هستم. زنده اما خاموش
نه!!
میون روزمرگی ها گم نشدم، دست راست و چپم با همه متعلقاتش سالمه و مشکلی برای تایپ پست جدید ندارم،پدر و مادرم هم خدارو شکر که هستن کنارم و وجودشون مسکنیه برای من.مشکلات که همیشه بود و هست. چیز جدیدی نیست که بخوام روش مانور بدم. زیر پتوی دوگانگی روزگار می گذرونم و تلخی دهنم با شیرینی ذهنم مخلوط عجیبی می سازه که هیچوقت تجربه نکرده بودم.فعلن خودروی زندگی من توی تونلی متوقف شده که هیچ چراغ برقی هم توش سوسو نمی زنه. دارم با سرعت حلزون از تونل عبور می کنم به امید اینکه تهش به یه باغ سرسبز و سحرآمیز برسه.
هیچی اصلن. چرا دارم اینجوری حرف می زنم واقعن؟ فقط اومدم بگم که خوبم. خوبه خوب!
این روزای سرد که سپری بشه، نیست و تموم بشه، برمیگردم. فعلن تلاشم رو وقف رسیدن به انتهای تونل کردم. جایی رو نمی بینم. یه کمی سرده ولی می شه دووم آورد و امیدوار بود.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 12:45 توسط نانازي بانو
|
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...