یه گل و تا دلت بخواد پوچ!

یه کمی طولانی ولی مهمه!!

این اتفاقی که برام افتاد خیلی فکرمو درگیر کرده. دوست دارم براتون تعریف کنم تا بدونم در شرایط مشابه شماها چیکار می کنید و البته که مطمئن هستم چنین شرایطی برای شما پیش نیومده و نخواهد اومد.

با وجود مرخصی آخر وقت و گذشتن از دو تا چراق قرمز، یکی دو دقیقه دیرتر به دفتر مشاوره می رسم. آقای باشخصیت و آقای دکتر  در موقعیت دو تا زاویه ی یه مثلث متساوی الاضلاع نشستن و منتظرن. با خنده وارد می شم و یه کمی لحنمو کودکانه می کنم- برای اقرار به کوتاهی در تنظیم وقت- و می گم ببخشید! و در مکان زاویه سوم همون مثلث می شینم و به دکتر نگاه می کنم که با یه کت و شلوار طوسی نشسته و می گه: نانازی آماده ای؟!! سرمو به نشونه تائید،تکون می دم و دکتر ادامه می ده: خب تعریف کنید. درس هاتونو تمرین کردید؟!! این هفته چه اتفاقاتی افتاد؟ طبق معمول من شروع می کنم به گزارش وقایع و آنچه گذشت. به دکتر می گم: شما فرمودید ما یه کمی ارتباط داشته باشیم تا بتونیم تغییر رفتارهامونو بسنجیم و ببینیم آیا لازمه به این شیوه ادامه بدیم؟ و من فکر می کنم بعد از چهارجلسه ما باید به حداقل به یه ارتباط معمولی و نه خیلی خوب می رسیدیم، ولی متاسفانه اینطور نشد. و شروع کردم به تعریف اتفاقی که دو سه روز پیش برامون افتاد:

من برای انجام یه پروژه ای نیاز به یه گوشی معمولی داشتم که اونو به یکی از کارکنان بدم تا بتونم در جریان امور قرار بگیرم. زمان انجام پروژه هم دو هفته بود. از اونجایی که هنوز وسایلم خونه خودم قرار داره، ناچار شدم از آقای با شخصیت بخوام گوشی قبلیم که توی یکی از کیف هام بود رو بهم برسونه، آقای با شخصیت گفت اون گوشی خیلی هم معمولی نیست و خودش یه گوشی معمولی تر داره و اونو بهم می رسونه. دو روز گذشت و پروژه هم شروع شد و از آقای با شخصیت خبری نشد. ناچار دو شب بعد بهش زنگ زدم و گفتم:ممکنه گوشی  خودمو بهم برسونی و ایشون فرمودن که مشکل خودمه و خودم باید حلش کنم و به اون ربطی نداره... !! خلاصه بهش گفتم: باید زودتر اینو می گفتی و دو روز رو هدر نمی دادی و گفتم با پسرخالم میام خونه و گوشی قدیمیمو بر میدارم و گوشی شما رو هم نمی خوام. بعدش با ا*میر هماهنگ کردم که با هم بریم و من تنها نرم خونه. یه ربع بعد که من توی راه خونه بودم، پسرخالم زنگ زد و گفت: نانازی تو گوشیتو می خوای؟! گفتم آره!! گفت خب من یه گوشی معمولی دارم می دم بهت چه اصراریه بریم اونجا؟!! نمی خواد بریم و تو هم نمیتونی بری و نباید بری. فهمیدم که آقای با شخصیت باهاش تماس گرفته و گفته که نیاد. بهش گفتم موضوع اصلن گوشی نیست. اینجوری پیش بره فردا اختیار هیچی از وسایلمو توی خونه ندارم. به پسرخالم گفتم باشه نمی رم خونه و برمیگردم خونه مادرم.

از اون طرف پیامک خرسی رسید که نیا خونه چون من رفتم دوش بگیرم و ... دیدم بهترین فرصته. خب اون که میره دوش بگیره و منم تند میرم از توی کمدم گوشیمو برمیدارم و برمیگردم. خیلی سرخوش و خوش خیال،ماشینو پارک کردم و رفتم بالا. قفل پایین رو باز کردم دیدم ای بابا بالارو هم قفل کرده. یهو با خودم فکر کردم چه دلیلی داره وقتی میره دوش بگیره در خونه رو قفل کنه ولی چون همیشه کارای غیر عادی انجام میداد زیاد توجه نکردم ولی وقتی اومدم قفل بالارو باز کنم دیدم بازم قفل عوض شده. هوا خیلی سرد بود و همه ی ده دقیقه تلاش من برای بازکردن در بی نتیجه بود. روی راه پله نشستم و با خودم حساب کردم دیگه باید از حموم اومده باشه بیرون و ناچار زنگ در رو زدم ولی هیچ خبری نشد. احساس خیلی بدی داشتم و از اینکه در خونه ی خودم روی خودم قفل شده عذاب می کشیدم.که یهو دیدم آقای با شخصیت داره پله ها رو میاد بالا. تپش قلبم بیشتر شد و می دونستم که یه چالش گریزناپذیری در انتظارمه. همینجور که جلوی در ایستاده بودم آقای باشخصیت روی پاگرد آخر ایستاد و با یه لحن خیلی آروم و وحشتناک گفت: نانازی اومدی؟!! گفته بودم  که نیا! پرسیدم: چرا قفل عوض شده؟!! گوشیشو از توی جیبش در اورد و شروع کرد به فیلمبرداری و خیلی آروم و ترسناک گفت:  نانازی چرا قفل در رو عوض کردی؟!!  گفتم: ببین اصلن بازی خوبی نیست درو بازکن! دوباره در همون حالت فیلمبرداری گفت: خب قفل درو عوض کردی و منم کلیدشو ندارم. حالا چرا قفل رو عوض کردی؟!! گریه ام گرفته بود و سعی می کردم خودمو کنترل کنم همونطور دستمو نشون دادم و گفتم: تو توی دست من آچار و پیچ گوشتی می بینی؟!! من چطور می تونم قفل این درو عوض کنم. خیلی ملایم و آروم گفت: خب نانازی چرا پیاده اومدی؟!! این وقت شب خطرناکه! گفتم : ببین من خوشم نمیاد از این بازی، خواهش می کنم فیلم نگیر از بدبختی من! یهو به ذهنم رسید خب خرسی که بیرون بود و یه سوئیچ یدک هم داره پس می تونه ماشین منو جابجا کرده باشه و همه اینا قسمت هایی از یه نقشه ی مسخره باشه. با همون گریه فوری رفتم پایین و دیدم بله! ماشینم سر جاش نیست. خرسی همونطور مشغول فیلمبرداری از من بود. بهش گفتم: ببین من از این آرتیست بازی ها خوشم نمیاد. من از آدمای سیاس متنفرم. من نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم خواهش می کنم تمومش کن. خیلی راحت و آروم گفت: بازی چیه؟!! ماشینت کجاست؟!!  بعد آروم زیر گوشم گفت: اگه پشت گوشتو دیدی ماشینو هم دیدی!! گفتم: اینطوره دیگه؟!! باشه!! گوشیمو در آوردم که زنگ بزنم به 110 که با یه حرکت سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت: حالا برو!! نمی تونم حالمو توصیف کنم فقط گفتم: خیلی ازت بدم میاد. با این قانون جنگلی که بین من و تو وجود داره من باهات به نتیجه نمی رسم و راهمو گرفتم که برم خونه مادرم. فکر کنم ساعت ده و نیم شب بود. یهو دستمو از پشت گرفت و گفت کجا؟!! و کشید سمت در. و زنگ طبقه دوم رو زد و آقا و خانوم همسایه جلوی چشم های گرد شده ی من اومدن پایین. اصلن فکر نمی کردم با این کارهایی که انجام داد ،بخواد نمایش راه بندازه. وقتی اونا اومدن همونطور با گریه گفتم: آخه اینا کار یه آدم عادیه؟!! برام نقشه بکشه، توی کوچه کشیک بده، وقتی اومدم بالا و دارم خیلی بی نتیجه با قفل در ور می رم با سوئیچ یدک ماشینمو جابجا کنه و بیاد خیلی ریلکس منو زجر بده!! من اصلن این آرتیست بازی رو نمی فهمم. آقا همسایه می خندید و می گفت خب شاید خواسته شوخی کنه!! چرا نمی شینید حرف بزنید مشکلتون رو حل کنید؟! و ...

