قهوه بدون شکر لطفن!!

قبلن گفته بودم که یکی از آرزوهای دست یافتنیم اینه که یه جای ثابت،دنج ، کور و خیلی خیلی خلوت، بشینم و کتاب بخونم و گاهی چایی یا یه نوشیدنی گرم دیگه بخورم و باز کتاب بخونم و به کتابم فکر کنم.نه من کسی رو بشناسم و نه کسی منو. این جای امن همیشه وجود داشته باشه و هر وقت که هوای دلم طوفانی بود، از همه جا گریزون، به اون جا پناه ببرم. جایی که حتی ندونن منو باید به چه اسمی صدا کنن. قبلن گفته بودم که اینجا می تونه زاویه یه کافه قدیمی باشه و یا کافی شاپ ، یا هر مکان زاویه دار و خلوت دیگه !! از اونجایی که دیر یا زود تخیلاتم به واقعیت تبدیل می شه، خیلی اتفاقی حس کردم من این جای با ارزش رو پیدا کردم. همین سالن کتابخونه ای که عصر تا شبم رو اونجا می گذرونم، دقیقن توی اولین زاویه سمت چپ ورودی سالن جای ثابت من شده. به محض ورود کیف کوله رو می زارم روی میز و شال و مانتومو در میارم و میشینم روی صندلی و غرق می شم توی کتاب و فکر و گاهی هم تخیل.دیروز در همین پوزیشن به این فکر می کردم اینم، یکی از تخیلاتی بود که به واقعیت رسید منتها با تغییرات. اما واقعی شد. مثل خیلی از تخیلات دیگه که درست یا غلط، یه کمی رنگ واقعیت به خودش گرفت و ... !! اونجا جای ثابتم شده. اون میز و اون صندلی چوبی ، اون پنجره کنار میز، اون گرمای مطبوعی که مثل یه آغوش حس امنیت میده و اون سکوت.همه ی اینها همون محیطیه که من می خواستم. منتها توی ذهنم فضا، یه کمی تاریکتر بود.مثل فضای رستوران شمالیه آتیه و توکا (رویا نونهالی و گلشیفته فراهانی) توی فیلم "ماهی ها عاشق می شوند". اما کتابخونه خیلی فضاش روشنه. یه جور نور لج در آر و خیره کننده می پاشه توی لحظاتت که حتی لک و پیس های ذهنت رو می تونی با چشم غیر مسلح خودت هم ببینی حتی گاهی اونقدر روشنه که نگرانی ،دیگران هم متوجه پیسی ذهنی که بهش مبتلا هستی بشن.

یهو یاد فیلم "ماهی ها عاشق می شوند" افتادم و عاشقانه های فیلم.اولین باری که این فیلم رو دیدم خودم حس خوبی داشتم. چقدر پر بودم از انرژی و عشق. سابق بر این دنیا شادتر نبود؟!! انگار همه چیز میل به بدتر و سردتر شدن داره. حتی رابطه ها. می دونید احساس می کنم خیلی بی تعلق شدم. این بی تعلقی شدیدن آزارم می ده. در عین حال دوست ندارم دختر خانواده باشم یا همسر اون مرد یا برادرزاده این فامیل و خواهرزاده اون فامیل. دوست ندارم همکار این آدمای بی مسئولیت باشم. دوست ندارم جز مردم این شهر که نه این دنیا، یا دوست و رفیق کسی باشم. دوست ندارم هیچ عنوان پوچی رو به دوش بکشم در حالیکه حجم تنهایی کل دنیا روی تنم سنگینی می کنه.

به نقطه ای رسیدم که هیچ منطقی در کار نیست. خودم هستم و حجم بی اندازه ای از خواستن های غیر منطقی و بی اساس. هر چی هم که فکر می کنم، نمی تونم برای راه هایی که جلوی پام قرار داره هیچ آینده معناداری رو ترسیم کنم. انگار یکی با بی رحمی، یه دسته نور خیره کننده رو انداخت روی نگاتیو ذهن من و همه ی تخیلات مثبتمو نابودکرد. هیچ تصویری، روشن نیست.توی فکرم همه چیز تاریک و سیاهه و قرار هم نیست توی تاریک خونه ی دنیا هم به یه تصویر واقعی و شفاف برسه.

راستش هر چی هم به تقویم و تاریخ نگاه می کنم جور در نمیاد. این اون سندرم زنونه نیست. اما چرا اینقدر من تلخم؟!! اینقدر مستعد سکوت نبودم. کارتون باب اسفنجی و شخصیت پاتریک شادم می کرد حتی!

هفته قبل حالم خیلی بهتر بود. اینو از اونجایی می گم که توی کلاس سه شنبه اون هفته، وقتی قرار شد  برک با من باشه، کلی ایده داشتم و می خواستم یه ساندیچ سرد و ... آماده کنم. کلی سرچ می کردم و ذوقشو داشتم. اما امروز که باید برک رو ببرم نه تنها چیزی حاضر نکردم و ایده ای از ذهنم نمی چکه، واقعن حس و حالشو ندارم که حتی برای این بی انگیزگی غصه بخورم و استرس داشته باشم.

پ.ن: دیشب پیش خودم فکر می کردم چه خوبه که بارون بباره. بارون از نظر من بکگراند فوق العاده ایه برای غصه خوردن زیاد و شاد بودن زیاد. امروز صبح که بیدار شدم حس کردم صدای شر شر بارون به گوشم می خوره. باعث شد یه غلت شدید بزنم و دقیق شم به صدای بارون. در حالیکه خوشحال بودم از تکمیل پازل غمگین بودنم. یهو صدا خیلی آنی قطع شد و ... صدای شره کردن آب روی سینک آشپزخونه بود. و اینجوریه که خدا هم منو گول می زنه. خیلی ازت خوشم میاد خدا جون. هیچکی مثل خودت منو از احساسی که دارم نمی خندونه!!

گاو خندان و الاغ غمگین

بدونید و آگاه باشید که ما انسان های مفرد،به شدت از تعطیلات دوری می گزینیم.(فعل دوری گزیدن درسته آیا؟). همین نانازی که تا چهار پنج ماه پیش در حال بالا و پایین کردن تقویم روی میز کارش بود و با هر علامت قرمزی، به نشانه روز تعطیل رسمی_به هر مناسبتی- لبخند عریضی روی صورتش پخش می شد،این روزها مجددن در حال پایین و بالا کردن همون تقویم مذکور هست منتها این لبخند کشدار و عریض و طویل دیگه روی صورتش دیده نمی شه و بر عکس ابروهاش به طور ناخود آگاه به هم نزدیک می شه و یه رد عمیقی هم بین دو تا ابروش پدیدار می شه که توی کلینیک های زیبایی و تبلیغات دیدیم که بهش می گن، خط اخم. بله این روزا نانازی به شدت از روزهای تعطیل بدش میاد. هر چند این دو سال گذشته هم تصورات نانازی از روزهای تعطیل یه چیزی بین "های های خندیدن"  و "قاه قاه گریه" کردن بود.(نه حواسم جمعه. دقیقن های های خندیدن و قاه قاه گریه کردن. خنده و گریه قروقاطی)اما انگار اوضاع جور دیگه ای بود. تنوع ناراحتی ها بیشتر بود و همیشه یکی دیگه هم وجود داشت که فاعل ماجرا باشه و تو همیشه در ساختن یک روز تعطیل مسخره و بی مزه،این نقش رو به تنهایی به دوش نمی کشیدی !! هر چی بود ته دل نانازی مملو از حس دوست داشته شدن بود.- حالا نانازی اینطور تصور می کرد. شما که با تصورات و تخیلاتش، مشکلی ندارید؟!!-  اینجور سیر سیر گشنه نبود!!!

با وجود همه ی این روزهای تعطیل، که همشون به غروب روز جمعه شباهت دارند، من خوشحالم که بعد از شش سال، یه زندگی طبیعی دارم و هر چند که تنهایی گاهی آزاردهنده و ملال آوره ولی به لطف همون کنج کتابخونه، این روزها میگذره. کمی نوشابه وار،شیرین و گاز دار. یه جوری که گلوت به زق زق بزنه. در راستای پیروی از این جمله معروف که " من می توانم" ،در ساختن یه تعطیلات هیجان انگیز برای خودم، روز شنبه رو هم وصل کردم به یکشنبه و اینجوری سه روز تعطیل ردیف شد.هر چند تقریبن بی هدف. خب یه جور عملیات انتحاری برای روح و روانم محسوب می شه ولی دارم از الان فکر می کنم براش که چجوری می شه گذروند؟ بله ما آدمای مفرد هم گاهی اوقات می زنیم به تیپ من خوشم تو چطوری؟!

