پنبه..می بارد... از این کهنه لحاف!!!
تصمیم گرفته بودم ماشینو یه گوشه پارک کنم و یه کمی قدم بزنم و شاید یه خرید کوچولو که پدرم زنگ زد و گفت: کجایی نانازی نگران شدیم! گفتم یه کمی کار دارم بعدش میام . پدرم گفت: خب سعی کن زودتر بیای بابا. گفتم کاری با من دارید؟!! یه کمی مکث کرد و گفت: نه.... کاری که نه..... ولی ....گفتم بیای برفو با هم باشیم. جمله جالبی بود. با اون لحن فی البداهه و تاثیر گذار. حداقل اونقدر تاثیر گذار بود که ساعت بعدش خونه باشم. مامانم چایی داغ و بیسکویت آورد که با هم بخوریم ولی این نانازی دلش یه تابوشکنی ساده می خواست. پیش تر ها توی هوای برفی، نوشیدنی داغ می چسبید و حس خوبی به ادم می داد ولی دارم فکر می کنم ممکنه ذائقه آدما با تغییر شرایط زندگیشون دستخوش تغییر بشه. ممکنه یه نانازی که سابق بر این توی هوای سرد رد بخار چایی داغ رو کنار پنجره آشپزخونه دنبال می کرد، این روزها دلش بخواد که لب همون پنجره، در حالی که چشم دوخته به دونه های ریز و پوری برف، هندوانه خنک بخوره.این اتفاق زمانی می افته که دوست داشته باشی جز اقلیت ها محسوب بشی.من دیروز اون اقلیتی بودم که به دونه های ریز برف نگاه می کردم و هندوانه می خوردم. این تضاد رو امتحان کنید. من که از تجربش لذت بردم.
یکی از محدودیت هایی که آقای باشخصیت از ابتدای وبلاگ نویسیم -سال 86- به شدت بهش، اصرار داشت، این بود که: شما میتونی بنویسی و این حق شماست آما ... آما ... شما نمی تونی با خواننده هات یا دوستای جدیدی که از این طریق پیدا می کنی ارتباط داشته باشی یا توی دوره های وبلاگی شرکت کنی و ... ارتباط شما در حد همین نوشتن های شما و کامنتهای آفلاین دوستانتون می تونه باشه. آقای با شخصیت ،در اغلب موارد، مرد انعطاف پذیری بود و کار من همیشه با یه "بوس کوچولو" راه می افتاد.منتها، برای رفع این محدودیت هیچوقت مجوزی از طرف ایشون صادر نشد. حتی "بوس های کوچیک و بزرگ" هم ایشون رو قانع نکرد و منم کلن بی خیال شدم و تلاش بیشتری نکردم.راستش شاید چون خودمم کمی دوست داشتم پشت پرده باشم تا بی تعارف بتونم بنویسم و شاید هم یکی از دلایلی که باعث می شد به قول یه دوست عزیز، کل زندگیمو بیارم روی دایره - البته با سانسور های مصلحتی- همین مورد بود. سقف و نهایت ارتباط خارج از دنیای مجازی من با سه چهار تا از دوستای وبلاگیم بود که ارتباط پیامکی خیلی تعریف شده ای با هم داشتیم و البته اونها نه تنها دوستان من هستند که دوستان شما هم هستند. آمار بازدید روزانه اینطور نشون می ده که دوستانم، نویسندگان پر مخاطبی هستند. لطفن ادامه صحبتم به کسی برنخوره چون "مخاطب خاص" داره باید بگم من از کودکی به طور مادرزادی مبتلا به نوعی سندرم رفیق شدن با شاگردان ممتاز هر رشته و رده و رسته ای هستم و تمایلی به ارتباط خیلی صمیمی با سایرین رو نداشته و احتمالن نخواهم داشت. به هیچ عنوان هم یادم نمیاد از مسایل خصوصی زندگی خودم و آقای باشخصیت یا بقیه اطرافیان و نزدیکانم با یه وبلاگ نویس ناشناخته درد و دل کرده باشم.- این وبلاگ نویس ناشناخته به شدت منو یاد پیلا پیلا می ندازه. اصلن پیلا پیلا پرنده خوبی بود آیا؟ ماده بود یا نر؟!! اگه ماده بود که زدم به هدف :دی- هر مطلب یا درد دلی بوده توی همین وبلاگ بوده. ظاهر و باطن. آدم مکار می تونه سر نخ رو بگیره و با ذهن خلاق خودش چنان تاب بده که ازش یه پارچه ببافه. البته با تار وقایعی که من تعریف کردم و پود حدسیات و تجربیات و اطلاعات پراکنده خودش. حالا مهم هم نیست.
پ.ن: اتفاقای زیادی توی زندگی من می افته و من اگه هم خدای نکرده بخوام هم نمی تونم اینجا توضیح بدم. بنابراین هیچ نگران نقاطی که باید همیشه خصوصی بمونه نباشید. من سانسورچی وظیفه شناسی هستم.
پ.ن1:امروز یاد بچگیهامون افتادم و دخترعموم پر*یسا که می نشست روی صندلی و پاشو می زاشت روی پاش و چشمهاشو می بست و می خوند: مردان خدا پرده ی پندار دریدند....یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند.....هردست که دادند ازآن دست گرفتند.....هرنکته که گفتند همان نکته شنیدند.....یک طایفه را بهر مکافات سرشتند.......یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند......یک فرقه به عشرت در ِ کاشانه گشادند....یک زمره به حسرت سر ِ انگشت گزیدند ....جمعی به در ِ پیر خرابات خرابند ..... قومی به بر شیخ مناجات مُریدند.....یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد...یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند.....فریاد که در رهگذر آدم و خاکی..... بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند.....همت طلب از باطن پیران سحرخیز ..... زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند