از این گسل های درمونده!!
داشتم فکر می کردم به اینکه یه گسل عجیبی افتاده روی نقشه زندگی من که آدما نقشی توش ندارن. انگار اونقدر باید از خودش نیرو پس بده که خیال خودش و من و این زندگی رو راحت کنه. تا بفهمم کدوم تیکه به کدوم خانواده چسبیده و من کجای این نقشه هستم اصلن.می دونید این گسل، تا اعماق وجودم، تا جنوبی ترین قطب آناتومی روحم ، حتی جایی که بخارات احساس طی میعان به اشک تبدیل می شن و از جسم تراوش می کنن هم نفوذ کرده و یه طرح قشنگی انداخته روش که فقط خودم می تونم ببینمش. تا حالا کاغذهای ابر و باد رو دیدید؟!! یه همچون شکلی شده روحم!
طی این تحولاتی که برام رخ داد، حالا دیگه حتی آدمای اطرافمو جور دیگه ای می بینم. انگار قبلن مشغول تماشای تئاتر از پشت یه پرده ضخیم بودم و فقط صداهاشونو واضح می شنیدم. اما الان اون پرده رفته کنار و من خوبه خوب هم آدمای روی سن رو می بینم و هم صداهاشونو خوب می شنوم.
یه چیزی رو می خوام براتون بگم که شخصن تجربه کردم.یه حقیقت محضه. وقتی جونتو همراه چند تا تیکه لباس و یه شارژر گوشی و کیف لوازم آرایش و باکس لاک های ناخنت، برمی داری و از خونه ی بختت، برمی گردی به خونه ی پدری، اگه تصمیمت جدیه، خودتو بسپار به زمان و فقط صبور باش.روزه ی عادت بگیر و ریاضت بکش.هر چند واقعن گذر از این بحران برای من بدون حضور آدمایی که دوسشون داشتم ،شاید ممکن نبود. چون من آدم احساسم . کنده شدن از احساس برای من کار راحتی نبود. واسه همین به آدمای احساسی پیشنهاد می کنم اول، همه جوانب رو بسنجن.اگه تنها هستن و مثل من، خواهر برادری دورشون نیست، بدونن که روزهای سخت تری رو پیش رو دارن.منتها خوشبختانه برای من اینطور نبود. هر وقت که دوست داشتم، تنهاییم با پسرخالم، دخترخالم، دخترعمو و پسرعموم پر می شد. براتون می گم/ معمولن اینطور می گذره:
روزای اول که نه، هفته های اول، احساس شکست می کنی و مثل آدمای معتاد که خودخواسته، می خوان مواد رو بزارن کنار وسوسه ی عجیبی برای برگشت توی وجودت موج می زنه که من اونو می زارم به حساب عادت و فرار از تنهایی به بهای برگشتن به همون وضعیت قرمزی که روزهات بهش مبتلا بود و اونقدر جونتو به لبت رسوند که ازش فرار کردی. این دقیقن زمانیه که طرف مقابلت که یه آقای با شخصیته، احساس می کنه خب خانم خونه که رفته و الان وقت تفریح و گشت و گذار مجردیه. اینجوریه که این شخص که خودشو یه زندانی آزاد شده می بینه، فارغ از گذشت زمان طلایی و هیچ فکر اساسی، پایه ثابت مهمونی ها و پارتی ها و مسافرت و ویلا با دوستانه. متاسفانه این دقیقن زمانیه که پدر و مادر شما برای اینکه از غصه خوردن زیاد، نفستون بند نیاد، اکسیژن قلقلی می کنن و میزارن توی دهنتون که حداقل، وقتی لب به آب و غذا نمی زنید، نفس کشیدن رو به خودتون حروم نکنید. باور کنید در این مرحله هر جور محبت و تمایلی برای برگشت شما، از طرف مقابل که یه آقای باشخصیته، به شدت خاصیت مخملی کردن گوش های شما رو داره که مجددن برگردید به میدون همون زندگی و ادامه روند سابق ... محبت آقایون در این مرحله نقش همون افیون اعتیاد آور رو برای خانوم بازی می کنه که سعی در ترک کردنش داره.
