ا ل ی ن ه
چون واقعن اینطور نیست. بزارید حداقل توی جمع خودمون نقاب نزنم و روراست باشم. البته با وجود اینکه به حقوق برابر زن و مرد ،بسیار باور دارم و برای تثبیت این خواسته ی بحق خانوما به متکای اعتصاب هم تکیه می زنم ولی نمی تونم به قدرت آقایون در انجام کارها و اعتماد به نفسی که حضورشون به خانوما می ده، بی اعتنا باشم.
روز چهارشنبه با دخترعموهام رفته بودم خرید و یه گردش عصرونه. مشغول تماشای ویترین مورد علاقمون بودیم که تلفنم زنگ خورد و مشترک مورد نظر در مقام یک دوست ،حرف هایی بهم زد که تاثیرش برابر با ریخته شدن یه سطل آب یخ ،روی سرم بود. نیتش خیر بود ولی من انگار تازه عدم حضور یه نفر رو که مرد باشه ،توی زندگیم عمیقن فهمیده بودم.در عین حال احساس کسی رو داشتم که دست دست کرده و نارو خورده.این تماس تلفنی اولین ضربه ای بود که اون روز بهم خورد و منو شکوند. موقع برگشتن به خونه دیدم آب توی رادیاتور ماشین نیست و بخاریش کار نمی کنه و فنش هم روشن می مونه هر چی هم آب میریزم زود تخلیه می شه. فوری زنگ زدم به شوهر دخترخالم که گفت مشکل باید از آب و روغن باشه و اونارو چک کنم و خودش توی راه مشهد بود . به پسر عمه زنگ زدم و اومد و قرار شد صبح پنجشنبه بیاد و ماشینو ببره تعمیرگاه. دیگه این ضربه دوم هم به ضربه اول اضافه و یه دغدغه جدید برام ساخته شد. وقتی هم رسیدم خونه ویلسون (گوشی موبایلم) همش پیام می داد که بیا منو فرمت کن... بیا منو فرمت کن ... و اونقدر عصبانی بودم که اکی کردم و کل عکس ها و فیلم ها و صداهای دوست داشتنیم و همه اهنگ ها و برنامه های مورد علاقم پاک شدن و به خاطرات پیوستن... پازل استیصالم وقتی کاملتر شد که پسر عمه ساعت دوازده شب زنگ زد و گفت نانازی جون صبح نمی تونم بیام.به ماشینت دست نزن تا شنبه که اومدم ببرم تعمیرگاه.گفت حرکت کردیم داریم می ریم ارومیه. بعد توضیح داد که ممدرضا-پسرعموم- که ارومیه مشغول خدمته پاش صدمه دیده و باید جراحی شه و بچه ها شبونه دارن حرکت می کنن برن ارومیه که بچه اونجا تنها نباشه.
یه وقتی به خود اومدم که دیدم توی تاریکی اتاق، روی تختم نشستم و در حالی که بالشت سبزمو توی بغلم گرفتم، گریه می کنم و اشکی که از اعماق وجودم توی چشمام جمع می شه و میچکه، در کنترلم نیست.همه اینا در حالیه که زمانی که پشت آدم به یه نیرو به اسم مرد گرمه،این چیزا اصلن به شکل مشکل، خودشو نشون نمیده.چه بسا مشکلات بدتر و سخت تری هم بود و اصلن به چشم نمی اومد.
انگار هر چقدر هم قدرت داشته باشی و استقامت به خرج بدی و بخوای از حیثیت توانایی خانوما دفاع کنی باز هم نمی تونی نیازت رو به یه محبت مردونه، یه قدرت مردونه، یه حمایت مردونه، یه قول مردونه، یه آغوش مردونه انکار کنی. میگم مرد ولی نه هر مردی. مردی که عاشقش باشی و دوسش داشته باشی.مردی از اون جنس. وگرنه افکار و قلب شما که از نوع "هر جایی ها" نیست.حتی پرمدعاترین زنها هم یه جایی، یه زمانی، یه روزی یه گوشه دنج نشستن و زانوهاشونو به آغوش کشیدن و های های گریه کردن. ما یه مجموعه از مادیات و معنویاتیم. قابل انکار نیست هیچ زنی بدون مرد کامل نیست و هیچ مردی هم بدون زن!!
