از این طرفا!!!
دیروز هم با دخترخاله ها و همسراشون رفتیم باغ خرسی اینا. بابا و مامان و داداشش هم بودن. روز خیلی خوبی بود. ناهار خوردیم و بعدش خاله خرسی هم اومد و نشستیم به صحبت و شعر خوندن و بعد هم یه کمی شوخی و خنده و برگشتیم. توی مسیر با خرسی رفتیم خونه ی مامانم و یه سر بهشون زدیم و بعد هم رفتیم خونه ی دخترخالم. تا ساعت 1 پیششون بودیم و بعد برگشتیم خونه.
قرار بود خرسی تا ساعت 2.5 ماشینو بهم برسونه تا الان که پیداش نشده. امروز یه مهمونی با مامانم دعوتم که باید برم خونه و حاضر شم.
مدتها پیش یه همکاری داشتیم که خیلی تریپ اطلاعاتی میومد و بارها یه جورایی جلومون از پدر و عموهاش و دایی هاش و سمت های مهمی که داشتن تعریف می کرد و یه جورایی خیلی مرموز می خواست خودشو هم خطرناک جلوه بده. چند نفر از همکارا مشغول صحبت بودن و می گفتن این بابا خیلی خفنه و خودش بارها اقرار کرده که چیه و کیه و ... !! منم با خیال راحت گوش می دادم و توی دلم می گفتم طرف اگه این کاره باشه هیچ وقت بروز نمی ده و برعکس انکار هم می کنه. - اینجوریش برام اثبات شده بود- قابل ذکره همین همکارمون آقای خفن پور (چنین فامیلی وجود که نداره؟) ریش می زاشت این هوا -- تیپ می زد می شد برادر مخلص یه جوری خیلی خیلی ترسناک. هیچوقت هم من حوصلشو نداشتم چون خیلی پر چونه بود و وقتی ضبطش زوشن می شد دیگه استپ نداشت. خلاصه گذشت و گذشت و ما چشممون به جمال ایشون روشن نشد تاااااا همین چند وقت پیش که از لهجه خاصش شناختیمشون. کلن عوض شده بود. سر و وضع و ظاهرش که بماند ... رفتارش حتی و خنده های بلندش !! از اون ریش نامرتب و موهای فرق کج هم خبری نبود. انگار این نبود که با چفیه میومد. تصور کنید اون پسره توی اخراجی ها که پسر اون حاجیه بود رفته و جرویس بابا لنگ دراز اومده! والا!
البته ریشه همه ی این تغییرات توی انگشتاش بود. اون همه انگشترهای جورواجور عقیق و ... جاشو به یه رینگ طلایی داده بود. نمی دونم چطور می شه مسبب این همه تحول شد. چطور بعضی از خانوما چنین توانایی دارن؟ سوالیه که الان توی سرم قرمز شده و جوابی براش ندارم.
پ.ن: الان به خرسی زنگ زدم و پیچش صدای ایشون توی دستشویی برق از سرم پروند. فراموش کردن که باید ماشینو به من برسونن و احتمالن دیر برسم!!
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...