از گوشم که خبر دارم، دارم به گوشیم نگام می کنم که بدونم از آخرین بار  که پیامی با این عنوان "دوستت دارم" دریافت کردم چند وقت،گذشته؟!!

یه روز بهاری بود. با دوستامون روی نیمکت محوطه نشسته بودیم و حرف می زدیم. یکی از دوستام در مورد کسی صحبت می کرد که اون روزها عشقش بود.- و عشق هم بودن- و این روزها  اون آقای عشق، علاوه بر اینکه ان شاا... تا ابد بر همین سمت خودشون باقی خواهند موند،به مقام همسر دوست عزیزمون بودن هم، ارتقا پیدا کردن. دوستم میون حرفاش رو به من کرد و خیلی آروم تر از لحنی که همیشه داشت،گفت : نانازی  "دوست داشته شدن خیلی قشنگه" !!

اون زمان،بیست و یک سال و حدود ده ماه از زندگیم می گذشت، تا اون وقت چنین جمله ای نشنیده بودم. همیشه به دوست داشتن فکر می کردم. اینکه من، دیگران، زندگی، طبیعت و دنیا و ... را دوست دارم و دیگران هم منو دوست دارن. هیچ وقت دقیق به "دوست داشته شدن " و فقط "دوست داشته شدن"، فکر نمی کردم.انگار این ترکیب کلمات، برای گوشهام غریبه بود، چون هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. زمانی این ترکیب رو شنیدم که خودم چپ و راست بهم ابراز عشق می شد و من خیلی بی تفاوت رد می شدم و انگار که چون همیشه برآورده می شد و بهش مطمئن بودم، اصلن مورد توجهم نبود یا شاید هم بطور خاص تجربشو نداشتم یعنی اونقدر بهم ابراز عشق می شد که فکر می کردم هر وقت که دلم بخواد می تونم این حس دوست داشته شدن رو بطور خاص تجربه کنم پس بسپارم به سرنوشت!! مثل تنفس که اصلن به فرایندش فکر نمی کنیم. همه ی جهانه دوست داشتن های ذهنی من، خلاصه می شد در دوست داشتن خانواده ، فامیل ، دوستان و مردمی که باهاشون سر و کار داشتم!! ولی چه کسی منو بطور خاص،دوست داشت؟!! چرا تا اون روز به احساس زیبای دوست داشته شدن، توجهی نداشتم؟!! استارت این کنجکاوی همون روز زده شد. که چطور می تونه باشه؟!!

می دونید بعد از اون روز ،این جمله مثل یه تابلو فرش نفیس که روی دیوار خونتون، هر روز می بینید، شاید در بهترین نما، روی دیوار ذهنی من کوبیده شده و بهش فکر کردم و فکر هم می کنم. این روزها بیشتر بهش فکر می کنم و ذهنم درگیرشه و میترسم از روزی که دیگه تجربش نکنم!!دوست داشته شدن از طرف پدرو مادر و فامیل و دوستان و مردم،  اون دوست داشته شدنی نیست که ازش حرف می زنم و دوستم  بهش اشاره کرده بود!! منظور من از دوست داشته شدن، یه جور  دوست داشته شدن تاپه که حتمن خودتون می دونید از چی حرف می زنم! دوست ندارم مبهم بگم! مثل دوست داشته شدن از طرف یه فرد خاص مثل دوست دختر برای پسرها و دوست پسر برای دخترها،عشق، همسر، همراه و حالا هر کسی که براتون خاصه - مهم دریافت این حسه، روح آدم که مشروعیت حالیش نیست- اینجا کره زمینه و ما انسانیم...!!! 

وقتی این جمله رو شنیدم و روش تمرکز کردم، دیدم آره! دوست داشته شدن خیلی میتونه زیبا باشه و بطور خودخواهانه باید بگم حتی خیلی زیباتر از دوست داشتن. خیلی جذابه و وقتی تجربش کنی و بتونی اونی رو پیدا کنی که واقعن دوستت داره و شما اون عشقی که بهتون می ده رو درک کرده باشی، دیگه نیازمندی.یه نیازمند واقعی. شما دیگه از یه انسان بی تفاوت ولی دوستدار اطرافیان، تبدیل شدید به یک انسان که شدیدن محتاج دوست داشته شدنه.به دوست داشتن هم فکر می کنه ولی به دوست داشته شدن معتاد و نیازمنده.درواقع این خواسته،جز نیازهای ثانویه انسانه، ولی خلا این نیاز ،همه ی نیاز های اولیه شمارو تحت تاثیر قرار می ده. پس خیلی مهمه.

چند روزه دارم به این فکر می کنم، از آخرین باری که صد در صد مطمئن بودم که لبریز از حس دوست داشته شدن  بودم، خیلی گذشته. منظورم یه دوست داشته شدن واقعی و نابه. نه از این دوست داشته شدن های مصنوعی و گاهی غیر مجاز که مورد پذیرش نفس دو طرف هست!! که حتی اگه "دوست داشتن" واقعی و اصیل باشه "دوست داشته شدن" ممکنه اینطور نباشه.

فکر کنم چهار ماه از آخرین تجربه اون حس گذشته و می خوام بگم اونقدر این حس قشنگه و من اونقدر بهش محتاج یا معتاد شده بودم که به خاطر داشتنش، هر توهین و تحقیر و سرزنش و کاستی( نه از نظر مالی) رو تحمل می کردم. گاهی اوقات برای اطمینان از داشتن این حس، حتی گرد و خاک به پا می کردم که ببینم هنوز هم دوست داشته شده ام؟!! بعضی از ما موجودات عجیبی هستیم.