سرما خوردگیه ملعون، از من شروع و به پدر منتقل و به مادرم ختم شد. خب تا وقتی که من و پدرم مریض بودیم، مادرم مثل پروانه دورمون می گشت. تند تند سوپ می پخت و برامون آب میوه می گرفت و خلاصه رسیدگی در حد مادر ترزا!! ولی وقتی مادرم مریض شد، من اونقدر استرس امتحان مهارت رو داشتم که اصلن وقت نکردم بهش رسیدگی کنم. مامانم طفلی هم مریض بود و هم باید به پدرم رسیدگی می کرد و منم همش بعد از تعطیل شدنم می رفتم کتابخونه و تا آخر شب که برمیگشتم. پریشب که ساعت یازده رسیدم خونه، همونطور که وارد خونه می شدم گفتم وای مامان الان برات یه سوپ می پزم ولی فردا آماده می شه که بخوری. مامانم در حال خوندن کتاب بود. سرشو بلند کرد و تشکر کرد و گفت لازم نیست و دیگه چیزی نگفت. منم لباسمو عوض کردم و رفتم آشپزخونه که چایی بریزم برای خودم که دیدم روی گاز سوپ سفیده. گفتم واه مامان سوپ پختی که!! دیدم بابا می گه خاله جون تماس گرفتن و از اونجایی که متوجه شدن مامان مریضه، غذا و سوپ و شلغم پختن و با آژانس فرستادن. یه جوری شدم. خیلی دختر بی فکری هستم. دیروز واسه همینم  بعد از تعطیلی رفتم لیمو شیرین و لیمو ترش و عسل و آب میوه خریدم که اگه برای مادرم سوپ درست نکردم، حداقل یه کاری کرده باشم که وقتی رفتم خونه دیدم روی میز هال توی ظرف میوه پر از لیمو شیرینه. که اونم دوست صمیمی مامانم براش آورده بود. منم بیکار که ننشستم. واسه ادمی که گلوش درد می کنه حلوای نشاسته خوبه. منتها من  وقت سرچ کردن و اینا نداشتم. تند تند دو تا پیمونه نشاسته ریختم توی ظرف و با شکر و شیر و اینا هی هم زدم هی گوله شد، هی من هم زدم و هی اون گوله شد!! دیگه داشت اشکم در میومد که کلن گاز و دیگ نشاسته و گلاب و اینا رو به خدا سپردم و رفتم کتابخونه!! من دختر خوبی برای مامانم نیستم. نتونستم ازش پرستاری کنم و الان حال مامانم خوب شده. دارم فکر می کنم چه فکری می کنه پیش خودش؟!! حتمن توی دلش بارها گفته این بچه برای ما بچه بشو نیست. غم و غصه ها و مریضیش مال ماست و شادی هاش مال خودش! حتمن که گفته. یه بار که گفته. ای بابا با من بحث نکنید!! ولی دیشب هم وقتی مامانم با اون عینک مطالعه مشغول خوندن کتاب بود و من چایی رو لخت لخت، هورت می کشیدم حس کردم توی ذهن مامانم،من یه نانازی پر از بار منفی هستم. ولی وقتی گفتم مامان و اونم روشو کرد سمت من و من فقط بهش لبخند زدم و اون گفت: دیوووونه، فهمیدم نه!! هنوز همون نانازی هستم که مامانم دوست داره مثل مادرترزا ازش مراقبت کنه.

پ.ن:حالا من گفتم که نیاز به دوست داشته شدن و این حرفا. ولی انصافن کاش کامنت ها جوری بود که بتونم تائید کنم حداقل. ممنونم از ابراز احساساتتون ولی نانازی دوستت داریم جیگرتو آخه؟؟!!!

پ.ن1: پیش به سوی سه روز تعطیل مملو از فکر و خیال های خودآگاه و شادی و خنده و احتمالن چند قطره اشک ناخودآگاه

ضرب نامنظم و این کابووس را تکرار نکنید

این روزا به لطف پیشنهاد پسر عمه و امتحان مهارتی که در پیش دارم، یه جای خلوتی رو پیدا کردم که به قول اطرافیان،نتونم دراز بکشم و به سقف اتاق خیره بشم. دیگه بشینم روی صندلی و به روبرو خیره بشم و البته گاهی هم کتاب بخونم. من توی خونه علاوه بر اینکه رفرنس جدید و خاصی ندارم، مجبورم به خواسته پدرم باهاش تخته نرد بازی کنم و یا با مادر چایی بخورم و توی سرچ کردن مطالب برای طرح سوالات مفهومی همکاری کنم و بدتر از همه اینکه اتاقم با اون تخت و بالشت سبزش بدجور منو وسوسه می کنه که برم روش و نشسته، دراز کش، لم داده و یا به هر پوزیشن دیگه ای، در اون لوکیشن خاص، یه ترک روی سقف پیدا کنم و بهش خیره بشم و غرق شم توی افکار خودم و البته که همه ی اینا با خوردن مقادیر متنابهی غصه همراهه!! واسه همین رفتن به کتابخونه برام ضروری بود.اینه که این روزها از ساعت چهار پنج عصر به کتابخونه می رم، طبق یه برنامه ریزی سطحی، تا روز امتحان مهارت، بتونم حداقل به پنجاه درصد اطلاعات مربوطه دسترسی پیدا کنم.البته اگه ذهن پریشون من گنجایش داشته باشه و هی آلارم لو اسپیس نده!! 

دیروز یه اتفاقی برام پیش اومد.حالا می گم براتون.  صبح دیروز نوبت مشاوره داشتیم و توی مطب دکتر، آقای باشخصیت -همون خرسی سابق - رو ملاقات کردم و یه ساعت مجادله ما در طرح موضوع و شرح وقایع، فقط باعث سرسام گرفتن آقای دکتر شد!! از صبح بعد از مشاوره یه دود سیاه توی آسمون ذهنم تشکیل شده بود که داشت کلافم می کرد و همه ی اینا بر میگشت به بی تدبیری خودم در این شش سال و حسرت و آه. یعنی همش انکار انکار انکار. این پیش زمینه رو داشته باشید تا از قهرمان بازی که طی یک عملیات انتحاری بهش دست زدم براتون بگم و البته بگم حرفا و اتفاقات صبح دیروز ،محرک این رفتار عصر من بود. - چون خیلی از خاطرات بد برام تداعی شد و من ظرفیتم  برای اتفاق جدید تقریبن تکمیل بود-

