* ممنونم از نظراتتون. فعلن به دلایل زیادی نمی تونم نظرات پست قبل رو تائید کنم. کامنتهاتون به طرز عجیبی در رای دادن به رفتار عجیب آقای باشخصیت، همگن بودن. با خوندن کامنتهاتون حس کردم ضخامت پوست من در قیاس با پوست کرگدن برابری می کنه و در پاره ای از مواضع حتی کلفت تر وبی عار تر شده.البته که اوایل عقدمون اینجور رفتارها چشم های منو هم به قاعده یه دگمه، درشت و گرد می کرد اما در طول این شش سال این رفتارها و برخوردها برای من اونقدر عادی شده که فکر می کردم طبیعت موجودی به اسم آقای باشخصیت همینه و دل من  به همون 10 بیست ساعت خوب و رام بودنش، در هفته، باید خوش باشه. "ده بیست ساعت در هفته" مثل آناکوندایی که یه انسان بالغ رو بلعیده و قدرت حرکت نداره و مظلوم و بی آزار یه گوشه چنبره زده و کار به کارت نداره. حتی وقتی عمدی و غیر عمدی پا روی دمش بزاری.اونقدر بی حال و مظلومه که دوست داری گردنتو با شانل خوشبو کنی و خودتو بپبچونی دورش و گرم بشی.حتی گاهی چشمتو ببندی و لبهاتو به صورتش نزدیک کنی و اصلن برات مهم نباشه در اعماق اون دو تا چشمی که به چشمهات زل زده چه دنیای وحشتناکی ترسیم شده و حتی با چشم های بسته هم فکر نکنی که زیر این پوست خوش خط و خال و گرمی که لمس می کنی، آیا قلبی هم می تپه؟!! تو و آناکوندا خیلی عاشقانه همدیگه رو در آغوش گرفتید و در حالیکه اونقدر رام شده که با نگاهتون هم می تونید اونو توی یه لامپ جا بدید، شمارش معکوس برای تموم شدن خوشبختی ده بیست ساعته شما در هفته آغاز می شه!!

* توی آلاچیق یه سفره خونه سنتی نشستیم و پسر خالم یهو می گه: نانازی امروز داشتیم عکس های فلان عروسی - سالهای دور- رو می دیدیم و چقدر از دیدن چهره تو خندیدیم. گفتم: خیلی خوب بودم که!! چرا خنده؟!! بعد خودمو تصور کردم. همین بودم. البته کمی نرسیده و کال!! خمیرم هنوز خوب شکل نگرفته بود و  در ویترین صورتم یک بینی دست نخورده بود که بعدها جاشو به یه بینی عملی داد و احتمالن یه ابروی یک دست و مشکی که این روزا کمی جمع و جورتر  شده و خنده هایی که واقعی تر و شیرین تر بود و چشم هایی که احتمالن سگ های بیشتری داشت. همه ی اینا رو که کنار هم می زارم، بهش حق می دم خصوصن وقتی  یاد چهره پسرخالم و بقیه در همون سالها می افتم و بی اختیار خندم می گیره.

* روی کاناپه کنار پدرم نشستم و دارم تی وی تماشا می کنم و شوهر خالم یه پیرمردیه که با کلاه شاپوی مشکی، کنار شومینه نشسته و داره یه بند با پدرم حرف می زنه. پدرم دستهای منو گذاشته روی پاهاش و نوازش می کنه و هر چند دقیقه یه بار می بوسه و من اونقدر غرق تماشای تی وی هستم که متوجه نمی شم . این حرکت نمی دونم چند بار تکرار می شه که یهو شوهر خالم میگه: چرا اینقدر دست نانازی رو می بوسی؟!! پدر که نباید دست بچشو ببوسه! و به من می گه : نانازی شما چرا میزاری پدرت اینکارو بکنه!! تا خواستم بگم که اصلن حواسم نبود و ... پدرم با خنده به آقای شوهر خاله می گه: حسود!! حسودی نکن!! تو چرا حسودی می کنی من دست بچمو می بوسم؟!! و بعد خودش از خنده غش می کنه. 

پ.ن: در داشتن دوستای خوب من اقرار می کنم که آدم خوش شانسی هستم. اینکه دوستت که خیلی بهش زحمت دادی، بی مقدمه بهت پیام بده و بگه نانازی دو تا بلیط جشنواره دارم، یکیش مال تو،اگه دوست داشتی بیا ازم بگیر و به دلخواه خودت یکی از سانس ها رو برو برای روحیت و عوض شدن فکر و حال و هوات خوبه و ...!!