قبلن گفته بودم که یکی از آرزوهای دست یافتنیم اینه که یه جای ثابت،دنج ، کور و خیلی خیلی خلوت، بشینم و کتاب بخونم و گاهی چایی یا یه نوشیدنی گرم دیگه بخورم و باز کتاب بخونم و به کتابم فکر کنم.نه من کسی رو بشناسم و نه کسی منو. این جای امن همیشه وجود داشته باشه و هر وقت که هوای دلم طوفانی بود، از همه جا گریزون، به اون جا پناه ببرم. جایی که حتی ندونن منو باید به چه اسمی صدا کنن. قبلن گفته بودم که اینجا می تونه زاویه یه کافه قدیمی باشه و یا کافی شاپ ، یا هر مکان زاویه دار و خلوت دیگه !! از اونجایی که دیر یا زود تخیلاتم به واقعیت تبدیل می شه، خیلی اتفاقی حس کردم من این جای با ارزش رو پیدا کردم. همین سالن کتابخونه ای که عصر تا شبم رو اونجا می گذرونم، دقیقن توی اولین زاویه سمت چپ ورودی سالن جای ثابت من شده. به محض ورود کیف کوله رو می زارم روی میز و شال و مانتومو در میارم و میشینم روی صندلی و غرق می شم توی کتاب و فکر و گاهی هم تخیل.دیروز در همین پوزیشن به این فکر می کردم اینم، یکی از تخیلاتی بود که به واقعیت رسید منتها با تغییرات. اما واقعی شد. مثل خیلی از تخیلات دیگه که درست یا غلط، یه کمی رنگ واقعیت به خودش گرفت و ... !! اونجا جای ثابتم شده. اون میز و اون صندلی چوبی ، اون پنجره کنار میز، اون گرمای مطبوعی که مثل یه آغوش حس امنیت میده و اون سکوت.همه ی اینها همون محیطیه که من می خواستم. منتها توی ذهنم فضا، یه کمی تاریکتر بود.مثل فضای رستوران شمالیه آتیه و توکا (رویا نونهالی و گلشیفته فراهانی) توی فیلم "ماهی ها عاشق می شوند". اما کتابخونه خیلی فضاش روشنه. یه جور نور لج در آر و خیره کننده می پاشه توی لحظاتت که حتی لک و پیس های ذهنت رو می تونی با چشم غیر مسلح خودت هم ببینی حتی گاهی اونقدر روشنه که نگرانی ،دیگران هم متوجه پیسی ذهنی که بهش مبتلا هستی بشن.

یهو یاد فیلم "ماهی ها عاشق می شوند" افتادم و عاشقانه های فیلم.اولین باری که این فیلم رو دیدم خودم حس خوبی داشتم. چقدر پر بودم از انرژی و عشق. سابق بر این دنیا شادتر نبود؟!! انگار همه چیز میل به بدتر و سردتر شدن داره. حتی رابطه ها. می دونید احساس می کنم خیلی بی تعلق شدم. این بی تعلقی شدیدن آزارم می ده. در عین حال دوست ندارم دختر خانواده باشم یا همسر اون مرد یا برادرزاده این فامیل و خواهرزاده اون فامیل. دوست ندارم همکار این آدمای بی مسئولیت باشم. دوست ندارم جز مردم این شهر که نه این دنیا، یا دوست و رفیق کسی باشم. دوست ندارم هیچ عنوان پوچی رو به دوش بکشم در حالیکه حجم تنهایی کل دنیا روی تنم سنگینی می کنه.

به نقطه ای رسیدم که هیچ منطقی در کار نیست. خودم هستم و حجم بی اندازه ای از خواستن های غیر منطقی و بی اساس. هر چی هم که فکر می کنم، نمی تونم برای راه هایی که جلوی پام قرار داره هیچ آینده معناداری رو ترسیم کنم. انگار یکی با بی رحمی، یه دسته نور خیره کننده رو انداخت روی نگاتیو ذهن من و همه ی تخیلات مثبتمو نابودکرد. هیچ تصویری، روشن نیست.توی فکرم همه چیز تاریک و سیاهه و قرار هم نیست توی تاریک خونه ی دنیا هم به یه تصویر واقعی و شفاف برسه.

راستش هر چی هم به تقویم و تاریخ نگاه می کنم جور در نمیاد. این اون سندرم زنونه نیست. اما چرا اینقدر من تلخم؟!! اینقدر مستعد سکوت نبودم. کارتون باب اسفنجی و شخصیت پاتریک شادم می کرد حتی!

هفته قبل حالم خیلی بهتر بود. اینو از اونجایی می گم که توی کلاس سه شنبه اون هفته، وقتی قرار شد  برک با من باشه، کلی ایده داشتم و می خواستم یه ساندیچ سرد و ... آماده کنم. کلی سرچ می کردم و ذوقشو داشتم. اما امروز که باید برک رو ببرم نه تنها چیزی حاضر نکردم و ایده ای از ذهنم نمی چکه، واقعن حس و حالشو ندارم که حتی برای این بی انگیزگی غصه بخورم و استرس داشته باشم.

پ.ن: دیشب پیش خودم فکر می کردم چه خوبه که بارون بباره. بارون از نظر من بکگراند فوق العاده ایه برای غصه خوردن زیاد و شاد بودن زیاد. امروز صبح که بیدار شدم حس کردم صدای شر شر بارون به گوشم می خوره. باعث شد یه غلت شدید بزنم و دقیق شم به صدای بارون. در حالیکه خوشحال بودم از تکمیل پازل غمگین بودنم. یهو صدا خیلی آنی قطع شد و ... صدای شره کردن آب روی سینک آشپزخونه بود. و اینجوریه که خدا هم منو گول می زنه. خیلی ازت خوشم میاد خدا جون. هیچکی مثل خودت منو از احساسی که دارم نمی خندونه!!