حال پدرم بهتر شده.این روزها شاید عمیق تر نگاهش می کنم. دستهاشو لمس می کنم و پشتشو ماساژ می دم. اونقدر محکم بغلش می کنم که بتونم ریتم قلبش رو توی ذهنم نگه دارم و دیوونه می شم وقتی که ذهنم می ره پی محاسبه ی اینکه مگه چقدر فرصت دارم؟!! دوست دارم همه ی لحظه هام در کنار اون و مادرم سپری بشه.دستهای این دو نفر عجیب به من آرامش می ده و یکی از خوشبختی های من اینه که شخص دیگه ای در این آرامش با من سهیم نیست.

ماهیگیری حسابی خوش گذشت. اگه باور می کنید 25 ماهی صید کردیم.اون میون نشستیم دور هم کباب بال زعفرونی خوردیم و بازی کردیم از خاطرات خنده دارمون تعریف کردیم و دور هم خوش بودیم.یه جمعه بی نظیر دور هم داشتیم. و اما پاییز دل انگیز ما...

من عاشق این هوا و این روزهای نارنجی هستم.چند غروب پیش که دوره دوستانه داشتیم، کمی زود رسیدم. تم دوستانه ی ما شال های نارنجی بود.جلوی یه کافی شاپ،توی ماشین نشسته بودم. با خودم گفتم چه سر وقت هم رسیدم. وقت برگ تکانی درخت ها.باد ملایمی می وزید و همون قدرت کم برای لخت شدن شاخه ها کافی بود.نگاه کردن به این صحنه  اونقدر لذت بخش بود که می تونم بگم با تصویر درختِ بی برگِ خرمالو با اون میوه های نارنجی و شیرینِ باغچه برابری می کرد. چیزی نگذشت که دوستام یکی یکی به قرار رسیدن. خانم های نارنجی پوش :دی. فکر می کنم اون عصر یکی از زیباترین تصویر هاییه که از پاییز توی ذهنم بایگانی کردم. طبقه دوم یه کافی شاپ به سبک قدیم با دیوار و پنجره ونیمکت های چوبی. ریزش آروم آروم برگ های نارنجی و زرد پشت پنجره و هوای ابری و خشمگین بیرون و میزی که دورش، خانم هایی نشسته بودند که شالهای نارنجی پوشیده بودن و حرف های جذاب می زدن.

برگ های نیمه جون درخت خرمالوی باغچه ، دارن تسلیم می شن. اما خرمالوها خیلی مصمم ایستادگی می کنن. شاید مدتها بهشون خیره بشم اما از دیدنشون سیر نمی شم.

این تصویر، محصول عکاسی ،عصر جمعه ست.

پ.ن:علاوه بر اینکه این هفته یه امتحان میان ترم خیلی سخت دارم، آخر هفته هم دوره ی دخترعموها و پسرعموهام نوبتمه و باید میزبان باشم. همه ی اینها در کنار اینه که پنجشنبه کلاس فشرده ی زبان هم دارم. برای هر سه مورد خوشحالم و حسابی مشغول. خدای فرضی مرسی ازت بابت این همه انرژی مثبت.