شلم شوربا در ظرف درویش
یاد اون زمانی افتادم که بابا بیمارستان بستری بود و زندگی من به مدت یک ماه توی بیمارستان متوقف شده بود. همین استادم اونقدر راهکار ارائه می داد که بتونیم از پس شرایط بر بیایم و چون خودش هم بابا رو دیده بود، دوسش داشت و مدام می گفت: نانازی همه ی استرس های شما به پدرت منتقل می شه، پس خوب خودتو کنترل کن ، هنوز دنیا سر جاشه و به آخر نرسیده و ...
یه غم غریبی توی دلم مثل یه مار سیاه و سنگین،چنبره زد. گوشی تلفنمو گرفتم و پیش خودم گفتم خب زنگ می زنم و احتمالن نمی تونه با شرایطی که شودی برام تعریف کرد، جواب تلفن بده. بعد هم یه پیامک براش می فرستم که بدونه نگرانم و خواستم جویای احوالش بشم. زنگ دوم نخورده جواب داد: سلام خوبی نانازی، من: سلام وااای من نگرانتون بودم. فکر می کردم جواب نمی دید و ...الان سوپرایز شدم. گفت: چرا جواب ندم؟ گفتم: آخه شنیدم حالتون زیاد خوب نیست و بستری هستید و ... گفت: آره بستری هستم ولی حالم اونقدر بد نیست که نتونم با شما صحبت کنم. خب نانازی بگو چیکار کردی؟! از بچه ها سراغتو می گیرم و زیاد نمی خوام از خودت بپرسم چون می دونم توی وضعیتی هستی که دوست نداری به همه جواب بدی و کلافه ای و ... گفتم: من مثل همیشه دارم درجا می زنم استاد. فعلن که هیچی! ولی دارم سعی می کنم مسیرمو پیدا کنم.با خنده می گم الان توی تایم استراحت هستم و ... گفت: نانازی هیچ وقت زمان برای تو صبر نمی کنه تا استراحت کنی! بهش فکر کن. گفتم: وای استاد من مثلن زنگ زدم حال شما رو بپرسم ولی فکر کنم انگار یادآوری کردم که شما احوال منو بپرسید. خندید و گفت: من خوبم. خوبه خوب! پرسیدم: پس چرا بیمارستانید؟! گفت: هیچی نانازی یه تیکه اضافه توی روده داشتم که اومدم بندازمش دور!! ... توی ذهنم حرفای شودی رو مرور کردم و اینکه چرا پس شودی گفت : تومور مغزی؟!! و بعد گفتم: خب خدارو شکر که مشکل جدی نیست. ایشالا بعد از عمل با شودی و همسرش میایم ببینیمتون و الان دیگه مزاحمتون نمی شم و ... گفت: نه بچه ها خیلی به من لطف دارن و من اینجا اصلن حوصلم سر نمی ره تازه دارم پروژه هاشونو ساپورت می کنم و اینجا هم سرم شلوغه و... در نهایت گفت : پس منتظرم اینبار باید یه خبر خوب از خودت به من بدی. گفتم: چشم سعی می کنم.
یه دقیقه بعد به شودی زنگ زدم و اون فوری گفت: به دکتر پیام دادی؟!! گفتم: زنگ زدم. گفت: خب وقتی جواب نداد، پیام دادی دیگه؟!! گفتم: زنگ زدم و جواب داد. بعد شما روی چه حسابی گفتی استاد تومور مغزی داره؟!! گفت: خب تومور داره . پرسیدم: خب از کجا فهمیدی که تومور منحصرن مغزی داره؟!! یه جوری کشدار و ملایم گفت: آخه این اواخر هر وقت میومد اداره پرونده ها رو ببره سردرد داشت. همیشه می گفت: شودی!! سر درد !! سر درد! از سر درد کلافم!! گفتم: این یعنی الان هر کسی سردرد داره و تو هم می دونی که یه توده ای داره توی بدنش، صد درصد تومور مغزی داره؟!! گفت : خب من نمی دونم الان برام توضیح بده. براش تعریف کردم و گفتم: ظاهرن شما سر و ته رو اشتباه گرفتی.روده اون پایینه. با شودی داشتیم حرف می زدیم از اینکه چقدر این بیماری ها زیاد شده. استاد همیشه عادت به جویدن کندر و خوردن کشمش سبز و نون جو و پودر سبزیجات داشت. از تولیدات و محصولات ارگانیک استفاده می کرد. یه تغذیه اصولی و یه رژیم غذایی خاص داشت. خدا به ما رحم کنه پس با این تغذیه یکی در میون شلم شوربا و فست فود !!
این شبایی که توی سایت یا تی وی، اعلام می شه فردا مدارس تعطیله، توی خونمون، صدای یه جیغ عمیق از خوشحالی می پیچه. تعجب نکنید . ما بچه مدرسه ای نداریم ، ولی یک نفر مامان داریم که از خوشحالیه فردای تعطیلش جیغ می کشه و تند تند میره سراغ گوشیش تا این خبر مسرت بخش رو به همکاراش پیامک بده. چه عادت قشنگی به تقسیم شادی هاش داره.
پ.ن: به حرف دیروز مربی فکر می کنم. اینکه پرسید نانازی، آیا تو می تونی در عین حال که کتونی حداقل هشتصد نهصد تومنی میپوشی و گاهی هم قیمتی تر،مادی گرا نباشی؟!! و خودش هم می گه: آره. می تونی همین کتونی هشتصد نهصد تومنی پات باشه و وقتی ببینی یکی هست که کفش نداره، این کتونی رو از پات در بیاری و بدی به اون بی بضاعته بی کفش و خودت پابرهنه بری خونتون.میتونی اینطور باشی؟!! من بهش زل زل نگاه می کنم و میگم توی این سرما؟!! بعید می دونم!! مهم نیست این کتونی یا اون کفش یا هر چیزی ولی پا برهنه توی خیابون رفتن زیاد جالب نیست. حداقل یه دمپایی بهم بدید بپوشم!! گفت: نه!! باید به اون درجه از کمال برسی که هیچ کسی رو نبینی جز اون بی بضاعت. گفتم: این یه جور زندگی درویشانست. من دوست ندارم. این مسیر من نیست و ... تموم. واقعیت اینه که من نمی تونم نسبت به ظاهرم بی تفاوت باشم علی رغم اینکه ظاهر دیگران برای من ملاک ارزشیابی اونا نیست.
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...