کسی که خیلی زهرا بود

زهرا با نگاه هیجان زده منو تعقیب می کرد و همزمان ساعد دست راستش رو با اون یکی دستش ماساژ می داد. دستهای ظریف و کشیده ای که هر آن احتمال می دادم با فشار بیشتر خرد بشه.هر چند لحظه چشمش رو به سمت پنجره چوبی اتاق برمیگردوند و آسمون ابری روستا رو رصد می کرد و زمزمه وار به پیش بینی هوای فردا میپرداخت. صندلی چوبی قدیمی رو گذاشتم کنار پنجره و ترمه ای که روی رادیوی اتاقش انداخته بود رو گذاشتم روی طاقچه واشاره کردم که روی صندلی بشینه و به بیرون خیره بشه.بعد از تنظیم نور ، وقتی انعکاس صورت لاغر و استخونیشو روی شیشه دیدم، مثل ببری که به طعمه نزدیک شده باشه با عجله کاور مشکی رو به سرم انداختم و لحظه ها رو با ولع شکار کردم.مژه های بلندش اوج زیبایی داستانم بود.نمی دونم هوای ییلاق اینطوره یا توی زندگی شهری خودمونم چنین موردی هست و ما توجه نمی کنیم و اون اینکه لحظه ها به سرعت سپری میشن. نور روز الان هست و تا برای تنظیم دستگاه،سرت رو برمیگردونی نیست. هوا به سرعت جابجا می شه و تو شاید ساعتها اون نور و فضای مطلوبت رو نداری. وقتی هم که برای ثبت همه چیز مساعده، اونقدر این زمان کوتاهه که می خوای دنیا یه دگمه استپ داشته باشه تا بتونی  به مدلت تا میتونی فیگور بدی. زهرا یه چارقد سفید با گل های ریز به سر داشت و هیچ اصراری هم به پوشوندن موهای مشکی و پرکلاغی که با فرق وسط به دو سمت سرش تقسیم کرده بود، نداشت.یک زن تنهای  45 ساله ی ظریف و بلند قامت.با پیراهنی گلدار با بکگراند سبز و قرمز تند...

پشت پنجره چوبی اتاق ایستاده بودم. پنجره ها همونقدر منو به آرامش نزدیک می کنند که کنج دیوار ،به خلسه !مهم نیست این پنجره کجای دنیا باشه.فقط باشه. مه از ارتفاعات حجم گرفت و به پایین کشیده شد. اول نوک درخت های جنگل در ارتفاع کوهها رو پوشوند و بعد به فضای باغ هم رسید.صدای دارکوب ها دیگه به گوش نمی رسید. گاوهای زهرا هم کم کم پیداشون شد. سیر و سرحال برگشتن.زهرا رو می دیدم که ماده گاو رو به طویله هدایت می کنه و سخاوتمندانه اجازه می ده گوساله سهم شیرش رو از مادر بگیره.خودش سبدی رو که روی ایوان خونه ش بود برداشت و تن به باغ داد. پنجره رو باز کردم مه به صورتم پاشید و کنجکاوانه به اتاق وارد  شد.صدای قدم های زهرا رو روی چمن و علف های نم گرفته می شنیدم. لباسش به شاخه های اطراف و برگ های درشت کدوتنبل و خیار می خوردو  این صدا و صدای قدم هاش و زمزمه آوازش سمفونی بینظیری ترتیب داد.وقتی برگشت توی سبدش پر از لوبیاهای دراز و گوجه های ریز و خیار و کدو بود.سبد رو روی ایوان گذاشت و با عجله به آلونک جلوی خونه رفت و آتیش تنورش رو به پا کرد. با عجله سوییشرتمو پوشیدمو دوربین و تجهیزاتمو برداشتم و به سمت نانوایی هیزمی  کوچیک و شخصی زهرا رفتم. در حالی که دنبال یه فضای ناب می گشتم تا مستقر شم، با گلایه رو به زهرا گفتم که نور برای عکاسی کافی نیست و باید کمی زودتر تنورش رو روشن می کرد. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت نان پختن ساعت داره و ... نمی فهمیدم منظورش چیه و زمان رو از دست ندادم برای تنظیم . زهرا تکه های بزرگ چوب رو به تنور می ریخت و با انبر بزرگ جابجا می کرد. اتیش زبانه می کشید. گذشت و گذشت و گذشت. تشت خمیر های گرد شده که لایه لایه روی پارچه قرار داشت رو آورد و زد به تنور. دونه دونه. دستش رو به آب میزد و خمیرهارو می کشد و میزد به دیوار تنور. دوربین رو گذاشتم کنار و نشستم کنارش. لم دادم به دیوار چوبی و سیاه اطراف. صورتم گر گرفته و داغ شده بود.  زهرا با اندام ظریف و اون دستهای لاغرش تند تند خمیر به تنور می زد و با دستش آب می چکوند و صدای جلز ولز می ساخت. اونقدر ماهرانه و سریع کار می کرد که نگاهم هم بهش نمی رسید.اون لب چاله ی تنور نشسته بود و مشغول بود در حالی که امتدار فرق سرش به بیرون از چارقد گلدار سفیدش نفوذ کرده بود. چرا به ادامه موهاش توجه نکرده بودم. ادامه ی اون مشکی ترین حریر دنیا از فرق سر زهرا شروع و به گیس ختم می شد. زیباترین طناب سیاهی که به عمرم دیده بودم روی سر زهرا بافته شده بود و این بهترین کشفم در اون لحظه بود. زهرا کلکسیونی بینظیر از سوژه های بکر و ناب بود...

