در امتداد باران، در امتداد من

ونکوور، شهری‌ست که باران را زندگی می‌کند.
اینجا، در آغوش خلیج انگلیش بی، اقیانوس آرام آرام آرام می‌تپد. کشتی‌های عظیم در شیپیارد نورث‌شور لنگر انداخته‌اند، بی‌صدا، خسته، اما باشکوه. مه ملایمی که هر صبح از دل کوه‌های گروز و سای‌پرس سرازیر می‌شود، روی پشت‌بام‌های چوبی خانه‌هایی می‌نشیند که پنجره‌هایشان همیشه رو به طراوت بازند.

درختان مگنولیا، گل‌های اطلسی، بابونه‌های بی‌ادعا و برگ‌های باران‌خورده، خیابان‌ها را مثل نامه‌ای عاشقانه آذین کرده‌اند. هر کوچه‌ای، ترکیبی‌ست از عطر خاک، صدای پرندگان، و لبخند مهاجرانی از هر گوشه‌ی جهان.

ونکوور، شهری‌ست که فرهنگ را در خیابان نفس می‌کشد؛ مهاجرپذیر، مهربان، که در سکوتش، جایی برای همه دارد.

اما با همه‌ی این تازگی‌ها، با این همه زیبایی که هر روز از نو متولد می‌شود، من تکه‌ای از جانم را در خاک ایران جا گذاشته‌ام. کنار مزار پدری که نبودنش، مرا از دیارم ترساند و مادری که هنوز، عاشقانه پای تخته می‌ایستد و نسل‌ها را درس می‌دهد؛ استوار و خاموش، مثل کوهی در مه.

حالا مهاجرت دارد یک‌ساله می‌شود؛ تصمیمی که شاید شجاعانه‌ترین، و در عین حال پُرهزینه‌ترین انتخاب زندگی‌ام بود. گاهی در کوچه‌های بارانی، یا میان بازارهای چندزبانه‌ی شهر، دلتنگ خودم می‌شوم؛ دلتنگ آن روزهایی که با واژه‌ها نفس می‌کشیدم. دلتنگ روزانه‌نویسی.

اما شاید همین دلتنگی، نشانه‌ی زنده‌ بودن باشد. شاید ونکوور، با باران‌های بی‌پایانش، خاک تازه‌ای‌ست برای ریشه‌های خسته. و من، در امتداد باران، دارم از نو جوانه می‌زنم—even if it aches