دوست ندارم تعریف کنم.قصد اینکارو هم ندارم.دوست ندارم هشتاد روز قبل رو به خاطر بیارم و روزهای قبلترش رو و همه ی اون شش سالی که گذشت.همه ی اون روزهایی که با ترس و نگرانی و حسرت توام بود. یاداوریش حس مبهمی رو به من می ده  که فقط آدمی تجربش کرده که مدت طولانی، توی یه سونای بخار خیلی داغ قرار گرفته. اونقدر طولانی که نفسش بند اومده و ناخودآگاه خودشو به سمت یه محیط باز و پر از هوا، پرتاب کرده. آره هفتاد و چند روزه که جای یه نفر توی زندگیم خالی شده. خالیه خالی. اونقدر خالی که انگار اصلن وجود نداشته. بارها خواستم در مقام قیاس برای اثبات به خودم، یه طرحی از چهرش با انگشتم روی صفحه گوشیم بکشم، اما نشد. محرکی نبود که انگشتمو هدایت کنه تا روی صفحه بلغزه و آنی یه ته مایه از چهرش بهم بده. که یادم بیاد آیا ما هیچوقت عاشق هم بودیم؟ واقعن عاشق هم بودیم؟!! هیچی از اون صورت توی ذهنم نمونده بود. می دونید گاهی اوقات زمان در نقش یه ابزار سلطه، خوب بلده بازیگری کنه. بدون اینکه توجهی به کارگردان و تهیه کننده زندگی داشته باشه.وقتی به خودت میای که پرده ها رو کشیدن و برق سالن رو روشن کردن و گفتن تمام!!! آره من همه ی زوایای چهرشو فراموش کردم. انگار نه انگار شش سال به تعبیر بزرگترا سرمونو روی یه بالشت می زاشتیم و خیره به هم می خوابیدیم. اوووه چی می گم؟ کدوم بالشت؟!! حداقل این تعبیر بزرگترا برای ما کاربرد نداشت. نمی دونم شاید واسه همین هیچوقت عواطفمون به هم، یه گره اساسی نخورد. مخلوط تفکرات یه آدم احساساتی و عاطفی که دید تجربی به زندگی داره با یه ادم فنی و ماشینی که یه پوشش آهنی به اسم غرور دور احساسش کشیده، معجون جالبی نمی سازه. این معجون با هیچ میکسری، یه دست نمی شه.

بله هفتاد و چند روزه که دیگه سرمو توی دستم نمی گیرم و به این فکر نمی کنم چرا اون یه نفر منو درک نمی کنه. چرا همیشه راحت ترین راه حل - همون پاک کردن صورت مساله ی لعنتی - رو برای فرار از مشکل انتخاب می کنه. دیگه به این فکر نمی کنم که چرا برای خودخواهی و تبعیض حد و مرزی قائل نیست. چرا صداش برای من اینقدر بلنده. چرا توی این دنیا منو تنهای تنها می بینه. چرا من دیوار کوتاه زندگی اون محسوب می شم.چرا عزت نفسم اینقدر متلاشی شده؟ هفتاد و چند روزه که این کابوس تموم شده و هر روز دارم فکر می کنم خدایا چرا اینقدر دیر؟!!!

هجده شهریور توی همین وبلاگ یه عبارتی رو نوشته بودم و اون اینکه "بگذریم که آسیب پذیر شدم و خودمم اینو می دونم! روزهای منم می گذره. بین ورقه های ترس و نا امنی و بی هدفی نسبی! منتظر یه اتفاقم. یه چیزی که مثل بیگ بنگ بزنه همه چیزو بترکونه و بعد خورشید بتابه و همه چیز دوباره جوونه بزنه. "

می دونید این روزها از خدا می خوام هر چیزی سر جای خودش جوونه بزنه. جایی که باید باشه.باید می بود و نبود. جایی که اون مصلحت می دونه باشه.عشقی که مستت کنه و امیدی که خیر توش باشه و موفقیتی که متعالیت کنه و تو هیچ مقاومتی در برابر خواست خدا نداشته باشی.نه نذر و نه دعا و نه هیچ اما و اگری... که بعدن جای گلایه برای تو که بندشی، باقی بمونه. که اگه به پوچی رسیدی بتونی توی خیالاتت با خدا قهر کنی و مثل بچه ها سرتو بگیری توی آرنجت و تکیه بدی به زانوهات و با گریه بگی تو مقصری، تو خواستی، حالا هم خودت درستش کن!! 

پ.ن: چیزی که از خودمون به زبون میاریم با چیزی که حقیقت وجودمونه ممکنه خیلی متفاوت باشه.مهم اینه که طرف مقابل، کسی که توی زندگی،روبروت نشسته، بدون هیچ چشم مسلحی - عینک خوش بینی یا بدبینی- ببینه که حرف و عملت یکیه. که اگه به حرف باشه، من شاگرد اول این درس می تونم باشم.

پ.ن1: این روزا اگر چه با فکر آینده ی مبهمی که نمی تونم تصورش کنم، دهنم تلخ می شه و قلبم تند تند می زنه، اما چیزی رو دارم که با کل دنیا عوض نمی کنم. نمی دونم خدا واقعن با من مهربون شده و داره به من مهر می ورزه یا اینکه این یه آرامش قبل از طوفانه! هر چی که هست من آرومم. منتظرم ببینم سکانس بعدی چیه!