هر چند که اون شب من ماشینمو گرفتم و برگشتم خونه مادرم ولی واقعن برام عجیبه که بعد از این همه مدت نه تنها چیزی درست نشده ،کار به اینجور کارای بچگانه و آزاردهنده رسیده. آقای دکتر بعد از شنیدن صحبت های من رو به آقای با شخصیت کرد و گفت: نظرت راجع به این کارت چیه؟!! آقای با شخصیت دستشو گذاشت روی زانوش و خودشو جابجا کرد روی صندلی و لم داد به پشتی صندلی و در کمال ناباوری من و آقای دکتر گفت: درست ترین کاری که باید انجام میدادم رو انجام دادم و هیچوقت بیشتر از اون شب، توی این شش سال احساس خوبی نداشتم!! دکتر گفت: یعنی همه این نمایش واقعی بود و تو هم انکار نمی کنی و می گی لذت بردی از این کار؟!! آقای با شخصیت یه لبخند از روی رضایت کشید روی لبش و گفت: بله دقیقن!! و دکتر یه کمی ناراحت شد ،رو به من کرد و گفت: خب تو چرا امروز اومدی و اینجا نشستی؟!!  و دوباره صورتشو برگردوند سمت آقای با شخصیت و یه کمی تند گفت: اصلن کارتو نمی فهمم ، ظاهرن خیلی کار داری و این یه رابطه برد - برد نیست.اگه هر دختری بود امروز نمیومد جلسه مشاوره و میزاشت و میرفت. تعجب می کنم از نانازی!! فکر می کنم خیلی داره تلاش می کنه که زندگیشو حفظ کنه ولی چیزی که من می بینم ... حرفشو قطع کرد و برگه ها رو گذاشت روی میز و دستشو گرفت بالا!!

پ.ن: وکیلم اومده محل کارم و نشسته روبروم و میگه: از چی میترسی؟!! میگم: از چیزی که نتونم پیش بینی کنم اینکه چی می شه و من بعدش باید چیکار کنم؟!! بعد ازش می پرسم: توی دادگاه قاضی واقعن چکش داره و میزنه روی میز و جلسه رسمی می شه؟!! میخنده می گه: آره تازه قاضی موهای فرفری بلوند هم داره مثل کارتون الیور و ... !!

پ.ن1: طبق معمول هر شب ،توی هال کنار کاناپه بابا دارم دراز و نشست می رم و بابا میشماره: یک، دو، سه و... نوزده، نمره نانازی، بیست و یک ، بیست و دو و  ... !

پ.ن2: نظراتتون برام مهمه.

راهپیمایی اعداد و این زندگی جدولی

دیروز ظهر رفته بودم از واحد بالایی لوازم نقاشی و رنگ روغن و قلموهارو آوردم پایین و پخش کردم  کف اتاقم. داشتم فکر می کردم دوباره نقاشی رو شروع کنم. یه زمانی نقاشی به من آرامش می داد.مثل وقتی که چشمتو می بندی و پاهاتو می سپاری به آب استخر، رودخونه، دریا یا حتی تشت پر از آب. بعید نیست هنوزم همون خاصیت رو داشته باشه.

صبح دیروز با عمه خانوم و مامانم رفته بودیم خرید.جالب بود که برعکس سالهای گذشته رد زیادی از ولنتاین به چشم نمیومد .انگار همه ی شهر پشت من و تنهاییم در اومده بودن و پشت سما*نه و تنهاییش ، پشت الی و تنهاییش ، پشت پروانه و تنهاییش و ... ! وقتی رسیدیم خونه دیدم یه پیامک از دخترعموم - مروارید - دارم که گفته :به آنهایی که دوستشان داری بی بهانه بگویید: "دوستت دارم" بگویید در این دنیای شلوغ، سنجاقشان کرده اید به دلتان!ولنتاین مبارک! با خوندن پیامش ، ملس شدم. یعنی فکر کردم واقعن همه تنهایی ها به درک. وقتی شما جوری زندگی می کنی که راحتی و این راحتی ارزشمنده.

راستی یه سوالی برام پیش اومده. شیوه شما برای حفظ کردن شماره ها چیه؟!!  مثلن شماره تلفن یا شماره حساب یا رمز وبلاگ هایی که پست های رمزی میزارن و ...!! من شماره ها رو تک تک حفظ می کنم. مثلن هشت، هشت، چهار، هشت، هفت،سه و ... اینجوری. شماره های زیادی رو حفظم به همین شیوه. دیروز عصر مشغول خوندن وبلاگ دوستان بودم. بعدش هر چی چپ و راست رفتم دیدم شب نمی شه که بخوابم و صبح بیام سر کارم و غروب جمعه بدجور داره با من درگیر می شه. این شد که حاضر شدم که برم یه کمی دور بزنم،  بلکه هوای ولنتاین بقیه به ما هم بخوره.  یهو فکر کردم شاید چرم مشهد فروش ویژه داشته باشه. این شد که رفتم با هزار زحمت یه جای پارک پیدا کردم و به نیت خرید یه بوت زمستونی و کیفش وارد فروشگاه شدم. کلی گشتم و آخرش از یه کیف خیلی خوشم اومد و بعد از یه دو دو تا چهارتا با خودم، انتخابش کردم. موقع کارت کشیدن خیلی با اطمینان رمز رو گفتم: دو ، هشت،... !!! آقای فروشنده یه لبخند زد و گفت: خانوم رمزتون اشتباست. خیلی با اطمینان سرمو تکون دادم و  گفتم ممنون می شم اگه مجددن امتحان کنید!! دو، هشت و ...!! دوباره سرشو بلند کرد و گفت: اشتباست. یه کارت دیگه رو از کارت باکسم در آوردم و گفتم اینو امتحان کنید - معمولن حسابیه که بهش دست نمی زنم- ولی رمز همه کارت های بانکی من مشابه هم هستن.  دوباره رمز رو گفتم و همون جواب قبلی و در نهایت خیلی کلافه از فروشگاه اومدم بیرون و داشتم فکر می کردم یعنی کارتم هک شده؟!! چنین چیزی امکان داره؟!! یعنی همه پس اندازم رفت روی هوا؟!! به ماشین رسیدم و نشستم توش. دو تا دستم روی فرمون بود و مثل اونایی که ازشون سرقت شده،بدون اینکه ماشینو روشن کنم به جلو خیره شده بودم و فکر می کردم قضیه چیه؟!! و مدام رمز رو با خودم تکرار می کردم تا قضیه برام روشن شد. مثل یه اتاق تاریک که کلید برق رو میزنی و همه چیز مثل روز دیده می شه. من  رمز وبلاگ هلیا رو پشت هم تکرار می کردم. فکر کنید!! اصلن نمی دونم چطور اینقدر بی حواس بودم. رمز وبلاگ هلی توی ریتم اعداد خیلی شبیه رمز کارتهای بانکیمه. قبل از اینکه از خونه خارج بشم هم پست هلی رو می خوندم و رمز داشت پستش.فکر کنم باید روش حفظ کردن اعداد رو عوض کنم. ترجیح می دم رمز کارتم همین بمونه.

پ.ن: دارم ناخن هامو لاک می زنم و اصلن متوجه نیستم که پدرم همه ی توجهش به منه. بعد که تموم میشه  می گه نانازی بیا دستتو ببینم بابا . میرم جلوش و دستمو می گیرم  روبروی صورتش و می گم چطوره؟!! میگه بیییییست. بعد یهویی دستمو توی هوا می گیره و تند تند انگشتهامو میبوسه و میگه پرنسس!!

آنارشیسم عاطفی

22 بهمن قرار بود با پسرخالم اینا بریم سینما ولی من خواب موندم. یعنی حاضر و آماده در حالی که گوشی تلفنم سایلنت ،دستم بود بصورت جنینی خوابم برد و تقریبن بعد از گذشت یه ربع از شروع سانسی که قرار بود اونجا باشیم، بیدار شدم، اونا هم نگران شدن.به همین شیکی این خواب بی موقع، غروب روز تعطیلمو بهم زد.دیگه فقط به پیامک ها جواب دادم و بچه ها رو از نگرانی در آوردم و باز بصورت جنینی خوابیدم. می دونید من هر وقت که احساس خوبی ندارم و به آرامش زیادی نیاز دارم، خود به خود بدنم میل به جنینی شدن داره. خودمو جنینی بغل می کنم و می خوابم.انگار باید حجمم رو توی تخم مرغ -حالا در ابعاد وسیعتر- جا بدم.آرامش بخشه.  خصوصن اگه بالشت سبزم هم باشه. باز خصوصن اگه اون پتوی ببری هم در دسترس باشه. شما هم این مدل خوابیدن رو وقتی تنها هستید و هیج موجود دوست داشتنی دیگه ای برای بغل کردن ندارید، امتحان کنید. از نوشتن این جمله اخر پشیمون شدم. انگار خیلی ضعیف به نظر می رسم. ولی فکر می کنم ضعیف به نظر رسیدن خیلی بهتر و آبرومندانه تر از واقعیت گریزی هستش.پس پاکش نمی کنم.