فکر کنید برای رسیدن به عمارت کتابخونه شما باید از یه فضای سبز خیلی دل انگیزی در روز و بسیار وحشتناکی در شب، عبور کنید. هنوز هوا تاریک نشده بود. تقریبن تاریک روشن عصر بود و من جای پارک خوبی پیدا کردم و کوله پشتی سنگین و بالشت سبزمو برداشتم و تند تند به سمت عمارت می رفتم.دقیقن نرسیده به عمارت،  پشت درختچه های کنار سنگفرش، از دور صدای بحث دو نفر به گوشم رسید و بعد سکوت و بعد صدای گریه یه دختر. همه ی اینا فقط به شکل صوت به گوشم می رسید و من چیزی نمی دیدم.یه لحظه رومو برگردوندم و دیدم دو نفر، یه دختر جوون و یه پسر جوون، روی نیمکت پشت درختچه، نشستن و دختره صورتشو گرفته توی دو تا دستش و با یه صدای نامفهوووم و خیلی نازکی با گریه می گه تو شعور نداری؟!! تو معرفت نداری و ... یعنی متوجه نشدم که دقیقن چی گفت که یهو پسره با پشت دستش زد توی صورت دختره و بلند شد که بره(فهمیدم اووووه، صحنه اول اکشن رو از دست دادم)!! وای یعنی این صحنه دوم رو به چشم خودم دیدم. داشتم ازشون دور می شدم. قلبم تند تند میزد . ناراحت شده بودم.عصبانی شده بودم. گلوم تلخ شده بود و یه لحظه یاد خودم افتادم و نمی دونم چرا با همون کوله پشتی و بالشت سبزم برگشتم که برم سمتشون. از سنگفرش خارج شدم و رفتم روی چمن که سریعتر بهشون برسم. یه خشم عجیبی بنزین موتور بدنم شده بود. موتوری که اون لحظه اصلن در کنترل من نبود. وقتی بهشون رسیده بودم پسره داشت به سرعت و با عصبانیت می رفت و دختره با چند تا پاکت خرید و باکس دنبالش میدوید. منم سرعتمو بیشتر کردم و گفتم : آقا ... خانوووم!! پسره که همینطور راهشو گرفته بود و می رفت دختره هم یه لحظه برگشت و به من نگاه کرد و مجددن پشت سر پسره با سرعت می رفت و صداش می کرد!! ایمان! ایمان تو رو خدا!! غلط کردم!!  و ... فکر کنم همه ی گلبول های قرمز خونم جلوی چشممو گرفته بود. به دختره رسیدم و دستش رو گرفتم و با داد گفتم: صبر کن یه لحظه!! اون می زنه و تو داری غلط می کنی؟!!پسره برگشت و اومد سمت منو دختره.از دور فکر می کردم باید بیست و هفت بیست و هشت سالش باشه ولی وقتی بهم نزدیک شد دیدم سنش خیلی باشه بیست و سه،بیست و چهار!! هر سه تا مون ایستاده بودیم روی چمن. می دونید خیلی عصبانی بودم. انگار دلم می خواست همه فریادهایی که داشتم و نکشیدم رو سر اون پسر خالی کنم. انگار همه ی حمایت هایی که دوست داشتم یکی در چنین شرایطی ازم داشته باشه و اون فرد مسئول توی خیابون یا پارک هیچوقت وجود نداشت، در وجودم قلمبه شده بود و می خواستم به اون دختر بدم. رو کردم به پسره و  با داد گفتم ببین من دقیقن قصد دخالت دارم ، تو این دختر رو زدی و این کارو توی حریمی انجام دادی که متعلق به عمومه و منم تماشاچی بودم. چرا؟!! اصلن نذاشتم اون پسر به من جواب بده.سریع به دختره نگاه کردم و گفتم ببین: تو این آقا رو دوست داری؟!! این آقایی که توی پارک، توی فضای به این بازی که ممکنه کلی آدم ببیننت، میزنه توی صورتت، فردا زیر یه سقف باهاش امنیت نداری. وقتی الان حقوقت اینطور پایمال می شه فردا عزت نفس و غرور و عشقت لگد مال می شه.از الان دارم می بینم که بعدن نه تو تمایلی داری که دنبالش بدویی و نه اون دیگه می تونه این نفرتی رو که در تو ایجاد کرده از بین ببره. نمی دونم دوست هستید، نامزدید یا دوران عقدتونه. ولی مطمئنن زیر یه سقف اگه بودید، این آقا فرصت داشت اینکارو توی خونه مفصل تر انجام بده و توی پارک آبروی خودشو نبره ، پس ولش کن این مرد رو. داری دنبالش می دویی که چیو بدست بیاری؟!! یه بیل مکانیکی که بزنه همه ی غرور و عزت نفستو تخریب کنه؟!!  غرور وقتی خراب می شه دیگه آباد نمی شه.(یعنی این لحظه فکر کردم دیگه خیلی زیاده روی کردم واقعنی تند تند حرف می زدم و مجال حرف زدن بهشون نمی دادم) یه لحظه چشمم افتاد به پسره و دیدم با پوزخند می گه شما چی دیدی؟!! گفتم هر چی دیدم اونقدر برام آزار دهنده بود که وادارم کرد با این همه وسیله ای که می بینی، برگردم و بگم تو و مردایی مثل تو خیلی براشون زوده که بخوان دست یه دخترو بگیرن و با خودشون همراه کنن. اصلن اومدم به این خانوم بگم من این راهو رفتم ته نداشت، تو نرو دیگه!! - فکر کنم دیگه کم کم داشتم اون پسر رو کلافه و عصبی می کردم واسه همینم تصمیم گرفتم بحث رو بپیچم- منو تصور کنید با بالشت سبز زیر بغلم و کوله پشتی که توی دستم داشتم و اون پانچویی که تنم بود و شلوار  گشادی که اونقدر خونگی و راحته که فقط برای مسافت از محل پارک ماشین تا خود عمارت مناسبه ، در حال داد زدن بودم اونم در حالیکه این مساله ممکن بود خیلی خصوصی باشه و قاعدتن به من ربطی نداشت و شاید به عنوان یه شهروند نباید دخالت می کردم حتی نمی دونم عرف اینجور مواقع چی می گه. اما اون لحظه این من نبودم که اونجور خشممو فریاد می زدم. دلم می خواست همه فریاد هایی که دوست داشتم یکی غیر از خودم، سر آقای با شخصیت زندگی من بزنه و نزد، من الان سر این پسر بزنم. دلم می خواست به این دختر التماس کنم و بگم تو واقعن کوری. چشم تو الان باید دیگران باشن و تو رو خدا دقت کن و ... ولی دیگه اینارو نگفتم. فقط یه کمی صدامو آروم کردم و با همون اخم، گفتم الانم سردم شده می خوام برم. و بدون خداحافظی راهمو گرفتم و رفتم سمت عمارت کتابخونه.حتی برنگشتم ببینم اونا دارن چیکار می کنن. دیگه عصبانی نبودم. تلخ نبود گلوم. احساس خوبی نداشتم ولی حسم بد هم نبود. یه کمی راحت تر شده بودم و قلبم آروم شده بود. من قبلن هم چنین تجربه ای داشتم ولی اون زمان در حد دو سه جمله ملایم، برای آروم کردن دو طرف بود، ولی اینبار نه.ممکن بود اون آقا میون حرفام یه جمله زشت به من بگه و منو وادار به سکوت کنه و دست دختره رو بگیره و بره یا ممکن بود اصلن هر عملی انجام بده ولی انگار برام مهم نبود. راستش الان که فکر می کنم می گم پسر خوبی بود!! خیلی سکوتش با داد و بیدادهای من  همراهی کرد . این آقا ایمان باید روی خودش کار کنه. نمی دونم مساله چی بود ولی من با هر برخورد فیزیکی با جنس زن مخالفم. لطافت جنس ما با چیزی قابل قیاس نیست. روحمون شیشه ایه. درک کنید خواهشن. این مساله راستش همینجا تموم نشد. یه بهانه شده بود که وقتی حجممو روی صندلی کتابخونه در حد یه جعبه کوچیک ، مچاله می کنم و به فکر می رم، موضوع داشته باشم.خب در کنارش هم یه کمی سازمان ها رو مطالعه کردم و باز فکر کردم.

قوانین کتابخونه ایجاب می کنه که شما که یه خانوم هستید از ساعت هشت صبح تا نه شب می تونید از فضای کتابخونه استفاده کنید و بعد از ساعت نه شب، اگه تصمیم به استفاده از شیفت شب دارید، علاوه بر اینکه مردی که بر شما حکومت می کنه- میتونه همسر باشه یا پدر و یا برادر- بیاد و رضایت بده که شما مجاز به استفاده از شیفت شب کتابخونه هستید و از طرفی اگه بعد از ساعت 9 شب تصمیم دارید کتابخونه رو به قصد خونتون یا هر جای دیگه ترک کنید، حتمن باید یکی از همون آقایونی که بر شما حکومت می کنند، تشریف بیارند و شما رو در حین رفتن به خونه مشایعت کنن!! خب به دلیل عدم وجود چنین امکانی برای من، مجبور به استفاده از روابط و دور زدن ضوابط شدم. البته حق می دم به قوانین. چون شب خیلی خطرناکه. البته آقای باشخصیت اومد و فرم استفاده از شیفت شب رو از مسئول کتابخونه گرفت و برای من مجوز  حضور صادر شد ولی خب امکانش نیست که کسی بیاد دنبالم و درسته که نگهبانی بر اساس همون روابط و آشنا بازی، با من کاری نداره و می تونم ساعت یازده یا دوازده شب کتابخونه رو ترک کنم، ولی همینم خیلی خطرناکه. اولین شبی که ساعت یازده شب عمارت کتابخونه رو ترک کردم، دیدم تک و تنها توی فضای سبز تاریک باید خودمو به ماشینم می رسوندم. کوله رو گرفتم توی  یه دستم و بالشت سبزمو زدم زیر بقلم و بدو بدو سمت ماشین!! کل مسافت رو دویده بودم و وقتی نشستم توی ماشین، صدای قلبمو می شنیدم. دیشب منتها شیفت یه نگهبان دیگه بود و من این شانس رو داشتم که نگهبان شیفت دیشب،اونقدر احساس مسئولیت در وجودش داشت که منو تا ماشینم همراهی کنه.

