از اون بغض های آدم خفه کن.

تا حالا توی خواب گریه کردید؟ اونقدر که به هق هق بی افتید؟!! خیلی بده. خیلی خیلی .انگار توی یه حجم خیلی کمی قرار داری و همه چیزایی که واسه یه گریه حسابی نیاز داری رو هم کم داری. بعد که بیدار می شی توی گلوت یه درد مبهمی داری که قبلن تجربشو توی بغض کردن هات داشتی. از اون بغض های آدم خفه کن.

چرا بعضی از ماها اینقدر حساسیم. هر چی پی پوست کلفتی به تنمون می مالیم بازم انگار احساسمونو خدا از پولکی ساخته. با اشاره ای می شکنه توی گرما ذوب می شه توی سرما ترک می خوره. حالم بد شده از خودم با این همه گنگیاتی که بهشون مبتلا هستم. 

حتی وقتی همه شیرینی ها و تلخی هارو با هم داری هم باز می بینی ته  وجودت یه کوه داری که جنسش از شادی نیست. کلن یه دوره دپریشن مسخره رو بیدلیل سپری می کنم. یه کمی از صرافت نوشتن افتادم.

الان چند شبه با خرسی می خوایم بریم روی پشت بوم و توی خنکای شب بساط پهن کنیم و بلال بخوریم ولی نمی شه. یا فرصتش پیش نمیاد یا بلال تازه و خام پیدا نمی کنیم. این هفته یه کمی بهتره. دیشب خونه دخترخالم بودیم و آخر هفته هم مهمونی تولد زنداییم هستیم. این چند روزه زندگیمون تکرار مکررات نیست.

یه دختردایی دارم که چند سالی ازم کوچیکتره. الان یه نی نی تقریبن یه ماهه داره. یه دختر کوچولو که احتمالن مثل دخترداییم یه پوست شیربرنجی داره. امشب میرم که ببینمش. هم خودش و هم نی نی کوچولوشو.

فعلن که برنامه هام روی آبه. اصلن نمی دونم کجام. گیج می زنم. گم شدم بین این همه شلوغی و ...

یه پست شیرین می زارم. منتها فردا.

من همون حبه انگورم که افتاده ته ظرف

مثل یه حبه انگور که از خوشه جدا شده، هستم. می خونمتون و اصلن نمی دونم چی شد، چجوری و چه وقتی از خوشه جدا شدم. دو روز گذشته هر روز چند ساعت مرخصی می گرفتم و می رفتم دیدن مر*جان که توی بیمارستان بستری بود.امروز مرخص شد و خدا رو شکر که دیگه دردی نداره. می دونید اون روزی که مر*جان عمل داشت فوری مرخصی گرفتم تا وقتی از اتاق عمل میاد بیرون کنارش باشم. خودمو رسوندم بیمارستان و توی سالن با زنعمو و عمه خانوم و شوهر عمه منتظر موندیم تا مریضمون از اتاق عمل بیاد بیرون. من یه کمی زودتر رفتم به اتاقش تا یه سری از وسایلشو جابجا کنم. توی اون مدتی که منتظر بودم تا دخترعموم رو از ریکاوری بیارن، یه مریضی رو از اتاق عمل اوردن بیرون که همراهی دور و برش نبود و تنها بود. یه دختر جوون. هم سن و سال خودمون. یه عمل جراحی شکمی داشت و دقیقن تخت کناریه مرجان بود. دختره رو بلندش کردن و در حالی که فقط آه و ناله می کرد گذاشتنش روی تخت و بعد رفتن. زیر اسمش روی برد نوشته بود که به علت سرطان معده تحت عمل جراحی قرار گرفته. کم کم زنعموش و مادرش و خواهراش هم اومدن. اون دختر نیمه هوشیار بود و فقط آه و ناله می کرد . خواهراش دو تا دختر کوچولوی قد و نیم قد رو آورده بودن مدام می گفتم ببین دخترات اومدن دیدنت ولی این مریض اصلن جون نداشت. حتی نمیتونست دست بچه هاشو بگیره. جثه ای هم نداشت. می شد وزنشو به نهایتن چهل کیلو تخمین زد. مادر این مریض اصلن از خود بی خود بود و حرفایی که می زد اصلن معلوم نبود به کی و چی می گه. خیلی بده آدم عزیزاشو روی تخت ببینه در حالی که می دونه نهایت عمرش بیشتر از چند ماه نیست. این دختر وضعیتش همینطور بود. کم کم مر*جانو آوردن و روی تخت برقرارش کردن. اونم نیمه هوشیار بود و مدام آه و ناله می کرد و از درد می لرزید. من بین دو تا تخت ایستاده بودم در حالی که دست های دخترعموم توی دستم بود و به مریض کناری نگاه می کردم و اشک ناخودآگاه توی چشمم حلقه می زد و خشک می شد. خودمو جای مادر و پدر و دخترا و خواهر و دخترخاله و دایی و ... همه اونایی که از طرف اون مریض اونجا بودم گذاشتم و دیدم من واقعن تواناییشو ندارم که هیچکدوم از عزیزانمو توی اون وضعیت ببینم. فقط اون لحظه از خدا خواستم منو با این جور موارد امتحان نکنه. چون مردود می شم.من ازش صبر نمی خوام. مرگ و زندگی دست خداست. اون می تونه مرگ منو زودتر از عزیزانم قرار بده. من همینو ازش خواستم.

حالا امروز مر*جانمون مرخص شده صبح خرسی رفت ملاقاتش و بعد از ظهر که بهش زنگ زدم خونش بود. دوتایی پشت تلفن همش راجع به مریض تخت کناری صحبت می کردیم و بغض داشتیم.

صبح مامانم زنگ زد و گفت: نانازی بابت خیلی کم غذا شده. دو سه روزه خیلی کم غذا می خوره و ... یعنی انگار وزن کل دنیا رو روی سرم حس می کردم. زنگ زدم و پرسیدم بابا چی دوست داری برات بیارم. معمولن اینجور مواقع میگه لواشک و آلو و زردآلو و برگه و ... !! ولی گفت هیچی! خیلی دلم گرفت. یه ساعت بعد از مکالمه مون دیدم خیلی بی طاقتم زنگ زدم به مامانم و گفتم برای پدرم  برگه زردآلو بیاره و فیلم بزاره که تماشا کنه شاید اشتهاش باز شه و ...!! بعد از مکالمه منو مامانم بابا زنگ زد و گفت نانازی من غذا به اندازه خودم می خورم. من تحرکی ندارم و تو نگران نباش و ... بابا غذاهای دریایی رو به خاطر خاصیتش و طعمی که داره خیلی دوست داره. براش حتمن فردا درست می کنم و می برم. طاقت اینو ندارم که بی حالی پدرمو ببینم.

یه کمی سر به سر پسر خالم بزارم.چند روز پیش با پسر خالم رفتیم دفتر یکی از همکلاسی های قدیمیم، تا برای پایان نامه ارشد کمکش کنه. بار اولی که رفتیم نه تنها برق مجتمع قطع شد، بعد از وصل شدنش هم لامپ اتاق همکلاسیمون ترکید و افتاد جلوی پامون(ببخشید همکلاسی).یعنی چهره منو پسر خالم دیدنی بود اون وقت. با دهن باز همو نگاه می کردیم و توی دلمون به هم می گفتیم تو مقصری، از پا قدم تو بود!!( از همون کل کل هایی که دو نفر همسن توی فامیل با هم دارن خصوصن اینکه یکیشون دختر باشه و اون یکی پسر و دختره به خاطر حساس بودنش بیشتر مورد توجه باشه. هه هه)  پریروز که رفتیم خوشبختانه صدقه دادم و اتفاق خاصی نیفتاد. پایان نامه پسر خالم هم داره انجام می شه کشته منو با این همه استرسش که به من منتقل می کنه.تا دیروز کل کلش به راه بود و مدام سر به سر من می زاشت و ...الان که گیر پایان نامه شده و منم باید با واسطه و بی واسطه  کمکش کنم، یه مظلومی شده بیا و ببین. یعنی دوست دارم ببینم بعد از دفاع هم بازم اینقدر مظلومه؟!!  بازم مرسی دوستای خودم. مرسی همکلاسی.بابت زحمتهایی که برات دارم.- البته اگه اینجا رو بخونی که بیسیار بعیده-

پ.ن: دیشب دوره خونه ی ما بود و فیلم ضد گلوله رو دیدیم. خوب بود. خودم که بیشتر مشغول پذیرایی بودم ولی فیلم هم از دستم در نرفت.دیشب همش اکسیژن کم میاوردم فکر کنم واسه خاطر استرسی که داشتم، بود. دوست داشتم همش کنار پنجره آشپزخونه باشم.

پ.ن1: دیشب بعد از رفتن مهمونام به وضعیت خونه رسیدگی کردم و نزدیک صبح خوابیدم. خوشحالم که فردا تعطیلیم.

تکرار مکررات ایکس

روزهای تابستون پشت هم داره می گذره. با خرسی هر چند وقت یه بار تصمیم می گیریم بریم یه مسافرت حسابی و برگردیم ولی کاری که توش تخصص داریم فرصت سوزیه. بعد برنامه پیش نمیاد حالا هم که میاد چند تا چند تا میاد. واسه آخر هفته گذشته که عید فطر بود با دخترخاله ها و پسر خاله هام می خواستیم بریم یه جای خوش اب و هوا.از اون طرف هم دوستای خرسی تصمیم داشتن برن گرگان خونه اون یکی دیگه از دوستاش که تازگی مهاجرت کرده رفته اونجا. دیگه منم چون برنامه ریزی کرده بودم که با فامیلامون باشیم با خرسی صحبت کردم که نریم گرگان باهاشون. تصمیم گرفتیم نصف تعطیلیمونو با فامیل من بگذرونیم و نصفشو با خونواده خرسی. همینطورم هم شد. پنجشنبه رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. جمعه هم ناهار مهمون پسرخالم بودیم که سور تخصصش بود و غروب حرکت کردیم و اومدیم خونه.  توی راه جوجه و تنقلات خریدیم و اماده شدیم که با خونواده خرسی اینا بریم یوش.چون دعوت ما بودن دیگه باید کلی وسایل و خرت و پرت جمع می کردم. آخه ما بارها یوش رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. خونواده خرسی هم دوست داشتن یه بار بیان و ببینن. رفتیم و واقعن هم خوش گذشت بهمون. صبحانه رو توی مسیر توی یه هوای مه آلود خوردیم و رفتیم یوش. دیگه بعد از ظهر بعد از ناهار و میوه  راه افتادیم که به ترافیک نخوریم. بهمون خوش گذشت. هم به من و هم به خرسی.

جدیدن یه اتفاقاتی برامون می افته که فکمون از روی زمین هم جمع نمی شه. چرا اینطوریه؟ هر وقت می ریم که به قول دوستمون به ساحل آرامش نزدیک بشیم یه طوفانی میاد که نگو!! من و خرسی خوبیم. اینو کلی گفتم.

پ.ن: دخترعموم که پارسال به خاطر شکستگی یه پلاتین توی پاش گذاشته بودن فردا جراحی داره . خیالش راحت می شه.


گوش هایی که پر از حرفه!

یه وقتایی یه ادمایی توی مسیر راهت قرار می گیرن و ازت کمک می خوان که ممکنه دیگه هیچوقت توی زندگیت نبینیشون.

