به افتخار علیرضا خان ، ممرضا خان و خانوم دانشمند میم
خب لیست بلند و بالایی بود و ما هم یه کمی زیاد و کم کردیم و یه کپی ازش توی ذهنمون گرفتیم و رفتیم تیزبینانه جامعه رو زیر نظر قرار دادیم. می دونید سخت ترین کار ممکن همینه. چون اصلن نمی شه آدم ها روشناخت. ما دخترعموها گزینه های شناخته شده و دوست های چندین ساله ی خانوادگی رو در اولویت قرار دادیم و گفتیم اول درجه یک ها!! ولی نمی شد! به هر دری زدیم دیدیم نمی شه و این پکیج محترم فعلن در اطرافمون موجود نیست. یکی اکثر گزینه ها رو داشت و بچه پولدار و فارغ التحصیل دانشگاه آزاد که مد نظرمون نبود!! یکی دیگه همه ی گزینه ها رو داشت و سنش 1 سال بزرگتر بود و کلن منتفی شد و همینطور بقیه که یا بی حاشیه نبودن یا بی حاشیه بودن و مهربون نبودن یا بی حاشیه و مهربون بودن و دلنشین نبودن و ... می خوام بگم کار خیلی خیلی سختی بود و ما دیگه کم کم نا امید شده بودیم.
یه شب دوستم منو به شام دعوت کرد. دوستان دیگه ای هم بودن. صحبت از ازدواج و ... شد و اینکه سن دخترها رفته بالا و موقعیت ازدواج براشون کم شده و ... که خب من معمولن حالت تهوع بهم دست می ده از این مباحث که چرا بین خانم ها مطرح می شه اصلن. اگه پسرها اصراری برای ازدواج ندارن و مجردی حال خوشی دارن، چرا دخترها نداشته باشن؟!! اصلن چرا یه دختر حق انتخاب نداره و نمی تونه اولین ابراز کننده ی احساس باشه که اگه باشه، ممکنه متهم بشه به بی حیا بودن و هزارتا کوفت دیگه!! خلاصه بحث نرسالاری به شدت بین جمع مادگان داغ شده بود و افکار ما به شدت در حال تنازع، فضای جمع رو داغتر کرده بود که دوستم که یه خانم دکتر به شدت مردسالار و متعصبه گفت: خوده من یه خواهرزاده دارم چقدر نجیب و باشخصیت و با اصالت. بهترین دانشگاه کشور درس خونده و آدم موفقیه. الان هم - خب یکی از شب های تیر ماه بود- که ساعت 10 شبه همچنان توی آزمایشگاه دانشگاه مشغول ساخت فلان پلیمر و بهمان ماده شیمیاییه و اصلن وقت شیطنت هم نداره و ... . گفتنیه در این لحظه سنسورهای نویسنده به کار افتاد و با دقت بیشتری به این دوست محترم و حرفهاش توجه کرد و گفت: خبببب؟!!!
بله دوستم گفت: اونقدر این دختر معصوم و مظلومه که حد نداره ولی چون همه ی وقت و فکرش پی پیشرفت مرتبه ی علمیش هست من امیدی به ازدواجش ندارم چون پسر های مناسب اون هم برای خودشون یه لیلی دارن و ... اینطور هم ادامه داد: زمان ما اینقدر روابط آسون نبود و ما به راحتی به گزینه ی مورد نظرمون رسیدیم و ... !! تایید نکردم ولی مجددن گفتم: خبببب؟!! و اون شروع کرد به تعریف و تمجید از اون دختر.
من یه کمی فکر کردم و گفتم خب این دختر که خانواده ی آبرومند و اصالت و شغل و مرتبه ی علمی و دانشگاه مد نظر ما و قیافه ... رو داره. میمونه اخلاق که دوستم تایید کرده ( البته از اونجایی که بعد از کاجرای تعقیب و گریز من و خانم و آقای دکتر دیگه به طرز تفکر دوستم اعتقاد و ایمان ندارم ولی بی اعتماد هم نیستم). این شد که فوری به دوستم گفتم یه مهمونی ترتیب بدیم تا ممرضا و خانوم "دانشمند میم " همدیگه رو ببینن و اون هم با کمال میل به توان دو، پذیرفت. ممرضا و دانشمند میم همدیگه رو در حضور 9 جفت چشم ما دیدن و بعد از تاییدات ما بچه ها و خانواده و آشنایی ها و رفت و آمد های خانوادگی بسیار، به این نتیجه رسیدن که بسیار مناسب و "گردی و قطعه ی" هم هستن.
اینو بگم که خانواده بسیار حساس ولی منطقی داریم و خوشحالم برای ممرضای عزیز و خانوم دانشمند میم که شایسته ی هم هستن و دست تقدیر و سرنوشت و البته دوستی های ما ، اونها رو بهم رسوند. می دونید اونقدر به ممرضا ایمان دارم و اونقدر ازش مطمئنم که حتی لحظه ای به ریسک ماجرا فکر نکردم. چون به اخلاق و رفتار و منش و خانواده مرد معتقدترم که می تونه یه زندگی رو رو پا نگه داره یا به خاکستر تبدیل کنه و من مطمینم که محمدرضاخان ما یکی از اون مردهاییه که هر دختری حسرت داشتنش رو میخوره.
پ.ن: شب خواستگاری همه ی خانواده خونه ی ما- عموبزرگه- جمع شدن و پروژه ازدواج ممرضا کلید خورد. ما خاله آیدا رو از دست دادیم اما خودمون برای حضور در جشن فردا شب پیشقدم شدیم تا کسی معذب نباشه.
پ.ن1: علیرضا خان آقای دکتری هستن که استاد مروارید در دوره عمومی بودن و دنیا اونقدر کوچیکه که ایشون منو از وبلاگم و ماجراهایی که از مروارید زمانی که در تبریز بود تعریف می کردم، شناختن. در واقع ایشون منو به گذاشتن این پست تشویق کردن. مرسی از شما توی این هیرر و ویر آماده سازی جشن نامزدی فردا پست هم گذاشتم.