پ.ن: عجیبه!! اینکه بیست و چهار ساعت از ارسال پست قبل نگذشته بود که دوستت دارم های پدرم آغاز شد!! یعنی علنن می گه نانازی تو یه وقت فکر نکنی کسی دوستت نداره. ما خیلی دوستت داریم. بله!! ما دوستت داریم!! و این بله رو خیلی کشدار می گه.بعد می گه هیچ دوست داشتنی که دوست داشتن پدر و مادر نمی شه. من سکوت می کنم و توی دلم می گم کاش توجه می کردید حداقل!!!! گفتم از این مدل دوستت دارم های عاشقانه!! از اینایی که مال پدر و مادر و فامیل و آشنا نیست. دوستت دارم هایی که مال یه فرد خاص باشه. با چه زبونی بگم؟!!!! حالا شما باز تا منو دیدی بگو نانازی بیا تخته نرد و وقتی با جواب منفی روبرو می شی بگو خب در هر صورت" ما دوستت داریم". و شما بگو دیلا شروع نشده؟ من بگم نمیدونم و  باز شما بگو خب" ما که دوستت داریم!!! " و در هر مورد دیگه ای اینها منو دوست دارن!!!! مای گاد!! لطفن متن رو کامل و صحیح بخونید مامان جان !!!

"دوست داشتن" و "دوست داشته شدن"

از گوشم که خبر دارم، دارم به گوشیم نگام می کنم که بدونم از آخرین بار  که پیامی با این عنوان "دوستت دارم" دریافت کردم چند وقت،گذشته؟!!

یه روز بهاری بود. با دوستامون روی نیمکت محوطه نشسته بودیم و حرف می زدیم. یکی از دوستام در مورد کسی صحبت می کرد که اون روزها عشقش بود.- و عشق هم بودن- و این روزها  اون آقای عشق، علاوه بر اینکه ان شاا... تا ابد بر همین سمت خودشون باقی خواهند موند،به مقام همسر دوست عزیزمون بودن هم، ارتقا پیدا کردن. دوستم میون حرفاش رو به من کرد و خیلی آروم تر از لحنی که همیشه داشت،گفت : نانازی  "دوست داشته شدن خیلی قشنگه" !!

اون زمان،بیست و یک سال و حدود ده ماه از زندگیم می گذشت، تا اون وقت چنین جمله ای نشنیده بودم. همیشه به دوست داشتن فکر می کردم. اینکه من، دیگران، زندگی، طبیعت و دنیا و ... را دوست دارم و دیگران هم منو دوست دارن. هیچ وقت دقیق به "دوست داشته شدن " و فقط "دوست داشته شدن"، فکر نمی کردم.انگار این ترکیب کلمات، برای گوشهام غریبه بود، چون هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. زمانی این ترکیب رو شنیدم که خودم چپ و راست بهم ابراز عشق می شد و من خیلی بی تفاوت رد می شدم و انگار که چون همیشه برآورده می شد و بهش مطمئن بودم، اصلن مورد توجهم نبود یا شاید هم بطور خاص تجربشو نداشتم یعنی اونقدر بهم ابراز عشق می شد که فکر می کردم هر وقت که دلم بخواد می تونم این حس دوست داشته شدن رو بطور خاص تجربه کنم پس بسپارم به سرنوشت!! مثل تنفس که اصلن به فرایندش فکر نمی کنیم. همه ی جهانه دوست داشتن های ذهنی من، خلاصه می شد در دوست داشتن خانواده ، فامیل ، دوستان و مردمی که باهاشون سر و کار داشتم!! ولی چه کسی منو بطور خاص،دوست داشت؟!! چرا تا اون روز به احساس زیبای دوست داشته شدن، توجهی نداشتم؟!! استارت این کنجکاوی همون روز زده شد. که چطور می تونه باشه؟!!

می دونید بعد از اون روز ،این جمله مثل یه تابلو فرش نفیس که روی دیوار خونتون، هر روز می بینید، شاید در بهترین نما، روی دیوار ذهنی من کوبیده شده و بهش فکر کردم و فکر هم می کنم. این روزها بیشتر بهش فکر می کنم و ذهنم درگیرشه و میترسم از روزی که دیگه تجربش نکنم!!دوست داشته شدن از طرف پدرو مادر و فامیل و دوستان و مردم،  اون دوست داشته شدنی نیست که ازش حرف می زنم و دوستم  بهش اشاره کرده بود!! منظور من از دوست داشته شدن، یه جور  دوست داشته شدن تاپه که حتمن خودتون می دونید از چی حرف می زنم! دوست ندارم مبهم بگم! مثل دوست داشته شدن از طرف یه فرد خاص مثل دوست دختر برای پسرها و دوست پسر برای دخترها،عشق، همسر، همراه و حالا هر کسی که براتون خاصه - مهم دریافت این حسه، روح آدم که مشروعیت حالیش نیست- اینجا کره زمینه و ما انسانیم...!!! 

وقتی این جمله رو شنیدم و روش تمرکز کردم، دیدم آره! دوست داشته شدن خیلی میتونه زیبا باشه و بطور خودخواهانه باید بگم حتی خیلی زیباتر از دوست داشتن. خیلی جذابه و وقتی تجربش کنی و بتونی اونی رو پیدا کنی که واقعن دوستت داره و شما اون عشقی که بهتون می ده رو درک کرده باشی، دیگه نیازمندی.یه نیازمند واقعی. شما دیگه از یه انسان بی تفاوت ولی دوستدار اطرافیان، تبدیل شدید به یک انسان که شدیدن محتاج دوست داشته شدنه.به دوست داشتن هم فکر می کنه ولی به دوست داشته شدن معتاد و نیازمنده.درواقع این خواسته،جز نیازهای ثانویه انسانه، ولی خلا این نیاز ،همه ی نیاز های اولیه شمارو تحت تاثیر قرار می ده. پس خیلی مهمه.

چند روزه دارم به این فکر می کنم، از آخرین باری که صد در صد مطمئن بودم که لبریز از حس دوست داشته شدن  بودم، خیلی گذشته. منظورم یه دوست داشته شدن واقعی و نابه. نه از این دوست داشته شدن های مصنوعی و گاهی غیر مجاز که مورد پذیرش نفس دو طرف هست!! که حتی اگه "دوست داشتن" واقعی و اصیل باشه "دوست داشته شدن" ممکنه اینطور نباشه.

فکر کنم چهار ماه از آخرین تجربه اون حس گذشته و می خوام بگم اونقدر این حس قشنگه و من اونقدر بهش محتاج یا معتاد شده بودم که به خاطر داشتنش، هر توهین و تحقیر و سرزنش و کاستی( نه از نظر مالی) رو تحمل می کردم. گاهی اوقات برای اطمینان از داشتن این حس، حتی گرد و خاک به پا می کردم که ببینم هنوز هم دوست داشته شده ام؟!! بعضی از ما موجودات عجیبی هستیم.