همیشه اینجور مواقع یه علامت سوال توی سرمه و اون اینکه آیا توان بدنی و عقلی کافی برای امرار معاش داره؟!! چند وقت پیش توی راه برگشت از کلاسم بودم. پاییز بود و منم واسه ی خودم قدم می زدم یهو یه خانم میانسال چادری بهم نزدیک شد و گفت خانوم شما وکیلی؟ ( نمی دونم چرا چنین فکری کرد شاید واسه کیفم بود) سرمو تکون داد و گفتم نه!! گفت ببینید من چند وقته بچه هام غذای درست و حسابی نخوردن و ... !! دلم خیلی سوخت و یه کمکی کردم. چند وقت بعد توی همون مسیر دیدم همون خانوم جلوی یه خانم و آقای جوون رو گرفته و دوباره همون حرفایی که به من زده رو داره تکرار می کنه. اینکه بوی غذای همسایه ها توی خونمون می پیچه و بچه ها دلشون می خواد و ... !! وسط صحبتهاش، منو که از کنارشون رد می شدم رو دید ولی یه جوری  روشو برگردوند.یه شکی به دلم افتاد که این خانوم شگردش اینه که با احساسات مردم بازی کنه. همون شبی که واسه من داستانشو تعریف کرده بود، من رفته بودم خونه مامانم و واسشون تعریف کردم و کلی ناخواسته دلشونو سوزوندم که ای بابا چرا هیچکی به فکر مردم نیست و اینا بچهاشون شبا گرسنه می خوابن و شما چطور دلتون میاد غذاهای جورواجور بخورید و ... .(البته منکر این نیستم که چنین ادمایی وجود دارن و کم نیستن تعداد بچه هایی که شبا سرشونو با شکم خالی روی زمین می زارن. اینا دغدغه های منم هستن منتها من که قدرت تامین همشونو ندارم).

خلاصه این گذشت و یه صبح که با عجله میومدم محل کارم دیدم یه خانمی از دور داره میاد. هنوز به من نرسیده بود که جلوی خانم جوونی رو که اونم احیانن می رفت به محل کارش رو گرفت و شروع کرد به داستان خودش و اینکه بوی غذای همسایه و ... یه لحظه برگشتم دیدم ای بابا این که همون خانومه هست با همون ترتیب دو بار قبل. با خودم فکر می کردم این دست زبل خانو از پشت بسته از کجا به کجا می ره!! همه جا هست. زحمت هم نمی کشه دیالوگشو تغییر بده. پشیمون شدم از اینکه خام حرفای چنین ادمی شدم و تا مدتها براش اشک می ریختم حتی.

چند وقت بعد صبح زود به محل کارم میومدم و خیلی عجله داشتم. یهو سرمو که بلند کردم دیدم جلومه و ایستاده و می پرسه خانوم شما پرستاری؟!! ( منو با سر و وضع اداری نشناخت یا شاید هم تعداد گزینه ها اونقدر زیاد شد که به ذهنش خطور نمی کرد دفعه قبل بهم گفت وکیلی؟!!) داشت شروع می کرد به اینکه من آبرومندم و ... فقط سرمو گذاشتم پایین و حرکت کردم. اصلن دوست نداشتم بعدن خودمو سرزنش کنم. با وجود اینکه می دونستم یه ریگی به کفش این خانوم هست و اصلن بهش بچه کوچیک و بوی غذا و .... نمی خوره ولی ته دلم احساس می کردم شاید واقعن محتاجه وگرنه چرا باید جلوی مردمو بگیره.بعد خودمو سرزنش می کردم که خب اگه ماها کمکش نکنیم و اینم نخواد بره نظافتکار یا کارگر و خدمه بشه نهایتش باید تن فروشی کنه که اصلن نمی خوام به این قضیه فکر کنم.خلاصه دیگه ندیدمش تااااا امروز. خب مدتها گذشته و شاید اون خانوم حافظه منو نداشته باشه. اصلن متوجه نشد که قبلن هم داستانشو برام تعریف کرد و منم نخواستم که بفهمه. گذاشتم، داستانشو دوباره از اول برام تعریف کنه. تغییر داستان قبلی با اینی که امروز تعریف کرد فقط توی قسم هاش به ماه رمضون و اینا بود. داستان همون داستان قبلی بود. شام به افطار تبدیل شده بود و ... !! خیلی دوست داشتم اینبار هم سادگی به خرج ندم ولی حضور یه دختر که همراش بود باز دوباره دلمو به درد آورد و واقعن نمی خواستم به این فکر کنم که ممکنه بازم کلک باشه. یه دختر که سندرم داون بود. دلم سوخت برای اون دختری که هر روز مجبوره همراه این زن به این خیابون و اون خیابون بره. اولین باره که یه متکدی به قول خودش آبرومند رو چندین بار می بینم.

چند وقت پیش (هفته گذشته) شب بود و خرسی توی نوبت پمپ بنزین بود و منم دلم گرفته بود و پیاده شده بودم و روی صندلی محوطه نشسته بودم که چشمم خورد به یه خانوم و دو تا بچه کوچیک. خیلی کنجکاو شده بودم. خیلی بی خیال رفتم روی جدول کنارشون - با رعایت فاصله- نشستم. خب ادم که بقیه مردمو نمی شناسه. پرسیدم بچه های خودتون هستن؟!! گفت آره. پسرش بغلش بود و چادرشو انداخته بود دورش. اصلن زن تمیزی به نظر می رسید. چادر و شال مرتب و صورت سفید و تمیز. یه دختر چهار پنج ساله با یه چادر نماز گلدار  هم کنارش بود که همش میومد کنارم می نشست. خانومه گفت که شوهرم زندانه و دو تا پسر بزرگتر دارم که خونه هستن و این پسرم ( همونی که بغلش بود) وقتی نوزاد بود تشنج کرد و الان نمی تونه راه بره و سه سالشه. دیدم آره طفلی بچه یه دستگاهی به پاش وصله و اصلن پاهاش قفله. دختره هم همش می گفت ادکلن زدی؟ پرسیدم دوست داری؟ گفت آره !! خانومه گفت من هر شب میام اینجا و گدایی می کنم. با این بچه کوچیک نمی تونم برم خونه مردم کار کنم و ... دیگه خرسی اومد و منم سوار ماشین شدم و رفتیم. لازم به توضیح نیست که خرسی شدیدن مخالف صحبت کردن با اینجور ادما و کمک کردن بهشون هست. می گه چقدر ساده ای چه زود گول می خوری!! اینا یه مشت تن فروش هستن و ... !!

پ.ن: من خوبم. یه کمی وقتم کم شده ولی خوبم.

یه بطری آب اضافه!!

خیلی قبل تر فیلم وکیل مدافع شیطان رو دیده بودم. منتها پریشب هم چون بی خواب بودم پای تی وی نشستم به تماشای این فیلم که از شبکه دوست داشتنی این روزهای من پخش می شد. می دونید همیشه برنده شدن هم خوب نیست. گاهی اوقات برنده شدن به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تموم می شه. یه وقتایی ادم باید بپذیره که حتی اگه بتونه هم بهتره که نخواد که اصرار به انجام داشته باشه. حالا اینارو گفتم که بگم توی این مدتی که منو خرسی زیر یه سقف زندگی می کنیم همه ی تلاشم این بود که خونمون مرتب و تمیز باشه. همه چیز سر جاش باشه. مرحله به مرحله هم پیشرفت کردم ولی چون خرسی هم پایه مرتب بودن خونه نبود و خونه همیشه مدل مجردی روی اعصاب بود، دیگه ادامه ندادم و دیدم لزومی نداره اونقدر کدبانو باشم و به خودم سخت بگیرم که یکی میاد نگه خانوم خونه چقدر نامرتبه. واسه همینم یه کارگر گرفتم و چون خیلی وقتها خونه نیستیم یه تایمی رو مشخص کردم که بیاد و خونه رو گردگیری کنه. خونه ی ما به نسبت بزرگه. تمیزکردنش خیلی وقت گیر و سخته و کار منم نیست حتی. به سحتی دو روز وقت می زاشتم و می تونستم تمیزش کنم ولی الان دیگه خیالم راحته. نمی دونم چرا دو سال طول کشید تا بفهمم که نباید به خودم سخت بگیرم و خودمو ملزم کنم که این کار منه و باید خودم انجامش بدم.  اسم خانومی که میاد خونمون کارامو انجام بده فریده هستش و فکر کنم باهاش ماجرای زیادی داشته باشم. بار اول که از کارش خیلی خوشم اومد و کلی انرژی گرفتم. اونم یه کمی از درد و مشکلاتش می گه و بازم من گوش می دم و سعی می کنم بهش دلداری بدم. حالا دیگه اونقدر بهش اعتماد دارم که کلید خونمو بدم دستش و بخوام با خیال راحت بیام سر کارم.واسه خودم که خیلی خوب شد.

دیروز با پسر خالم صحبت می کردم و چند تا راه کار و ایده واسه سرمایه گذاری بهش دادم البته توی چت. بعد شروع کرد به گفتن اینکه چقدر ایده داری تو و ...!! یهویی انگار یادش اومد که داره ازم تعریف می کنه گفت البته یادت باشه قیاس منو تو اینجوریه که من بیل گیتس هستم و تو فقط یکی از کارکنان قوی مایکروسافتی.( اخه ما هم کلاس هم بودیم و خیلی براش مهمه که همیشه یک مرتبه از من بالاتر باشه هنوز حس رقابت داره) بعد گفت: پس به جایگاه ها دقت کن و احترام بزار (این احترامش به همون چهارده روز هم مربوط می شد). آخه این همون پسرخالمه که چهارده روز ازم بزرگتره و عشق ریاست داره. ولی این حرفش خیلی برام جالب بود. حتی اگه از خودشیفتگیش هم فاکتور نگیرم  قیاس خیلی جالبی داشت. دقیقن می تونستم لحنشو تصور کنم. وقتی بیست سالم بود اصلن تصورشو نمی کردم دو تا آدم سی ساله اینطور با هم کل کل کنن. تا شب داشتم به حرف و قیاس جالبش می خندیدم.

با شروع ماه رمضون  ساعت کاری ما هم کم شده و با تایم کمی که داریم خیلی فشرده مشغولیم و گاهی پیش میاد که نتونیم از جامون حتی بلند شیم و قدم بزنیم. یه کمی از وبلاگم دور شدم. زمان من برای وبلاگ نویسی معمولن بین دو تا سه بعد از ظهر بود ولی الان دیگه این زمانو ندارم. خیلی مشتاقم به کامنتها جواب بدم ولی علاوه بر سرعت یکی در میون اینترنتمون، زمانی که ندارم رو هم باید لحاظ کرد و بنابراین خیلی اوقات فقط وقت می زارم و کامتهاتونو می خونم و حتی زمانشو ندارم که جواب بدم. امیدوارم حمل بر غرور و بی اعتنایی نشه که البته شده منتها ازتون خواهش می کنم توی قضاوت یه کمی دقت کنید و دلای طرف مقابلتون رو هم بشنوید. نه اینجا، همیشه و در هر کاری.

پ.ن: به مامان گفتم امشب غذا با من. همیشه که نباید ما اونجا باشیم. امشب من غذا درست می کنم و میایم خونتون. مامانم هم دیگه با اصرار من قبول کرد و یه ساعت بعد زنگ زد و گفت نانازی قربون دستت عمه خانومت اینا هم میان اینجا. خواستم در جریان باشی. اگه منصرف شدی بگو اصلن خودتو به زحمت ننداز!!

با تشکر از احسان علیخانی

یکی از برنامه هایی که این روزها از شبکه وطنی،هر روز ذوقشو دارم که تماشا کنم، برنامه ی ماه عسله. پیش تر از این ها زیاد رغبتی نداشتم به تماشای این برنامه و اجرای احسان علیخانی. منتها امسال نظرم خیلی عوض شده. این برنامه رو تماشا می کنم با اجرای بی نظیر علیخانی. می دونید توی هر تشکیلات و سازمان و اداره ای در ابعاد مختلف، کسانی که بدون پشتوانه موفق هستن، بیشتر مورد غضب و حسادت اطرافیان قرار دارند. طبیعتن این آدما بطور خاصی غیر منصفانه نقد می شن. همین موضوع باعث شده که من واقعن از اجرای علیخانی لذت ببرم. چون برام مسجل شده که این آقا کارشو خوب بلده و اگه اینطور ریز ریز نقد می شه یعنی اینکه کارش از بقیه درست تره. تیم ماه عسل به نظر من اون چیزی رو که باید لحظات نزدیک به افطار بهش برسیم رو بهمون می ده. چی بهتر از این . دیروز من با دیدن اون پیر مردی که کشاورز بود و بچه هاش اونو آوردن گذاشتن خونه سالمندان و دیگه بهش سرنزدن دلم به درد اومد. منتها در کنار تلخی این اتفاق برخورد علیخانی با این آقا و قربون صدقه هاش منو یاد خودم انداخت. دقیقن مجری حرف هایی به اون پیر مرد می زد که توی دل منم بود. بعد از تماشای برنامه حرکات اون پیرمرد رو مرور می کردم و اون کت و شلوار شیکی که پوشیده بود و پا رو پا گذاشتنش. من به درست و غلط بودن اتفاق هایی که توی برنامه می افته کاری ندارم ولی اگه کسی بگه تحت تاثیر قرار نمی گیره و بی تفاوته من به داشتن چیزی به اسم قلب توی سینش ،شک می کنم. به نظر من چنین برنامه هایی اگه مجری توانمند و قوی و با احساسی نداشته باشن هیچوقت به موفقیت نمی رسن. شصت درصد سنگینی بار این برنامه روی دوش های مجریش هست. برای همین دارم سعی می کنم حتی اگه سالهای بعد برنامه ماه عسلی وجود نداشت یا به دلایلی مجریش عوض شد، اجرای احسان علیخانی توی ذهنم بمونه. مثل صدای گرم و دلنشین محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) که بعد از این همه سال هنوزم با لحن گرمش ذهنم به رقص در میاد. به واقع رقصیدن ذهنمو لا به لای کلمه به کلمه ی داستان ها و روایت هایی که ازش به گوش می رسه ، احساس می کنم. بعد از ظهرهای فراموش نشدنی جمعه های قشنگ دوران کودکیمو مدیون اون صدام و لحظه های زیبایی که این روزها نزدیک افطار برای من و خرسی، خلق می شه رو هم مدیون اجرای زیبای احسان علیخانی.