...پشت میزم نشستم و دارم آمار کارهای سال گذشته و امسال رو مقایسه می کنم. صدای مکالمه همکارم و یه ارباب رجوع که سر درد و دلش باز شده حواسمو پرت می کنه.عینک مطالعه رو می زارم بالای سرم و در حالی که دستم زیر چونم ستون شده، سرمو یه کوچولو می چرخونم و از راه راه شیشه پارتیشن یه پیرمرد قد کوتاهی رو می بینم که با اشاره همکارم نشسته روی صندلی. بلند بلند، ادامه می ده به درد و دلش. اونقدر راحت  که انگار کف هال ، جلوی تی وی خونشون دراز کشیده. آرامشش منو خوشحال می کنه . بی اختیار حرفاشو می شنوم.مدل طاقباز حرف می زنه.اینقدر بی تکلف!! می گه: دخترم از شوهرش جدا شده. تفاوت نداشتن.یعنی تفاوت داشتن، ولی تفاوت اخلاقی نداشتن!! همکارم همونطور که مشغول ثبت بود، می گه: خب آخرش تفاوت داشتن یا نداشتن حاجی؟!!  پیرمرده یه کمی انگار معذب شده، می گه: تفاوت که داشتن ولی توی دادگاه گفتن عدم تفاوت!! همکارم می گه: خب عدم تفاوت که نداریم ... !! سعی می کنم  بی خیال باشم، ولی یه کمی که بیشتر زوم می کنم به پیرمرده، حس می کنم داره اذیت می شه از اینکه نمی تونه مطلب رو برسونه آرامشش بهم خورده.انگار در حالی که کف هال ،جلوی تی وی خونشون طاقباز دراز کشیده بوده، یکی با بی رحمی ،سازه های آرامش فکریش رو بهم زده و داره مجبورش می کنه که جنینی بخوابه. من اینو دوست ندارم!! توی دلم از آقای همکار عصبانی می شم که چرا فهمیدن، اینقدر براش سخته؟!. روی یه برگه کوچولو می نویسم: "عدم تفاهم!! تفاوت دارن ولی تفاهم ندارن"  و میرم توی پارتیشنش و برگه کوچولو رو می زارم جلوش و می گم: این شماره رو پیگیری کنید و به من اطلاع بدید. هنوز وارد پارتیشن خودم نشده بودم که شنیدم می گه: خب پدر جان گرفتم چی می گی و پیرمرده ادامه می ده ...

بازی دادن یه عده، انگار یه جور بازی و فان شده برای منه این روزهای تک نفره! انگار دوست دارم حالا که دیگران دارن اینجور خارج از دایره،فکر می کنن، خب بزارم فکر کنن، بزارم برای میتینگ هاشون یه موضوع فرضی داشته باشند و فکر می کنم خیلی بد هم نیست این بازی.تازه خودمم مشارکت دارم. جالبه که من در مرکز یه سیبل قرار دارم و همه نشونه ها سمت منه. ولی دوستان اونقدر مهارت و ابزار  ندارن که بزنن و به کل تخریبم کنن. خیلی مسخرست ولی هست!!

خلاصه ماهم رسیدیم به اونجایی که باور کنیم در زندگی لحظه هایی پیش میاد که انسان نه کسی رو دوست داره و نه دلش می خواد کسی اونو دوست داشته باشه...اونجاست که اجازه حکمرانی رو به عشق هم نمی ده.خودش حاکم خودشه.دموکراسی هم راهکار نیست.اگه نظر جمع با نظر خودش سازگار نباشه، پس خودش چی؟!! یه جایی این انسان، اونقدر از دنیا و مردم و همه ی کلمه هایی که جمله های نامربوط رو با وقاحت می سازند، فراریه که در اتاق فکرشو  با قدرت می بنده و می گه "خدا نگهدار آدمها" !!

پ.ن: من از این جلسه های مشاوره خسته شدم وقتی می بینم هنوز سر جای اولم ایستادم و تازه به اصرار مشاور، پرچم جنگ رو گذاشتم پایین و یه پرچم سفید رو گرفتم توی آسمون زندگی و هی تاب می دم بهش.

گاهی می شود زار زار خندید

پشت یه سیاه چادر- از همون چادرهایی که توی دشت های کردستان کوچ نشین ها برپا می کنن-  گاهی اوقات ایستادم و گاهی هم نشسته.یه شکافی روی سیاه چادر هست که خیلی مبهم، می تونم توی چادر رو ببینم. یه زن کُرد ،با لباس مشکی و یه روسری که دور سرش پیچیده در حالیکه ریشه های روسریش افتاده روی صورت و گردن سفیدش، داره برای بچه ای که توی گهواره خوابیده لالایی می خونه. من بچه رو توی گهواره نمی بینم. فقط نیم رخ اون زن رو می بینم که نگاهش به بیرون از چادره و با یه لحن خیلی محزون، لالایی می خونه!! اونقدر محزون که من به گریه می افتم و با صدای گریه خودم از خواب بیدار می شم. من کُرد نیستم.هیچ رگ و ریشه ای از کُرد ندارم. هیچوقت اونجا زندگی نکردم. هیچوقت به اهنگ ها و ترانه ها و لالایی های کُردی علاقه ای نداشتم. ولی توی خواب مطمئنم که دارم به یه لالایی کُردی گوش می دم. این خواب هر چند وقت یه بار تکرار می شه و من از گریه ی خودم کلافه و مضطرب، بیدار می شم ...

گاهی خودم رو به شکل اون زن در میارم. با همون شال دور سر و همون ریشه هایی که آویزونه از شال و حتی عکس می گیرم از خودم و خاطر اون زن کُرد رو ثبت می کنم توی واتزاپ و وایبر و فیس بوک و ... !! این زن خواستنی تره بدون اون صدای محزون لالایی!! ...

روز تعطیله و همگی خونه خاله بزرگه دعوت شدیم.از صبح دیگه اونقدر گفتیم و خندیدیم و برنامه ریزی های عیدمونو انجام دادیم و اتاق آرایش تشکیل دادیم و زدیم به دل طبیعت و برف بازی و ... تقریبن پر از انرژی مثبت، شب که شد، دونه دونه نشستیم توی اتاق خواب  خاله بزرگه که توش کرسی گذاشته. اولش دو سه نفر و بعد کم کم بیشترمون اومدیم توی اتاق.

با دختر خاله کوچیکه نشستیم گوشه تخت خاله و تکیه دادیم به دیوارش و چسبیدیم به هم که گرم تر شیم.دخترداییمون به اصرار جمع شروع می کنه به آواز خوندن.از خنده های ریز ریز دخترخاله کوچیکه، تخت شروع می کنه به لرزیدن.چشم جفتتمون می افته به "عروس کوچیکه ی خاله بزرگه " خنده های ریز ریز و سایلنت ما به شکل زلزله جفتمونو تخریب می کنه روی هم. کم کم همگی شروع می کنن به خوندن آواز های دسته جمعی. توی این فاصله، من برای کاری از اتاق خارج می شم و وقتی برمیگردم،  دخترخاله بزرگه در حال پوشیدن پالتو و شال و ... همونطور که اماده می شه می گه: نانازی می خوای بیای سر عمل؟!! من یه کمی گیج می شم و به بچه ها نگاه می کنم و اونا می گن ظاهرن از بیمارستان به دخترخالم زنگ زدن و گفتن یه عمل سزارین داره و باید خودشو برسونه بیمارستان. دخترخاله هام همگی می گن: نانازی برو برو!! تجربه خوبی می شه برات. پسر خاله هام اما می گن: نه بابا نرو!! می ترسی و روحیت خراب می شه و ...!! 

