امروز صبحه اونقدر خانوم شدم که خیلی خیلی زود  بیدار شدم واسه خرسی ماکارونی پختم. البته کار زیادی نداشت چون مایه ماکارونی توی فریزرم داشتم ولی به خودم که تا یه ربع قبل از حرکت به اداره روی تختم امیدوارم شدم. می دونید یه وقتایی باید ترمز دستی رو کشید. الان من یه هفته شده که آشپزی نکردم، حالا خرسی حرفی نمی زنه و تمایلی به آشپزی من نداره و فقط توی بحث و دعوا این مسئله رو به میون میاره ولی خودم که باید یه کمی از اون همه شعوری که دارمو نشون بدم و زنیت داشته باشم. دو روز قبل از روز مادر یه شب شام مامان و بابای خرسی اومدن خونمون( در جریان هستید که) که غذا پختم و قبلترش هم اون وقتی بود که دوره داشتیم و اووووه دو هفته پیشش. حالا نپرسید ما چی می خوریم و چطور زنده هستیم و ... ! معمولن ناهار می ریم خونه مامانم یا اونجا می خوریم و یا میاریم خونه ی خودمون که خونمون هم رنگ غذا رو ببینه و شام هم یا حاضری می خوریم یا اصلن نمی خوریم. منو خرسی یه گروه جدید از جاندارانو تشکیل می دیم که اسمشون میوه خوارانه. الانم که فصل فراوونیه میوه هستش و تنوع زیاده اصلن  هر روز میوه پارتی داریم. بعد اونقدر که به میوه ها سم و کود شیمیایی و نگهدارنده و اینا می زنن یه کمی هم عذاب وجدان می گیریم ولی خب به مرغ هم هورمون می زنن. نهایت کاری که می کنیم اینه که آخر شب به جای شیر، دوغ می خوریم تا مثلن مسموم نشیم. اینجوری دلمونو خوش می کنیم .حالا همین دوغ هم می دونیم که کاملن دوغ نیست. دیشب خرسی رفته بود خونه مامانش و ساعت 10 اومد خونه و خیلی خوشحال بود. و می گفت چه بوی خوبی میاد!! غذا پختی؟!! ماکارونی پختی؟!!(فکر کرد سورپرایزه)یه نگاه انداختم دیدم بععععله در آشپزخونه مخفیمون بازه و بوی غذای طبقه پائینی ها اومده خونه ی ما. آخه دریچه هواکشمون فکر کنم یکیه.یعنی از یه کاناله. واسه همینم خرسی فکر کرده بود من غذا پختم در حالی که من پای تی وی داشتم نحوه پرواز و هدایت هواپیمارو می دیدم. بعدش هر چی هم اصرار کردم براش ماکارونی بپزم قبول نکرد و رفت خوابید. منم اونقدر وجدانم مچاله شد که آلارم گوشیمو تنظیم کردم تا هر طور شده امروز صبح براش ماکارونی بپزم و پختم.
پریروز تولد نامزد پسر خالم بود و قرار بود شب سورپرایزش کنیم. عصر رفتم براش کادو خریدم و با خرسی رفتیم دنبال مامانم و با هم رفتیم خونه ی خاله جونم. خالم هم کلی زحمت کشیده بود و شام پخته بود. پسر خالم و نامزدش بیرون بودن و از قبل بهش گفته بودن که واسه شام مهمون از اصفهان میاد برامون و ... ( که شک نکنه این همه غذا واسه چی می تونه باشه) بعد که همه اومدیم به پسر خالم اطلاع دادیم که بیان و همه اومدن.  خیلی خوشحال شد. اصلن فکرشو نمی کرد. کیکش هم هلو کیتی بود.
پ.ن: نگفته بودم این قورباغه واسه دهنم خیلی بزرگه؟ اصلن این خواب صبح یه چیزیه که نمی شه باهاش شوخی کرد. هر چی هم با خودم می گم سلامتی مهمتره و ... ولی صبح یه وقتی به خودم میام که خواب موندم و اصلن یادم نمیاد کی آلارم گوشیمو خاموشش کردم.
پ.ن1: قبلن ها می گفتیم لاو ایز  اینکه صبح بیدار شی و برای عشقت غذایی رو که هوس کرده بپزی الان اما همون لاو ایز ولی زنیت ابزار  مهمیه در مقابل کودتای خونواده شوهر، عشق معنا نداره اصلن!