دیروز یه اتفاقی برام افتاد. نزدیک های غروب با عمه خانوم می خواستیم بریم خرید. عمه یه مانتوی مجلسی می خواست و منم طبق معمول باید همراهیش می کردم. همینطور که رانندگی می کردم مشغول صحبت هم بودیم. از سمت روبرو دو تا پسر جوون سوار یه موتور سیکلت بودن و با صدای بلند می خندیدن و حرکات عجیب و غریب انجام می دادن و موتور به طور مارپیچ از جلو و از لاین مخالف به سمت ما میومد. شیشه ماشین من بالا بود و من از حرکات صورتشون می فهمیدم که می خندن و به ما نزدیک می شن. یهو همینطور که از کنار ماشینم رد می شدن یکی از اونا پاشو آورد بالا و یه لگد محکم به آینه بغل سمت راننده زد و با سرعت دور شدن. خب آینه بغل خرد شد و بماند که من با چه مکافاتی بقیه راهو رانندگی کردم. توی این گرما باید سرمو میاوردم بیرون از ماشین تا بتونم از کناره با خبر باشم و از طرفی اعصابم خرد شده بود از مرضی که اون دو تا پسر داشتن. دقیقن این اتفاق روبروی یه مرکز نیروی انتظامی افتاد. تاسف باره که هزار و یک طرح امنیت اجتماعی فقط توی حجاب خلاصه می شه. جلوی چشم این همه ادم دو نفر میان و از روی شوخی یا سرگرمی و تفریح به ادم خسارت وارد می کنن و هیچی نمی تونی بگی. من فقط یه گوشه پارک کردم و حتی می ترسیدم شیشه ماشینو بیارم پایین که ببینم چه خبره. اونقدر به طرز شوک آور و غیر منتظره بود که مطمئنم اگه شیشه ماشین پایین بود لگدی که زد، به صورتم برخورد می کرد. همون لحظه به خرسی زنگ زد و خرسی هم گفت با احتیاط رانندگی کن و نترس و پیاده هم نشو چون کاری ازت ساخته نیست. واقعن هم کاری نمی تونستم بکنم. ماشین های پشت سرم هم با اینکه می دیدن چه اتفاقی افتاده فقط در مقابل شوک من بوق های ممتد می زدن که یعنی بزن کنار!!

به این نتیجه رسیدم که اگه اون دو تا لات میومدن و به زور منو عمه خانوممو توی اون شلوغی از ماشینم پیاده می کردن و ... هم هیچکی به هیچکی نبود خودمونم نمی تونستیم مقاومتی کنیم. همه ی این اتفاق می تونست توی یه خیابون خلوت بی افته نه توی خیابون به اون شلوغی و جلوی نیروی انتظامی. دارم فکر می کنم اگه پدر توی این وضعیت نبود باز هم پای موندنم توی این کشور بود؟ حالا نیاید بگید همه جا همینطوره. قبول ندارم. ما از حقوق خودمون ناآگاهیم و این نا آگاهی داره کار دستمون می ده. ما نسلی هستیم که نسل بعدی از وجود ما خجالت می کشه چرا باید خودمونو گول بزنیم.

پ.ن: سه شنبه تولد دایی بزرگم بود و همگی تصمیم گرفتیم سوپرایزشون کنیم و یه جشن تولد خیلی صمیمی براشون گرفتیم. روی کیک تولدش سر در دانشگاهش توی ترکیه و عکس دوران دانشگاهشو چاپ کردیم که فقط خیره موند به کیک. مطمئنن خاطرات زیادی از دانشگاه براش زنده شد.

روزانه های روحانی

مدل این روزهای من اینجوریه که اکثر روزها زود تعطیل می شم و می رم خونه ی خودم و فیلم نگاه می کنم، خونمونو مرتب می کنم، یه کمی می خوابم و بعد بیدار می شم یه ربعی جلوی پنجره آشپزخونه نفس عمیق می کشم و بعد کم کم خرسی میاد. یه کمی با خرسی صحبت می کنیم و یه کمی برنامه ماه عسل رو نگاه می کنیم و اکثرن هم اشک توی چشممون حلقه می زنه و بعد هنوز برنامه تموم نشده من حاضر می شم که برم خونه مامانم. همیشه هم یه مسیری رو می رم دور می زنم و بعد جلوی خونه مامانم ماشینمو پارک می کنم و می رم که یه افطار دیگه رو توی خونه مامانم تجریه کنم. اونقدر لذت بخشه که نگو. همیشه هم چه روزه باشم و چه نباشم، مامانم چاییمو توی لیوان مخصوص خودم ریخته و جامو مشخص کرده.

دیروز توی راه رفتن به خونه مامانم فکر می کردم ، این لحظه هارو با هیچی توی دنیا عوض نمی کنم. بعد از افطار هم یه کمی پیششون هستم و بعد می رم خونه. این روزا اتفاق جدیدی نیفتاده جز اینکه همسایه روبروییمون یه نینی به دنیا آورده و غروبها با نی نی کوچولوش میاد روی بوم خونشون و اون فضای خلوت بوم های اطراف منو که بی دغدغه سرمو می نداختم بیرون و معلق می شدم یه کمی از نظر خودم مخدوش کرده.آخه من یه فضای آروم و آزاد و بزرگ می خوام. دقیقن هم روبروی پنجره آشپزخونه ی ماست نمی شه که یه ربع به هم خیره بشیم. چند روز پیش فقط ازش پرسیدم بچش دختره یا پسر؟!! گفت پسره و خیلی ارومه و اسمش هم آرمینه. از دور هم نمی شه بچه رو چلوند که!!

مر*وارید ما صدای خیلی خوبی داره. چند شب پیش که با هم بودیم چند تا ترانه خوند. اووووه اونقدر با احساس خوند که الانم یه وقتایی توی اداره گوشیمو می زارم جلوی گوشم و به صداش که گوش می دم احساس آرامش می کنم. باید به صداش اهمیت بده چون واقعن صدای قشنگی داره.می تونست حتی یه خواننده ی موفق هم باشه در کنار شغلش.

ما الان یه عضو سوم هم توی خونمون داریم. من و خرسی که اعضای اصلی هستیم و عضو سوم خانواده یه گوشی موبایله که خرسی جدیدن خریده و اونقدر سرش به اون گرمه که اصلن نمی بینه اطرافش چی داره می گذره. پس زیاد دلتون به حالش نسوزه که ای بابا وقتی هم میاد خونه، نانازی یه ساعت توی خونه بند نمی شه و می ره خونه مامانش و ...!! کلن خرسی بیشتر دوست داره این روزها با عضو جدید خانواده تنها باشه و کسی دور و برش نباشه که باهاش صحبت کنه و خلوت اونو با گوشیش بهم بزنه. به نفع منم شده ها. همه رو نزاریم به حساب خودخواهی خرسی و تکنولوژی دوستیش.

پ.ن: امروز خیلی کار سختی داشتم. از دیروز هم استرس کار امروزمو داشتم. حتی دیشب بابتش کابوس هم می دیم. منتها هم کارم به خوبی تموم شد و یه گزارش توپ تحویل دادم و هم اینکه یه خبر خوبی بهم رسید که خوشحالم کرد.

ترمینالیسم

نشستیم با هم حرفای پونزده ساله ها رو می زنیم. می گه وقتی می گن یه بعد از ظهر پاییزی تو یاد چی می افتی؟!! می گم: اولین هاش، نوشتن مشق و پرسه زدن توی حیاط قدیمی و دوچرخه سواری!! می گه: زمستون چی؟ می گم: یاد وقتی که از کلاس تعطیل می شدم و با عجله میومدم خونه تا گرم شم، یا وقتایی که بچه بودم و می خزیدم زیر کرسی مادربزرگم و اون برام لیمو شیرین پرک ممی کرد و می زاشت توی دهنم. یا وقتایی که مجبورم می کرد واسه سرماخوردگیم شلغم پخته بخورم. می گه بهار چی؟ می گم: یاد یه دامن قرمز چین دار کوتاه و جوراب شلواری سفید و بوی عود و یه حیاط پر از برف روز اول بهار. می گه تابستون: می گم: یاد پختن آش توی بچگی با برگ های درخت و گل و کاموا و سنگریزه و بعد از ظهرای داغ و آب بازی توی حیاط!!

حالا نوبت منه. بهش می گم تو چی؟ می گه بعد از ظهرای پاییز منو یاد کتاب بوف کور می ندازه و بوی تن اون زنی که شخصیت اصلی، تا اخر داستان حسرتشو داشت. وقتی می گن عصر زمستونی یاد کافه نادری می افتم و دور همی های دانشجویی. اگه قبلن می گفتن بهار یاد تفکرات ضد سرمایه داریم می افتادم ولی الان یاد رحیم مشا*عی و سیاست بازی های کثیف ادما می افتم. تابستون هم یاد فیلمای دهه شصت و پنکه های رو میزی و کلی کتاب زبون اصلی دوره دکترا می افتم که همیشه دغدغه خوندنشونو داشتم.

با انگشتم شقیقه هامو ماساژ می دم بلکه یه کمی بتونم تمرکز کنم. مقایسه افکار ما مثل مقایسه سیرابی موش صحرایی و کفش مرحوم بینظیر بوتوئه!! دارم به بیماری خودسانسوری که بهش مبتلا هستم فکر می کنم. به قول نیچه "زمانی می رسد که به ارزش های تازه ای نیازمندیم." من به اون زمان دارم نزدیک می شم.

دیشب توی خونمون مهمونی افطار داشتیم. دو تا خاله های بزرگم و دخترخاله ها و پسر خاله هام به اضافه مامانم و خونواده خرسی. مهمونی دادن افطار کار سختیه. خیلی ریزه کاری داره ولی دیروز ساعت پنج با اینکه تنها بودم، همه ی کارهام تموم شد و حتی فرصت کردم میز بچینم و سفره بندازم و دوش بگیرم و ... راضی ام از خودم. مامانم دورادور کمکم کرد و خرسی هم همینطور. یه کمی سعی کرد کمتر روی اعصاب من پاتیناژ بره.

پ.ن: بابا از صبح چند بار زنگ زده و گفته دو شبه که نمی خوابه و دوست داره بره بیمارستان تا یه کمی بخوابه. توجیهش هم اینه که اون بیشت و یک روزی که توی بیمارستان بستری بوده فقط دو سه ساعتشو بیدار بوده و بقیشو توی خواب خوشی بوده. باورم نمی شه. همه ی اون دقایقی که برای ما هزار سال می گذشت و از غصه و ناراحتی یادمون رفته بود چه جوری دهنمون به شکل یو می شه ( همون لبخند) پدرم توی خواب خوشی بوده و الانم حسرت همون زمان رو داره!!  نمی دونم حتی باید خوشحال باشم یا ناراحت.