با دخترخالم وارد بیمارستان می شیم. یه دست لباس سورمه ای مخصوص اتاق عمل پوشیدم با کلاه و ماسک. دخترخالم دستشو ضد عفونی می کنه و وارد اتاق عمل می شه و در حالی که با چشم به یه مکانی اشاره می کنه می گه نانازی جان اینجا می تونی خوب تماشا کنی.من دقیقن همونجا ایستادم. خانوم باردار، روی تخت نشسته و متخصص بیهوشی هم داره باهاش صحبت می کنه.کم کم آماده می شه و دخترخالم کارشو شروع می کنه. یه لحظه به من نگاه می کنه و  با چشم اشاره می کنه بیا جلوتر . دقیقن روبروی بیمار ایستادم. دخترخالم تیغ جراحی رو می کشه زیر شکم بیمار و ... لایه لایه پوست بالایی و داخلی رو  برش می ده. جلوی چشم من دقیقن جلوی همین دو تا چشمم سر یه موجود کوچولو از توی شکم زن باردار معلوم می شه و بعد یه زندگی از شکم زن باردار آغاز می شه.دخترخالم بچه رو می گیره توی دستش و با یه لحنی که همیشه شوخی می کنه می گه: حالا گریه کن!! حالا نفس بکش!! گریه کن دیگه!! با اولین صدایی که بچه از خودش در میاره دخترخالم بچه رو به پرستار می ده و خودش مشغول مادر نوزاد می شه.دخترخالم از مادر نوزاد می پرسه اسم پسرت رو چی گذاشتی؟!! اون می گه "علی"! دخترخالم می گه: "علی اسم قشنگیه"!! یه نگاهم به بچه خیره مونده که پرستارا دارن خشکش می کنن و حواسم به مادرشه که با نگاهش رد بچه رو می زنه. نوزاد یه پسره.به این فکر می کنم که یه علی دیگه به  علی های جهان اضافه شده. دخترخالم با مهارت باقی کارها رو انجام می ده و وقتی داره رحمشو پاکسازی می کنه، حالم بد می شه. اونقدر که به دور و برم نگاه می کنم و فکر می کنم اگه بالا بیارم کجا باید برم؟!! ولی سعی می کنم خودمو قوی نشون بدم و کسی نفهمه که دارم از حال می رم. آقای دکتری که بالای سر زن باردار نشسته بود با اشاره می گه بیا روی این صندلی بشین.خودمو با گوشی مشغول می کنم و منتظرم تا دخترخالم آخرین بخیه ها رو بزنه. کارشو با مهارت انجام می ده و می گه نانازی جان بریم. بیرون از اتاق عمل، پدر نوزاد خیلی خوشحاله.کاملن می تونم درک کنم یه کله قند توی دلش آب شده، از دختر خالم تشکر میکنه و ...

توی راه برگشت، دخترخالم در حال رانندگی، حرفایی که وقتی رسیدیم به بیمارستان،  نصفه مونده بود  رو ادامه می ده و به نتیجه می رسه و کلیات صحبتشو در قالب چند تا جمله کلیدی دوباره تاکید می کنه و ...

همه ی لحظه های تولد اون نوزاد رو توی ذهنم مرور می کنم که هیچوقت از یادم نره. خودمو تصور می کنم با یه نوزاد توی بقلم ، در حالی که نمی تونم به خودم امتیازی بدم، چقدر آسیب پذیرتر به نظر میام وقتی که مادر باشم. یاد  پیامی می افتم که همون روز، از مقایسه مادرهای امروز و دیروز برام فرستاده بودن.کاملن قابل تکذیبه!

پ.ن:آقای همکار از سازمان زنگ می زنه و خیلی رسمی میگه خانوم نانازیان قرار بود فرم مربوطه رو ایمیل کنید، هنوز چیزی به دستم نرسیده. گفتم آقای فلانی یه کمی به من وقت بدید، گفت: اگه رئیس بخواد من چه جوابی بدم؟!! گفتم: خب بگید فرستادم و بعدش یه کمی وقت تلف کنید تا من فرم رو تکمیل و ارسال کنم براتون در موارد مشابه منم چنین تعاملی داشتم باهاتون. خیلی رسمی گفت: یعنی دروغ بگم؟!! معمولی گفتم: مصلحتی!! خیلی رسمی گفت: آخه اگه دروغ بگم سوسک می شم. می خندم. و اون خیلی رسمی ادامه می ده : نه جدی می گم اگه دروغ بگم اون دنیا، خدا منو سوسک می کنه!! و ...

شلم شوربا در ظرف درویش

صبح خیلی زود دخترعموم " شودی" زنگ زد و گفت نانازی از دکتر (یکی از اساتید فوق العاده، از اونایی که فقط استاد سر کلاس و درس نیستن )خبر داری؟!! پرسیدم کم و بیش. چطور؟ گفت: یه زنگ بزن حالشو بپرس! بعد گفت: البته بعید می دونم بتونه صحبت کنه چون منم زنگ زدم ولی جواب نداد، حالا تو یه زنگ بزن و ...!! پرسیدم: مگه چیزیش شده ؟!! عشق سرعت بود! تصادف که نکرده؟!! گفت: نه تصادف نکرده. تومور داره باید عمل کنه.بعد با یه لحن محزونی ادامه داد: رفتنیه!! من: وااااه....کجاش تومور داره؟!! شودی با مکث: ...سرش!! حالا تو زنگ بزن من ارباب رجوع دارم. من: الان کجاست؟!!  شودی: بیمارستان بستریه.بای!! من: بای!!

یاد اون زمانی افتادم که بابا بیمارستان بستری بود و زندگی من به مدت یک ماه توی بیمارستان متوقف شده بود. همین استادم اونقدر راهکار ارائه می داد که بتونیم از پس شرایط بر بیایم و چون خودش هم بابا رو دیده بود، دوسش داشت و مدام می گفت: نانازی همه ی استرس های شما به پدرت منتقل می شه، پس خوب خودتو کنترل کن ، هنوز دنیا سر جاشه و به آخر نرسیده و ...

یه غم غریبی توی دلم مثل یه مار سیاه و سنگین،چنبره زد. گوشی تلفنمو گرفتم و پیش خودم گفتم خب زنگ می زنم و احتمالن نمی تونه با شرایطی که شودی برام تعریف کرد، جواب تلفن بده. بعد هم یه پیامک براش می فرستم که بدونه نگرانم و خواستم جویای احوالش بشم. زنگ دوم نخورده جواب داد: سلام خوبی نانازی،  من: سلام وااای من نگرانتون بودم. فکر می کردم جواب نمی دید و ...الان سوپرایز شدم. گفت: چرا جواب ندم؟ گفتم: آخه شنیدم حالتون زیاد خوب نیست و بستری هستید و ... گفت: آره بستری هستم ولی حالم اونقدر بد نیست که نتونم با شما صحبت کنم. خب نانازی بگو چیکار کردی؟! از بچه ها سراغتو می گیرم و زیاد نمی خوام از خودت بپرسم چون می دونم توی وضعیتی هستی که دوست نداری به همه جواب بدی و کلافه ای و ... گفتم: من مثل همیشه دارم درجا می زنم استاد. فعلن که هیچی! ولی دارم سعی می کنم مسیرمو پیدا کنم.با خنده می گم الان توی تایم استراحت هستم و ... گفت: نانازی هیچ وقت زمان برای تو صبر نمی کنه تا استراحت کنی! بهش فکر کن. گفتم: وای استاد من مثلن زنگ زدم حال شما رو بپرسم ولی فکر کنم انگار یادآوری کردم که شما احوال منو بپرسید. خندید و گفت: من خوبم. خوبه خوب! پرسیدم: پس چرا بیمارستانید؟! گفت: هیچی نانازی یه تیکه اضافه توی روده داشتم که اومدم بندازمش دور!! ... توی ذهنم حرفای شودی رو مرور کردم و اینکه چرا پس شودی گفت : تومور مغزی؟!! و بعد گفتم: خب خدارو شکر که مشکل جدی نیست. ایشالا بعد از عمل با شودی و همسرش میایم ببینیمتون و الان دیگه مزاحمتون نمی شم و  ... گفت: نه بچه ها خیلی به من لطف دارن و من اینجا اصلن حوصلم سر نمی ره تازه دارم پروژه هاشونو ساپورت می کنم و اینجا هم سرم شلوغه و... در نهایت گفت : پس منتظرم اینبار باید یه خبر خوب از خودت به من بدی. گفتم: چشم سعی می کنم.

