آناکوندا در لامپ 60 وات
* توی آلاچیق یه سفره خونه سنتی نشستیم و پسر خالم یهو می گه: نانازی امروز داشتیم عکس های فلان عروسی - سالهای دور- رو می دیدیم و چقدر از دیدن چهره تو خندیدیم. گفتم: خیلی خوب بودم که!! چرا خنده؟!! بعد خودمو تصور کردم. همین بودم. البته کمی نرسیده و کال!! خمیرم هنوز خوب شکل نگرفته بود و در ویترین صورتم یک بینی دست نخورده بود که بعدها جاشو به یه بینی عملی داد و احتمالن یه ابروی یک دست و مشکی که این روزا کمی جمع و جورتر شده و خنده هایی که واقعی تر و شیرین تر بود و چشم هایی که احتمالن سگ های بیشتری داشت. همه ی اینا رو که کنار هم می زارم، بهش حق می دم خصوصن وقتی یاد چهره پسرخالم و بقیه در همون سالها می افتم و بی اختیار خندم می گیره.
* روی کاناپه کنار پدرم نشستم و دارم تی وی تماشا می کنم و شوهر خالم یه پیرمردیه که با کلاه شاپوی مشکی، کنار شومینه نشسته و داره یه بند با پدرم حرف می زنه. پدرم دستهای منو گذاشته روی پاهاش و نوازش می کنه و هر چند دقیقه یه بار می بوسه و من اونقدر غرق تماشای تی وی هستم که متوجه نمی شم . این حرکت نمی دونم چند بار تکرار می شه که یهو شوهر خالم میگه: چرا اینقدر دست نانازی رو می بوسی؟!! پدر که نباید دست بچشو ببوسه! و به من می گه : نانازی شما چرا میزاری پدرت اینکارو بکنه!! تا خواستم بگم که اصلن حواسم نبود و ... پدرم با خنده به آقای شوهر خاله می گه: حسود!! حسودی نکن!! تو چرا حسودی می کنی من دست بچمو می بوسم؟!! و بعد خودش از خنده غش می کنه.
پ.ن: در داشتن دوستای خوب من اقرار می کنم که آدم خوش شانسی هستم. اینکه دوستت که خیلی بهش زحمت دادی، بی مقدمه بهت پیام بده و بگه نانازی دو تا بلیط جشنواره دارم، یکیش مال تو،اگه دوست داشتی بیا ازم بگیر و به دلخواه خودت یکی از سانس ها رو برو برای روحیت و عوض شدن فکر و حال و هوات خوبه و ...!!