رشته تحصیلی من مدیریت نبوده، اما یه مبحثی رو حتمن بعضی هاتون شنیدید. سلسله مراتب نیازهای مازلو. اینکه وقتی یک نیاز برطرف می شه، انسان به نیاز بعدیش فکر می کنه و در صدد برطرف کردن اونه. این مطلب در مورد بحث انگیزش بود ولی یه الگوی جالبیه. فکر کنید شما تشنه هستید و آب می خورید و وقتی سیراب شدید دیگه به آب توجهی ندارید  و اگه مجبور بشید بیشتر از نیازتون آب بنوشید حتی آبگریز هم ممکنه بشید. دوست دارید به یه سمتی منتصب بشید و بعد از ارتقا به اون سمت، بعد از یه مدتی عادی می شه براتون و بهش توجه ندارید و به نیاز های بالاتری فکر می کنید.  میخوام اینو بگم که توی زندگی من نیاز به دوست داشته شدن کاملن برطرف شده بود و من به بقیه نیازهای خودم فکر می کردم. انگار این حس دوست داشته شدن برای من مثل وقتی شده بود که  سیراب بودم. بقیه نیاز ها که در مراتب بعدی قرار داشتن، مثل حس احترام متقابل، امنیت، عزت نفس و ... برام مهم شده بودن و به دنبال رسیدن و ارضای اونا بودم. می دونید وقتی خلا نیازی که براتون ارزشمندتره رو حس می کنید حتی اگه به بالای هرم نیاز ها، رسیده باشید باز مجبور به عقب گرد هستید.

این نانازی آمیخته ای از جسم و احساسه و متاسفانه تهی از منطق! خب من بیکار ننشستم و برای دیدن این دو تا کلمه جذاب روی گوشی موبایلم یه پیامک به دخترعموم -مرجان- ارسال کردم و فقط تایپ کردم:دوستت دارم. و اون اینطور جواب داد: "من فدات بشم. منم دوستت دارم عجیجم، آفجی خوشگلم (این کلمه محبت آمیز بین ما دخترعمو پسر عموهاست که برای ما پنج تا دختر البته کاربرد داره) و یه آیکون بوس !!! "  و یکی هم برای اون یکی دخترعموم - مروارید- که دیدم می گه: "منم دوستت دارم عزیز دلم. آفجی (توضیح بالا) فدات بشه!!"  و یکی هم برای شودی ارسال کردم که نوشت: "منم دوستت دارم عزیزم". راستش فقط تونستم شدت ابراز احساسات دخترعموهامو به ترتیب از احساساتی تا خشک طبقه بندی کنم. مرجان، مرواری و شودی!! میدونی آدم دوست داره همیشه آدم هایی رو کنارش، داشته باشه که روحش در کنارشون لخت لخت بگرده و خجالت هم نکشه. من اون ادما رو دارم.

یه چیزی هم بگم. چند روزیه که کودک درونم هم دیگه باور کرده که باید توی تنهایی با خودم همراهی کنه. حس و حال گذشته رو نداره و دیگه حتی بهانه هم نمی گیره. نه پا می کوبه روی زمین و نه شاده و نه ناراحت. حتی دیگه به آسمون دلم هم نگاه نمی کنه. از خودم بی انگیزه تر شده. یه گوشه نشسته و فقط به خودم زل زده.انگار که پای یه میز محاکمه رفته و نه تنها نتونسته خودشو اثبات کنه، بلکه هزار جور تجزیه و تحلیل برای خودش کرده و متاسفانه به نتایج جالبی نرسیده .افسرده شده و میخواد که فقط بخوابه. دلش یه پتو می خواد که فقط بخزه زیرش و از کل دنیا و آدمایی که تردید دارن ولی با قدرت حرف می زنن و قسم و دلیل های شما قانعشون نمی کنه، فرار کنه.چون باور نشده. دلش می خواد زیر تاریکی پتو چشماشو باز کنه و به چشماش اجازه بده که  گریه هاش تموم بشه. خب بچست.یه مدت دیگه خوب میشه.

پ.ن: با پسر عمه که چیزی نمونده تا کنکور دکتراش، خیلی مجهز، در حال رفتن به یکی از  کتابخونه های عمومی هستیم. من دارم رانندگی می کنم و اون هم مشغول تقسیم خوراکی هاست. میگه: نانازی با اینکه می دونم متولد چه سالی هستی، ولی سالهاست که هر کی می پرسه نانازی،چند سالشه، می گم بیست و هفت سال. و ادامه می ده : اون وقتی که بیست و پنج سالت هم بود، می گفتم بیست و هفت و الانم که سی سالته بازم می گم بیست و هفت و می گه نمی دونم چرا سالهاست توی فکر من، پات توی بیست و هفت سالگی گیر کرده.  گفتم: خب دوستت که پریروز توی کتابخونه منو دید و ازت پرسید،حدسش چی بود؟  گفت: همین بیست چهار بیست و پنج!!  گفتم دیوووونه: این چیزارو زودتر به آدم بگو. خب برای یه خانوم سی ساله که بیست و چهار ساله تصور شده باشه، ممکنه دو سه ساعتی الکی شادش کنه.

شیب سقف ذهنی ما!! و سقوط!!!

بله!! اگه سرفه های خشک و سطحی گاه و بیگاه شما رو خارج از پرانتز قرار بدیم، سرماخوردگی که مثل شال گردن دور محوطه بالای تنتون پیچیده بود از بین رفته و شما تقریبن خوب و بدنتون در شرایط استیبل گارانتی شده.

من خواب زیاد می بینم و چون به قول یه آقای با شخصیت، دختر رویایی هستم، برای خودمم عجیب نیست که چرا از وقتی سرمو می زارم روی بالشت، ذهنم شروع به قصه سرایی می کنه تاااااا زمانی که آلارم گوشیم بیدارم کنه و  شهرزاد ذهن من، مجبور به سکوت بشه. گاهی از این خواب ها داستان های قشنگی در اومده و گاهی هم به عینه توی دنیای واقعی شاهدش بودم. بنابراین برام اونقدری آزار دهنده نیست که به فکر درمانش باشم؟ اصلن درمانی داره؟!! خب وقتی اذیتم نمی کنه، چرا بی خیالش نشم.

اپیزود اول: یه پیراهن شب پوشیدید و به همراه مرجان پله های جدید خونه ی عموی شماره دو ، رو بالا می رید. یه بساط سور و ساتی توی حیاط خلوت برپاست. یهو توی ذهنتون یه جرقه نه چندان جالب می خوره و اون اینه که : هندوانه شب یلدا، توی ماشین شماست و شما دارید فکر می کنید که این کار یکی از پسرهاست که بره و هندوانه سبز آسیایی رو از ماشین بیاره بالا. همه انگار خودشونو برای مهمونی بعد از آیین یلدا آماده می کنن.توی مهمونی یلدا هستیم ولی همه ذوق مهمونی بعدی رو دارن. انگار بعدش یه مجلس نامزدیه. زنعمو کوچیکه- همسر عموی شماره 3-   تند تند با همون شور و نشاط همیشگیش،میاد بالا و پشت سرش پسر ها دیگ های غذا رو میارن تا زودتر مهمونی شروع بشه. با شودی و بچه ها سر دیگ رو برمیداریم. خورشت بادمجون و پلو مجلسی و ماکارونی و سالاد اندونزی و ... حیاط خلوت خونه ی دوبلکس عموی شماره دو، یه تراس خیلی بزرگ  و سرسبز روی طبقه اوله. همه دور هم نشستیم و عموی شماره 3 از تشخیص دکتر جدیدش صحبت می کنه و تاکید می کنه که اگه سر عمل جراحی که قراره در پیش داشته باشه، متخصص اورولوژی حضور نداشته باشه این دکتر، دکتر حاذقی نیست که گفته نیاز به حضور اورولوژ، حین عمل جراحی نیست!! آدمو یاد بچه هایی می ندازه که میگن دلدرد داریم و  دنبال بهانه هستن که نرن به مدرسه. کلن این رفتارهاش طبیعی شده برامون. هنوز کسی یاد هندوانه شب یلدا نیست.