یه دقیقه بعد به شودی زنگ زدم و اون فوری  گفت: به دکتر پیام دادی؟!! گفتم: زنگ زدم. گفت: خب وقتی جواب نداد، پیام دادی دیگه؟!! گفتم: زنگ زدم و جواب داد. بعد شما روی چه حسابی گفتی استاد تومور مغزی داره؟!! گفت: خب تومور داره . پرسیدم: خب از کجا فهمیدی که تومور منحصرن مغزی داره؟!! یه جوری کشدار و ملایم گفت: آخه این اواخر هر وقت میومد اداره پرونده ها رو ببره سردرد داشت. همیشه می گفت: شودی!! سر درد !! سر درد! از سر درد کلافم!! گفتم: این یعنی الان هر کسی سردرد داره و تو هم می دونی که یه توده ای داره توی بدنش، صد درصد تومور مغزی داره؟!! گفت : خب من نمی دونم الان برام توضیح بده.  براش تعریف کردم و گفتم: ظاهرن شما سر و ته رو اشتباه گرفتی.روده اون پایینه. با شودی داشتیم حرف می زدیم از اینکه چقدر این بیماری ها زیاد شده. استاد همیشه عادت به جویدن کندر  و خوردن کشمش سبز و نون جو و پودر سبزیجات داشت. از تولیدات و محصولات ارگانیک استفاده می کرد. یه تغذیه اصولی و یه رژیم غذایی خاص  داشت. خدا به ما رحم کنه پس با این تغذیه یکی در میون شلم شوربا و فست فود  !!

این شبایی که توی سایت یا تی وی، اعلام می شه فردا مدارس تعطیله، توی خونمون، صدای یه جیغ عمیق از خوشحالی می پیچه. تعجب نکنید . ما بچه مدرسه ای نداریم ، ولی یک نفر مامان داریم که از خوشحالیه فردای تعطیلش جیغ می کشه و تند تند میره سراغ گوشیش تا این خبر مسرت بخش رو به همکاراش پیامک بده. چه عادت قشنگی به تقسیم شادی هاش داره.

پ.ن: به حرف دیروز مربی فکر می کنم. اینکه پرسید نانازی، آیا تو می تونی در عین حال که کتونی حداقل هشتصد نهصد  تومنی میپوشی و گاهی هم قیمتی تر،مادی گرا نباشی؟!! و خودش هم می گه: آره. می تونی همین کتونی هشتصد نهصد تومنی پات باشه و وقتی ببینی یکی هست که کفش نداره، این کتونی رو از پات در بیاری و بدی به اون بی بضاعته بی کفش و خودت پابرهنه بری خونتون.میتونی اینطور باشی؟!! من بهش زل زل نگاه می کنم و میگم توی این سرما؟!! بعید می دونم!! مهم نیست این کتونی یا اون کفش یا هر چیزی ولی پا برهنه توی خیابون رفتن زیاد جالب نیست. حداقل یه دمپایی بهم بدید بپوشم!! گفت: نه!! باید به اون درجه از کمال برسی که هیچ کسی رو نبینی جز اون بی بضاعت. گفتم: این یه جور زندگی درویشانست. من دوست ندارم. این مسیر من نیست و ... تموم.  واقعیت اینه که من نمی تونم نسبت به ظاهرم بی تفاوت باشم علی رغم اینکه ظاهر دیگران برای من ملاک ارزشیابی اونا نیست.

جمجمه ای پر از تیله های سربی

توی پالتوی مشکی مچاله شده بودم و روی صندلی چرخی، در حالیکه عینکمو از روی مقنعه گذاشته بودم بالای سرم، منتظر یه خبر یا رویداد خوب بودم. دلم گواهی اخبار خوب رو می داد. سرما مثل یه پتوی یخ زده مثل همین الان که دارم کلمه ها رو تند تند تایپ می کنم، پهن شده بود روی همه چیز. روی من، روی روحم، روی میز کارم، حتی روی کیبورد. سرما توی تقسیم خودش عدالت رو برقرار کرده مثل همیشه.

از شیشه های نواری پارتیشنم متوجه ورود یه زن با صدای خشدار می شم که وارد سالن می شه.به نزدیک ترین پارتیشن وارد شه و می گه گفتن با خانوم نانازیان صحبت کنم. آقای همکار می گه بفرمایید جلو و با دست پارتیشن منو نشون می ده. دارم با نگاهم زن رو تعقیب می کنم. دو تا پارتیشن جلو میاد و به خانوم همکار می گه: خانوم نانازیان شمایی؟! خانوم همکار یه نگاه می ندازه و می گه بفرمایید جلو و با دست پارتیشن منو نشون می ده. زن وارد می شه.یه پالتوی قهوه ای و یه شال کاموایی مشکی پوشیده. حرکات سرش و دستاش نشون می ده یه کمی خجالتیه.دعوتش می کنم بشینه و برام توضیح بده.یه پوشه و کلی نامه می زاره روی میزام و می شینه روبروم و در حالیکه کیفشو گرفته توی بغلش شروع به صحبت می کنه. با یه ادم خجالتیه محافظه کار طرفم. در خلال نگاه کردن به اون همه نامه و تائیدیه و پرونده ای که گذاشته روی میزم گوش میدم به حرفاش. دلم می خواست جوری بود که اگه یه لیوان آب می خورد صداش صاف می شد ولی حیف. می گفت: پسر بیست و چند سالم بیمارستان بستریه و دکترا لگنشو عمل کردن و عمل آخرش نیاز به هزینه زیادی داره و من ندارم. دخترم مبتلا به یه بیماری مادرزادیه و دو سه بار رفته اتاق عمل و الان دانشجوی معماریه و همسرم گذاشته رفته!! پرسیدم کجا؟! با غیض گفت: نمی دونم کجا رفته.رفته که برنگرده و ادامه داد من مستاجرم و ... گفتم منبع درآمدتون چیه؟!! گفت: توی خونه های مردم کار می کنم و گاهی کار آشپزی مجالس رو قبول می کنم و ...  حرفاش که تموم شد،عینکمو برداشتم ودستمو گذاشتم زیر چونم و  گفتم "متاسفم". این تنها کلمه کاربردی بود که به ذهنم می رسید.کاری که مربوط به من می شد رو چند دقیقه ای انجام دادم و بعد از تشکرش، برای خداحافظی بهش لبخند زدم و اون رفت.می دونم روند انجام کارش هم هزینه داره.

بیشتر سردم شد.سرمو گذاشتم روی میز و چشممو بستم و با انگشتم شقیقه هامو ماساژ دادم. در همون وضعیت بودم که یه آقای مسن گفت یاا.. !! سرمو بلند کردم و اون گفت: ببخشید دخترم. گفتم بفرمایید و اشاره کردم که بشینه.  یه کت نوک مدادی پوشیده بود و یه یقه هفت مشکی و زیرترش یقه یه پیراهن مشکی معلوم بود. تیپ یه عزادار واقعی. تصمیم گرفتم تند کارشو انجام بدم که زودتر بره. بدون اینکه بخوام چیزی در مورد زندگیش بگه! داشتم نامه رو می خوندم و نیاز به شرح ماوقع نبود. دستم رفته بود سمت کیبور که شروع کرد به صحبت و من مثل همیشه روم نشد که بخوام سکوت کنه. به زمین نگاه میکرد و باهمون نگاه و نفس های خیلی عمیق  گفت: فقط یه پسر داشتم. زندگی من و حاج خانوم همین یه پسر بود. شب خوابید و صبح بیدار نشد.- بغض کرد- دستمو از کیبور برداشتم و مجددن گذاشتم زیر چونم و چون احتمال داشت خودمم اشک بریزم، عینکمو برنداشتم. گفتم "متاسفم" . اون یه نگاه به من کرد و از جیبش یه دستمال نخی در آورد و گفت: دو سال نامزد داشت و با هم کنار نیومدن و جدا شدن.پیرمرد با همون نفس عمیق که مثل آه بود و همون نگاه خیره به زمین و همون چشم های خیس گفت: پسرم 33 سالش بود.خیلی جوون بود و ... !! منتظر موندم تا حرفای تلخش تموم بشه و ... !

