به یاد بابا، چایی شیرین زندگیم
شاید پارسال همین موقع ها بود. از بابا پرسیدم دوست داری کیو یکبار دیگه ببینی و اگه فرصت اینو داشتی که شخصی رو ببینی که دیدنش در حال حاضر بعیده، دوست داشتی اون شخص کی باشه؟ بابا گفت: مامانم. دوست دارم مامانمو ببینم و این تنها دل خوشی این روزهای منه که روح بابا علاوه بر اینکه از بند جسم بیمارش رها شده، به خواستش رسیده.شاید روز پنجم مهرماه هزار و چهارصد به تاریخ ما، توی آسمون هفتم یه مادر و پسر بعد از بیست و سه سال دوری همو در آغوش کشیدن. پنجم مهر سال هزار و چهارصد وقتی توی مرکز پخش اکسیژن در به در این بودم که کپسول بابا رو پر کنم بلکه بتونم نفس هاشو یه کمی بیشتر برای خودم نگه دارم، بابا پرواز کرد و رفت. میدونید روزی بدون فکر و خیالش نگذشت. روزی نبوده که اشکی از چشمم سرازیر نشه. روزی نبوده که دلم هوس آغوشش رو نکرده باشه. اون نوازش های گرمش با اون دست های زیبا. شاید فکر کنید هر کسی راجع به پدرش همین حسو داره ولی واقعن بابا آدم قابل وصفی نبود. نه برای من و نه برای هیچ کس دیگه.
پ.ن: ممنون بابا که نقشت رو به بهترین شکل توی زندگیم ایفا کردی.
پ.ن1: با رفتن بابا اونقدر با مفهوم مرگ گره خوردم که نه تنها نمی ترسم بلکه میدونم اونجا بابا زودتر از هر کسی منتظرمه و به استقبالم میاد و این شیرینش میکنه.
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...