اپیزود دوم: دو تا کارگر توی خونه عموی شماره دو مشغول جابجا کردن دکوری ها هستن.  زیر راه پله یه میز گرد چوبی و سه تا صندلی روکش فرشی قرار داره و کنارش یه کتابخونه. کنار در ورودی یه ویترین از عتیقه جات چسب دیوار شده که تو هیچ وقت بهشون دقیق نشدی. انگار هر چی که خاکیه برات سرفه اوره. حتی دیدنشون هم جذابیتی نداره برات. دقیقن رو به روش دو تا صندلی گل آویز ، روبروی هم قرار داره و دو تا میز عسلی منبت کاری شده. می تونه جای خوبی باشه برای یه گپ دوستانه و نوشیدن یه فنجون چایی پررنگ و بیسکویت دارچینی یا مادر یا ساقه طلایی!! با سر و وضع مرتب و لباس شب، توی خونه عموی شماره دو دور می زنی و مشغول شیطونی های خاص خودت هستی.زنعموی شماره دو با یه لباس گیپور سفید که تقریبن مدلشو توی یکی از کنسرت های گوگوش دیده بودی با خوشحالی راهرو رو رد می کنه و در حالی که یه دسته موی عسلی روی سرش تاب می خوره وارد یکی از اتاق ها می شه. همه هم هیجان یه مهمونی با شکوه رو دارن و منتظرن. تا اینکه اون وارد می شه. با یه لباس دکلته که رنگشو نمی دونی. راستش چشمت بین نباتی و جرقه های یاسی دچار تردید شده. گل بزرگی که با سه ردیف پلیسه، سمت چپ سینه قرار گرفته ابهت لباسشو بیشتر کرده.در حالی که مروارید از اون راهروی باشکوه، میون اون همه مجسمه های اشرافی که از طرح خود دیوار راهرو هستن، آروم و شمرده در حال رد شدنه، این پایین شماها براش دست می زنید و اون لبخند. اونقدر محو این صحنه باشکوه هستی که برات مهم نیست کسی که یه رز قرمز میون موهات کاشت کی بود. در اون لحظه فکر می کنی خب حتمن کنارت ایستاده و فرصت داری که ببینیش. میون شلوغی جمع خانوادگیتون دستت میره روی سرت و اون غنچه گل رز رو لمس می کنی. انگار همین الان از گلخونه چیدنش. همونقدر سرد و تازه و فرش. همه لبخند روی لبشونه و تو نمی تونی که تشخیص بدی کدوم دست این گل زیبا رو میون موهات کاشت. انگار این گل یه تاج شده روی سرت.به دستور مامان و عمه خانوم برای برداشتن یه تاج گل با مرجان مامور میشید که برید حیات خلوت و تاج گل رو بیارید کنج هال. هیچ کدوم از پسرا در دسترس نیستن. وارد حیاط خلوت که می شید تقریبن همه چیز نا مرتبه. بساط شب یلدایی که شبهای پیش داشتید انگار نیمه کاره به امون خدا ول شده بود و چشمهاتون دور حیاط خلوت دنبال یه تاج گل بزرگه، منتها چیزی نمی بینید. روتونو برمیگردونید که از مرجان بپرسید پس کجاست؟!! می بینید مرجان یه مقنعه مشکی از اون مدل دهه شصتی ها روی سرشه که تا روی شکمشو پوشش داده و یه پیراهن مدل بارداری سفید با گل های ریز زرد پوشیده و  آرایش صورتش پاک شده و با اون قیافه بهت زل زده و هیچی نمی گه. تو با داد و فریاد ازش توضیح می خوای ولی اون هیچی نمی گه.انگار موش توی گلوش گیر کرده. دور حیاط خلوت می گردی. دیگ های غذای زنعمو ،همون خورشت بادمجون و ماکارونی و سالاد و ... همونجور دست نزده یه گوشه بود و انگار همون شب یه طوفان اومد و یه گرد سفید آهکی به همه جا پاشید و رفت. انگار آخر اپیزود اول تو به یه خواب عمیق فرو رفته بودی و هیچی یادت نیست.یه نیرویی همه بساط رو پخش و پلا کرد و تو هیچی به خاطر نمیاری. بی خیال مرجان که مثل مجسمه سر جاش ایستاده می شی و  از حیاط خلوت میای بیرون و تنها به این فکر می کنی که به این کابووس پایان بدی . وارد مجلس می شی ولی هیچ کسی برات آشنا نیست. همه غریبه شدن. دنبال یه طرحی از یه لباس می گردی که با رنگ نباتی و جرقه های یاسی چشمهاتو توی تردید بزاره، ولی چیزی پیدا نمی کنی. دستتو میزاری روی سرت و سرمای گل رز رو حس می کنی. گل رو برمیداری و از اون خونه خارج می شی.برات مهم نیست با همون لباس دکلته ای که تنته توی خیابون دنبال ماشینت می گردی و پیداش می کنی و از پشت شیشه چشمت به هنوانه استوایی می افته که روی صندلی پشت، بزرگ و سبز، جا خوش کرده -انگار شب یلدای شما اصلن به خوردن هندوانه نرسیده بود هیچوقت- و یه شاخه گل رز که دستته و همه افکاری که توی ذهنت مثل نوار کاست قدیمی  بدجور پیچیده شده و تو قادر نیستی حتی خودتو از اون بعد مکان و زمان به ابعاد واقعی زندگی پرتاب کنی.

اپیزود سوم: من خودمم. اینجا نشستم. بعد زمان و مکان برام تعریف شده.هفتاد درصد خوشحالم. کمی از سی درصد باقیمونده احساسم هم در قالب جوش های ناراحتی، روی صورتم سبز شده.  خودمو تصور می کنم توی یه دشت سرسبز و قشنگ یه جایی که گلهای ریز آبی لابه لای چمنش شکوفه زده، در حال چنگ زدن به یه قبر قدیمی هستم. بدون اینکه دستم کثیف و اذیت شه. یه قبر رو نبش کردم. یه قبر که جسدی توش نیست. می گن نبش قبر گناهه! اما چه اهمیتی داره. گاهی این تو نیستی که نبش قبر می کنی. روحته که از دل یه قبر، یه احساسو می کشه بیرون و  گاهی نگهش می داره و گاهی هم دوباره دفنش می کنه. این بازی روح خیلی هم دلچسب نیست.

پ.ن: همه ی تهی های من از نو در حال پر شدنه. خدایا بس کن!!

زیر لایه سوم

بعضی ها مثل من عادت دارن وقتی خیلی احساس خستگی می کنن و حجم یکی دو تا قاره ی خیالی، روی دوششون سنگینی می کنه، برن توی اتاقشون، که تازگی ها شده کلبه فکر،  و کف اتاقشون-  دقیقن همون وسط روی زمین- به پشت دراز بکشن، یه جوری که اختلاف دمای کف اتاق از تاپ نازکی که تنشونه نفوذ کنه روی پوست تنشون و بفهمن سردتر از کف زمین هستن یا گرمتر. همون عده هم باز مثل من، عادت دارن پشت دست راستشونو بزارن روی پیشونیشون و مچ پای چپشونو  بزارن روی زانوی پای راستشون که به سمت بالا خم شده و برن توی فکر!! اونقدر این پوزیشن برای فکر کردن مطلوبه که حد نداره.اگه حوصله داشتید امتحان کنید. حالا تصور کنید شما در این حالت غرق در دیگ بزرگ افکار روزانه ای هستید که مثل تار عنکبوت دور مغزتون تنیده شدن و اینکه خب حالا باید برای زندگیتون چیکار کنید و برنامه کاری فردا چیه و رنگ لاک ناخن پای شما چقدر خوشرنگه و آیا اندازه دور مچ پای شما استاندارد هست یا نه و ... ( آخه نزدیکترین جسم به چشم شما، همین پای چپ شماست که مظلومانه  لم داده به زانوی راست شما و خودشو در معرض نقد قرار داده)

تصور کنید شما در چنین وضعیتی قرار دارید که آلارم گوشی روی میز کارتون، میگه که توی اون لحظه، یکی از طریق وایبر به فکر شماست !!! یهویی همین آلارم وایبر، بطور ناخودآگاه پوزیشنتونو مثل یه زلزله تخریب می کنه و سازه بالا بهم می ریزه. شما به سمت گوشی موبایلتون خیز بر می دارید. اونم یه خیز اساسی و گربه سانی!!

گوشی موبایلتونو برمیدارید و بی خیال سازه و کف اتاق و خستگی ناحیه فوقانی بدنتون، خودتو در کنج ترین ناحیه تختتون جا می دید و در حالی که توی همون گوشه کنج نشستید و لم دادید به متکای سبز دوست داشتنیتون، پای راستتونو به صورت خمیده می زارید روی پای چپتون(اونم باز بصورت خمیده)و استارت یه چت دوستانه رو با رفیق فابریکتون که کیلومترها دورتر از شما قرار داره می زنید.