شب بود. زهرا فانوس نفتیشو روشن کرد و با هم به راه افتادیم. روستا رو اونقدر سربالایی رفتیم تا به خونه برادرش ابراهیم رسیدیم. پیچ جاده رو که رد کردیم صدای دوتار به گوش می رسید بدون هیچ آواز و صدای اضافه. وارد اتاق دیوارسوخته ی خونه ابراهیم که شدیم ، اون میون ده دوازده مرد و زن نشسته بود و با عشق می نواخت. بدون مضراب. یه کمی که گذشت دست از دوتار کشید و برای خوشامدگویی اومد سمتمون. در این فاصله دوستش به نواختن ادامه داد البته با نی!! نمی تونم توصیف کنم با چه سوزی می نواخت اونقدر که من به حرف های ابراهیم هیچ توجهی نمی کردم و توی ذهنم سناریوی عشق نافرجام دوستش رو ترسیم می کردم و اینکه این غم چقدر در وجودش عمیق و ناپیداست و چطور یک تکه نی می تونه اینجور اونو رسوا کنه و ...

زهرا بلند قامت بود. اونقدر که وقتی لباس هامو دادم تا بپوشه و بتونم از این زن روستایی بکر ، یک مانکن شهری بسازم، از اندازه ی مانتو خندم گرفت. یه روسری کوتاه به سرش انداختم با فرق کج و شلوار جین لبه پاره ی چسبون. زهرا باکفش پاشنه بلند قدمی نمی تونست برداره و مدام دستش  رو به اطراف گره می زد. از دور که نگاه می کردم قابل شناسایی نبود. بدون هیچ حرفی بهش خیره شده بودم. خسته شده بود. با اون کفش نمیتونست حتی روپا باشه. روی صندلی نشست و منتظر شد تا ببینه تکلیفش چیه. تصویر زهرا با این لباس ها و کیف و کفش هر چند بسیار شیک و امروزی اما ارزش هنری نداشت. حتی ذره ای! حتی دست به دوربین هم نشدم. حتی نخواستم برای یادگاری این تصویر ثبت شه. زهرا وقتی که با سلیقه و طبیعت خودش لباس پوشیده زهراست. دوست داشتنی و مهربون و خالص. دختر ییلاقات شمال...