فعلن که شرایطو بهش گفتم و گفتم توی بیمارستان حوصلش سر می ره و دیگه حواسش سر جاشه و مثل اون وقتها نیست که خواب خوشی داشته باشه و حتی از ماه*واره و این حرفا خبری نیست و بی بی*سی و بقیه برنامه ها هم تعطیله. یه کمی از اوج خواسته هاش اومده پایین ولی به این نتیجه رسیدم که پدرم توی بچگی پسر لجبازی بوده. همه ی خواسته هاشو با تکرار مکررات براورده می کرده.

پ.ن: ماه قشنگیه!

نانازی و شب صورتی زندگیش

دیشب یکی از شب های به یادموندنی زندگی من بود.فکر نمی کردم واسه تولد خودم سوپرایز شم. تازه دیشب حس و حال سوپرایز شده های تولدامونو درک کردم. مامانم و خرسی و دخترخاله ها و پسرخاله هام تصمیم گرفتن تولد سوپرایز ترتیب بدن. من متولد 25 تیر هستم ولی اونا دو روز زودتر تولدمو گرفتن. یعنی به واقع دیشب و فقط دیشب سوپرایز شدن رو درک کردم. پارسال هم خرسی روز تولدم سوپرایزم کرد ولی یه بوهایی برده بودم.  روز 25 تیر پارسال دو تا تولد داشتم. یکیش خونه مامانم و در حضور بابا بود و یکی دیگه خونه خودمون با حضور دوستامون و دخترخالم اینا. امسال ولی خیلی متفاوت بود. هیچ جوری فکر نمی کردم بتونن منو متعجب کنن. ولی اینطور شد. دیروز مامانم حسابی مشغول بود و اینطور وانمود می کرد که همکاراش قراره مهمونش باشن. از طرفی خرسی زنگ زده بود و گفته بود غروب بریم خونه مامانش و منم استقبال کردم. غروب با مامانم تلفنی صحبت کردم. جز مواقع نادری بود که مامانم سوتی نداد. اصلن واسه خودم هم عجیبه که چجوری بچه ها به مامانم آموزش دادن که سوتی نده. خیلی ریلکس گفت نانازی دیگه کم کم همکارام دارن میان و من کار دارم و همه چیز هم رو به راهه! من توی خونه تنها بودم و  یه کمی استراحت کردم و بعد دوش گرفتم و حاضر شدم تا خرسی بیاد و بریم خونه مامانش. منتها خرسی زنگ زد و گفت نانازی بعد از افطار می ریم خونه مامانم. چون من دنبال یه محافظ واسه گوشیم هستم و پیدا نمی کنم و ...! دیگه منم لباسمو عوض کردم و وقت داشتم ناخن هامو لاک زدم و روزمو باز کردم. خرسی هم کم کم اومد. اونم نشست یه کمی با من غذا خورد و بعد خودشو سرگرم کرد. طبیعتن نمی شد هیچ جوری حدس زد که خبریه. بعد هم حاضر شدیم که بریم خونه مامانش. توی راه گفت: نانازی می خوام از خونه مامانم میز تحریرمو بیارم. بریم خونتون و باربند ماشینو برداریم. هر چی هم من اصرار کردم که بابا جون الان وقتش نیست و مامانم مهمون داره و ... قبول نکرد. منم گفتم پیاده نمی شم خودت برو از توی حیاط بردار. من نمیتونم بیام توی حیاط و نرم توی خونه سلام و علیک نکنم. جلوی خونمون که رسیدیم دیدم ماشین داییم، پسر خالم، دخترخالم و ... همشون توی خیابونمون پارکه. همونجا فهمیدم که سوپرایزه ولی خیلی خجالت می کشیدم که برم توی خونه. دیگه خرسی به زور پیادم کرد و هولم داد توی حیاط. توی حیاط خونه مامان اینا برام آتیش بازی راه انداخته بودن و برام شعر تولدت مبارکو خوندن. خیلی خیلی خیلی جالب و به یادموندنی بود. همه بودن. حتی مادرشوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرمو هم دعوت کرده بودن. ظاهرن  دیروز خرسی کلن مرخصی گرفته بود و با دخترخاله ی کوچیکم که طرح کیک هم از اون بود، رفته بودن خرید و همه ی کارها رو انجام داده بودن. طرح کیکم بی نظیر بود. اصلن تصورشو هم نمی کردم. یعنی هر چیزی به ذهنم می رسید غیر از این مورد. اینم از مزایای داشتن دخترخاله ی خلاقه. بعد از شام مراسم تولد انجام شد.

می دونید بیشتر از شادی تولد و سوپرایز، یه چیزی که دلمو خیلی راضی و آروم کرد داشتن فامیلهام بود. دخترخاله ها و پسر خاله هایی که علاوه بر مادر و پدر و خرسی به فکرم هستن و برای شاد شدنم تلاش کردن. دیشب یه شب وصف نشدنی بود برام.

فقط اینکه منو مامانم کاری رو بدون اینکه بزنیم یه جایی رو خراب کنیم انجام نمی دیم،دیشب هم یه شاهکار خلق کردیم که در نوع خودش بی نظیر بود فقط طفلک پدرم که صبوری به خرج داد و صدای شاهکار منو مامانم در نیومد.

حالا تولد واقعی من فرداست من از امروز حال بهتری دارم. همیشه روز های تولدم حس دلتنگی داشتم. نمی دونم علت چی بود ولی همیشه یه حس دلتنگی و نارضایتی باهام بود و انگار از متولد شدنم پشیمون بودم. مطمئنم فردا روز شادیه برای من.

پ.ن: یه نانازی رو تصور کنید که با یادآوری دیشبشف توی دلش جای یه قلب شونصد تا قلب چشمک زنون می تپن.

پ.ن1: اگه ازم بپرسن دیشب توی زندگیت چه رنگی بود؟ می گم صورتی. اخه خیلی تر و تازه و ناب بود همه چیز. دیشب شب صورتی زندگی من بود.

یکی از فانتزی های خرسی

دیشب تولد پسر خالم بود و از اونجایی که نتونستیم سوپرایزش کنیم تصمیم گرفتیم  که همچین تولدش خشک و خالی هم نباشه. واسه همینم من مامور این شدم که سرشو بیرون از خونه گرم کنم که توی خونه نمونه و بقیه هم توی حیاط خونه ی خالم بساط اتیش بازی ترتیب بدن که وقتی میایم اول برنامه اتیش بازی باشه. همینطور هم شد. اولش به بهانه عوض کردن سایز بلوزم رفتیم بازار و بعد هم خرسی و پسر خالم رفتن که یه گوشی واسه خرسی بخرن.توی اون فاصله منم حاضر شدم. آتیش بازی خونه ی خالم خیلی با حال شده بود. مطمئنم پسر خالم حتی تصورشو هم نمی کرد چنین برنامه ای داریم. کلن شب خوبی بود.

تازگی ها یکی از فانتزی های خرسی رو کشف کردم. نمی دونم بگم خیلی احساسی یا بی رحمانه، منو تصور می کنه که به دلایل نامعلومی از دنیا رفتم و جسمم هیچ جونی نداره و اون هر چی صدام میزنه جوابی نمی شنوه و بعد منو دفن می کنن و توی همین افکار هستش که اشکش در میاد و نمی تونه خودشو کنترل کنه. یهو احساساتش قلمبه می شه ومهربون میشه و ... ! پریروز اومده بود دنبالم توی ماشین شروع کرد به اواز خوندن. یکی از اهنگ های حبیب بود و اون وسط ها متن آواز اصلی رو تغییر داد به اینکه تو می میری و من یه همسر جدید می گیرم و ... ( همه ی اینا با لحن شوخی بود البته) و تو توی قبر می ری و خاک روتو می پوشونه و مورچه ها تنتو می خورن و .... به اینجا که رسید یهو دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت خدایا چی می گم؟!! اصلن نمی تونم تصورشو بکنم تو که اون همه از حشرات موذی میترسیدی حالا مورچه ها بیان بخورنت و بعد یهو اشکش در اومد و گفت نانازی نمی تونم تصورشو هم بکنم. همینجور مات مات داشتم نگاش می کردم گفتم نه تو رو خدا بیا تصور کن. دیگه بیشتر از این؟!! من اصلن دوست ندارم به چنین چیزایی فکر کنم. هر وقت هم فکر ناراحت کننده ای میاد توی سرم بعدش یه اتفاق بدی می افته.

پ.ن: دیروز یکی از همکارای سابقم که ناشر و صاحب امتیاز یه انتشارات هم هست زنگ زد و گفت قلم خوبی دارم و خواست که برای نوشتن کتاب زودتر تصمیم بگیرم. از نوشته هام تعریف کرد و گفت سبک نوشتنت خاص و صمیمیه و ادم می تونه تصویر سازی کنه (با تشکر از آقای ر!!)

پ.ن1: امروز روز تولد پدرم هم هست. یکی از مهربون ترین و باحال ترین مردهایی که توی زندگیم دیدم. مردی که همیشه توی زندگیم بزرگترین کوه بوده و هست.آغوششو با هیچ جای دنیا عوض نمی کنم. می شناسیدش واسه همینم توضیح نمی دم.

تیر ماهی

شگردهای سوپرایز کردن تولدهامون تموم شده. هر چی سعی کردیم فکر کنیم چطور این پسر خاله ی 15 روز بزرگتر از خودمو، سوپرایز کنیم دیدیم با این همه تولدهایی که سوپرایزانه اجرا کردیم، دیگه قضیه لوس شده و نتیجه ای نداره این شد که راست و حسینی بهش گفتیم اقا دوشنبه تولدته خودتو اماده کن و سوپرایزی هم در کار نیست . بیا مثل بچه های خوب شمع کیکت رو فوت کن و برو بخواب. خب ایده کم آوردیم و ... هرچند تیرماهی ها، از جمله خودم  یه کمی کم شانس هستن.وگرنه این همه ایده کشف نشده!! خدا اینجوری ساختمون. اون وقتی که خمیر ما تیرماهی هارو می ساخت در قوطی شانس بسته بود و خدا هم با شیطون بحث کرده بود و اصلن اعصاب نداشت. اینجوری شد ما بدون شانس ساخته شدیم. اون وسط مسطا توی تنور آدم پزی، تن یه عده از ماها  خورد به تن خردادی ها و یه کمی کم شانس شدیم. ولی مطمئنن تیرماهی خوش شانس وجود نداره. این که شوخیه ولی دارم سعی می کنم زیاد کائنات رو متوجه این خصیصه مون نکنم. خیلی بارز و برجسته می شه وقتی بیان بشه. 

آخر هفته گذشته منو خرسی تصمیم گرفتیم همدیگه رو تنها بزاریم تا دلمون واسه همدیگه تنگ بشه. خرسی با دوستان و همکارهاش رفت و من هم با دخترخاله ها و پسر خاله هام. خیلی هم خوب شد. ولی من که اثری از دلتنگی در  چهره خرسی ندیدم وقتی بعد از یک روز به ما ملحق شد. خیلی شیک گول می خورم من!!

پ.ن: هیچی اصن!

یه چیزی بین آدم و انسان

یه زمانی خوندن صفحه ی حوادث روزنامه خیلی جذابیت داشت برام. مثل دیدن فیلم های ژانر وحشت. متاسف می شدم.حادثه هیچوقت خوب نیست. اما دوست داشتم که بیشتر بدونم بقیه انسان ها به جز دروغ و غیبت و تهمت، چه گناه و جرم و جنایتی مرتکب می شن. یه حسی مثل دونستنی های سن بلوغ  و مثبت 18 که ادم توی اون سن می خواد که بیشتر راجع به مسائل خصوصی و مبهم بدونه و اینکه خودش هم ،مثل نظریه خلق‌الساعه ون هلمونت، درمورد پدید اومدن موش، به وجود نیومده. (نظریه اینه: از انباشته شدن لباس های کثیف و دونه های گندم بعد از یه مدتی موش پدید میاد.) جذب شدن به صفحه حوادث هم سن و سال خاصی داره. اون وقتها که ما دوره راهنمایی رو می گذروندیم ماجرای "شاهرخ و سمیه" اتفاق افتاده بود و مسئولین انتظامات مدرسه هم سعی در جمع کردن روزنامه های اون زمان از دست بچه ها داشتن.  ماجرا اونقدر تکان دهنده بود که دنبال کردنش هم مثل سریال پدر سالار هیجان انگیز بود. البته عشقی بودن ماجرا هم دلیل دیگه ای بود که شاگرد تنبلای دوره ی ما روزنامه رو به هر طریقی (جاسازی) بیارن توی کلاس و ماجرا رو با آب و تاب واسه کل کلاس تعریف کنن و بعد روزنامه های جاساز رو به عنوان سند رو کنن و ... !!