در عین حال رفیقتونو هم تصور می کنید که توی خونه ی خودش نشسته و موهاش، مثل گل رونده دیوار حیاط، خیلی رویایی پشتشو پوشونده و یه دسته از همون موها، جلوی صورتش، دقیقن  همونجایی که وقتی می خنده یه چاله خیلی جذاب نمودار میشه، رو پوشش داده و صورتشو ملیح تر کرده!!

مشغول صحبت هستید و اینکه مدام رفیقتون به شما گوشزد می کنه که نانازی شتابزده کاری انجام نده و به این فکر  کن و به اون فکر کن و ... بعد یهو انگار که با هم از تونل زمان رد می شید، چند تا خاطره از دوره دانشگاه و خواستگارای اون وقتها و خاطراتش برای هم یاداوری می کنید و می خندید.(فقط محض عوض شدن حال و هوا).رفیقتون  مدام در حال نصیحت و دادن راهکار برای درست شدن ویرونه های زندگیته. یه جوری که انگار با یه نیمه جون طرفه که باید بهش از طریق تنفس دهان به دهان کمک کنه (می دونم از این تعیبر چندشت شد رفیق) و این کارو داره با تمام وجودش انجام می ده. (سیمینو جووونم بقلم کن)

دیگه کم کم رفیقتون از پیدا کردن پای دوم مرغ وجود شما، نا امید می شه و به خودش اینو می قبولونه که دیگه مرغ شما قطعن یک پا داره و فاز جدید چت شما شروع می شه.

رفیق فابریک: نانازی چقدر همه چیز دلگیر شده! ولی مگه زندگی چیه؟!! آقای همکلاسی سابق، شب هم که میاد خونه با تانگو مشغول صحبت با پدر و مادرشه و ... منم همش توی خونه و .... احساس می کنم روحم  پوسیده شده. اما چیکار کنم؟!! مگه زندگی چیه؟!!

من: خب غصه نخور. جوجه ها بزرگ می شن و تو آزادتر می شی و خیلی راحت می تونی ادامه تحصیل بدی. به مادرشوهرت نگاه کن که بعد از بازنشستگی با چه انگیزه ای دانشجوی دکتراست و ...

رفیق فابریک: می دونی نردبون شدم برای پیشرفت همسر و بچه ها!!! (الهی من قربونش برم سیمینوووو بیا بقلم)

من: تو از اول هم همینطور دچار از خودگذشتگی مفرط بودی!! ایشالا خدا پاداش همه ی اینارو یه دفعه بهت بده. البته اگه خدایی وجود داشته باشه!! اینروزا همه چیز توی بخار بدبختی من محو شده.از جمله خدا.

رفیق فابریک: میخوام بگم زمونه اینجوری شده. دیگه هیچی لذت نمی ده. میوه ها و خوراکی ها. قبلن خوشمزه تر بودن. قبول داری؟!!

من: آره!! ولی فکر کنم چون خیلی خوردیمشون. سی ساله داریم می خوریمشون. برامون عادی شدن. شاید دنبال یه طعم جدید می گردیم.

رفیق فابریک: نه بابا . شیر و ماست که دیگه این حرفا رو نداره!! اصلن برکت از بین رفته. قبول داری؟!! اصلن کله پاچه رو دیدی چقدری شده؟!!

من : (در حالی که یه کمی نگران روحیه رفیق فابریکم شدم) چقدری شده؟  کله پاچه که اندازش تغییری نکرده!!

رفیق فابریک: زبونش قد زبون مرغ شده!!

من: شاید ما بزرگ شدیم!!قبلن زبون به چشممون بزرگتر میومد. من اصلن دقت نکردم.

رفیق فابریک: باور کن همه چی آب رفته. ساندویچ ها!!

من: ساندویچو قبول دارم!!

رفیق فابریک: بابا تو که اقتصادی بودی یه کم فکر کن!! خیلی چیزای دیگه مثل قبلن ها نیست!! مامان باباهامون دیگه مثل قبل ... نانازی ای وای از کی دارم با گریه می نویسم و خودم حواسم نیست.!!

من : (در حالی که بغضم با جمله اخرش ترکیده از روی تخت خیز بر می دارم سمت میز و دستمال کاغذی رو می کشم سمت بینیم و به چت ادامه می دم.) عزیزم می خوای بعدن حرف بزنیم؟!! سیمینوی خشگلم!! تو رو خدا ناراحت نباش. بخدا من فقط می خواستم  به حقوق انسانی من احترام گذاشته بشه. می بینی که اون شخص مورد نظر، کلن عنایت زده به کل روزگارم.

رفیق فابریک: خسته ام. گاهی بزرگی به گذشته. به چشم پوشی و ...  دوستت دارم و ...

من: مرسی که هستی. پس خدا هست که تو هستی!!  دوستت دارم و ...

می دونید دوستم راست می گه. انگار هیچی دیگه مثل قبل نیست. حتی بخاری که از چایی بلند می شه قبلن جور دیگه ای بود. با رد بخار چایی می شد امتداد دنباله ی تور عروسی رو دید که توی افق محو شده! خود چایی!! قبلن رنگش طبیعی تر بود! حتی چشم های پدرم!! این روزا فکر می کنم چشم های پدرم شبیه چشم های آقاجون  خدا بیامرز شده. همون طرح دور چشم، همون چند تا چین کنار چشم در راستای گوش و ... ! خیلی وقتها دوست ندارم به چشمش خیره بشم. انگار چشمش ته چاهه و من باید نگاهشو از ته چاه با طناب و دلو بیرون بکشم. این روزا فهمیدم من هیچوقت گریه های مادرمو ندیدم. نمی دونم برای گریه کردن چرا اینقدر به خودش سخت می گیره. انگار با همه ی دنیا تعارف داره.مثل من نیست که بشینه وسط هال و یهویی بزنه زیر گریه. یا بره توی اتاقشو سرشو بزاره توی بالشت سبزش و تا میتونه زار بزنه. نه !! مثل من نیست. آخه پریشب مادرم مدام می گفت: نانازی من برای معصومه (دوستش) که مشکوک به سرطانه خیلی گریه می کنم. ولی من اصلن متوجه گریه هاش نشدم. چطور می تونه خیلی گریه کرده باشه و من حتی یه بارم ندیده باشم؟!! آره همه چی تغییر کرده. هیچی مثل قبل نیست. ولی همه چیز به سمت بهتر شدن پیش می ره. من مطمئنم. همه چیز باید بیاد سر جای خودش. باید بیاد جایی که باید باشه. 

پ.ن: یکی از دلخوشی هات می تونه این باشه که توی دنیا، آدمایی هم وجود دارن که قهر کردن بلد نباشن. که اونقدر فراموشکار باشن که یادشون نمونه که قهر بودن یا آشتی. که بگن "چون نمی تونم قهر کنم با کسی بیا بوست کنم آشتی بشیم"!! و اون وقت تو ندونی این دنیا، دنیای آدم بزرگ هاست یا بچه ها!! چقدر این آدما کمیابن!

از این گسل های درمونده!!

در جواب بهش می گم "دارم فکر می کنم" و ادامه می دم که "شما رشته افکارمو خیلی تخصصی گوله کردی".معمولن وسط اینجور فکر کردن ها، دو تا دستم قفل میشه به هم و زیر چونم جوری قرار میگیره که اگه بی هوا دستمو بردارم ، چونم می خوره به کفه میز. توی دلم می گم بزار عمیق فکر کنم و بزار تمرکز کنم.با همین پوزیشن بزار مال خودم باشم. همه ی اینارو توی دلم به مادرم می گم که جلوی در اتاقم مات نگاهم می کنه و میگه نانازی از فکر بیا بیرون! وقتی اینجوری می ری توی فکر، ما نگرانت می شیم؟!! 

داشتم فکر می کردم به اینکه یه گسل عجیبی افتاده روی نقشه زندگی من که آدما نقشی توش ندارن. انگار اونقدر باید از خودش نیرو پس بده که خیال خودش و من و این زندگی رو راحت کنه. تا بفهمم کدوم تیکه به کدوم خانواده چسبیده و من کجای این نقشه هستم اصلن.می دونید این گسل، تا اعماق وجودم، تا جنوبی ترین قطب آناتومی روحم ، حتی جایی که بخارات احساس طی میعان به اشک تبدیل می شن و از جسم تراوش می کنن هم نفوذ کرده و یه طرح قشنگی انداخته روش که فقط خودم می تونم ببینمش. تا حالا کاغذهای ابر و باد رو دیدید؟!! یه همچون شکلی شده روحم!