ناراحت بودم نمی دونم از کی شاید از موردهایی که تلخ بودن و غمبار!! از جام بلند شدم که برم لب پنجره اتاق بغلی شاید یه کمی حالم بهتر شه که دو نفر وارد پارتیشنم شدن. اشاره کردم که بشینن. امیدوار بودم مورد اینا دیگه مثل دو مورد قبلی نباشه. مشغول خوندن نامه شدم که یکی از اون دو نفر، عکس یه آقای جوونی رو گذاشت روی میزم. عکس رو برداشتم و  بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: این عکس قاتله. خانووم این همون قاتله. گفتم: بله!! متوجه شدم. گفتم خب؟!! گفت فرار کرده!! گفتم طبق نامه هشت سال گذشته. هنوز تب دلتون خنک نشده؟!! گفتن: نه باید قصاص بشه. هشت ساله یک شب هم خواب آروم نداریم. برادرمونو وحشیانه کشته و وقتی حکم قصاصش اومد از زندان فرار کرد!! پرسیدم: مطمئن هستید که از کشور خارج نشده؟!! کسی که بتونه مامور زندان رو بخره تا حالا صد دفعه از این مرز مقطع رد شده!!! هر دو با اطمینان گفتن صد درصد داخل کشوره و...  . 

گاهی آدمی مثل من، دلش می خواد یه ملخ جنگلی،توی یه کشور استوایی باشه که مراحل دگردیسی رو با موفقیت طی می کنه نه یه نانازی که با این حجم تلخ مجبور باشه بره خونه و یه لبخند عمیق به پدر و مادرش تحویل بده که یعنی نگران نباشید ،من امروز خیلی شادم.

پ.ن: تا اطلاع ثانوی نباید به دلم اعتماد کنم. ظاهرن دلم هم در جبهه مقابل خودم قرار گرفته. از گواهی دادنش معلوم بود که دیگه با من نیست.

پ.ن1: شما وقتی یه ترانه به زبان اصلی به گوشتون می خوره به چی توجه می کنید؟!! ریتم آهنگش؟!! معناش؟!! صدای خواننده؟!! خب من اول به ریتمش توجه می کنم و اگه خوشم بیاد مجددن گوش می دم و کلیتش میاد دستم که خواننده در مورد چی می خونه. بار سوم و چهارم کم کم مفهومشو می گیرم و بعد بار پنجم خودمم با خواننده همصدا می شم. بد ماجرا اونجاست که گاهی ریتم آهنگ اونقدر قشنگه که دوست داری بارها این گوش دادن رو تکرار کنی و بعد حقیقت تلخیه که ... هیچی اصلن. من عادت به گذشتن دارم . با تنفر میگذرم و میزارم که به زودی همه چیزو دفن کنم.

پنبه..می بارد... از این کهنه لحاف!!!

دیروز عصر بیرون از خونه بودم. دونه های ریز برف مثل پودر لباسشویی ریز ریز می بارید و گاهی هم درشت تر. منتها نه اونقدری که بشه با قدرت گفت برف می باره. گاهی آدم دلش می خواد توی ماشینش گرم گرم بشینه و یه آهنگ ملایم که مکمل یه دلتنگی غریب باشه گوش بده و بزنه به جاده و اونقدر بره بالا که دستش به خدا برسه و بعد انگشت اشارشو بگیره سمت خدا و بگه ... هیچی اصن.

تصمیم گرفته بودم ماشینو یه گوشه پارک کنم و یه کمی قدم بزنم و شاید یه خرید کوچولو  که پدرم زنگ زد و گفت: کجایی نانازی نگران شدیم! گفتم  یه کمی کار دارم بعدش میام . پدرم گفت: خب سعی کن زودتر بیای بابا. گفتم کاری با من دارید؟!! یه کمی مکث کرد و گفت: نه.... کاری که نه..... ولی ....گفتم بیای برفو با هم باشیم. جمله جالبی بود. با اون لحن فی البداهه و تاثیر گذار. حداقل اونقدر تاثیر گذار بود که ساعت بعدش خونه باشم. مامانم چایی داغ و بیسکویت آورد که با هم بخوریم ولی این نانازی دلش یه تابوشکنی ساده می خواست. پیش تر ها توی هوای برفی، نوشیدنی داغ می چسبید و حس خوبی به ادم می داد ولی دارم فکر می کنم ممکنه ذائقه آدما با تغییر شرایط زندگیشون دستخوش تغییر بشه. ممکنه یه نانازی که سابق بر این توی هوای سرد رد بخار چایی داغ رو کنار پنجره آشپزخونه دنبال می کرد، این روزها دلش بخواد که لب همون پنجره، در حالی که چشم دوخته به دونه های ریز و پوری برف، هندوانه خنک بخوره.این اتفاق زمانی می افته که دوست داشته باشی جز اقلیت ها محسوب بشی.من دیروز اون اقلیتی بودم که به دونه های ریز برف نگاه می کردم و هندوانه می خوردم. این تضاد رو امتحان کنید. من که از تجربش لذت بردم.

یکی از محدودیت هایی که آقای باشخصیت از ابتدای وبلاگ نویسیم -سال 86-  به شدت بهش، اصرار داشت، این بود که: شما میتونی بنویسی و این حق شماست آما ... آما ... شما نمی تونی با خواننده هات یا دوستای جدیدی که از این طریق پیدا می کنی ارتباط داشته باشی یا توی دوره های وبلاگی شرکت کنی و ... ارتباط شما در حد همین نوشتن های شما و کامنتهای آفلاین دوستانتون می تونه باشه. آقای با شخصیت ،در اغلب موارد، مرد انعطاف پذیری بود و کار من همیشه با یه "بوس کوچولو" راه می افتاد.منتها، برای رفع این محدودیت هیچوقت مجوزی از طرف ایشون صادر نشد. حتی "بوس های کوچیک و بزرگ" هم ایشون رو قانع نکرد و منم کلن بی خیال شدم و تلاش بیشتری نکردم.راستش شاید چون خودمم کمی دوست داشتم پشت پرده باشم تا بی تعارف بتونم بنویسم و شاید هم یکی از دلایلی که باعث می شد به قول یه دوست عزیز، کل زندگیمو بیارم روی دایره - البته با سانسور های مصلحتی- همین مورد بود. سقف و نهایت ارتباط خارج از دنیای مجازی من با سه چهار تا از دوستای وبلاگیم بود که ارتباط پیامکی خیلی تعریف شده ای با هم داشتیم و البته اونها نه تنها دوستان من هستند که دوستان شما هم هستند. آمار بازدید روزانه اینطور نشون می ده که دوستانم، نویسندگان پر مخاطبی هستند. لطفن ادامه صحبتم  به کسی برنخوره چون "مخاطب خاص" داره باید بگم من از کودکی به طور مادرزادی مبتلا به نوعی سندرم رفیق شدن با  شاگردان ممتاز هر رشته و رده و رسته ای هستم و تمایلی به ارتباط خیلی صمیمی با سایرین رو نداشته و احتمالن نخواهم داشت. به هیچ عنوان هم یادم نمیاد از مسایل خصوصی زندگی خودم و آقای باشخصیت یا بقیه اطرافیان و نزدیکانم با یه وبلاگ نویس ناشناخته درد و دل کرده باشم.- این وبلاگ نویس ناشناخته به شدت منو یاد پیلا پیلا می ندازه. اصلن پیلا پیلا پرنده خوبی بود آیا؟ ماده بود یا نر؟!! اگه ماده بود که زدم به هدف :دی-  هر مطلب یا درد دلی بوده توی همین وبلاگ بوده. ظاهر و باطن. آدم مکار می تونه سر نخ رو بگیره و با ذهن خلاق خودش چنان تاب بده که ازش یه پارچه ببافه. البته با تار وقایعی که من تعریف کردم و پود حدسیات و تجربیات و اطلاعات پراکنده خودش. حالا مهم هم نیست.

پ.ن: اتفاقای زیادی توی زندگی من می افته و من اگه هم خدای نکرده بخوام هم نمی تونم اینجا توضیح بدم. بنابراین هیچ نگران نقاطی که باید همیشه خصوصی بمونه نباشید. من سانسورچی وظیفه شناسی هستم.

