تا حالا توی خواب گریه کردید؟ اونقدر که به هق هق بی افتید؟!! خیلی بده. خیلی خیلی .انگار توی یه حجم خیلی کمی قرار داری و همه چیزایی که واسه یه گریه حسابی نیاز داری رو هم کم داری. بعد که بیدار می شی توی گلوت یه درد مبهمی داری که قبلن تجربشو توی بغض کردن هات داشتی. از اون بغض های آدم خفه کن.

چرا بعضی از ماها اینقدر حساسیم. هر چی پی پوست کلفتی به تنمون می مالیم بازم انگار احساسمونو خدا از پولکی ساخته. با اشاره ای می شکنه توی گرما ذوب می شه توی سرما ترک می خوره. حالم بد شده از خودم با این همه گنگیاتی که بهشون مبتلا هستم. 

حتی وقتی همه شیرینی ها و تلخی هارو با هم داری هم باز می بینی ته  وجودت یه کوه داری که جنسش از شادی نیست. کلن یه دوره دپریشن مسخره رو بیدلیل سپری می کنم. یه کمی از صرافت نوشتن افتادم.

الان چند شبه با خرسی می خوایم بریم روی پشت بوم و توی خنکای شب بساط پهن کنیم و بلال بخوریم ولی نمی شه. یا فرصتش پیش نمیاد یا بلال تازه و خام پیدا نمی کنیم. این هفته یه کمی بهتره. دیشب خونه دخترخالم بودیم و آخر هفته هم مهمونی تولد زنداییم هستیم. این چند روزه زندگیمون تکرار مکررات نیست.

یه دختردایی دارم که چند سالی ازم کوچیکتره. الان یه نی نی تقریبن یه ماهه داره. یه دختر کوچولو که احتمالن مثل دخترداییم یه پوست شیربرنجی داره. امشب میرم که ببینمش. هم خودش و هم نی نی کوچولوشو.

فعلن که برنامه هام روی آبه. اصلن نمی دونم کجام. گیج می زنم. گم شدم بین این همه شلوغی و ...

یه پست شیرین می زارم. منتها فردا.