حال بلاگفا خوب شده و البته نمی شه چندان به ثباتش امیدوار بود. اما مهم نیست. هدف حال ِنوشتن و نوشتن و نوشتنه که خوبه!چند وقتی بود که توی خانواده صحبت از ازدواج بچه ها - پسرها- شده بود. از بابا و مامانها اصرار و از این پنج تا پسر انکار. خلاصه اینکه یکی از پسرعموها که کمتر خجالتی بود یه لیست از آپشن های مورد نظرش رو گذاشت کف دستمون تا اگه دختری با اون مشخصات یافتیم بهش خبر بدیم. خب همین کارو چهارتا پسر دیگه انجام ندادن پس همینکار پسرعموجون در جهت گسترش خانواده، یه پیشرفت محسوب می شد.  البته وقتی با بچه ها آپشن ها رو می خوندیم،  کمی بهش حق دادیم که تا به این سن دست خالی مونده باشه و البته توجیحش کردیم که خب از  این مدل اشرف مخلوقاتها خیلی نایابه و ما باید یه کمیته تجسس همسر براش ایجاد کنیم.مواردی که توی لیستش مطرح کرده بود اینها بود: ممرضا گفت: قیافه ی بانوی رویاهام  اصلن مهم نیست ( اما ما گفتیم : برای ما که مهم هست)! ممرضا گفت: مدرک تحصیلیش حداقل لیسانس باشه و دانشگاهش مهم نیست ( اما ما گفتیم: برای ما هم مدرک تحصیلی مهمه و هم دانشگاه که باید ترجیحن از دانشگاه های مطرح تهران باشه) ممرضا گفت: شغل پدر و مادرش مهم نیست فقط آبرومند باشن و کم حاشیه (اما ما گفتیم: واااه چی می گی تووو!!! اختلاف فرهنگی پیش میاد و ... )  ممرضا گفت: سنش بین دو تا 6 سال ازش کمتر باشه ( ما  گفتیم: حالا سن مهم نیست چیه؟!! اختلاف سن تا 15 سال هم جا داره - ما دخترعموها اختلاف سن 6 تا 15 سال رو ایده آل می دونیم...) ممرضا گفت: شغلش مهم نیست. ( ما گفتیم: وااا مهم نیست چیه! من گفتم کارمند عالی رتبه رو که باید باشه، مرجان گفت: حداقل پست معاونت و مروارید گفت: صبر کنید ببینم دوستای دکترم هم هستن و ...). ممرضا گفت: خوش اخلاق و مهربون باشه ( ما گفتیم: پس چی ؟!! ) ممرضا گفت: خانواده کم جمعیتی داشته باشه!! ( ما گفتیم: وی دونت ناوووو!!!) ممرضا گفت: طرز پوشش و سلیقه ش توی لباس پوشیدن مثل خودتون باشه (ما خرکیفونه قیافمونو جدی کردیم و گفتیم: دقیقن به نکته خوبی اشاره کردی) ممرضا گفت: پرتوقع نباشه یه وقتی! ( ما گفتیم: عجب! پسر دسته گلمونو بدیم تازه توقع هم بخواد داشته باشه؟!! اصلا و ابداااا)  ممرضا گفت: تو رو خدا دقت کنید مسلمون باشه حتمن (ما گفتیم: خجالت بکش! ما طرفدار آزادی ادیان الهی هستیم) ممرضا گفت: باید به خانواده احترام بزاره. آدم محترمی باشه.  ( ما گفتیم: اوهوووووم) ممرضا گفت: لازم نیست بانوی رویاهام خونه و ماشین داشته باشه.( ما گفتیم: حالا اگه داشت هم بد نیست) ممرضا گفت: آشپزی و خونه داری و ... اصلن برای من مهم نیست. ( ما گفتیم: ایول برای ما هم مهم نیست) و ...

خب لیست بلند و بالایی بود و ما هم یه کمی زیاد و کم کردیم و یه کپی ازش توی ذهنمون گرفتیم و رفتیم تیزبینانه جامعه رو زیر نظر قرار دادیم. می دونید سخت ترین کار ممکن همینه. چون اصلن نمی شه آدم ها روشناخت. ما دخترعموها گزینه های شناخته شده و دوست های چندین ساله ی خانوادگی رو در اولویت قرار دادیم و گفتیم اول درجه یک ها!! ولی نمی شد! به هر دری زدیم دیدیم نمی شه و این پکیج محترم فعلن در اطرافمون موجود نیست. یکی اکثر گزینه ها رو داشت و بچه پولدار و فارغ التحصیل دانشگاه آزاد که مد نظرمون نبود!! یکی دیگه همه ی گزینه ها رو داشت و سنش 1 سال بزرگتر بود و کلن منتفی شد و همینطور بقیه که یا بی حاشیه نبودن یا بی حاشیه بودن و مهربون نبودن یا بی حاشیه و مهربون بودن و دلنشین نبودن و ... می خوام بگم کار خیلی خیلی سختی بود و ما دیگه کم کم نا امید شده بودیم.