هر چقدر اون روزها صفحه حوادث برای من جذاب و خوندنی بود، این روزها متنفرم از این صفحه. انگار ذهنم با الهام از اون ماجرا ها ادمای توی خیابونو هم از روی ظاهر و رفتارشون، درصد می زنه که چند نفر انسانن و چند نفر ادم موندن. مطلب یه جورایی اصلن قابل بیان کردن نیست.چیزی نیست که بشه تحلیلش کرد .

به میمنت و خوشی یکی از فانتزی های من عملی شده. این قسمت واقعن خوب این روزهای منه. بالاخره کانال های ماه*واره ایمون سر و سامون گرفت و من ساعت ها پای شبکه ام بی* سی پرشیا می شینم و چایی  می خورم و  فیلم های مورد علاقمو تماشا می کنم. اوه چقدر قبلن باید دنبال فیلم های روز می دویدم.هر چند فیلم هایی که تا حالا دیدم محصولات جدید نبوده. ولی همشون کاراکتر های مورد نظر منو داشتن جز فیلم اخری که دیشب دیدم. شاید اگه قبلتر بود جنبه دیدن فیلمی در این حد وحشتناک رو داشتم. اینکه آدمها رو بکشن و بخورن. ولی روحیه ادما مثل طبعشون تغییر می کنه.

پ.ن: این روزها من یه چیزی فراتر می خوام. یه جور هم آغوشی فکری. هوا به اندازه کافی گرم هست. دیگه ...

پ.ن1: این روحیه لعنتی که نمی تونم درستش کنم. نمی تونم بسازمش. اصلن نمی شه!

درد بی کنجی

خونه باغ دو تا راهروی بزرگ داشت و داره. یکیش منتهی می شه به در ورودی و یکی دیگه هم راه ارتباطی اتاق خواب ها و حمام  به هال هست.  راهروی بزرگ اتاق خواب ها به مجموعه سرویس بهداشتی ختم می شد و اون هم با یه در بزرگ، از بقیه خونه مجزا می شد.یه در بزرگ که قسمت بالاییش یه شیشه قرار داشت و نور آفتاب صبح رو  که از پنجره اتاق روشویی سرویس، بهش برخورد می کرد رو، به راهروی تاریک خونه هدایت می کرد. کارتون بابا لنگ دراز و اون سایه اول تیتراژ منو یاد راهروی خونه باغمون می نداخت که سایه ادما اول صبح روش کش میومد. به لطف سلیقه مامان هر چی کنج دیوار توی خونمون داشتیم با گلدون و تزئینات دیگه پر شده بود جز یکی! کنجی که در بزرگ مجموعه سرویس بهداشتی با دیوار اتاق خواب عمود می شد. اون کنج برای من یه جای خوب برای گریه و قهر بود.قسمت شیرینش اونجایی بود که دماغتو نزدیک به زاویه کنج قرار می دادی و دو تا دستاتو روی صورت و چشمات می زاشتی و منتظر می موندی تا مامان یا بابا بیان و نوازشت کنن و نزارن بیشتر غصه بخوری. نمی دونم من اینطور بودم یا همه ی بچه ها برای قهر و گریه به کنج دیوار پناه می برن. من هنوز هم وقتی گریه دارم، به کنج دیوار پناه می برم. جای خوبیه.امتحان کنید. دماغ آدم، فضا داره و به چیزی برخورد نمی کنه. آدم نمی تونه پیشونیشو به دیوار معمولی بچسبونه و دماغش اذیت نشه. نمی شه که!! اما کنج دیوار خوبیش اینه که دماغ ادم جا داره !

اوه الان توی خونه ی خودم حتی یه کنج هم ندارم. دو تا کنج هال و پذیرایی که با عکس پر شده، یه کنج هم باید از شونصد تا صندلی و مبل بپرم و برسم بهش تازه اگه روی تلویزیون و میز و متعلقاتش نیفتم!! یه کنج دیگه ی هال و پذیرایی که اصلن نمی دونم کجاست فکر کنم می رسه به کابینت های آشپزخونه که جای خوبی واسه قهر و گریه نیست. اتاق خواب ها هم که نگم بهتره. یکیش که که با تخت و متعلقاتش پر شده اون یکی که با کمد دیواری و میز مطالعه و  اون یکی اتاقم هم که برم توش پشیمون می شم از قهر و گریه،بسکه باید از روی ابزار و وسایل خرسی بپرم تا به کنج برسم! هیچی اصلن. لازم بود به کمبودهام فکر کنم. یه وقتایی نیاز دارم یه کنج داشته باشم که الان ندارم. یکی از کمبودهام اینه الان. حتی وقتی همه چیز خوب و عالیه بازم وجود یه کنج بهم آرامش بیشتری می ده. 

پ.ن: هر روز با خرسی تصمیم می گیریم بریم پیاده روی ولی وقتی می رسیم خونه می شینیم پای تی وی و هندوانه خوردن و  فیلم دیدن و کلن بی خیال می شیم و می گیم از فردا!!

ما فقیریم!! مظلوم و بی ادعا به عبارتی

خیلی سال پیش، با مامان و بابا یه مسافرت چند روزه به کرما*نشاه داشتیم. دو روز اول توی هتل اقامت داشتیم و همه ی سعی پدر این بود که اول جاهای تاریخی و دیدنی رو ببینیم و بعد به دوستان کرمانشاهیمون اطلاع بدیم که اومدیم به شهرشون. بعد از تماس بابا، دوستامون اومدن هتلی که اقامت داشتیم و مجبورمون کردن که باهاشون بریم و  مهمونشون باشیم. یادم نیست اسم مکانش چی بود ولی خیلی خیلی دورتر از شهر کر*مانشاه یه روستایی بود فکر می کنم چله یا چیله یه همچین چیزایی. مردم خیلی مهربون و گرمی داشت منتها بزرگترین مشکل من و مادرم این بود که گویشش اونهارو نمی فهمیدیم و همه ی خانوما  اصرار داشتن که حتی با ماهم کردی صحبت کنن. بین اونها کسانی هم بودن که فارسی صحبت می کردن ولی اونقدر لهجه داشتن که فقط یه چیزایی دستگیرمون می شد. تنها کسی که خیلی خوب فارسی صحبت می کرد، یکی از عروس های خونواده بود که مدیر مدرسه اونجا هم بود. پسرهاشونم چون تحصیلات دانشگاهی داشتن با لهجه غلیط کردی ، فارسی صحبت می کردن. یه وقتایی میومدن یه ماجرای جالبی رو برامون تعریف کنن،تصمیم می گرفتن فارسی صحبت کنن که ماهم متوجه شیم، به جمله چهارم نرسیده ، ادذلیابکمب تنتنتبمن منتنابلب خمعبادبذ !!! حس ادمایی بهمون دست می دادکه دارن یه کلیپ هیجانی رو تماشا می کنن و وسطش برق قطع می شه. دختر خونه یه خانوم تقریبن سی ساله بود که ظاهرن به رسم و رسومات اون روستا دیگه سن ازدواجش گذشته بود و طفلک خیلی نا امید و افسرده بود.وقتی داشت در مورد خواهرزاده ی  یکی یهدونش صحبت می کرد گفت فلانی خیلی دخترخوبیه! فقیره!!! من همش فکر می کردم اینا خونواده ی فقیر و بدبختی هستن طفلیا، که خاله ی خودش هم می دونه اینو! منتها بعدن که دعوتمون کردن و رفتیم خونشون دیدم ای بابا اینا اصلن فقیر نیستن. پدر همین دختره فقیر، رییس اموزش و پرورش بود و سمتهای دیگش هم با جرثقیل کشیده نمی شد!منتها چون بعد از این دختر دیگه بچه دار نشده بودن و همین یه بچه رو داشتن، خاله ی دختره گفته بود فقیره یعنی مظلوم و بی ادعاست. چی شد که اینو تعریف کردم؟!!! آها !!!

چند روز پیش برادر خرسی توی یه مصاحبه استخدامی شرکت کرده بود که بانیش دخترعموی من بود. بعد از اینکه توی مصاحبه رد شد، دخترعموم بهم گفت بهش بگو توی مکالماتش دقت کنه و جمله ها رو اروم و شمرده بیان کنه. روابط عمومی و مطالعشو بالا ببره و ... !! منم عین همینارو به برادرشوهرم گفتم و اونم از اون روز به بعد تلاششو می کنه که اروم و همراه با جمله بندی رسمی باهام صحبت کنه.اصلن زنگ می زنه به من و  با من تمرین می کنه. دیروز که زنگ زده بود راجع به یه موردی ازم سوال بپرسه، خیلی اروم و شمرده شروع کرد به احوالپرسی و جملات جدید سر هم کردن و ... منتها با اولین سوال من، برگشت به دوران ماقبل مصاحبه ی خودش و یه جوری حرف می زد که مجبور می شدم بگم تکرار کنه چون متوجه نمی شدم چی می گه. بعد از تموم شدن مکالمه ی تلفنیمون، یاد سفرمون به کرما*نشاه افتادم و ... 

پ.ن: آخر هفته خیلی خوبی داشتم. با دخترعموهام رفتیم خرید و بعد هم شب خونه ی مر*جان موندیم و صبحش با خرسی و سه تا دخترعموم رفتیم پیک نیک. خیلی بهمون خوش گذشت. جبران اون پیک نیکی که می خواستیم با مر*وارید بریم و نشد و کارش به بیمارستان کشید، شد!!

از این مدل خداهای روی زمین

اونقدر این روزا، فکرای من پراکنده شدن که با بیل هم نمی شه جمعشون کرد توی سرم. فکرای خوب ، فکرای بد، فکرای مسخره و فانتزی. به سفارش اقوام و دوستان تصمیم گرفتم یه کمی کمتر از گذشته برم خونه مامانم اینا. اینجوری شاید بیشتر بتونم در خدمت خانواده دونفرمون باشم. یادتونه چندین وقت پیش شاید یه سال پیش گفتم که خاله جونم منو کشید یه کناری و نصیحتم کرد و گفت دوست نداره که ببینه منو خرسی با هم قهریم یا سردیم یاد مشکلی بینمون هست و ... بعد هم گفت نانازی این واقعیتو باید بپذیری که "مرد خدای روی زمینه" حالا توی عرف یا واقعیت یا هر چیزی !! بعد یادتونه که یه بار که منو خرسی با هم بحث کرده بودیم و خرسی تیپ تاپ گوشی تلفنو برداشت و به مامانم زنگ زد و گفت نانازی زده اسباب بازی منو شکونده (حالا در واقعیت اینو نگفته، ولی این کار به نظر منی که همه می گن بچه و لوسم، اونقدر  بچگونه بود که همین مصداقو داشت.)  بعد مامانم پیامک داد و گفت نانازی یادت باشه "مرد خدای روی زمینه" و ... !! اینارو تعریف کرده بودم و فکر می کردم این حرف، یکی از قانون های خونوادگیه ماست و شاید چون مادربزرگم یه خانوم با سیاست و با کمالاتی بوده، اینارو به دختراش گفته و به همین دلیل هم حرف مامانم و خالم یکی بوده در حالی که مامانم از صحبت های منو خالم کاملن بی اطلاع بود. حالا بگذریم که چقدر از تفکرات سنتی و یک جانبه ی خونوادگیمون غصه خوردم و پیش خودم خودمو قربانی فرض کردم. چند روز پیش نشسته بودم پای تی وی و فیلم سینمایی رام کردن زن سرکش رو می دیدم که الیزابت تیلور هم بازیگرش بود. توی یه سکانس الیزابت تیلور می گه مرد برای یک زن خدای روی زمینه. حالا شاید هم گفت برای یک زن، مرد خدای روی زمینه یا شاید هم اینکه مرد خدای روی زمینه. حالا این فیلم محصول سال 1968 هست و یه اقتباسی از اثر شکسپیر هستش. حرف خاله و مادرم برای من یه دنیا ارزش داره. طفلکی ها برای جلوگیری از ادامه ی بحث و دعوای ما بچه ها، تلاش می کنن. راهکار های این مدلی و ساختن جایگاه و مقام برای طرف مقابل، گاهی اوقات کارسازه. حالا چرا این خدایان روی زمین اینننننننقدر اشتباه می کنن خدای آسمون می دونه. کلن مدل این خدایان روی زمین با خدای یکتای خودمون خیلی متفاوته.

