کسی که خیلی زهرا بود
پشت پنجره چوبی اتاق ایستاده بودم. پنجره ها همونقدر منو به آرامش نزدیک می کنند که کنج دیوار ،به خلسه !مهم نیست این پنجره کجای دنیا باشه.فقط باشه. مه از ارتفاعات حجم گرفت و به پایین کشیده شد. اول نوک درخت های جنگل در ارتفاع کوهها رو پوشوند و بعد به فضای باغ هم رسید.صدای دارکوب ها دیگه به گوش نمی رسید. گاوهای زهرا هم کم کم پیداشون شد. سیر و سرحال برگشتن.زهرا رو می دیدم که ماده گاو رو به طویله هدایت می کنه و سخاوتمندانه اجازه می ده گوساله سهم شیرش رو از مادر بگیره.خودش سبدی رو که روی ایوان خونه ش بود برداشت و تن به باغ داد. پنجره رو باز کردم مه به صورتم پاشید و کنجکاوانه به اتاق وارد شد.صدای قدم های زهرا رو روی چمن و علف های نم گرفته می شنیدم. لباسش به شاخه های اطراف و برگ های درشت کدوتنبل و خیار می خوردو این صدا و صدای قدم هاش و زمزمه آوازش سمفونی بینظیری ترتیب داد.وقتی برگشت توی سبدش پر از لوبیاهای دراز و گوجه های ریز و خیار و کدو بود.سبد رو روی ایوان گذاشت و با عجله به آلونک جلوی خونه رفت و آتیش تنورش رو به پا کرد. با عجله سوییشرتمو پوشیدمو دوربین و تجهیزاتمو برداشتم و به سمت نانوایی هیزمی کوچیک و شخصی زهرا رفتم. در حالی که دنبال یه فضای ناب می گشتم تا مستقر شم، با گلایه رو به زهرا گفتم که نور برای عکاسی کافی نیست و باید کمی زودتر تنورش رو روشن می کرد. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت نان پختن ساعت داره و ... نمی فهمیدم منظورش چیه و زمان رو از دست ندادم برای تنظیم . زهرا تکه های بزرگ چوب رو به تنور می ریخت و با انبر بزرگ جابجا می کرد. اتیش زبانه می کشید. گذشت و گذشت و گذشت. تشت خمیر های گرد شده که لایه لایه روی پارچه قرار داشت رو آورد و زد به تنور. دونه دونه. دستش رو به آب میزد و خمیرهارو می کشد و میزد به دیوار تنور. دوربین رو گذاشتم کنار و نشستم کنارش. لم دادم به دیوار چوبی و سیاه اطراف. صورتم گر گرفته و داغ شده بود. زهرا با اندام ظریف و اون دستهای لاغرش تند تند خمیر به تنور می زد و با دستش آب می چکوند و صدای جلز ولز می ساخت. اونقدر ماهرانه و سریع کار می کرد که نگاهم هم بهش نمی رسید.اون لب چاله ی تنور نشسته بود و مشغول بود در حالی که امتدار فرق سرش به بیرون از چارقد گلدار سفیدش نفوذ کرده بود. چرا به ادامه موهاش توجه نکرده بودم. ادامه ی اون مشکی ترین حریر دنیا از فرق سر زهرا شروع و به گیس ختم می شد. زیباترین طناب سیاهی که به عمرم دیده بودم روی سر زهرا بافته شده بود و این بهترین کشفم در اون لحظه بود. زهرا کلکسیونی بینظیر از سوژه های بکر و ناب بود...
شب بود. زهرا فانوس نفتیشو روشن کرد و با هم به راه افتادیم. روستا رو اونقدر سربالایی رفتیم تا به خونه برادرش ابراهیم رسیدیم. پیچ جاده رو که رد کردیم صدای دوتار به گوش می رسید بدون هیچ آواز و صدای اضافه. وارد اتاق دیوارسوخته ی خونه ابراهیم که شدیم ، اون میون ده دوازده مرد و زن نشسته بود و با عشق می نواخت. بدون مضراب. یه کمی که گذشت دست از دوتار کشید و برای خوشامدگویی اومد سمتمون. در این فاصله دوستش به نواختن ادامه داد البته با نی!! نمی تونم توصیف کنم با چه سوزی می نواخت اونقدر که من به حرف های ابراهیم هیچ توجهی نمی کردم و توی ذهنم سناریوی عشق نافرجام دوستش رو ترسیم می کردم و اینکه این غم چقدر در وجودش عمیق و ناپیداست و چطور یک تکه نی می تونه اینجور اونو رسوا کنه و ...
زهرا بلند قامت بود. اونقدر که وقتی لباس هامو دادم تا بپوشه و بتونم از این زن روستایی بکر ، یک مانکن شهری بسازم، از اندازه ی مانتو خندم گرفت. یه روسری کوتاه به سرش انداختم با فرق کج و شلوار جین لبه پاره ی چسبون. زهرا باکفش پاشنه بلند قدمی نمی تونست برداره و مدام دستش رو به اطراف گره می زد. از دور که نگاه می کردم قابل شناسایی نبود. بدون هیچ حرفی بهش خیره شده بودم. خسته شده بود. با اون کفش نمیتونست حتی روپا باشه. روی صندلی نشست و منتظر شد تا ببینه تکلیفش چیه. تصویر زهرا با این لباس ها و کیف و کفش هر چند بسیار شیک و امروزی اما ارزش هنری نداشت. حتی ذره ای! حتی دست به دوربین هم نشدم. حتی نخواستم برای یادگاری این تصویر ثبت شه. زهرا وقتی که با سلیقه و طبیعت خودش لباس پوشیده زهراست. دوست داشتنی و مهربون و خالص. دختر ییلاقات شمال...
روز آخر وقتی کار به پایان رسید، وسایلمو جمع کردم و توی ماشین چیدم. زهرا مثل یه خواهر دلسوز، یه مشت اسپند روی تشت زغال ریخت و کاسه ی آب رو برداشت و دنبالم راه افتاد.ساده ترین پارت خداحافظی اونجایی شکل گرفت که سرش رو از شیشه ماشینم آورد توو و گفت: نامه بنویسیم. این جمله برای من یه سوژه برای فکر کردن بود. توی راه برگشت به این فکر می کردم چقدر نامه نوشتن لذت بخش بود و ما فراموش کردیم. پاکت نامه و اداره پست و تمبر چقدر فراموش شدن برای من. ایمیل قابل لمس نبوده و نیست. نامه یه ابزار ملموس برای ابراز دوستی عمیقه...
و اولین نامه ی من و زهرا رد و بدل شد. نامه ی اون دو برگ و چهار صفحه و نامه ی من یک صفحه با کلی تصویر چاپ شده از دختر تنهای ییلاقات شمال. میتونم تصور کنم چه قدر ذوق زده شده از دیدن عکس هاش...
یکی از خاطره انگیزترین تعطیلات زندگیمو توی یکی از ییلاق های شمال گذروندم. یه روستای کوچیک میون یه جنگل مرتفع.توی یه خونه گاهگل و چوبی. میخواستم ننویسم. تا بتونم این دیده ها رو توی کتابم بیارم و ... اما رسالتم در نهایت یک چیزه. نه به دنبال رضایت میدوم و نه شهرت.مینویسم هر جایی که بشه.
پ.ن: جشن ممرضاخان و خانم دانشمند "میم" بسیار عالی برگزار شد و خیلی هم بهمون خوش گذشت. خصوصن به بابا.