کم کم هفته های سخت تنهایی که روح لطیف شما رو خوب گداخته ، تموم می شه و شما صاحب روح جدیدی می شید که انگار محیط اطرافشو دیگه مثل قبل نمی بینه. این روح جدید کمی بی تفاوته. منتها با گذشت زمان با جسمتون همگن می شه و معمولن سعی می کنه جسم رو به کوچه های علی چپ هدایت کنه. البته که این کار رو به بهترین نحو انجام می ده.دقیقن زمانی که روح جدید با جسمتون آمیخته می شه و از شما موجود جدیدی با ظاهر سابق البته با کمی تغییرات و روحیات کاملن متفاوت از قبل، می سازه، طرف مقابل شما که یه آقای با شخصیته، تقریبن تنها شده. پارتی ها و مسافرت ها و گشت و گذار با دوستان تموم شده و ایشون کم کم جای خالی قناری ماده رو توی خونه و قلبشون احساس می کنن.
در مرحله سوم شمای جدید، کاملن تثبیت شدید و خود جدیدتونو تقریبن دوست دارید و به خود قدیمتون از یک تا بیست، نمره زیر ده می دید و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستید که به شرایط سابقتون برگردید. دقیقن در همین زمان طرف مقابل که از قضا یه آقای کاملن با شخصیته تااااازه به مرحله اول شما می رسه و تازه دغدغه هاش شروع می شه که ای بابا! دارم قناریه رو از دست می دم و باز هم ای بابا! چقدر دوسش داشتم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم و ... ! منتها این زمان خیلی دیره. دقیقن همینجا می شه گفت یه رابطه تموم شده.
آقایونی که مخاطب نوشته های من هستید از من بشنوید. هیچ وقت نزارید همسرتون به مرحله سوم این رابطه برسه. اگه قصد ادامه ی زندگیتونو دارید، یه عذرخواهی با یه شاخه گل هیچی از غرورتون کم نمی کنه.-البته اگه خانوم مورد نظر رو با رفتاراتون، طی شش هفت سال به انزجار مطلق نکشوندید، چون در اون صورت دیگه از دست کسی کاری برنمیاد و جنس گوش های خانوم محترم فلزی شده و البته که فلز، به هیچ عنوان مخملی نمی شه- همیشه به مرحله سوم فکر کنید که دیگه خیلی دیره و این سرطان عاطفی، بدجور پیشرفت کرده و جای سالمی توی رابطتون باقی نذاشته.
نمی دونم چرا فکر کردم باید اینو بگم. تجربه تلخیه ولی مستنده.
امسال دو تا شب یلدا داشتم به فاصله دو شب. یکیش در کنار خانواده و فامیل مادری(خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله هام) و یکی هم با خانواده پدری (اهالی خونه باغ). شب یلدای اصلی رو با خونواده پدری گذروندیم.
پائیز امسال در یه روز نیمه ابری، وقتی شروع شد که هوای زندگیم به شدت طوفانی بود و خودم در یه غربت عجیبی به سر می بردم و زمانی تموم شد که نشسته بودم روی مبل خونه عمو اینا و با مرواریدمون که پایین مبل یه پتو انداخته بود روی پاهاش، برای خونواده پدری توی یه جمع گرم و صمیمی، دور بساط شب یلدا ، فال حافظ می گرفتیم و با چاشنی طنز تعبیر و تفسیر می کردیم.
پ.ن: یه روز قبل از شب یلدا با مرجانمون در مورد شب یلدایی که خواهیم داشت، چت می کردیم که گفتم الان دیگه هر چی می خواست پیش بیاد، اومد!! چقدر دلگیره گریز به گذشته و حتی آینده و ... انگار همه چیز غروب جمعه شده. بعد نمی دونم چی شد که رفتم توی هال و بعد از چند دقیقه برگشتم که با کامنت های مرجان روبرو شدم با این عناوین: - غروب جمعه چی شده نانازی؟!! -جواب بده نگرانم!! - غروب جمعه اتفاقی افتاده؟!! - چرا چیزی نمی گی؟! - مگه غروب جمعه چه اتفاقی افتاده؟!! - دیوووونه بگو خب !! کاملن می تونستم چهرشو تصور کنم که الان چطور ابروهاش با چشماش از هم فاصله گرفتن و ...! گفتم : ای بابا منظورم این بود که همه چیز مثل غروب جمعه دلگیره ! بقیشو نمی گم که مرجان چیا گفت از عصبانیت. هر چند یه کوچولو عصبانی می شه و بعد زود زود قربون صدقم می ره! فکر می کنه این روزا بیشتر به محبت نیاز دارم.