رفتنم به  خونه مامانم اینا کم شده ولی تلفن بازی هامون چند برابر شده. یه وقتایی دلم می خواد خونه ی مامانم باشم و بابا بقلم کنه. چقدر بزرگ شدن سخته. چرا خودسانسوری کنم و بگم من بزرگ و مستقلم. واقعن نیستم. خیلی مطمئن نیستم که باشم و الا می تونستم شرایط رو تغییر بدم.

پ.ن: منتظرم که خرسی و مر*وارید بیان دنبالم.آخر هفته شده و ما دخترعموها سرمون جمع شده. خرسی رفته دنبال دخترعموم تا بیان دنبال من و با هم بریم  یه آخر هفته خوب داشته باشیم.  باید خرسی رو برسونیم محل کارش و بریم خونه ی ما و حاضر شیم و بعد با مر*جان بریم یه خرید دخترونه ی مفرح اخر هفتگی.

پ.ن1: منو مر*جان منتظر یه جواب آزمایش نهایی ماری بودیم که خدارو شکر همه چیز خوب بود. تازه می خواستم بگم انرژی مثبت برامون بفرستید که تا قبل از نتیجه، از خفگی نمیریم. 

ما خوشحالیم

هفته گذشته برای من هفته ی پر استرسی بود. انگار خیلی طولانی هم بود. باورم نمی شه در یه هفته این همه اتفاق افتاده باشه. خدای من خوشش میاد که منو در حد مرگ غافلگیر کنه. والا همیشه می گن خوب بودن کار سختیه. بد بودن همیشه راحت تره. محترم بودن سخته، بی آبرویی کار راحتیه. درسخون بودن سخته تنبلی که کاری نداره و ... ! اینا حرف من نیست. حرف علماست. ولی روی صحبتم به خداست. انصافن خدایا توی دنیای شما اینجور معادلات تفسیر نداره؟!! نمی خوام خیلی این مطلبو باز کنم. حتمن خودش می دونه که فرت فرت بلا و مصیبت فرستادن خیلی راحت تر از جور کردن یه جور مقدمات شادی واسه بنده هاشه. حالا عیبی نداره همه چیز به خیر گذشت یا لااقل فکر می کنیم که می گذره.

پنجشنبه واسه عوض شدن حال و هوای مر*/وارید شبونه با دخترعموهام رفتیم گشتیم بستنی خوردیم و سینمای پنج بعدی دیدم و کلی بهمون خوش گذشت و دز هیجان خونمون رفت بالا. دیروز هم با خرسی بساط پیک نیک برداشتیم و رفتیم  بیرون از خونه توی طبیعت یه جایی نشستیم و ناهار خوردیم و بعد به دخترخاله هام ملحق شدیم. با وجود اینکه هفته ی خوبی نبود ولی اخر هفته ی قشنگی داشتم.

چند روز پیش منو خرسی پای تی وی نشسته بودیم که مجری برنامه از قول یه روانشناس گفته بود  سه تا انتخاب مهم توی زندگی هر انسانی وجود داره که موفقیتشو تحت تاثیر قرار می ده. انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب شغل و انتخاب همسر!! فک منو خرسی رو باید از روی زمین جمع می کردن در اون لحظه. فقط به هم نگاه می کردیم. احتمالن توی دلمون یه چیزایی هم می گفتیم. ولی راحت بگم از اون روز تا امروز همش احساس بدبختی می کنم. هر چی هم می خوام تصور کنم که شاید خیلی ها دوست داشته باشن در موقعیت من باشن ، خود واقعیم می زنه توی سر خود ظاهریم و با پوز خند می گه : برو بابا دلت خوشه، خودتو همینجوری گول بزن خانوم نانازی خانوم!! احتمالن خرسی هم همین شرایطو داره. با وجود اینننننن همه عشق و علاقه مفرطی که بینمونه. البته می دونید خرسی در انتخاب سوم یه تدبیری به خرج داد. حالا یا شانس بود یا تدبیر هر چی که بود یه کمی زمینه واسه موفقیتش جور شد. فکر کنم حدود 33 و سه دهم درصدش کاملن جوره. واسه منم همینطوره ولی مشکل بقیه ماجراست. البته من در انتخاب شغلم اصلن اشتباه نکردم. خیلی هم خدا دوستم داشته.

امروز می رم خونه ی مامانم. پدر و مادرم منتظرم هستن.

پ.ن: اینترنتم که سرعتش با دوره آبستنی فیل برابری می کنه. این چه وضعیه.

مرسی خدا!!

همین چند دقیقه پیش زنعموم از بیمارستان زنگ زد و با گریه بهم خبر داد که دکتر مر*وارید، معاینش کرد و ام ار آی مورد نظر رو دید و همه ی گزینه های احتمالی بیماری های خطرناک رو رد کرد. زنعموم همش پای تلفن گریه می کرد و می گفت خدارو شکر که ماریمون سالمه. همینطور با هق هق می گفت نانازی این دو سه روزی داشتم سکته می کردم همش به خدا می گفتم جون منو بگیر و بچه هامو نگهدار.  دیگه هی اون گریه هی من گریه. اومدم زودتر این خبر خوب رو بدم بهتون و ازتون تشکر کنم که انرژی مثبت برامون فرستادید. مطمئنم انرژی های شما خیلی کارساز بود.دیدن ماری توی اون وضعیت که مظلومانه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود اصلن برام قابل تحمل نبود. خیالم راحت شد. باور کنید به واقع مثل ادمی هستم که دو تا بال در اورده از خوشحالی و روی زمین بند نیست.

دیروز غروب واسه ماری یه کمی سیب زمینی سرخ کرده بردم با سس تند که می دونم خیلی دوست داره به یاد اون روزایی که غروب های تابستون با دخترعموهام پایه سیب زمینی سرخ کرده خوردن بودیم، ماشینو پارک کردم و دیدم عمو و مرج با عجله دارن می رن تا جواب آزمایش ماری رو بگیرن. منم سریع خودمو رسوندم پیش ماری که تنها نباشه. یه کمی دوتایی با هم بودیم و بعد مرج اومد و شدیم همون سه تا دختر شیطون و شاد. مدام سعی می کردیم انرژی های منفی رو از خودمون دور کنیم و فکر بد نکنیم منتها هر چند دقیقه یه بار یه سکوت اشک الود بینمون برقرار می شد و ... ! می دونید بین ما دخترها از همه با خدا تر هم همین ماریه. به تیپش نمی خوره اهل نماز و روزه و این حرفا باشه ولی هست.حتی وقتایی که ما دختر ها دور هم بودیم و شبها با هم می خوابیدیم اون ساعتشو واسه نماز صبح کوک می کرد و داد ماها در میومد. مقید به پوشش زیاد نیست منتها ته دلش با خداست. دیروز همونطور که موهاش روی سرش پخش و پلا و بهم ریخته بود یه قرآن گرفته بود و داشت قرآن می خوند. همین چیزها منو می ترسونه. آدم فکر می کنه خدا دوست داره همش این ادمای خوب رو قلقلک روحی و جسمی بده.

امروز صبح هم دو ساعت مرخصی گرفتم و از ساعت 7.5 تا 10 پیشش بودم. تا زمانی که من بودم یکی از دکترهای مربوطه اونو معاینه کرد و گفت از نظر اون، ماری مشکلی نداره و جز چند تا تزریق کار دیگه ای باهاش نداره و اون مرخصه. فقط مونده بود یه دکتر دیگه که جواب نهایی ام ار آی رو بده که دیگه من برگشتم اداره و نموندم. هم اینکه مرخصی نداشتم و هم اینکه از استرس نمی تونستم اونجا بمونم. طفلک زنعموم که بار همه ی استرس ها رو به دوش خودش کشید . خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت. اصلن انگار مر*واریدو خیلی خیلی بیشتر از قبل دوست دارم. اینجور وقتها آدم می فهمه که چقدر سلامتی عزیزانش براش ارزشمنده.

پ.ن: این چند روز خرسی خیلی هوای منو داشت و خودش هم پا به پای من بیمارستان بود و سعی می کرد که منو آروم کنه حالا به هر طریقی. مطمئنم اونقدری که واسه ماری پیگیر و نگران بود واسه بیماری خواهرش نبود یا من نمی دیدم حداقل. ماری همش به من می گه قدر خرسی رو بدون که واست  اینقدر ارزش قائله که ناراحتی خواهرت (خودشو می گفت) ناراحتش می کنه.

پ.ن1: یه احساس آرامش عجیبی دارم. دیگه از تپش قلبم خبری نیست. خیلی راحتم. مرسی خداجوووونم. از صمیم قلبم دوستت دارم.

خودت درستش کن

دلم گرفته. خیلی خیلی گرفته و داره می سوزه. یه وقتایی نوشتن و آپ کردم سبکم می کرد ولی الان از اون وقتها هم نیست که بتونم چیزی که توی دلم مونده رو بنویسم. همش دوست دارم تنها باشم و گریه کنم. اونقدر توی این دو سه روزی گریه هامو قورت دادم که فکر می کنم گلوم متورم شده. همه ی گریه ها توی گلوم مونده. تا خرسی می بینه که چشم هام تر شده شروع می کنه به زدن حرفایی که بیشتر آدم لجش در میاد تا اینکه دلداری داده شده باشه. مثلن فکر کنید یکی از عزیزانتون توی بیمارستان بستریه و خرستون همش دلداری می ده و می گه این که مساله ای نیست دارو می خوره و خوب می شه. بی خود نگرانی و استرس داری و بعد شروع کنه به زدن حرفهایی از این قبیل که استرس توی شما ژنتیکیه و ارثیه و شما مادرزاد نگرانید و ...!!ولی حرف من اینه من می گم اصلن مر*وارید صحیح و سالم اصلن بی درد و با روحیه، اصلن هیچی نیست و رفت چند روزی بستری بشه و چکاپ و ... ولی هیچ چیزی نمی تونه منو آروم کنه وقتی توی اون لباس صورتی لعنتی می بینمش. وقتی دستای ظریفشو اونجور می بینم. واقعن این فکر های مزخرف همینجور هجوم اوردن به سمت مغزم و دست از سرم بر نمی دارن. عین این دو شب کابوس دیدم و نتونستم بخوابم. دیشب هم که تا صبح خواب های بد می دیدم. یه قسمتش این بود که شودی خودشو کشت یا کشته شد. (خدای نکرده). جالبه به خدا. این دخترعموم مریض شده اون یکی دخترعموم توی خواب من، خودکشی می کنه. صبح به شودی زنگ زدم که ببینم یه وقتی خودشو نکشته باشه دیدم نه زندست خدارو شکر.

دیشب یه سر با خرسی رفتیم بیمارستان تا به دخترعموم روحیه بدیم حال و هواش عوض شه. بعدش خرسی گفت بریم خونه مامان خرسی. دیگه خیلی وقت هم بود که نرفته بودم واسه همینم رفتیم اونجا یه کمی که نشستیم خواهر شوهر کوچیکه لپ تاپشو اورد و عکس دو تا پسره رو نشون داد که خیلی خوش تیپ کنار هم ایستادن و  عکس بعدی یکی از پسر ها عکسش روی سنگ قبر چاپ شده بود.  یه آن سرگیجه گرفتم و به خواهر شوهر کوچیکه گفتم تو رو خدا اینارو به من نشون نده. اصلن دیدن این چیزا از تحمل من خارجه. اینم شناخته منو.

دیشب که با خرسی رفته بودیم بیمارستان،با مر*جان و همسرش دور تختش بودیم. میون اون همه خنده هاش وقتی داشت ماکارونیشو می خورد یهویی زد زیر گریه و یه حرفایی زد که ... هیچی اصلن . یاداوریش هم دلمو به درد میاره. اون یه پزشکه و حرفای ما نمی تونه ارومش کنه. در این مورد بخصوص انگار همزبون نیستیم و اون با تلاش زیاد اروممون می کنه. اما دیشب فهمیدم که خودش هم خیلی نگرانه ولی بروز نمی ده.

