فیش آخر!
بله هفتاد و چند روزه که دیگه سرمو توی دستم نمی گیرم و به این فکر نمی کنم چرا اون یه نفر منو درک نمی کنه. چرا همیشه راحت ترین راه حل - همون پاک کردن صورت مساله ی لعنتی - رو برای فرار از مشکل انتخاب می کنه. دیگه به این فکر نمی کنم که چرا برای خودخواهی و تبعیض حد و مرزی قائل نیست. چرا صداش برای من اینقدر بلنده. چرا توی این دنیا منو تنهای تنها می بینه. چرا من دیوار کوتاه زندگی اون محسوب می شم.چرا عزت نفسم اینقدر متلاشی شده؟ هفتاد و چند روزه که این کابوس تموم شده و هر روز دارم فکر می کنم خدایا چرا اینقدر دیر؟!!!
هجده شهریور توی همین وبلاگ یه عبارتی رو نوشته بودم و اون اینکه "بگذریم که آسیب پذیر شدم و خودمم اینو می دونم! روزهای منم می گذره. بین ورقه های ترس و نا امنی و بی هدفی نسبی! منتظر یه اتفاقم. یه چیزی که مثل بیگ بنگ بزنه همه چیزو بترکونه و بعد خورشید بتابه و همه چیز دوباره جوونه بزنه. "
می دونید این روزها از خدا می خوام هر چیزی سر جای خودش جوونه بزنه. جایی که باید باشه.باید می بود و نبود. جایی که اون مصلحت می دونه باشه.عشقی که مستت کنه و امیدی که خیر توش باشه و موفقیتی که متعالیت کنه و تو هیچ مقاومتی در برابر خواست خدا نداشته باشی.نه نذر و نه دعا و نه هیچ اما و اگری... که بعدن جای گلایه برای تو که بندشی، باقی بمونه. که اگه به پوچی رسیدی بتونی توی خیالاتت با خدا قهر کنی و مثل بچه ها سرتو بگیری توی آرنجت و تکیه بدی به زانوهات و با گریه بگی تو مقصری، تو خواستی، حالا هم خودت درستش کن!!
پ.ن: چیزی که از خودمون به زبون میاریم با چیزی که حقیقت وجودمونه ممکنه خیلی متفاوت باشه.مهم اینه که طرف مقابل، کسی که توی زندگی،روبروت نشسته، بدون هیچ چشم مسلحی - عینک خوش بینی یا بدبینی- ببینه که حرف و عملت یکیه. که اگه به حرف باشه، من شاگرد اول این درس می تونم باشم.
پ.ن1: این روزا اگر چه با فکر آینده ی مبهمی که نمی تونم تصورش کنم، دهنم تلخ می شه و قلبم تند تند می زنه، اما چیزی رو دارم که با کل دنیا عوض نمی کنم. نمی دونم خدا واقعن با من مهربون شده و داره به من مهر می ورزه یا اینکه این یه آرامش قبل از طوفانه! هر چی که هست من آرومم. منتظرم ببینم سکانس بعدی چیه!
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...