روزانه های روحانی
دیروز توی راه رفتن به خونه مامانم فکر می کردم ، این لحظه هارو با هیچی توی دنیا عوض نمی کنم. بعد از افطار هم یه کمی پیششون هستم و بعد می رم خونه. این روزا اتفاق جدیدی نیفتاده جز اینکه همسایه روبروییمون یه نینی به دنیا آورده و غروبها با نی نی کوچولوش میاد روی بوم خونشون و اون فضای خلوت بوم های اطراف منو که بی دغدغه سرمو می نداختم بیرون و معلق می شدم یه کمی از نظر خودم مخدوش کرده.آخه من یه فضای آروم و آزاد و بزرگ می خوام. دقیقن هم روبروی پنجره آشپزخونه ی ماست نمی شه که یه ربع به هم خیره بشیم. چند روز پیش فقط ازش پرسیدم بچش دختره یا پسر؟!! گفت پسره و خیلی ارومه و اسمش هم آرمینه. از دور هم نمی شه بچه رو چلوند که!!
مر*وارید ما صدای خیلی خوبی داره. چند شب پیش که با هم بودیم چند تا ترانه خوند. اووووه اونقدر با احساس خوند که الانم یه وقتایی توی اداره گوشیمو می زارم جلوی گوشم و به صداش که گوش می دم احساس آرامش می کنم. باید به صداش اهمیت بده چون واقعن صدای قشنگی داره.می تونست حتی یه خواننده ی موفق هم باشه در کنار شغلش.
ما الان یه عضو سوم هم توی خونمون داریم. من و خرسی که اعضای اصلی هستیم و عضو سوم خانواده یه گوشی موبایله که خرسی جدیدن خریده و اونقدر سرش به اون گرمه که اصلن نمی بینه اطرافش چی داره می گذره. پس زیاد دلتون به حالش نسوزه که ای بابا وقتی هم میاد خونه، نانازی یه ساعت توی خونه بند نمی شه و می ره خونه مامانش و ...!! کلن خرسی بیشتر دوست داره این روزها با عضو جدید خانواده تنها باشه و کسی دور و برش نباشه که باهاش صحبت کنه و خلوت اونو با گوشیش بهم بزنه. به نفع منم شده ها. همه رو نزاریم به حساب خودخواهی خرسی و تکنولوژی دوستیش.
پ.ن: امروز خیلی کار سختی داشتم. از دیروز هم استرس کار امروزمو داشتم. حتی دیشب بابتش کابوس هم می دیم. منتها هم کارم به خوبی تموم شد و یه گزارش توپ تحویل دادم و هم اینکه یه خبر خوبی بهم رسید که خوشحالم کرد.
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...