روز آخر وقتی کار به پایان رسید، وسایلمو جمع کردم و توی ماشین چیدم. زهرا مثل یه خواهر دلسوز، یه مشت اسپند روی تشت زغال ریخت و کاسه ی آب رو برداشت و دنبالم راه افتاد.ساده ترین پارت خداحافظی اونجایی شکل گرفت که سرش رو از شیشه ماشینم آورد  توو و گفت: نامه بنویسیم. این جمله برای من یه سوژه برای فکر کردن بود. توی راه برگشت به این فکر می کردم چقدر نامه نوشتن لذت بخش بود و ما فراموش کردیم. پاکت نامه و اداره پست و تمبر چقدر فراموش شدن برای من. ایمیل قابل لمس نبوده و نیست. نامه یه ابزار ملموس برای ابراز دوستی عمیقه...

و اولین نامه ی من و زهرا رد و بدل شد. نامه ی اون  دو برگ و چهار صفحه  و نامه ی من یک صفحه با کلی تصویر چاپ شده از دختر تنهای ییلاقات شمال. میتونم تصور کنم چه قدر ذوق زده شده از دیدن عکس هاش...

 

یکی از خاطره انگیزترین تعطیلات زندگیمو توی یکی از ییلاق های شمال گذروندم. یه روستای کوچیک میون یه جنگل مرتفع.توی یه خونه گاهگل و چوبی. میخواستم ننویسم. تا بتونم این دیده ها رو توی کتابم بیارم و ... اما رسالتم در نهایت یک چیزه. نه به دنبال رضایت میدوم و نه شهرت.مینویسم هر جایی که بشه.

پ.ن: جشن ممرضاخان و خانم دانشمند "میم" بسیار عالی برگزار شد و خیلی هم بهمون خوش گذشت. خصوصن به بابا.

به افتخار علیرضا خان ، ممرضا خان و خانوم دانشمند میم

حال بلاگفا خوب شده و البته نمی شه چندان به ثباتش امیدوار بود. اما مهم نیست. هدف حال ِنوشتن و نوشتن و نوشتنه که خوبه!چند وقتی بود که توی خانواده صحبت از ازدواج بچه ها - پسرها- شده بود. از بابا و مامانها اصرار و از این پنج تا پسر انکار. خلاصه اینکه یکی از پسرعموها که کمتر خجالتی بود یه لیست از آپشن های مورد نظرش رو گذاشت کف دستمون تا اگه دختری با اون مشخصات یافتیم بهش خبر بدیم. خب همین کارو چهارتا پسر دیگه انجام ندادن پس همینکار پسرعموجون در جهت گسترش خانواده، یه پیشرفت محسوب می شد.  البته وقتی با بچه ها آپشن ها رو می خوندیم،  کمی بهش حق دادیم که تا به این سن دست خالی مونده باشه و البته توجیحش کردیم که خب از  این مدل اشرف مخلوقاتها خیلی نایابه و ما باید یه کمیته تجسس همسر براش ایجاد کنیم.مواردی که توی لیستش مطرح کرده بود اینها بود: ممرضا گفت: قیافه ی بانوی رویاهام  اصلن مهم نیست ( اما ما گفتیم : برای ما که مهم هست)! ممرضا گفت: مدرک تحصیلیش حداقل لیسانس باشه و دانشگاهش مهم نیست ( اما ما گفتیم: برای ما هم مدرک تحصیلی مهمه و هم دانشگاه که باید ترجیحن از دانشگاه های مطرح تهران باشه) ممرضا گفت: شغل پدر و مادرش مهم نیست فقط آبرومند باشن و کم حاشیه (اما ما گفتیم: واااه چی می گی تووو!!! اختلاف فرهنگی پیش میاد و ... )  ممرضا گفت: سنش بین دو تا 6 سال ازش کمتر باشه ( ما  گفتیم: حالا سن مهم نیست چیه؟!! اختلاف سن تا 15 سال هم جا داره - ما دخترعموها اختلاف سن 6 تا 15 سال رو ایده آل می دونیم...) ممرضا گفت: شغلش مهم نیست. ( ما گفتیم: وااا مهم نیست چیه! من گفتم کارمند عالی رتبه رو که باید باشه، مرجان گفت: حداقل پست معاونت و مروارید گفت: صبر کنید ببینم دوستای دکترم هم هستن و ...). ممرضا گفت: خوش اخلاق و مهربون باشه ( ما گفتیم: پس چی ؟!! ) ممرضا گفت: خانواده کم جمعیتی داشته باشه!! ( ما گفتیم: وی دونت ناوووو!!!) ممرضا گفت: طرز پوشش و سلیقه ش توی لباس پوشیدن مثل خودتون باشه (ما خرکیفونه قیافمونو جدی کردیم و گفتیم: دقیقن به نکته خوبی اشاره کردی) ممرضا گفت: پرتوقع نباشه یه وقتی! ( ما گفتیم: عجب! پسر دسته گلمونو بدیم تازه توقع هم بخواد داشته باشه؟!! اصلا و ابداااا)  ممرضا گفت: تو رو خدا دقت کنید مسلمون باشه حتمن (ما گفتیم: خجالت بکش! ما طرفدار آزادی ادیان الهی هستیم) ممرضا گفت: باید به خانواده احترام بزاره. آدم محترمی باشه.  ( ما گفتیم: اوهوووووم) ممرضا گفت: لازم نیست بانوی رویاهام خونه و ماشین داشته باشه.( ما گفتیم: حالا اگه داشت هم بد نیست) ممرضا گفت: آشپزی و خونه داری و ... اصلن برای من مهم نیست. ( ما گفتیم: ایول برای ما هم مهم نیست) و ...

