یه گل و تا دلت بخواد پوچ!
این اتفاقی که برام افتاد خیلی فکرمو درگیر کرده. دوست دارم براتون تعریف کنم تا بدونم در شرایط مشابه شماها چیکار می کنید و البته که مطمئن هستم چنین شرایطی برای شما پیش نیومده و نخواهد اومد.
با وجود مرخصی آخر وقت و گذشتن از دو تا چراق قرمز، یکی دو دقیقه دیرتر به دفتر مشاوره می رسم. آقای باشخصیت و آقای دکتر در موقعیت دو تا زاویه ی یه مثلث متساوی الاضلاع نشستن و منتظرن. با خنده وارد می شم و یه کمی لحنمو کودکانه می کنم- برای اقرار به کوتاهی در تنظیم وقت- و می گم ببخشید! و در مکان زاویه سوم همون مثلث می شینم و به دکتر نگاه می کنم که با یه کت و شلوار طوسی نشسته و می گه: نانازی آماده ای؟!! سرمو به نشونه تائید،تکون می دم و دکتر ادامه می ده: خب تعریف کنید. درس هاتونو تمرین کردید؟!! این هفته چه اتفاقاتی افتاد؟ طبق معمول من شروع می کنم به گزارش وقایع و آنچه گذشت. به دکتر می گم: شما فرمودید ما یه کمی ارتباط داشته باشیم تا بتونیم تغییر رفتارهامونو بسنجیم و ببینیم آیا لازمه به این شیوه ادامه بدیم؟ و من فکر می کنم بعد از چهارجلسه ما باید به حداقل به یه ارتباط معمولی و نه خیلی خوب می رسیدیم، ولی متاسفانه اینطور نشد. و شروع کردم به تعریف اتفاقی که دو سه روز پیش برامون افتاد:
من برای انجام یه پروژه ای نیاز به یه گوشی معمولی داشتم که اونو به یکی از کارکنان بدم تا بتونم در جریان امور قرار بگیرم. زمان انجام پروژه هم دو هفته بود. از اونجایی که هنوز وسایلم خونه خودم قرار داره، ناچار شدم از آقای با شخصیت بخوام گوشی قبلیم که توی یکی از کیف هام بود رو بهم برسونه، آقای با شخصیت گفت اون گوشی خیلی هم معمولی نیست و خودش یه گوشی معمولی تر داره و اونو بهم می رسونه. دو روز گذشت و پروژه هم شروع شد و از آقای با شخصیت خبری نشد. ناچار دو شب بعد بهش زنگ زدم و گفتم:ممکنه گوشی خودمو بهم برسونی و ایشون فرمودن که مشکل خودمه و خودم باید حلش کنم و به اون ربطی نداره... !! خلاصه بهش گفتم: باید زودتر اینو می گفتی و دو روز رو هدر نمی دادی و گفتم با پسرخالم میام خونه و گوشی قدیمیمو بر میدارم و گوشی شما رو هم نمی خوام. بعدش با ا*میر هماهنگ کردم که با هم بریم و من تنها نرم خونه. یه ربع بعد که من توی راه خونه بودم، پسرخالم زنگ زد و گفت: نانازی تو گوشیتو می خوای؟! گفتم آره!! گفت خب من یه گوشی معمولی دارم می دم بهت چه اصراریه بریم اونجا؟!! نمی خواد بریم و تو هم نمیتونی بری و نباید بری. فهمیدم که آقای با شخصیت باهاش تماس گرفته و گفته که نیاد. بهش گفتم موضوع اصلن گوشی نیست. اینجوری پیش بره فردا اختیار هیچی از وسایلمو توی خونه ندارم. به پسرخالم گفتم باشه نمی رم خونه و برمیگردم خونه مادرم.
از اون طرف پیامک خرسی رسید که نیا خونه چون من رفتم دوش بگیرم و ... دیدم بهترین فرصته. خب اون که میره دوش بگیره و منم تند میرم از توی کمدم گوشیمو برمیدارم و برمیگردم. خیلی سرخوش و خوش خیال،ماشینو پارک کردم و رفتم بالا. قفل پایین رو باز کردم دیدم ای بابا بالارو هم قفل کرده. یهو با خودم فکر کردم چه دلیلی داره وقتی میره دوش بگیره در خونه رو قفل کنه ولی چون همیشه کارای غیر عادی انجام میداد زیاد توجه نکردم ولی وقتی اومدم قفل بالارو باز کنم دیدم بازم قفل عوض شده. هوا خیلی سرد بود و همه ی ده دقیقه تلاش من برای بازکردن در بی نتیجه بود. روی راه پله نشستم و با خودم حساب کردم دیگه باید از حموم اومده باشه بیرون و ناچار زنگ در رو زدم ولی هیچ خبری نشد. احساس خیلی بدی داشتم و از اینکه در خونه ی خودم روی خودم قفل شده عذاب می کشیدم.