یکی از همین آقا صفرها
توی خیابون کودکی های من، ما چیزی به اسم بچه های کوچه نداشتیم.یادم نمیاد هیچوقت خودمون یا بقیه بچه های اهالی اومده باشن توی کوچه برای بازی و ... . تنها بچه هایی که می شه گفت بچه های خیابون ما بودن و از سر صبح تا آخر شب توی کوچه و خیابون برای خودشون می گشتن و گل کوچیک بازی می کردن یا گاهی با یه تیکه چوب عصایی پتکو پتکو می کردن همین بچه های آقا صفر بودن. 5 پسر و یه دختر. جمعن شش تا بچه بودن اما توی تصورات کودکی های من 6 تا یعنی یه دسته آدم. یعنی خیلی زیاد. درست مثل یه مشت نخود که بریزی روی سینی.از آشفتگی پیروی می کردن و رهرو آشوب بودن در حالیکه هر کدوم یه فراکتال خام بودن. خامه خام!!
چهار پنج سالم بود که آقا صفر از کارخونه اومد بیرون و لباس کارگری رو از تنش در آورد و یه چفیه انداخت دور گردنش و گفت متولی مسجد شده . دو روز بعد دو تا گاو از روستاشون آورد ول کرد توی خونه سرایداری و اون 2000 متر باغ و خودش رفت توی عمارت اصلی با اون همه اتاق که دور تا دور حیاط رو گرفته بود. از اون خونه قدیمی ها که خروجی یک اتاق، ورودی اتاق دیگه ای بود!! و هیچکس نفهمید چطور اون خونه تصاحب شد و چطور آب از آب تکون نخورد.بله اتاق سرایداری تبدیل به طویله شد و ... و ما فهمیدیم بوی گاو اصلن خوشایند نیست.اون همزمان پیراهن رنگ روشن چرک آلودش رو در آورد و یه پیراهن مشکی خیلی گشاد و خیلی بلند پوشید و یه تسبیح به دستش گرفت و توی خیابون در حالیکه فکر می کرد چهره نورانی داره پسپسپس میکرد و قدم می زد.از شنبه تا پنجشنبه کارش همین بود. جمعه ها اما صبح خیلی زود لباس خاکی رنگ رزمنده ها رو می پوشید و با یه پرچم و یه سربند میرفت توی درگیری های نماز جمعه اعضای احزاب دیگه رو کتک می زد و البته نماز هم می خوند. آقا صفر بیسواد بود اما چه فرقی داره. همه ی بیسواد ها دیندار و نمازخون هستن.از نظر خیلی از اونها خدا در قالب همون مهر سر سجاده قرار گرفته و اگه یهویی پات به مهر بخوره با نگاه عصبانی، تعقیبت می کنن و در همون حال از مهر عذرخواهی کرده و اونو تند تند می بوسن و به پیشونی می میالند. شنبه ها روز از نو و روزی از نو! آقا صفر با همون پیراهن مشکی و با همون فرمی که توضیح دادم توی خیابون تردد می کرد و رفت و آمد ها رو رصد می کرد. آقا صفر تعصب خاصی به پیراهن مشکی داشت و عید و شادی و عزا نمی شناخت. از نظر اون" کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" !!!
دیگه توی چشم مردم جا افتاده بود که این آقا صفر، اون آقا صفر کارگری نیست که روزهای جمعه بیاد باغچه بیل بزنه و باغ رو آبیاری کنه. که هر وقت هر کسی کار و خریدی داشت، بده به آقا صفر تا یه پولی بره کف دستش و بتونه اون روز رو راحت تر به سر کنه. زور خانواده و همسایه ها فقط اونقدری بود که از مرکز بهداشت بخوان بیان و گاو هاش رو از اون باغ خارج کنن و اونو توجیه کنن که درسته انقلاب شده و ورق برگشته ولی شهر همون شهره و روستا هم همون روستا و این نیمچه ارتقاء مشمول گاوش نمیشه.
سالها گذشت و بچه های آقا صفر بزرگ شدن و اون باغ رو پلاک بندی کردن و صاحب خونه و زندگی شدن. آقا صفر هم کمی پیر شد ولی چاق با یه شکم خیلی بزرگ. روزی که آقاجون فوت کرد یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. اولین عزیزی بود که از دست دادم.ساعت یک بعد از ظهر یه روز بارونی و بهاری بود. آقاجون توی اتاقش، روی تخت دراز کشیده بود و نفس نمی کشید.همه ی خانواده دورش ایستاده بودن و گریه می کردن.که اگه آقای شیرازی (همون باغبون) نبود و نمیرفت دنبال آقا صفر تا با هم کارای کفن و دفن رو مقدمه سازی کنن، قطعن پدر و مادر و عموها و ... ساعتها در همون پوزیشن مات ایستاده بودن.
میدونید با کارت زدن های آقا صفر، خیلی از آدم ها از کار بیکار شدن، خیلی از خانواده ها از هم پاشیدن، خیلی از دانش آموزا نتونستن به دانشگاه برن، خیلی از دخترها ازدواج نکردن و خیلی از پسرها به مراد دلشون نرسیدن. واسه همین آقا صفر ،فارغ از اینکه چقدر آدم خوب یا بدیه، همیشه توی ذهنم، جزء آدم های تیره ای بود که هیچوقت هم روشن نمیشه. حتی زمانی که با عجله میاد تا در خونه باغمونو برای ورود ماشین باز کنه، باز هم فکر می کنم در حال رصد کردنه نه لطف کردن!
پ.ن: بابا این روزها با واکر روی پاهاش می ایسته، تماس سعیشو می کنه تا دوباره راه بره. هنوز هم سر کنترل تی وی با هم تفاهم نداریم و هنوز هم اون مرد شماره یک دنیای منه.
پ.ن1: آدم های زندگی من سه رنگ هستن. سفید . سیاه. خاکستری. فکر می کنم خودم جز سفیدها هستم که حرف و عملم باهم می خونه. اعمالمو انکار نمی کنم و به کاری که می کنم معتقدم در زمان خودش درست ترین کاری بوده و هست که انجام شده. که من به عشق اعتقاد دارم و برای من عشق اول و دوم و ... فقط کلمات بی معنیه. عشق هیچوقت دو تا نمی شه. که به یه نفر ایمان داشته باشی و قبولش داشته باشی و سرش قسم بخوری. قدمت این اعتقاد اونقدر زیاد باشه که خیلی روراست باخودت، اونو به عنوان یه دکور بزاری یه گوشه از خاطراتی که خیلی برات مهم و ارزشمنده. که گاهی گردگیریش کنی و دوباره بزاری همونجایی که بود.
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...