گام اول: سحرخیزی
به همون دلیل که می خوام به سلامتیم بها بدم تصمیم گرفتم صبحا برم پیاده روی. در همین راستا در جریان هستید که دیروز صبح زود بیدار شدم و استارت سحرخیزیم زده شد. منتها دیروز به امور زنیت بازی مشغول بودم و این مورد افتاد واسه امروز. امروز هم با اینکه دیشب خیلی دیر تونستم بخوابم و کلن بی خوابی اومده بود به سراغم، صبح زود بیدار شدم و رفتم پای پنجره آشپزخونه و یه کمی هوا خوردم و تا اومدم حاضر شم واسه پیاده روی، خودمو توی آینه دیدم و دیدم چاق که نیستم واسه چی دارم خودمو عذاب می دم. بعد دیدم با این اوضاع خواب آشفته ای که من دارم(شبها به سختی می تونم بخوابم واسه همینم اکثر وقتها توی اداره بی حال و خواب آلودم) بهتره اول یه کمی روی سحرخیزی کار کنم و بعد یه سنگ بزرگتر بردارم. اینجوری شد که دوباره خوابیدم. البته پیاده روی نرفتن امروز من دلایل دیگه ای هم داشت.
خرسی دیروز یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم ازش. هنوزم ازش دلخورم. توی خونه ی ما اگه من حرف بزنم که در و دیوار خونه ی ما صدای آدمیزاد می شنون والا خرسی همش یا سرش به لپ تاپشه و یا اینکه خوابیده. یه وقتایی هم که حرف می زنه اووووه اصلن نزنه بهتره!! همش فکر می کنم خیلی دوست داره منو به انزوا بکشونه.اون فکر می کنه بشینه توی خونه همه ی هلو های دنیا می پرن توی گوی مبارکش. راستای فکری ما دو تا دو تا خط عمود بر همه. در کنارش خداتا خوبی دیگه دارها. اینجوری هم نیست که بد باشه. خیلی خوبه و من دوسش دارم. ولی دلیل بی انگیزه بودنم هم خودشه. حالا نمی گم چی گفت که مجددن یادم نیاد هر چند که مثل یه تور ذهن منو انداخته توی دام ولی بی خیال اینم می ره توی بایگانی بقیه حرفا.
حالا یکی از خوبیهاش هم اینه که الان اومده دنبالم و پایین منتظرمه. من برم دیگه طولش ندم.
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 14:53 توسط نانازي بانو
|
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...