طی این تحولاتی که برام رخ داد، حالا دیگه حتی آدمای اطرافمو جور دیگه ای می بینم. انگار قبلن مشغول تماشای تئاتر از پشت یه پرده ضخیم بودم و فقط صداهاشونو واضح می شنیدم. اما الان اون پرده رفته کنار و من خوبه خوب هم آدمای روی سن رو می بینم و هم صداهاشونو خوب می شنوم.

یه چیزی رو می خوام براتون بگم که شخصن تجربه کردم.یه حقیقت محضه. وقتی جونتو همراه چند تا تیکه لباس و یه شارژر گوشی و کیف لوازم آرایش و باکس لاک های ناخنت، برمی داری و از خونه ی بختت، برمی گردی به خونه ی پدری، اگه تصمیمت جدیه، خودتو بسپار به زمان و فقط صبور باش.روزه ی عادت بگیر و ریاضت بکش.هر چند واقعن گذر از این بحران برای من بدون حضور آدمایی که دوسشون داشتم ،شاید ممکن نبود. چون من آدم احساسم . کنده شدن از احساس برای من کار راحتی نبود. واسه همین به آدمای احساسی پیشنهاد می کنم اول، همه جوانب رو بسنجن.اگه تنها هستن و مثل من، خواهر برادری دورشون نیست، بدونن که روزهای سخت تری رو پیش رو دارن.منتها خوشبختانه برای من اینطور نبود. هر وقت که دوست داشتم، تنهاییم با پسرخالم، دخترخالم، دخترعمو و پسرعموم پر می شد. براتون می گم/ معمولن اینطور می گذره:

روزای اول که نه، هفته های اول، احساس شکست می کنی و مثل آدمای معتاد که خودخواسته، می خوان مواد رو بزارن کنار وسوسه ی عجیبی برای برگشت توی وجودت موج می زنه که من اونو می زارم به حساب عادت و فرار از تنهایی به بهای برگشتن به همون وضعیت قرمزی که روزهات بهش مبتلا بود و اونقدر جونتو به لبت رسوند که ازش فرار کردی. این دقیقن زمانیه که طرف مقابلت که یه آقای با شخصیته، احساس می کنه خب خانم خونه که رفته و الان وقت تفریح و گشت و گذار مجردیه. اینجوریه که این شخص که خودشو یه زندانی آزاد شده می بینه، فارغ از گذشت زمان طلایی و هیچ فکر اساسی، پایه ثابت مهمونی ها و پارتی ها و مسافرت و ویلا  با دوستانه. متاسفانه  این دقیقن زمانیه که پدر و مادر شما برای اینکه از غصه خوردن زیاد، نفستون بند نیاد، اکسیژن قلقلی می کنن و میزارن توی دهنتون که حداقل، وقتی لب به آب و غذا نمی زنید، نفس کشیدن رو به خودتون حروم نکنید. باور کنید در این مرحله هر جور محبت و تمایلی برای برگشت شما، از طرف مقابل که یه آقای باشخصیته،  به شدت خاصیت مخملی کردن گوش های شما رو داره که مجددن برگردید به میدون همون زندگی و ادامه روند سابق ... محبت آقایون در این مرحله نقش همون افیون اعتیاد آور  رو  برای خانوم بازی می کنه که سعی در ترک کردنش داره.

کم کم هفته های سخت تنهایی که روح لطیف شما رو خوب گداخته ، تموم می شه و شما صاحب روح جدیدی می شید که انگار محیط اطرافشو دیگه مثل قبل نمی بینه. این روح جدید کمی بی تفاوته. منتها با گذشت زمان با جسمتون همگن می شه و معمولن سعی می کنه جسم رو به کوچه های علی چپ هدایت کنه. البته که این کار رو به بهترین نحو انجام می ده.دقیقن زمانی که روح جدید با جسمتون آمیخته می شه و از شما موجود جدیدی با ظاهر سابق البته با کمی تغییرات و روحیات کاملن متفاوت از قبل، می سازه، طرف مقابل شما که یه آقای با شخصیته، تقریبن تنها شده. پارتی ها و مسافرت ها و گشت و گذار با دوستان تموم شده و ایشون کم کم جای خالی قناری ماده رو توی خونه و قلبشون احساس می کنن.

در مرحله سوم شمای جدید، کاملن تثبیت شدید و خود جدیدتونو تقریبن دوست دارید و به خود قدیمتون از یک تا بیست، نمره زیر ده می دید و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستید که به شرایط سابقتون برگردید. دقیقن در همین زمان طرف مقابل که از قضا یه آقای کاملن با شخصیته تااااازه به مرحله اول شما می رسه و تازه دغدغه هاش شروع می شه که ای بابا! دارم قناریه رو از دست می دم و باز هم ای بابا! چقدر دوسش داشتم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم و ... ! منتها این زمان خیلی دیره. دقیقن همینجا می شه گفت یه رابطه تموم شده.

آقایونی که مخاطب نوشته های من هستید از من بشنوید. هیچ وقت نزارید همسرتون به مرحله سوم این رابطه برسه. اگه قصد ادامه ی زندگیتونو دارید، یه عذرخواهی با یه شاخه گل هیچی از غرورتون کم نمی کنه.-البته اگه خانوم مورد نظر رو با رفتاراتون، طی شش هفت سال به انزجار مطلق نکشوندید، چون در اون صورت دیگه از دست کسی کاری برنمیاد و جنس گوش های خانوم محترم فلزی شده و البته که فلز، به هیچ عنوان مخملی نمی شه- همیشه به مرحله سوم فکر کنید که دیگه خیلی دیره و این سرطان عاطفی، بدجور پیشرفت کرده و جای سالمی توی رابطتون باقی نذاشته.

نمی دونم چرا فکر کردم باید اینو بگم. تجربه تلخیه ولی مستنده.

امسال دو تا شب یلدا داشتم به فاصله دو شب. یکیش در کنار خانواده و فامیل مادری(خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله هام) و یکی هم با خانواده پدری (اهالی خونه باغ). شب یلدای اصلی رو با خونواده پدری گذروندیم.

پائیز امسال در یه روز نیمه ابری، وقتی شروع شد که هوای زندگیم به شدت طوفانی بود و خودم در یه غربت عجیبی  به سر می بردم و زمانی تموم شد که نشسته بودم روی مبل خونه عمو اینا و با مرواریدمون که پایین مبل یه پتو انداخته بود روی پاهاش، برای خونواده پدری توی یه جمع گرم و صمیمی، دور بساط شب یلدا  ، فال حافظ می گرفتیم و با چاشنی طنز تعبیر و تفسیر می کردیم. 

پ.ن: یه روز قبل از شب یلدا با مرجانمون در مورد شب یلدایی که خواهیم داشت، چت می کردیم که  گفتم الان دیگه هر چی می خواست پیش بیاد، اومد!! چقدر دلگیره گریز به گذشته و حتی آینده و ... انگار همه چیز غروب جمعه شده. بعد نمی دونم چی شد که رفتم توی هال و بعد از چند دقیقه برگشتم که با کامنت های مرجان روبرو شدم با این عناوین: - غروب جمعه چی شده نانازی؟!!  -جواب بده نگرانم!! - غروب جمعه اتفاقی افتاده؟!!   - چرا چیزی نمی گی؟!  - مگه غروب جمعه چه اتفاقی افتاده؟!!  - دیوووونه بگو خب !!  کاملن می تونستم چهرشو تصور کنم که الان چطور ابروهاش با چشماش از هم فاصله گرفتن و ...! گفتم : ای بابا منظورم این بود که همه چیز مثل غروب جمعه دلگیره ! بقیشو نمی گم که مرجان چیا گفت از عصبانیت. هر چند یه کوچولو عصبانی می شه و بعد زود زود قربون صدقم می ره! فکر می کنه این روزا بیشتر به محبت نیاز دارم.