پ.ن1:امروز یاد بچگیهامون افتادم و دخترعموم پر*یسا که می نشست روی صندلی و پاشو می زاشت روی پاش و چشمهاشو می بست و می خوند: مردان خدا پرده ی پندار دریدند....یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند.....هردست که دادند ازآن دست گرفتند.....هرنکته که گفتند همان نکته شنیدند.....یک طایفه را بهر مکافات سرشتند.......یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند......یک فرقه به عشرت در ِ کاشانه گشادند....یک زمره به حسرت سر ِ انگشت گزیدند ....جمعی به در ِ پیر خرابات خرابند ..... قومی به بر شیخ مناجات مُریدند.....یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد...یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند.....فریاد که در رهگذر آدم و خاکی..... بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند.....همت طلب از باطن پیران سحرخیز ..... زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

ر و ز - س ق ر ا ط

صبح طبق معمول  همه روزهای کاری، با یه سلام بلند به همکار پارتیشن کناری  و احوالپرسی کوتاه ، وارد پارتیشن خودم شدم و کیفمو گذاشتم سر جای همیشگی و همونطور ایستاده، لینک چند تا از مهمترین اخبار رو برای خوندن انتخاب کردم و توی فاصله زمانی که صفحه هاشون لود، شه رفتم سراغ فایلم که پوشه ها و  مهر و بقیه لوازممو بیارم روی میز کارم. از طرفی گوشیم داشت توی کیفم بال بال می زد و من اصلن توجهی بهش نداشتم.  پشت هم پیامک و زنگ و ... نمی دونم چرا اینقدر نسبت به ویلسون بی تفاوت شدم. یعنی گوشی جلوی چشمم خودشو خفه می کنه از زنگ و از اون طرف، پدر، مادر، عمه خانوم، زنعموم، دوستان، بچه ها و یا هر کسی اسمش میاد روی صفحه  ولی من دستمو میزارم زیر چونم و اونقدر نگاه می کنم که تماسش قطع شه.نه که ناراحت باشم ، نه!! انگار اینم یه جور سرگرمی شده.

چیزی که این روزها به شدت ازش فراری هستم حرف زدن اجباریه. تماس تلفنی یه همچین حکمی داره.اما چت کردن توی وایبر و واتزاپ و فیس بوک و... یه کمی ملایم تره. دوست داشتنی تره.خب سوالی که این روزا پی در پی از طرف اطرافیان پرسش می شه اینه: نانازی برنامت چیه؟!! خب تا به کی؟!! نمی شه که!! تکلیفت با خودتم معلوم نیست!! یعنی که چی؟!! چرا نشستی همینطور؟!! در قالب های خیلی صمیمی تر (از طرف خصوصن مرجا*ن) : مگه مسخره بازیه؟ شورشو در آوردی!! زودتر تکلیفتو معلوم کن! روزتو شب می کنی شبتو روز ،که چی؟!!خب جواب دادن به این سوالات توی چت مزیتش اینه که نیاز نیست نگران لحنت باشی. لحن صحبتت پشت چادر تایپ پنهون می شه. می تونی با چاشنی طنز  جوابشونو بدی و انگار نه انگار که چقدر از این سوالات بیزار و فراری هستی و انگار نه انگار غرش امواج دلت گوش های خودتو هم کر، کرده!

شاید روز خوب، روزی باشه که بی خیال کار و زندگیت  یه کوله بندازی روی دوشت و با دوست صمیمی دوره دبیرستانت،قرار بزاری و بعد از مدتها ببینیش و توی خیابون همدیگه رو بقل کنید و از خوشحالی جیغ بکشید و از ته دل بخندید و بعد طبق قرار قبلی راهی تالار وحدت بشید و بشینید پای تماشای تئاتر سقراط و توی ذهنت شخصیت « تئودوته »، روسپی آتن رو تحلیل کنی و فکر کنی وفاداریش به سقراط و اندیشه هاش چقدر ستودنیه. و بعد با شنیدن دیالوگ پایانی و به یادموندنی زانتیپه همسر سقراط، جدول ذهنی که از این نمایش برای خودت ساختی تکمیل بشه و سر جات میخکوب فقط دستتو بزاری روی قلبت و بگی دارم استپشو حس می کنم. اونجایی که فریاد زد:" اگر استبداد دهان تو را بست ، دموکراسی تو را کشت." آره روز خوب می تونه بعد از نمایش ادامه داشته باشه. وقتی که نشستید توی کافه و با دوستتون نمایشنامه رو تحلیل می کنی یهویی بگی: رفیق می دونی چیه؟!! از خود این روزهام خیلی راضی هستم و اون قاه قاه بخنده و بگه اگر استبداد دهان تو را بست دموکراسی هم دهان تو را بست و ... یه کمی بعدتر  رفیقت از گوشی موبایلش نامه ای رو از طرف یک پدر به دخترش، برات بخونه و تو اشکت رو توی همون چشمت بی رحمانه دفن کنی و فقط بزاری اون لحظه بگذره و بره پی کارش.آره روز خوبی بود.

نامه این بود:

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ....چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن...دخترکم به سوی کسی که ناز میکنددست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی....دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن...خودت را فراموش نکن... .شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند....دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....اشتباه که کردی برخیز....اشکالی ندارد....بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند.....خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در می یابد.... زمستان است.... زیاد میشنوی هوا دو نفره است!!!!به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد..دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش....برای پدرت تو ملکه هستی....گریه کرده ای؟؟؟؟ رنج کشیده ای؟؟؟؟ سرت کلاه رفت؟؟؟اذیتت کرده اند؟؟؟ عیبی ندارد.... نگذار تکرار شود....گاهی تکرار یک درد، دردناک تر است!!!احساس تو با ارزش است خرج هر کسی نکن...از تمام مردهایی که میبینی و متلک نثارت میکننداز تمام مردان این شهر ممنون باش...ممنون باش که هر روز لطافت تو را،ظرافت تو را، زیبایت را یادآور میشوند... .تو قدرتمندی که با تمام ضعیف بودنت در برابرت ناتوانند...آری .... ناتوانند دخترکم تو با ارزشترین موجود زمین هستی هیچ گاه فراموش نکن...

پ.ن: این جمله ها برای من غریبه نیستن. خیلی هاشونو هر روز می شنوم.

پ.ن1:با اینکه زمستونه و هوا دو نفرست، اما تنها قدم زدن دنیای دیگه ای داره. واقعن راست گفته!!

روزهای مربایی در راهه

خانوما و آقایون!!   لیدیز اند جنتلمنز!!

شفا دهنده اوست و من خوب شدم. هفته گذشته روح و روانم آب و روغن قاطی کرده بود و اوضاع خوبی نداشتم، ولی امروز خیلی بهترم.یعنی اصلن خوبم. مثل کسی که دوپینگ کرده باشه،سبکم و قلبم از حالت وکیوم خارج شده.احساس می کنم خورشید دوباره به من می تابه و  روشو برنمی گردونه. مروارید با حرفاش حتی رد همه دوده های ذهنمو پاک کرد.انرژی مثبت بهم داد.واقعن داشتم با خیالاتم نابود می شدم. مگه آدم چیه؟!!نابودی چجوری؟!!

الان اما فکر می کنم همین که می تونی امید داشته باشی یه روزی از قهقرا در میای، همینکه زندگی همین یک صفحه نیست گاهی باید ورق بزنی تا به روزای خوش برسی، همین که برای همه مردم دنیا، فاصله غم تا شادی از یه تار موی بز هم نازکتره! همینکه آدم می تونه متعالی باشه، بدون اینکه مورد تایید دیگران قرار بگیره و واقعن چه اهمیتی داره اگه آدم ، توی جلسات نقد ،برنده جایزه تمشک طلایی هم بشه. خب بشه. مگه زندگی چیه؟!!!

میدونی توی ذهنم، کودک درون رو نشوندم روبروم و بازجوییش کردم.یه کمی اذیت شد ولی لازم بود براش.توی مغز کوچولوش فرو کردم که آدمهاي آرمانگرا، وقتی به نادرست بودن آرزويي پي مي برن برای ادامه اون پافشاري نمي کنن .( با تقلب از گوته البته) سعی کردم منطق رو لقمه کنم و بزارم توی مغزش. کمی احساسشو تخریب کردم. اما عیبی نداره. فعلن که این بچه شاده و دیگه کنج دلم، زانوهاشو بغل نزده و زل زل نگاهم نمی کنه.