که یهو دیدم آقای با شخصیت داره پله ها رو میاد بالا. تپش قلبم بیشتر شد و می دونستم که یه چالش گریزناپذیری در انتظارمه. همینجور که جلوی در ایستاده بودم آقای باشخصیت روی پاگرد آخر ایستاد و با یه لحن خیلی آروم و وحشتناک گفت: نانازی اومدی؟!! گفته بودم که نیا! پرسیدم: چرا قفل عوض شده؟!! گوشیشو از توی جیبش در اورد و شروع کرد به فیلمبرداری و خیلی آروم و ترسناک گفت: نانازی چرا قفل در رو عوض کردی؟!! گفتم: ببین اصلن بازی خوبی نیست درو بازکن! دوباره در همون حالت فیلمبرداری گفت: خب قفل درو عوض کردی و منم کلیدشو ندارم. حالا چرا قفل رو عوض کردی؟!! گریه ام گرفته بود و سعی می کردم خودمو کنترل کنم همونطور دستمو نشون دادم و گفتم: تو توی دست من آچار و پیچ گوشتی می بینی؟!! من چطور می تونم قفل این درو عوض کنم. خیلی ملایم و آروم گفت: خب نانازی چرا پیاده اومدی؟!! این وقت شب خطرناکه! گفتم : ببین من خوشم نمیاد از این بازی، خواهش می کنم فیلم نگیر از بدبختی من! یهو به ذهنم رسید خب خرسی که بیرون بود و یه سوئیچ یدک هم داره پس می تونه ماشین منو جابجا کرده باشه و همه اینا قسمت هایی از یه نقشه ی مسخره باشه. با همون گریه فوری رفتم پایین و دیدم بله! ماشینم سر جاش نیست. خرسی همونطور مشغول فیلمبرداری از من بود. بهش گفتم: ببین من از این آرتیست بازی ها خوشم نمیاد. من از آدمای سیاس متنفرم. من نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم خواهش می کنم تمومش کن. خیلی راحت و آروم گفت: بازی چیه؟!! ماشینت کجاست؟!! بعد آروم زیر گوشم گفت: اگه پشت گوشتو دیدی ماشینو هم دیدی!! گفتم: اینطوره دیگه؟!! باشه!! گوشیمو در آوردم که زنگ بزنم به 110 که با یه حرکت سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت: حالا برو!! نمی تونم حالمو توصیف کنم فقط گفتم: خیلی ازت بدم میاد. با این قانون جنگلی که بین من و تو وجود داره من باهات به نتیجه نمی رسم و راهمو گرفتم که برم خونه مادرم. فکر کنم ساعت ده و نیم شب بود. یهو دستمو از پشت گرفت و گفت کجا؟!! و کشید سمت در. و زنگ طبقه دوم رو زد و آقا و خانوم همسایه جلوی چشم های گرد شده ی من اومدن پایین. اصلن فکر نمی کردم با این کارهایی که انجام داد ،بخواد نمایش راه بندازه. وقتی اونا اومدن همونطور با گریه گفتم: آخه اینا کار یه آدم عادیه؟!! برام نقشه بکشه، توی کوچه کشیک بده، وقتی اومدم بالا و دارم خیلی بی نتیجه با قفل در ور می رم با سوئیچ یدک ماشینمو جابجا کنه و بیاد خیلی ریلکس منو زجر بده!! من اصلن این آرتیست بازی رو نمی فهمم. آقا همسایه می خندید و می گفت خب شاید خواسته شوخی کنه!! چرا نمی شینید حرف بزنید مشکلتون رو حل کنید؟! و ...
هر چند که اون شب من ماشینمو گرفتم و برگشتم خونه مادرم ولی واقعن برام عجیبه که بعد از این همه مدت نه تنها چیزی درست نشده ،کار به اینجور کارای بچگانه و آزاردهنده رسیده. آقای دکتر بعد از شنیدن صحبت های من رو به آقای با شخصیت کرد و گفت: نظرت راجع به این کارت چیه؟!! آقای با شخصیت دستشو گذاشت روی زانوش و خودشو جابجا کرد روی صندلی و لم داد به پشتی صندلی و در کمال ناباوری من و آقای دکتر گفت: درست ترین کاری که باید انجام میدادم رو انجام دادم و هیچوقت بیشتر از اون شب، توی این شش سال احساس خوبی نداشتم!! دکتر گفت: یعنی همه این نمایش واقعی بود و تو هم انکار نمی کنی و می گی لذت بردی از این کار؟!! آقای با شخصیت یه لبخند از روی رضایت کشید روی لبش و گفت: بله دقیقن!! و دکتر یه کمی ناراحت شد ،رو به من کرد و گفت: خب تو چرا امروز اومدی و اینجا نشستی؟!! و دوباره صورتشو برگردوند سمت آقای با شخصیت و یه کمی تند گفت: اصلن کارتو نمی فهمم ، ظاهرن خیلی کار داری و این یه رابطه برد - برد نیست.اگه هر دختری بود امروز نمیومد جلسه مشاوره و میزاشت و میرفت. تعجب می کنم از نانازی!! فکر می کنم خیلی داره تلاش می کنه که زندگیشو حفظ کنه ولی چیزی که من می بینم ... حرفشو قطع کرد و برگه ها رو گذاشت روی میز و دستشو گرفت بالا!!
پ.ن: وکیلم اومده محل کارم و نشسته روبروم و میگه: از چی میترسی؟!! میگم: از چیزی که نتونم پیش بینی کنم اینکه چی می شه و من بعدش باید چیکار کنم؟!! بعد ازش می پرسم: توی دادگاه قاضی واقعن چکش داره و میزنه روی میز و جلسه رسمی می شه؟!! میخنده می گه: آره تازه قاضی موهای فرفری بلوند هم داره مثل کارتون الیور و ... !!
پ.ن1: طبق معمول هر شب ،توی هال کنار کاناپه بابا دارم دراز و نشست می رم و بابا میشماره: یک، دو، سه و... نوزده، نمره نانازی، بیست و یک ، بیست و دو و ... !
پ.ن2: نظراتتون برام مهمه.