یه شب دوستم منو به شام دعوت کرد. دوستان دیگه ای هم بودن. صحبت از ازدواج و ... شد و اینکه سن دخترها رفته بالا و موقعیت ازدواج براشون کم شده و ... که خب من معمولن حالت تهوع بهم دست می ده از این مباحث که چرا بین خانم ها مطرح می شه اصلن. اگه پسرها اصراری برای ازدواج ندارن و مجردی حال خوشی دارن، چرا دخترها نداشته باشن؟!!  اصلن چرا یه دختر حق انتخاب نداره و نمی تونه اولین ابراز کننده ی احساس باشه که اگه باشه، ممکنه متهم بشه به بی حیا بودن و هزارتا کوفت دیگه!! خلاصه بحث نرسالاری به شدت بین جمع مادگان داغ شده بود و افکار ما به شدت در حال تنازع،  فضای جمع رو داغتر کرده بود که دوستم که یه خانم دکتر به شدت مردسالار و متعصبه گفت: خوده من یه خواهرزاده دارم چقدر نجیب و باشخصیت و با اصالت. بهترین دانشگاه کشور درس خونده و آدم موفقیه. الان هم - خب یکی از شب های تیر ماه بود- که ساعت 10 شبه همچنان توی آزمایشگاه دانشگاه مشغول ساخت فلان پلیمر و بهمان ماده شیمیاییه و اصلن وقت شیطنت هم نداره و ... . گفتنیه در این لحظه سنسورهای نویسنده  به کار افتاد و با دقت بیشتری به این دوست محترم و حرفهاش توجه کرد و گفت: خبببب؟!!!

بله دوستم گفت: اونقدر این دختر معصوم و مظلومه که حد نداره ولی چون همه ی وقت و فکرش پی پیشرفت مرتبه ی علمیش هست من امیدی به ازدواجش ندارم چون پسر های مناسب اون هم برای خودشون یه لیلی دارن و ... اینطور هم ادامه داد: زمان ما اینقدر روابط آسون نبود و ما به راحتی به گزینه ی مورد نظرمون رسیدیم و ... !! تایید نکردم ولی مجددن گفتم:  خبببب؟!! و اون شروع کرد به تعریف و تمجید از اون دختر.

من یه کمی فکر کردم و گفتم خب این دختر که خانواده ی آبرومند و اصالت و شغل و مرتبه ی علمی و دانشگاه مد نظر ما و قیافه ... رو داره. میمونه اخلاق که دوستم تایید کرده ( البته از اونجایی که بعد از کاجرای تعقیب و گریز من و خانم و آقای دکتر دیگه به  طرز تفکر دوستم اعتقاد و ایمان ندارم ولی بی اعتماد هم نیستم). این شد که فوری به دوستم گفتم یه مهمونی ترتیب بدیم تا ممرضا و خانوم "دانشمند میم " همدیگه رو ببینن و اون هم با کمال میل به توان دو،  پذیرفت. ممرضا و دانشمند میم همدیگه رو در حضور 9 جفت چشم ما دیدن و بعد از تاییدات ما بچه ها و خانواده و  آشنایی ها و رفت و آمد های خانوادگی  بسیار، به این نتیجه رسیدن که بسیار مناسب و "گردی و قطعه ی" هم هستن.

اینو بگم که خانواده بسیار حساس ولی منطقی داریم و خوشحالم برای ممرضای عزیز و خانوم دانشمند میم که شایسته ی هم هستن و دست تقدیر و سرنوشت و البته دوستی های ما ، اونها رو بهم رسوند. می دونید اونقدر به ممرضا ایمان دارم و اونقدر ازش مطمئنم که حتی لحظه ای به ریسک ماجرا فکر نکردم. چون به اخلاق و رفتار و منش و خانواده مرد معتقدترم که می تونه یه زندگی رو رو پا نگه داره یا به خاکستر تبدیل کنه و من مطمینم که محمدرضاخان ما یکی از اون مردهاییه که هر دختری حسرت داشتنش رو  میخوره.

پ.ن: شب خواستگاری همه ی خانواده خونه ی ما- عموبزرگه- جمع شدن و پروژه ازدواج ممرضا کلید خورد. ما خاله آیدا رو از دست دادیم اما خودمون برای حضور در جشن فردا شب پیشقدم شدیم تا کسی معذب نباشه.

پ.ن1: علیرضا خان آقای دکتری هستن که استاد مروارید در دوره عمومی بودن و دنیا اونقدر کوچیکه که ایشون منو از وبلاگم و  ماجراهایی که از مروارید زمانی که در تبریز بود تعریف می کردم، شناختن. در واقع ایشون منو به گذاشتن این پست تشویق کردن. مرسی از شما توی این هیرر و ویر  آماده سازی جشن نامزدی فردا پست هم گذاشتم.