چند روز پیش توی کمد اتاقم یه آلبوم قدیمی پیدا کردم. نشستم همه ی عکسهاشو دیدم و رفتم به اون دوران. قدیم ها که من و دخترعموهام مجرد بودیم، برای عصر تابستونمون حتمن برنامه ریزی داشتیم. تابستون فرصتی بود که همه با هم باشیم. نه دانشگاهی بود و نه درس و امتحانی. منتظر بودیم که فیلم جدید اکران شه و بریم یه عصر خوب بسازیم. البته این برنامه، در طول سال که به بهانه تعطیلات ،بچه ها از شهرای دانشجویی برمی گشتن هم به راه بود. یه عکسی بود که ما پنج تا دور یه میز، توی کافی شاپی که پاتوق عصرای تابستونمون بود ،نشسته بودیم. وای اون عکس اونقدر خاطره انگیز بود که فوری با گوشیم ازش عکس گرفتم و فرستادم به واتزاپ مرجانمون. خب واکنشش قابل پیش بینی بود. تا دیشب داشتیم راجع به اون وقتها چت می کردیم که یادش بخیر و ... !! می گفت: نانازی من وقتی این عکس رو دیدم شوکه شدم. اون میز خاص، اون کافی شاپ خاص، حرفای قشنگی که می زدیم،عصرهای کشدار تابستون، بی دغدغگی ها، پاساژ گردی ها، خرید ها و ... واقعن دیگه تکرار شدنی نیست.

آره راست می گه دیگه تکرار نمی شه. اون حال و هوا قابل برگشت نیست. دقیقن مثل یه خیابون یه طرفه. اینا توی همون صفحات کتاب زندگی ثبت شده که ما اون صفحات رو ورق زدیم و رسیدیم به اینجا. 

پ.ن: دیگه تنهایی مثل قبل آزاردهنده نیست. یاد گرفتم چطور می شه کودک سرکش درون رو آروم کرد. کوله به دوش، دستمو توی سرمای غروب می زارم توی جیبم و سرمو می زارم پایین و سنگفرش فضای سبز رو تا عمارت طی می کنم. اونجا دنیای  تنهایی آدماست یا بهتر بگم دنیای آدمای تنها. همه تنها تنها کتاب می خونن و من اون تنهایی رو عاشقانه دوست دارم. دقیقن عاشقانه. اینا رو می گم که خدای نکرده در تجربه مشابه من، یه آدم ،چهار ماه توی اتاقش بال بال نزنه که اینجا دیگه اخرین اتاق دنیاست و ...

یه نفس عمیق...بدون آه البته

تا حالا شده یه جمله شمارو دگرگون کنه؟!! تا حالا امید در قالب یه جمله توی رگ و مغز و دلت تزریق شده؟!! تا حالا کسی بوده که با حرفاش همه تیرگی های ذهنتو پاک کنه و بهت لبخند بزنه و بگه تو خیلی توانمندی و خودت نمی دونی؟!!  فاصله بین خوشبختی و بدبختی به تار مویی بسته.

به همه اطرافیان قول دادم تا آخر هفته خوب شم. حالا فردا آخر هفتست یا امروز؟!! در هر حال من باید خوب و سرحال شم. دیشب کف اتاقم دراز کشیده بودم و طبق روال این دوران کذایی به سقف خیره خیره نگاه می کردم و توی فکر خودم بودم و این چهار ماه گذشته که چه اتفاقاتی افتاد و ... دختر خالم پیام داد نمیای نانازی؟!! - بچه ها دور هم می خواستن کارتون ببینن-!!  گفتم نه همین پوزیشنمو دوست دارم. راستش اصلن نمی تونستم تصورشو کنم که بلند شم و حاضر شم و لباس بپوشم و رانندگی کنم و برم ... بعد سلام و احوالپرسی و حرف و حرف و ح..ر ف ... اصلن دیشب آدم این کارا نبودم. درازکشیده بودم و به عکس های گوشیم نگاه می کردم هر جایی هم یه لبخندی روی لبم بود زوم می کردم ببینم این چه جور لبخندیه! 

می دونید لبخندای من متفاوته! مدل های مختلف لبخند دارم که خودم فقط می فهمم در چه وضعیتی بودم. یه جور بادی لنگوییج برای خودمه .دقیقن می فهمیدم که خیلی از لبخندها، ناشی از خجسته بودن دلم بوده. انگار نمی دونستم می رسه یه روزی که یادم بره لبخند از جمع کردن عضلات گونه ساخته می شه یا فرم دادن به لب.

خلاصه اینکه امروز تمام تلاشم بر اینه، بشم همون نانازی سابق.- نظر پسرخاله ی روان درمانم بسیار متین- ، ولی بدون هیچ عنصر شادی ساز کاذب و مصنوعی.خب از امروز زره آهنی رو پوشیدم و سپر یگان ویژه رو گرفتم دستم که با همه مشکلات و سختی ها مقابله کنم. این اولین قدم برای پیروزیه. من پیروز می شم. شک نکنید.

مر*وارید- دخترعموم- امروز حرفای خوبی می زد اینکه: نانازی تو توی شرایطی هستی که کم تحمل تر شدی و آستانه ات اومده پایین ولی باید بجنگی. باید مشکلاتتو قبول کنی و از ریشه خودتو تغییر بدی. دیدتو به زندگی عوض کن. توی بدترین شرایط می تونی با دید خوب،زندگی رو برای خودت و اطرافیانت زیباتر و لذت بخش تر کنی. می تونی دنیا رو بهشت کنی. این دنیا ،خواهری، خیلی پوچه از بودنت توی دنیا استفاده کن.همه مشکل دارن هر کی به نوعی. یکی لباس آهنین میپوشه و با مشکلاتش میجنگه و به خودش افتخار میکنه که با بزرگترین مشکلات به زندگیش ادامه می ده و یکی سر تسلیم فرود میاره.بجنگ و از زندگیت لذت ببر.به گذشته و آینده فکر نکن. رابطتو با آقای با شخصیت به یه جایی برسون. ساکن نشین همینطور. به نظرم همه چیزو بسپار به همین مشاور. تو ظاهرن در شرایط گرفتن تصمیم درست ،نیستی.

 گفتم: وای اصلن نمی دونی من توی چه قهقرایی به سر می برم. دیگه اون نانازی سابق نیستم .احساسم میگه آدم ارزشمندی نیستم و دیگران هم که در نظرم، آدمای ارزشمندی بودن، دیگه فاقد ارزش هستن.

گفت: ما خیلی وقتها به قهقرا می ریم، ولی اون بالایی خودش یه روزی مارو بیرون می کشونه!

اولین لبخندم بعد از چند روز، از خوندن این جمله روی صورتم نمودار شد و خودم دقیقن کشیده شدن عضلات گونه و لبم رو مزه کردم، حس کردم که دارم لبخند می زنم."ما خیلی وقتها به قهقرا می ریم، ولی اون بالایی خودش یه روزی مارو بیرون می کشونه!"

جمله امیدوار کننده ای بود برای من. شاید چون گوینده، آدمی بود که منو می شناخت و هیچوقت در مقابلش مجبور به اثبات کردن خودم، نشدم. شاید چون مطمئنم درد و رنج من، درد و رنج اون هم هست. شاید چون در مقابل هم" من " نیستیم،"ما" هستیم.

از امروز سعی می کنم خودمو به انسجام برسونم. هر تصمیمی هر چقدر هم که زمان ببره، بازخور ، باید عاقلانه و منطقی باشه. من واقعن چیزی برای از دست دادن ندارم. با همین لباس تنم و فقط همین، نشستم وسط کویر . باید جهت یابی کنم. باید گاهی چشممو ببندم و اجازه بدم باد از کنارم رد شه ، آروم و بدون جنگ. باید سکوت کنم و فقط به زندگیم جهت بدم.

خوشحالم که فرصت شد، آدمها رو هم بشناسم و دیگه حسرت بیشتر داشتنشون رو نخورم.با یه نگاه می شه فهمید، داشته های من(منحصرن اونایی که دارمشون) در مقابل نداشته هام(عمومی تر هستن و من منحصرن ندارمشون ) پادشاهی می کنن و من با داشته هام راضی ترم.

پ.ن: خب الان که رفتم خونه چطور به پدر و مادرم اثبات کنم که خوب شدم؟ بلند بخندم؟! با اشتها غذا بخورم؟!! با خودم آواز بخونم؟!!آدمای خوشحال بستنی می خورن؟ ناخن؟!! آره. اینم گزینه خوبیه. پیشتر ها ،آخر هفته ناخنمو لاک می زدم. الانم آخر هفتست تقریبن!