شرایطی که در اون قرار گرفتم منو به سمت نوعی از الینه شدن پیش می بره.انگار یه تیکه آتیش که زیر هزار مشت خاکستر پنهونش کرده بودم با یه فوت جون گرفته و همه جا پر نور تر شده. منتها چیزی که داره عوض می شه خودمم. اینو من حس می کنم که انگار همه زشتی ها و زیبایی ها ، دوست و دشمن، غریبه و آشنا ، حتی رنگ ها، طعم ها همه چیز برای من در حال تغییره. انگار یکی دیگه داره در وجودم زائیده می شه که اون یه نفر با من تاحدود زیادی متفاوته.در خلال این انقلاب درونی، حسی رو تجربه می کنم که بی نهایت سرمستم می کنه.یه جور عشق که برای من، اصالت داره.
حالا که اقرار کردم به نقص هایی که هست، بزارید بگم چقدر دلتنگ پنجره آشپزخونه ی خونه ی سابق هستم. اوووه چه واژه ی مجهولی. چقدر از این سابق ها که بوی مرموزیت ازشون متصادعد می شه ،بدم میاد!!! بله داشتم می گفتم. پنجره سحر آمیز آشپزخونه که من عاشقش بودم و یا پنجره اتاق شماره یک.در تجربه داشتن این هوا، این سوز سرما و این آسمون دلگیر، فقط همون دو تا پنجره رو کم دارم که پاش ایستاده در حالی که لیوان چایی داغ رو به صورتم نزدیک می کنم رو به آسمون بگم: خدایا با منی؟!!
گاهی با خودم فکر می کنم، پیرمردی که غروبها روی تراس خونه ی پشتی(دو تا کوچه دورتر از ما) می نشست و به خیابون روبروش نگاه می کرد، دلش برای دختری تنگ نشده که از طبقه سوم یه خونه، توی بلوک کناری، در حالیکه یه لیوان چایی داغ توی دستش بود، براش از دور دست تکون می داد؟!! هر روز و هر روز!
مجددن که کار به اقرار کشید ، بزارید بگم که نگران گربه های خیابونمون هستم که پارسال توی سرمای هوا نمی زاشتم گرسنه بمونن و براشون شب ها بال مرغ آب پز می کردم و بهشون می رسوندم. خب یه وقتایی هم حوصله نداشتم یا می ترسیدم که بیام توی تاریکی کوچه و از همون پنجره محبوبم غذاشونو پرت می کردم به جای همیشگی که برن غذاشونو بردارن. الان کی توی خونه ی من، صبح ها قبل از اینکه از خونه خارج شه، خرده نون می ریزه کف سرامیک آشپزخونه تا مورچه ها بیان و سهم نونشونو بردارن؟ احتمالن تا الان دیگه مورچه هامونم مردن. مورچه ها موجودات قانع و بی آزار خونه ی من بودن. صبح ها براشون خرده نون می ریختم کف سرامیک و تا عصر که برمیگشتم هیچی از خرده نون باقی نمیموند. اگه هم یه روز فراموش می کردم نه سری و نه صدایی. خیلی مهربونن. فقط کافیه بهشون محبت کنی. گازت نمی گیرن که هیچ، بهت انرژی مثبت هم می دن. دارن توی فضایی تنفس می کنن که تو هم توش قرار داری!! امتحان کن.
پ.ن: روزهای قشنگی در راهن. حالا ببینید!!
گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم. آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است. فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند. فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ، دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که دوباره او را به بند بکشم. می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...