سلام. حالیز یاخجیده؟ نه خبرلر؟

با خرسی چند روزی رفتیم تبریز گردی.خب از اونجایی که بخوام برم عروسی تبخال می زنم و بخوام برم استخر هورمون قاطی می کنم و بخوام برم مهمونی ، مهمون برام میاد و بخوام برم دوش بگیرم آب قطع می شه، وقتی هم خواستیم بریم مسافرت، سرما خوردم. یعنی از مطب دکتر با اون حال زار، راه افتادیم به سمت تبریز. همه قشنگی های سفر با زق زق گلو و سر درد قاطی شده بود ولی غیر قابل تحمل هم نبود. یه جاده پت و پهن جلومون بود که صاف می رسید به تبریز و یه عالمه سرزمین های مریخی که دورو و برمون بود. سر ساعتی که باید اتاقمونو تحویل می گرفتیم به مقصد رسیدیم. شب اول هتل صخره ای کندوان اقامت داشتیم و شبهای بعد  هم هتل تبریز. در کل سفر خوبی بود.  روز اولی که تصمیم گرفتیم پیاده بریم بازار ، منو خرسی همو گم کردیم. هتلمون وسط شهر بود و فکر کردیم ما که اینجا رو بلد نیستیم بیخود توی این شلوغی و ترافیک از ماشین خودمون استفاده نکنیم.از چند نفر پرسیدیم که چطور می تونیم بریم بازار و راهنماییمون کردن. یه مسیری بود که دوستان راهنمایی کردن و گفتن این اتوبوس ها شما رو دقیقن اول بازار پیاده می کنن. نتیجه این شد که توی اون شلوغی خرسی سوار یه اتوبوس شد و منم سوار یه اتوبوس دیگه. هیچی اخرش هم یه ایستگاه رو انتخاب کردیم و جفتمون اونجا همو دیدیم ولی تصمیم گرفتیم دیگه دور اتوبوس رو خط بکشیم. خب من یه اعتماد به نفس کاذبی دارم که هیچ وقت کم نمیارم.البته استثنا هم داره. ولی وقتی فهمیدم خرسی رو گم کردم و هیچ جایی رو هم بلد نیستم و اصلن نمی دونم مقصد اتوبوسی که سوار شدم با مقصد اتوبوس خرسی یکی هست یا نه، بی خیال نشستم روی صندلیم و خیابون های شلوغ تبریز رو تماشا می کردم.تا خرسی زنگ زد و گفت نانازی گم کردیم همو. نه؟!! خندیدم و گفتم آره! گفت الان کجایی؟ گفتم تبریزم!! یه کمی لحنش تلخ شد و گفت شوخی نکن کجایی می گم؟!! گفتم اخه از کجا بدونم. همین الان اتوبوس از کنار یه تابلو رد شد که روش نوشته به سمت موزه آذربایجان. بعدش نشستم  مشغول چت با دخترخالم شدم تا رسیدم با ایستگاهی که باید پیاده می شدم و خرسی اونجا منتظرم بود. از همونجا هم یه عکس از دوتامون برداشتم و به واتزاپ دخترخالم فرستادم که یعنی خیالش راحت باشه. پیدا شدیم.

امروز روز اولی ها می رن مدرسه. فکر می کنم گریه حق همه ی بچه هاست.گریه یه جور ابزاره، واسه بیان دلتنگی. من روز اول مدرسه، با اینکه فاصله کلاسم با کلاس مادرم، صد قدم هم نبود، ولی بازم گریه کردم. همین الانم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و بازم دلم گریه می خواد. خصوصن وقتی یاد دیشب و چهره پدرم می افتم . من یه ادم خیلی دلسوزی هستم. خیلی چیزا روی خیلی از آدما بی تاثیره ولی اشک منو در میاره.

دیروز نمی دونم خرسی از کارش یا از همکارش یا از رانندگی یه بنده خدایی اعصابش بهم ریخته بود و متاسفانه وقتی در چنین شرایطی قرار می گیره با سرعت میگ میگ خودشو به من می رسونه تا بتونه خودشو تخلیه کنه. موقع تعطیلی من رسید و توی راه دستشو گذاشت توی آرشیو مغزش و یه موضوع فراموش شده از بایگانی در آورد و هی اونو کش و تاب داد. که تو اینجور بودی اینجور هستی اینجور نیستی و ... تا لحظه ای که منو برسونه خونه مادرم یه ریز حرف زد و حرف زد و حرف زد. غروب بعد از تعطیلیش طبق معمول اومد خونه مادرم دنبال من که با هم بریم خونه. منتها تا من حاضضر شم اون اومد بالا. ظاهرن فکر کرده بود که از سفر اومدیم و من رفتم دیدن پدر و مادرش و اون هنوز نیومده به پدر و مادرم سر بزنه و ...

یه جوری اومد خونمون که من یاد ماهی پافر افتادم. طفلک پدرم هر چی باهاش حرف می زد و می خندید اون یه جوری خودشو به کتاب مزخرف روی میز و گل قالی گره می زد که انگار پدرم با دمپاییش حرف می زنه. پدرم وسط های صحبتش دیگه ادامه نداد و فقط به جلو نگاه می کرد. منم دیدم اوضاع اینطوریه و خرسی داره مشکل منو و خودشو با اون قیافه عبوس جلوی پدر و مادرم جار می زنه، لباسمو پوشیدم که بریم و رفتیم. می دونید آدمای با شرایط پدرم خیلی زودرنج و حساس هستن. ما نمی زاریم کمترین بی توجهی به پدرم بشه. خیلی هواشو داریم که حس نکنه حالا که یه جا نشسته و همه ی جهانش توی چهار دیواری هال با تزئینات تی وی و کاناپه و کلی بالشت خلاصه شده، یعنی موجود اکسپایر شده هستش. چون اینطور نیست. از خرسی به عنوان یه مرد 31 سی و دو ساله انتظار می ره با پنجاه درصد آف و تخفیف، حداقل فهم و شعور یه پونزده ساله رو داشته باشه. اوووه!! تصمیم داشتم هیچوقت و هیچوقت دیگه  اینجا به خرسی و اطرافیانش توهینی نشه منتها رفتار دیشب خرسی توی خونه پدرم اونقدر منو منقلب کرد که اصلن برام مهم نیست سر تعهدات اخلاقی خودم به خودم هم باشم.

امروز که پدرم زنگ زده بود هنوز هم توی صداش یه رگه هایی از آثار  بی معرفتی که دیشب بهش شده بود وجود داشت. دلم طاقت نیاورد و نتونستم به روی خودم نیارم. پرسیدم بابا از خرسی ناراحتی؟! که گفت: عیبی نداره. خسته بوده و ... بعد خودش گفت اونایی که باید منو بشناسن می شناسن و...

امشب دو جا دعوت شدیم. هم دعوت بهنازیم به مناسبت فارغ التحصیلیش و هم عروسی پسر پسر عموی خرسیه که البته من به دلیل رفت و آمد و مراوده های نا محسوس تا بحال نه داماد رو دیدم و نه پدر داماد و نه ... تصمیم داشتم چون دعوت شدیم حتمن برم، رفتار دیشب خرسی با پدرم نظرمو کاملن عوض کرد. نمی رم. حتی اگه به دعوت بهناز هم نرم.

پ.ن: نمی دونم شاید من خیلی عاطفی هستم و شاید دیگران خیلی سنگدلن. عیبی یوخدی! می گذره.