تنها آرزوی این روزهای من اینه که دخترعموم سلامت باشه. انگار عادت کردم هر وقتی می بینمش پر انرژی و شاد حرف بزنه و با هم بگیم و بخندیم.سر به سر هم بزاریم. عادت ندارم زل بزنیم توی چشمهای همدیگه و بغض کنیم. اصلن دوست ندارم فضایی که بینمونه این مدلی هر چند لحظه، همراه با گریه باشه.نمی دونم چجوری باید به خدا التماس کرد که زودتر این کابوسو تموم کنه. من بلد نیستم ولی خدا خودش می دونه که دخترعموی من یکی از معصوم ترین و پاک ترین و مفید ترین بنده هاشه.یه چیزایی من از این دختر دیدم توی عمرم ،که مختص به خودش بوده و هیچوقت در ادم دیگه ای تکرار نشده. هیچوقت.

پ.ن: ازتون خواهش می کنم توی دعاهاتون دخترعموی منو هم فراموش نکنید.

پ.ن1: خدارو شکر که بیماری مهمی نداره و احتمالات بیماری های خطرناک به صفر رسیده منتها ازتون می خوام برای مرواریدمون دعا کنید. لطفن انرژی مثبت بفرستید.خیلی نیاز داریم بهش.

کوچک ِبزرگ

بزرگ شدن و بالغ شدن به سن و سال که نیست. یه وقتایی منو مرج می شینیم کلی حرف می زنیم و با هم درد و دل می کنیم یهویی مر*وارید که سه سال از من کوچیکتره میاد نصیحتمون می کنه که بابا این کارو بکنید و اون کارو بکنید و ... ! یه وقتایی پیش اومده که من و خرسی یه بحث کوچولو بینمون پیش اومد و مر*وارید شاهد ماجرا بود و بعد در نبود خرسی مدام یه حرفایی زد و راهنمایی هایی بهم داد که انگشت به دهن می مونم که ای بابا بزرگ شدن به سن و سال نیست. حالا این هیچی!

پریروز با یه دخترخاله ی بزرگتر از خودم و یه دختر خاله ی کوچیکتر از خودم رفتیم خرید . توی ماشین مشغول صحبت بودیم و از اسمون و زمین حرف می زدیم. من و دخترخاله ی بزرگم متاهلیم و دخترخاله کوچیکه مجرد. این دخترخاله کوچیکه یه وقتایی فکر می کنم خیلی خیلی خیلی بیشتر از سنش می فهمه. یه وقتایی یه مشاوره هایی می ده که آدم می مونه. بعد من از امور ماورایی خوشم میاد ولی هیچوقت دنبالش نمی رم. گهگاهی همین دخترخالم برام پیامک می ده و یه وقتایی هم برام راجع به خیلی چیزا صحبت می کنه. حالا یه حرفی گفته که خواستم به شماها هم بگم بلکه مفید واقع شه توی زندگیهاتون.گفته یه وقتی که یکی اذیتتون کرده یا با حرفاش و رفتار و کارهاش آزارتون می ده ببخشیدش و توی دلتون بگید آموزگار من، من اماده ام تا درسی را که می خواهی به من بیاموزی از تو بیاموزم. راستش از صبح دارم فکر می کنم یکی دو نفر آزارم دادن ولی فعلن بهشون دسترسی ندارم و یه وقتی هم که ببینمشون ممکنه یادم نیاد و تمرکز نداشته باشم که توی دلم اینو بگم. واسه همینم بهشون پیامک زدم. فکر کنم اینجوری هم درست شه. حالا طرف اینو می خونه فکر می کنه یه پیامک معمولیه. چه می دونه چه خبره!!

حالا فکر و خیالم که باشه احساس بهتری دارم. انگار خودبه خود طرف مقابل، جوابشو از نیروهای ماورایی می گیره و نیاز به لعنت فرستادن و نفرین من نیست. چه کاریه خودمو درگیر کارمای منفی کنم.

پ.ن: دیشب یه تولد سوپرایز فوق العاده داشتیم. تولد پسرخاله ی عزیزم بود. خیلی خوب بود و کلی انرژی مثبت گرفتیم.

پ.ن: امشب هم یه تولد داریم. دور تولد های سوپرایز همچنان ادامه داره. امشب تولد همسر دخترخالمه. جالب انگیزه واقعن. همچنان اصرار داریم همدیگه رو سوپرایز کنیم.

بوته ی نقد ما

یکی از علایق و سرگرمی های  من اینه که خودمو به بوته نقد بسپارم. بیشتر وقتها دوست دارم از اطرافیانم بپرسم که من چه جور ادمی هستم؟ چه محاسن و معایبی دارم. اصلن این یه سرگرمی فوق العاده جذابه برام. به یه نتایجی هم رسیدم. می دونید نتایج و بررسی های من، از این نقدها نشون می ده که من در بین حدودن هفتاد درصد دختران اطرافم منفور و دوست نداشتنی (چنین واژه ای داریم اصلن؟) هستم. منتها همین بررسی ها نشون می ده در شرایط برابر نظر سنجی ها ،بین 95 درصد پسرها و آقایون دوست داشتنی هستم. اینها در شرایطیه که قریب به اتفاق آقایون منو یه فرد فیمینیست و مدافع خانوم ها می شناسن.حالا بگذریم الان یه لیست خصوصیات بد به دستم رسیده که اصلن اگه یه درصد احتمال بدم درست باشه، از خودم بدم اومده. جالبتر اینجاست ادمایی که خیلی باهاشون صمیمی هستم و بیشتر با هم بودیم کلی خصوصیات خوب ازم گفتن( حالا توی رودربایستی و این حرفا کاری ندارم) و چندتا خصوصیت بدی هم که گفتن خوشحالم هم کرد چون خودم هم حسشون می کنم. مثل دخترعموهام و یکی دو تا از دخترخاله هام. منتها اونایی که کمتر با هم در ارتباط بودیم ولی خوب منو می شناسن ماشاا... کلی صفت های قشنگ قشنگ برام گفتن.البته با لحاظ کردن صنعت عکس.

حالا عیبی هم نداره اینم یه جور سرگرمیه. ولی برای من جای سواله. ما خانوما کلن چشم دیدن همو نداریم. توی یه جمعی یکی دو نفر هم خلاف این واقعیت و استثنا باشن اصلن فایده نداره. یکی از دلایل شکست خانوما هم همینه. آقایون دقیقن برعکسن. شاید خانوما اینطور آفریده شدن. متاسفانه اصلن جالب انگیز نیست.

اتفاق جدیدی که این روزا توی خونمون افتاده اینه که مجددن خفاش ها به خونمون حمله کردن. البته حمله که نه!! یکیشون خودشو توی آسمون خونمون  نشون داد . خوشبختانه من خونه نبودم و خرسی اونو از خونه بیرون انداخت و شاید هم به قتل رسوند. نمی دونم. ولی چند شب پیش توی خواب دیدم که توی آسمون اتاق خوابم  یه خفاش داره پرواز می کنه و من هر چی سعی می کردم که خرسی بیاد و نجاتم بده نمی شد. یه جور کابوس بود. بدی زندگیمون اینه که منو خرسی از چیزای متفاوت از هم و خلاف هم خوشمون میاد. مثلن من دوست دارم جای سرد بخوابم و خرسی جای گرم، من دوست دارم راحت و آسوده بخوابم ولی خرسی دوست داره با زجر و لباس بیرون و هر جایی که پیش اومد بخوابه، من نخود دوست دارم و خرسی کشمش ( اینو توی مشهد که بودیم کشف کردیم.) من زرده تخم مرغ دوست دارم و اون سفیده. من جای شلوغو دوست دارم و اون جای خلوت. دوتاییمون ولی عشق سرعتیم. اینجوریاست که هر کدوممون اتاق جداگونه داریم و موقع خواب و وقت حمله احتمالی خفاش ها نمی تونیم به داد هم برسیم. اینم یه معضلیه که باید یه فکری به حالش کرد.  نهایتش اینه که من یه پشه بند دور تختم وصل می کنم یا اینکه خرسی رو مجبور می کنم با یه تی بیاد روی تختمون بخوابه. یعنی که چی ادم نباید خودخواه باشه در چنین شرایط بحرانی اونم.

پ.ن: من برم کلی کار دارم حالا فردا می گم چیکار

اگه یه روز ...

ما برگشتیم. به قول پدر ا*میر! دیگه من تموم شده. همیشه باید بگیم ما. (قابل توجه آقای خرسی) به همین دلیل ما برگشتیم. سفرمون خوب بود. خوش گذشت. ما صبح دوشنبه رفتمون قطعی شد و تا ظهر آماده شدیم و حرکت کردیم و شب رسیدیم مشهد و  به بچه ها ملحق شدیم. چهارشنبه رفتیم حرم و بقیه اوقاتمونو هم می گشتیم و بازی می کردیم. هیچ شبی هم زودتر از ساعت 6 صبح نخوابیدیم. پدر ا*میر هم پایه ی بازی. اصلن یه وضعی بود. دیروز منو خرسی تصمیم گرفته بودیم موقع برگشت بریم توس. چون قبلن بچه ها رفته بودن و لزومی نداشت منتظر ما بمونن. واسه همینم ما یه ساعت از بقیه توی برگشتن عقب موندیم. این وسط پسر 5 ساله دخترخالم هم با ما اومده بود و توی ماشین ما بود. یعنی یه اوضاعی برای ما ساخت که گفتن نداره. خاله آب، خاله دستشویی، خاله یه چیزی بدید بخورم، خاله حوصلم سر رفت. اون وسط چند تا اهنگ هیپ هاپ هم براش گذاشتم که برقصه سرگرم باشه ولی بعد از پنج دقیقه خسته می شد و باید جور دیگه ای سرگرمش می کردیم. بدترین وضعیتش دستشویی رفتنش بود که خب نه من تجربه دستشویی بردن بچه رو داشتم و نه خرسی. حالتون بد نشه ولی یه پنجاه کیلومتری از مسافتمون مونده بود که گفت خاله دستشویی. بهش گفتم می تونی طاقت بیاری تا خونتون؟ دیدم می گه آره!! گفتم خب تا بیست بشمار می رسیم. به ده نرسیده بچه به رقص افتاد و گفت نمی تونه طاقت بیاره. توی مسیر به زور یه پمپ بنزین پیدا کردیم و تند تند بچه رو بردیم دستشویی.من پشت در موندم و خرسی رفت سمت ماشین تا بچه کارش تموم بشه. دیدم خیلی طول کشید رفتم پشت در و گفتم چی شده ؟ دیدم می گه فکر کنم آب قطعه خاله!! گفتم خب حالا من چیکار کنم؟ گفت نمی دونم!! منم همونجا دیگه اشکم در اومده بود نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.  تا اینکه خرسی دید اوضاع بحرانیه خودشو رسوند و مجبور شد شیلنگ محوطه رو بکشه توی توالت!! از این مورد بخصوص فاکتور بگیریم بقیه موارد بودنش خوب بود. حداقل حوصلمون سر نرفت. مخصوصن اینکه با اون صدای بچگونه و خشن (یه صدای خاصی داره) برامون آهنگ "اگه یه روز بری سفر" فرامرز اصلانی رو می خوند.

بعد از اینکه رسیدیم و توی مسیر بچه رو به مامانش تحویل دادیم رفتیم خونه مامانم که برامون شام آماده کرده بود. دلم برای پدر و مادرم قد یه عدس شده بود.

پ.ن: هنوز خستگی سفر توی تنمون مونده. با خرسی که صحبت می کردم دیدم اونم خسته و خواب آلوده.

پ.ن1: عمه خانومم زنگ زده و گفته شب میان خونمون. برم یه کمی خونه و زندگیمو رو به راه کنم.