خب لیست بلند و بالایی بود و ما هم یه کمی زیاد و کم کردیم و یه کپی ازش توی ذهنمون گرفتیم و رفتیم تیزبینانه جامعه رو زیر نظر قرار دادیم. می دونید سخت ترین کار ممکن همینه. چون اصلن نمی شه آدم ها روشناخت. ما دخترعموها گزینه های شناخته شده و دوست های چندین ساله ی خانوادگی رو در اولویت قرار دادیم و گفتیم اول درجه یک ها!! ولی نمی شد! به هر دری زدیم دیدیم نمی شه و این پکیج محترم فعلن در اطرافمون موجود نیست. یکی اکثر گزینه ها رو داشت و بچه پولدار و فارغ التحصیل دانشگاه آزاد که مد نظرمون نبود!! یکی دیگه همه ی گزینه ها رو داشت و سنش 1 سال بزرگتر بود و کلن منتفی شد و همینطور بقیه که یا بی حاشیه نبودن یا بی حاشیه بودن و مهربون نبودن یا بی حاشیه و مهربون بودن و دلنشین نبودن و ... می خوام بگم کار خیلی خیلی سختی بود و ما دیگه کم کم نا امید شده بودیم.

یه شب دوستم منو به شام دعوت کرد. دوستان دیگه ای هم بودن. صحبت از ازدواج و ... شد و اینکه سن دخترها رفته بالا و موقعیت ازدواج براشون کم شده و ... که خب من معمولن حالت تهوع بهم دست می ده از این مباحث که چرا بین خانم ها مطرح می شه اصلن. اگه پسرها اصراری برای ازدواج ندارن و مجردی حال خوشی دارن، چرا دخترها نداشته باشن؟!!  اصلن چرا یه دختر حق انتخاب نداره و نمی تونه اولین ابراز کننده ی احساس باشه که اگه باشه، ممکنه متهم بشه به بی حیا بودن و هزارتا کوفت دیگه!! خلاصه بحث نرسالاری به شدت بین جمع مادگان داغ شده بود و افکار ما به شدت در حال تنازع،  فضای جمع رو داغتر کرده بود که دوستم که یه خانم دکتر به شدت مردسالار و متعصبه گفت: خوده من یه خواهرزاده دارم چقدر نجیب و باشخصیت و با اصالت. بهترین دانشگاه کشور درس خونده و آدم موفقیه. الان هم - خب یکی از شب های تیر ماه بود- که ساعت 10 شبه همچنان توی آزمایشگاه دانشگاه مشغول ساخت فلان پلیمر و بهمان ماده شیمیاییه و اصلن وقت شیطنت هم نداره و ... . گفتنیه در این لحظه سنسورهای نویسنده  به کار افتاد و با دقت بیشتری به این دوست محترم و حرفهاش توجه کرد و گفت: خبببب؟!!!

