روی دور تند زندگی قرار دارم. گاهی با خودم فکر می کنم استارت اولیه این جور زندگی اگرچه با ریسک بالا زده شد و در ابتدا ناخوشایند به نظر میومد، ولی به واقع در نوع خودش بینظیر و دلچسبه. اونقدر پرمشغله ای که حتی قدر لحظه ای رو که یه لیوان چایی دستت گرفتی و لب پنجره ی رو به باغ خونه پشتی (جدیدن اینو دوست دارم)ایستادی رو عمیق می فهمی. امتحانات هم شروع شده و کلی کتاب خونده و نخونده دورمو گرفته.آخرین پروژه این ترم هم امروز تموم شد و بعد از ایمیلی که برای استادم فرستادم، یه نفس راحت کشیدم و پیروزمندانه، با چشمای بسته، به صندلی تکیه دادم.توی این مدت،رخداد ها کم نبود اما مجال تعریف هم نبود.

شب یلدا، خونواده پدری همشون مهمون خونه ی ما بودن.مادرم دو سه روز درگیر این بود که همه چیز عالی و به یادموندنی باشه و چون می دونست روی کمک من نمی تونه حساب زیادی باز کنه و طفلک طبق معمول دست تنهاست، همه چیز از بیرون سفارش داده شد.فقط با دخترعموها از غروب میز شب یلدا رو چیدیم و بعد از شام هم عمه ی پدرم برای هممون فال حافظ گرفت.شب خوبی بود.اگه از کشیک و نبودن مروار*ید فاکتور بگیرم هممون حضور داشتیم. شب یلدامون فوق العاده بود.

با مرجا*ن یه صبح جمعه رفتیم شوی لباس. بعدش هم رفتیم یه کمی دور زدیم و برگشتیم خونه ی ما. توی راه کلی باهام صحبت کرد و برعکس حرف بقیه، حرف دخترعموهام برای من،اون میخ طلاییه که همیشه با فشار انگشت کوچیکه ی اونا، میره توی مغز سنگی من!! وقتی دوستام یه چیزی بهم می گن فقط تائید می کنم ولی همون حرفو وقتی دخترعموهام می گن انگار آیه از طرف خداست.تائید و به جد عمل می کنم. شاید چون اونقدر برام اثبات شده هستند که نخوام زمان برای فکر کردن صرف کنم. من، اون هام و اون ها، من!! همین کافیه انگار!!

تایم آزاد من به ماشین حساب و چرتکه بازی می گذره. بعد از کلی چه کنم و چه نکنم، توی بخشی سرمایه گذاری کردم و حسابی دلم بهش خوشه.تقریبن یه سالی می شه که دارم تحقیق می کنم و بعد از آنالیز داده های این یک سال، به این نتیجه رسیدم که باید کلید پاور رو با چشم باز، فشار بدم و بیفتم روی ریل و با انرژی مثبت شروع کنم.یه بخش از حس خوبی که این روزها دارم به خاطر ثمربخش بودن تحقیقاتمه.

فکر های زیادی کردم و خواب های زیادی دیدم. البته که هر وقت روی موضوعی تمرکز می کنم و به نتایج واقعی می رسم و بلند بلند فکر می کنم، کلن موضوع با متعلقاتش در دنیای واقعی مترکن.یعنی تفکرات تمرکزی و اکتشافی ناخواسته ی من،همیشه مثل بمب عمل کرده. واسه همینم ترجیح می دم کرکره ی حس ششم و دریافت های ممنوعه رو فعلن بکشم پایین. اوووه. خواب های نازنینم که مثل آنتن، صادقانه عمل می کنن. خوشحالم که این تی وی پنجاه اینچی مثل گوی سحرآمیز همزمان با گذاشتن سرم روی بالشت سبز عزیزم،روشن می شه و ...

دیشب روبروی پدر و مادرم که سخت محو تماشای سریال محبوبشون بودن، توی دنیای مجازی مشغول تموم کردن آخرین پروژه این ترم بودم. ظاهرن دختر محبوبشون، فاطما گل خانوم، مشغول گریه و زاری توی سریال بودن و من به واقع ناراحتی رو توی چهره پدر و مادرم می دیدم. خصوصن چهره پدرم پر از افسوس و ناراحتی بود و جوری چشمها و عضلات صورتشو جمع کرده بود که آنی تصور کردم الان شاهد چکیدن اشک هاش خواهم بود. برای همین پرسیدم بابا براش ناراحتی؟!! گفت: دلم براش می سوزه و همزمان کف یک دستش رو روی مشت دست دیگش گذاشت. فوری توی نت سرچ کردم و پایان خوش سریال رو براشون تعریف کردم تا بیشتر از این نخوان غصه بخورن. نتیجه: فهمیدم که گذاشتن کف یک دست به روی مشت دست دیگه از طرف پدرم ،یعنی اینکه ایشون دچار نارحتی و استرس هستن. بارها این صحنه رو در مقابل اتفاقاتی که برام می افتاد ازش شاهد بودم ولی از حوزه حرکت شناسی پدرم، بی تفاوت رد می شدم.

پ.ن: مادرم چند وقتیه میل بافتنی به دستش گرفته و هر وقت که از کنارش رد می شم دامن کوتاهی که برام می بافه رو روی تنم اندازه می زنه و بعد با دستهای مهربونش بالاتنمو وجب می زنه برای بافتن بلوزی که با اون دامن ست بشه. حس قشنگیه. این وجب شدن حس بی نظیری بهم می ده. کاش همه ی وجب شدن ها با این مقیاس و این دستهای پر از مهربونی بود. یهو هوس بوسیدن دستهاش افتاده به سرم. من برم زودتر.

پ.ن1: عکاسی همچنان به راهه ... به زودی