تصمیم داشتم بعد از تعطیلی برم خونه مامان اما وقتی زنگ زدم که با پدرم صحبت کنم دیدم بابا می گه مامانت بعد از ظهری مهمون داره و تو هم بیا. تاااازه یادم اومد که امروز مامانم دوره داره با زنعموهام و دوستاشون. یه دوره قدیمی از زمانی که خونه باغ بودیم. راستش منصرف می شم برم خونه مامانم. دوست داشتم برم یه جای خلوت و آروم. به بابا گفتم شما چیکار می کنی می ری روی تختت؟ گفت نه منم اینجا می شینم و نظارت می کنم. بعد خودش هم خندید.(آخه دوره ها معمولن خانوما هستن ولی ظاهرن مامان و عمه خانوم تصمیم گرفتن حالا که خونه ی ماست بابا هم باشه تا دلش نگیره) ولی فکر کنم دلیل اصلی حمل و نقل بابا تا اتاق خودش و روی تختش هست. آخه وقتی با عمه خانوم که توی خونمون مشغول کمک دادن به مامانم بود، تلفنی صحبت می کردم بهم گفت: دارم میوه هارو توی ظرف می چینم و وقتمون هم کمه. به این نتیجه رسیدم ویلچر بابا توی حیاط بوده و خاکیه و مامان فرصت نکرده اونو تمیز کنه و بیاره توی خونه به همین دلیل هم نمی تونن بابا رو جابجا کنن. بعد یهویی تصمیم گرفتن خب این مهمونامون که راحتن و با وجود بابا مشکلی ندارن پس اصلن بابا باشه. طفلک بابا جون من!!
اون روزی که واسه بابا ویلچر خریدیم فکر می کردیم نهایتش یه ماه کاربرد داشته باشه و بابا بعدش راه می افته ... چه خیال باطلی!! بازم واقعن خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد.
غریبه که نیستید راستش یکی از خوشمزه ترین کارای دنیا اینه که وقتی تعطیل می شم برم خونه ی مامانم و بعد از ناهار جلوی تی وی، خوابم ببره و بعد بین خواب و بیداری متوجه باشم که بابا صدای تی وی رو کم می کنه که راحت بخوابم و مامان روم پتو می کشه تا آرامش داشته باشم. آخه من از اون دسته ادمایی هستم که باید همیشه یه پتو روم باشه وقتی می خوابم .
یکی دیگه از خوشمزه هام اینه که وقتی وارد خونه می شم بابا مدل هیتلری دستشو بالا میاره و ذوقشو نمی تونه پنهون کنه و با یه لحن خاصی می گه اِه ه ه سلاااااااام دختر خوب من!!
یکی دیگش اینه که موقع خدا حافظی از مامان و بابا، مامانم تا پاگرد راه پله باهام میاد و وقتی از در حیاط خارج می شم به هم بای بای می کنیم. انگار یه قانون نانوشته این وسط وجود داره که اون بایده باید تا پاگرد بیاد و بایده باید با هم بای بای کنیم تا از در حیاط خارج شم.
مرسی خودم که امروز فقط جنبه های خوب زندگی رو می بینم.
پ.ن: قبلن که کلاس نویسندگی می رفتم یه دفتر داشتم و توش شعرا و متنهای ادبی می نوشتم. یعنی کل خونه و زندگیمو زیر و رو کردم و اون دفترو پیدا نکردم. اتاق خودمو توی خونه مامانم هم گشتم و نبود. دلم می خواد یهویی پیدا شه. دلم تنگ شده برای اون طبع شعر ظریفی که داشتم و الان هیچی از اون ذوق نمونده.
پ.ن1: یه کمی نیاز به زمان دارم!