رشته تحصیلی من مدیریت نبوده، اما یه مبحثی رو حتمن بعضی هاتون شنیدید. سلسله مراتب نیازهای مازلو. اینکه وقتی یک نیاز برطرف می شه، انسان به نیاز بعدیش فکر می کنه و در صدد برطرف کردن اونه. این مطلب در مورد بحث انگیزش بود ولی یه الگوی جالبیه. فکر کنید شما تشنه هستید و آب می خورید و وقتی سیراب شدید دیگه به آب توجهی ندارید  و اگه مجبور بشید بیشتر از نیازتون آب بنوشید حتی آبگریز هم ممکنه بشید. دوست دارید به یه سمتی منتصب بشید و بعد از ارتقا به اون سمت، بعد از یه مدتی عادی می شه براتون و بهش توجه ندارید و به نیاز های بالاتری فکر می کنید.  میخوام اینو بگم که توی زندگی من نیاز به دوست داشته شدن کاملن برطرف شده بود و من به بقیه نیازهای خودم فکر می کردم. انگار این حس دوست داشته شدن برای من مثل وقتی شده بود که  سیراب بودم. بقیه نیاز ها که در مراتب بعدی قرار داشتن، مثل حس احترام متقابل، امنیت، عزت نفس و ... برام مهم شده بودن و به دنبال رسیدن و ارضای اونا بودم. می دونید وقتی خلا نیازی که براتون ارزشمندتره رو حس می کنید حتی اگه به بالای هرم نیاز ها، رسیده باشید باز مجبور به عقب گرد هستید.

این نانازی آمیخته ای از جسم و احساسه و متاسفانه تهی از منطق! خب من بیکار ننشستم و برای دیدن این دو تا کلمه جذاب روی گوشی موبایلم یه پیامک به دخترعموم -مرجان- ارسال کردم و فقط تایپ کردم:دوستت دارم. و اون اینطور جواب داد: "من فدات بشم. منم دوستت دارم عجیجم، آفجی خوشگلم (این کلمه محبت آمیز بین ما دخترعمو پسر عموهاست که برای ما پنج تا دختر البته کاربرد داره) و یه آیکون بوس !!! "  و یکی هم برای اون یکی دخترعموم - مروارید- که دیدم می گه: "منم دوستت دارم عزیز دلم. آفجی (توضیح بالا) فدات بشه!!"  و یکی هم برای شودی ارسال کردم که نوشت: "منم دوستت دارم عزیزم". راستش فقط تونستم شدت ابراز احساسات دخترعموهامو به ترتیب از احساساتی تا خشک طبقه بندی کنم. مرجان، مرواری و شودی!! میدونی آدم دوست داره همیشه آدم هایی رو کنارش، داشته باشه که روحش در کنارشون لخت لخت بگرده و خجالت هم نکشه. من اون ادما رو دارم.

یه چیزی هم بگم. چند روزیه که کودک درونم هم دیگه باور کرده که باید توی تنهایی با خودم همراهی کنه. حس و حال گذشته رو نداره و دیگه حتی بهانه هم نمی گیره. نه پا می کوبه روی زمین و نه شاده و نه ناراحت. حتی دیگه به آسمون دلم هم نگاه نمی کنه. از خودم بی انگیزه تر شده. یه گوشه نشسته و فقط به خودم زل زده.انگار که پای یه میز محاکمه رفته و نه تنها نتونسته خودشو اثبات کنه، بلکه هزار جور تجزیه و تحلیل برای خودش کرده و متاسفانه به نتایج جالبی نرسیده .افسرده شده و میخواد که فقط بخوابه. دلش یه پتو می خواد که فقط بخزه زیرش و از کل دنیا و آدمایی که تردید دارن ولی با قدرت حرف می زنن و قسم و دلیل های شما قانعشون نمی کنه، فرار کنه.چون باور نشده. دلش می خواد زیر تاریکی پتو چشماشو باز کنه و به چشماش اجازه بده که  گریه هاش تموم بشه. خب بچست.یه مدت دیگه خوب میشه.

پ.ن: با پسر عمه که چیزی نمونده تا کنکور دکتراش، خیلی مجهز، در حال رفتن به یکی از  کتابخونه های عمومی هستیم. من دارم رانندگی می کنم و اون هم مشغول تقسیم خوراکی هاست. میگه: نانازی با اینکه می دونم متولد چه سالی هستی، ولی سالهاست که هر کی می پرسه نانازی،چند سالشه، می گم بیست و هفت سال. و ادامه می ده : اون وقتی که بیست و پنج سالت هم بود، می گفتم بیست و هفت و الانم که سی سالته بازم می گم بیست و هفت و می گه نمی دونم چرا سالهاست توی فکر من، پات توی بیست و هفت سالگی گیر کرده.  گفتم: خب دوستت که پریروز توی کتابخونه منو دید و ازت پرسید،حدسش چی بود؟  گفت: همین بیست چهار بیست و پنج!!  گفتم دیوووونه: این چیزارو زودتر به آدم بگو. خب برای یه خانوم سی ساله که بیست و چهار ساله تصور شده باشه، ممکنه دو سه ساعتی الکی شادش کنه.