بله دوستم گفت: اونقدر این دختر معصوم و مظلومه که حد نداره ولی چون همه ی وقت و فکرش پی پیشرفت مرتبه ی علمیش هست من امیدی به ازدواجش ندارم چون پسر های مناسب اون هم برای خودشون یه لیلی دارن و ... اینطور هم ادامه داد: زمان ما اینقدر روابط آسون نبود و ما به راحتی به گزینه ی مورد نظرمون رسیدیم و ... !! تایید نکردم ولی مجددن گفتم:  خبببب؟!! و اون شروع کرد به تعریف و تمجید از اون دختر.

من یه کمی فکر کردم و گفتم خب این دختر که خانواده ی آبرومند و اصالت و شغل و مرتبه ی علمی و دانشگاه مد نظر ما و قیافه ... رو داره. میمونه اخلاق که دوستم تایید کرده ( البته از اونجایی که بعد از کاجرای تعقیب و گریز من و خانم و آقای دکتر دیگه به  طرز تفکر دوستم اعتقاد و ایمان ندارم ولی بی اعتماد هم نیستم). این شد که فوری به دوستم گفتم یه مهمونی ترتیب بدیم تا ممرضا و خانوم "دانشمند میم " همدیگه رو ببینن و اون هم با کمال میل به توان دو،  پذیرفت. ممرضا و دانشمند میم همدیگه رو در حضور 9 جفت چشم ما دیدن و بعد از تاییدات ما بچه ها و خانواده و  آشنایی ها و رفت و آمد های خانوادگی  بسیار، به این نتیجه رسیدن که بسیار مناسب و "گردی و قطعه ی" هم هستن.

اینو بگم که خانواده بسیار حساس ولی منطقی داریم و خوشحالم برای ممرضای عزیز و خانوم دانشمند میم که شایسته ی هم هستن و دست تقدیر و سرنوشت و البته دوستی های ما ، اونها رو بهم رسوند. می دونید اونقدر به ممرضا ایمان دارم و اونقدر ازش مطمئنم که حتی لحظه ای به ریسک ماجرا فکر نکردم. چون به اخلاق و رفتار و منش و خانواده مرد معتقدترم که می تونه یه زندگی رو رو پا نگه داره یا به خاکستر تبدیل کنه و من مطمینم که محمدرضاخان ما یکی از اون مردهاییه که هر دختری حسرت داشتنش رو  میخوره.

پ.ن: شب خواستگاری همه ی خانواده خونه ی ما- عموبزرگه- جمع شدن و پروژه ازدواج ممرضا کلید خورد. ما خاله آیدا رو از دست دادیم اما خودمون برای حضور در جشن فردا شب پیشقدم شدیم تا کسی معذب نباشه.

پ.ن1: علیرضا خان آقای دکتری هستن که استاد مروارید در دوره عمومی بودن و دنیا اونقدر کوچیکه که ایشون منو از وبلاگم و  ماجراهایی که از مروارید زمانی که در تبریز بود تعریف می کردم، شناختن. در واقع ایشون منو به گذاشتن این پست تشویق کردن. مرسی از شما توی این هیرر و ویر  آماده سازی جشن نامزدی فردا پست هم گذاشتم.