زیرپوستی

این همکارمون که به تازگی ازدواج کرده منو یاد فیلم بی پولی میندازه. چند وقت پیش داشت با خوشحالی تعریف می کرد که خانومم درکم نمی کنه ( باز آی کیوش اونقدر بالا بود که زود به نتیجه برسه و اقرار کنه. جای خوشحالیه) و ادامه داد که بعد از عقدمون هر جایی واسه پاگشا دعوت شدیم حتمن و حتمن باید دسته گل و شیرینی می خریدیم و با خودمون می بردیم. دسته گل هم که همه بالای پنجاه و شیرینی هم زیر دو کیلو اونم غیر از یه شیرینی فروشی معتبر و درجه یک، قبول نداره و ... .همین آقا می گفت مثلن تصور کنید خونه ی دختر عمه خانومم دعوت شدیم و اونا بچه نداشتن و یه خونواده دو نفره بودن. خریدن دو کیلو شیرینی تر که سنگین هم هست چه لزومی داشت واقعن؟!! من و همکارام به این آقای همکار توصیه کردیم که خب بابا این خانوم شما صورت قضیه رو دیده فکر کرده داری پول پارو می کنی. خب صادقانه با خانومت صحبت کن و بگو درآمدت به عنوان یه کارمند اینقدره و بقیه چیزایی که داری  (خونه و باغ و ماشین و این حرفا) همشون بهت ارث رسیده. توی فیلم بی پولی هم همینطور بود. مطمئنن خانوم همکارم هم اگه بدونه منعطف تر می شه و مخارجشو کنترل می کنه. مرسی خودم که توی دوران عقد هیچچچچ خرجی رو دست خرسی نذاشتم. ادم ادب و محبتشو به میزبان، می تونه با یه جعبه شکلات هم نشون بده. چه لزومی به خریدن سبد گل آنچنانی و بالای دو کیلو شیرینیه؟! اسراف می شه خب!

دیروز رفته بودم خرید. ماشینمو توی یکی از خیابونای شلوغ پارک کردم و موقع پارک خیلی هم دقت کردم که فاصلمو از کوچه جلویی حفظ کنم که عبور و مرور سخت نباشه. بعد هم پیاده شدم که برم سمت پارکبان که البته ایشون با سرعت نور خودشونو به من رسوندن و بعد هم گفتن خانوم شما سوار شو ماشینو بیار جلو تر. گفتم از حد معمول هم جلوتره و در غیر اینصورت عبور و مرور توی کوچه به سختی انجام می شه و مرغ پارکبان محترم یک پا داشت، حوصله جر و بحث نداشتم واسه همینم رفتمو حدود دو متر ماشینمو جلو تر اوردم. در همون لحظه یه ماشین می خواست وارد کوچه بشه که نتونست و با پارک بان جر و بحث کرد و گفت اینجا جای پارک کردن نیست و فاصله رعایت نشده.بعد همینطور به آتیش خشمش اضافه می شد و لباس پارک بانو گرفته بود همش هلش می داد. اعصابش ظاهرن از یه جای دیگه هم خرد بود و این بی فکری پارکبان هم مزید بر علت عصبانیتش شده بود. منم سوار ماشینم شدم تا در صورت لزوم ماشینو جابجا کنم. پارک بان اصرار داشت که ساعت شلوغیه و جای پارک کم میاره و ... ! یه لحظه آقای راننده عصبانی ماشینشو برد عمود به ماشین من پارک کرد و در همون حالت که با عصبانیت به سمت پارکبان می رفت سرشو اورد سمت شیشه ماشین من و آروم گفت شما نترس، من می خوام حال این پارک بانو بگیرم. بعد جلوی چشم من و خیلی از مردم رفت با پارک بان گلاویز شد. دیگه منم پیاده نشدم واز توی ماشین  همینطور تماشا می کردم . رنگم شده بود مثل گچ. به ثانیه نکشید که نیروی انتظامی اومد و دو ثانیه بعدش یه ماشین راهنمایی رانندگی داشت رد می شد و اونم اومد و ماشین آقای عصبانی هم راه منو بسته بود و بغل ماشینم هم ماشین نیروی انتظامی پارک کرده بود و نمی شد که بی خیال خریدم بشم و بزارم برم. اصلن یه اوضاعی شد. یهو شلوغ شد و ترافیک و اووووه !! بعد اون آقای عصبانی اومد و به مامور راهنمایی رانندگی گفت من یه کمی دورتر منتظر بودم، دیدم این خانوم با فاصله از کوچه پارک کرد و پارکبان مجبورش کرد که دوباره ماشینشو جابجا کنه و ...!! خلاصه یه یه ربعی اونجا معطل این درگیری بودیم که فیصله پیدا کرد و مامور راهنمایی هم گفت که خانوم ماشینتون نباید اینجا پارک شه و جای خوبی نیست. به راحتی جای پارکمو از دست دادم. هر چند بعدش یه جای پارک پیدا کردم و به خریدم رسیدم منتها از دست پارک بان حسابی عصبانی شده بودم.

دیگه امروز غروب یا فردا منو خرسی با دخترخاله و پسرخالم اینا می ریم مشهد.آخه همسر دخترخالم مشهدیه و تعطیلات می خواستن برن خونه ی پدرشوهرش که ما همگی خودمونو دعوت کردیم اونجا. جالب اینجاست که خیلی تصادفی مر*جانمون هم بعد از ما حرکت می کنن و اونجا همو می بینیم.

هنوز چمدونمونو نبستم. باید زودتر برم خونه. تعطیلات خوبی داشته باشید.

پ.ن: دلم واسه مامان و بابا تنگ می شه. همین!!

متناقضانه!

این شام ایرانی رو دیدین؟ من یه کمی شلمان بازی در آوردم و تازه قسمت اولشو  دیشب دیدم و خیلی خیلی خندیدم. خرسی طبق معمول پای تی وی خوابیده بود و مجبور بودم خندمو قورت بدم ولی نمی شد. دیگه واسه اینکه خرسی ناراحت نشه که تنها تنها می خندم و به خرسی خوابیده بی تفاوتم، همش بیدارش می کردم و می گفتم پاشو تو هم یه کمی بخند!! کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد که اون با صدای خنده های من، عصبانی بیدار نشه و ... !!  واقعن هم من به سختی می خندم. ترکیب حضور رامبد و سرو*ش صحت واقعن بی نظیر حرفا و حرکات این دوتا خیلی خیلی جذاب بود. البته پاکدل و ا*شکان خطیبی هم عالی بودن. من خیلی از تماشای این برنامه لذت بردم.

می دونید چیه. من همیشه به این قضیه اعتقاد داشتم که توی هر جمعی که آقایون باشن، جمع شادتره.البته اگه آقایون روحیه طنز داشته باشن. خودم توی جمع خانوما همیشه رفتم و میدونم یه تیپ دیگست. فقط دوستای خیلی خیلی صمیمی و همه چیزشون یکی، جمعشون اونقدر شاده که ادم از خنده مبتلا به دلدرد بشه. مثلن دوستای خرسی و خانوماشون هم وقتی دور هم جمع می شیم خیلی خوش می گذره و گاهی اونقدر می خندیم که دل و فکمون از درد فلج می شه. توی جمع خانومایی که اندازه دوستیشون متوسطه همه واسه هم افه میان ومهمونی شبیه  یه مسابقه می شه. دیشب هم وقتی شام ایرانی رو دیدم به اعتقادم مطمئن شدم. حالا سری خانوماشو هم می بینم و بیشتر به درست بودن نظر خودم می رسم.

پ.ن: گاهی اوقات  طبیعت مادرانم سبز می شه. امروز از اون روزهاست که دلم می خواد یه بچه داشته باشم. یه بچه ی کوچولوی چند ماهه سبک که یه لباس حوله ای تنش باشه و پوست صورتش لطیف باشه و تنش هم بوی خوب نوزادی بده. البته که وقتی به بپر بپر های بچه وقتی بزرگ می شه فکر می کنم بطور کل از این طبیعتم بیزار می شم و می گم اوه اصلن.

یه چی ایسم

یکی از نگرانی های بابا اینه که من تحت تاثیر حرفای سیاسی آدمایی قرار بگیرم که به تعبیر عام کلشون بوی قورمه سبزی می ده. اینه که به محض ورود به خونه مامانم، بابا همش دنبال کنترل تی وی می گرده و با عجله از مامانم می خواد کنترل رو بهش برسونه. حتی اگه کانال مورد نظر بسیار بسیار موجه و استاندارد ج.ا ایران باشه. چند روز پیش من یه سوال سیاسی در باره یکی از مفاهیم و مکاتب ،از یکی از مهمونای پدرم پرسیدم و اون هم کلن مسئله رو برام روشن کرد. در عین حال مهمون عزیز، اصلن متوجه اشاره و سرفه و خنده های بابا مبنی بر اینکه به حرفش ادامه نده نبود. بعد از رفتن مهمونمون. بابا رو به من: نانازی من یه سوال ازت می پرسم بابا!!  من: من معمولن دروغ نمی گم بابا ولی قول هم نمی دم صد در صد جوابی داشته باشم. بابا: خب الان شما با حرف های این آقا تحت تاثیر که قرار نگرفتی؟  من: چرا اتفاقن خیلی برام جالب بود.  بابا: یعنی تحت تاثیر قرار گرفتی؟  من: آره خب یه جورایی!  بابا: یعنی دوست داری در این مورد بخصوص کتاب های بیشتری بخونی؟!! من: آره دقیقن خیلی مشتاقم! بابا: ای بابا فراموش کن . ما فهمیدیم و آسیب دیدیم و فراموش کردیم تو  با زندگی خودت بازی نکن. خودتو بدبخت نکن و ...

در نهایت یه دقیقه سکوت برقرار شد و بعد بابا با پوزخند : هه تازه همه کتابا سانسور شده. چاپ جدید که خطری نداره. بخون نانازی. بخون تا روشن شی!!  مجددن هه!!  بعد انگار خیالش هنوز راحت نشده باشه گفت: بابا شما قبلن ورزش می کردی،زبان می خوندی، مجله مو*فقیت می خوندی، فیلم می دیدی. من اصلن لذت می برم. می تونم خواهش کنم دیگه این مسائل رو فراموش کنی؟  گفتم بابا جون من فقط یه سوال پرسیدم چون مفهوم خیلی از لغت های معمول توی مکاتب رو نمی دونستم نمی شد که با سرچ درکشون کنم. چیز بزرگی نیست.فقط یه پرسش ساده بود. خیلی شما حساس شدید. من وقتشو هم ندارم که بخوام برم دنبال این کارا. صادقانه بگم روحیه و شجاعتشو هم ندارم. چه اصراری داری نگران باشی؟

انگار مارو با چشم بند، انداختن توی یه گونی و گفتن حق نداری خارج از گونی زندگی کنی.دور از چشم دیگران چشم بند که همیشه بازه، حالا هر چند وقت یه بار ادم وسوسه می شه از درز گونی به بیرون هم یه نظر بندازه. دنیای بیرون از گونی همیشه قشنگتره.

دیشب مهمون داشتم. خوب بود. بعد از مدتها به قول پسر خالم جمعمون کامل شد. از نظر اطلاع رسانی و این حرفا هم که من موضوعی آماده نکرده بودم.چون وقتشو نداشتم. شام هم سوپ و عدس پلو و ماست لبو و ماست خیار و سالاد اماده کردم. کیک هم درست کردم که خیلی خوشمزه شد.

آخر جلسمون می خواستیم راجع به مسافرت برنامه ریزی کنیم. با وجود اینکه منو خرسی اصلن به تیپ و تاپ هم نزدیم ولی باز هم رفتنمون در هاله ای از ابهام قرار داره. یه کمی برنامه تغییر کرد و معلوم نیست برنامه ی ما چی می شه. بستگی به نظر خرسی داره دیگه چون من با هر شرایطی کنار میام.

پ.ن: چقدر الان دوست دارم بخوابم. یه خواب طولانی!!

خوش به حالمون

چند وقت پیش داشتم به این قضیه فکر می کردم که چرا توی جمع همه دوستامون و فامیلامون زن و شوهرا اینقدر با احترام با هم برخورد می کنن حالا حفظ ظاهر و یا هرچیزی. منتها منو خرسی بیشتر اوقات مثل کارد و پنیریم. مثلن اگه من راجع به یه موضوعی نظر بدم خرسی همش می خواد خلافشو ثابت کنه و اصرار عجیبی داره که به همه بفهمونه که من اشتباه می کنم. یعنی یه جوری با کارد زبونش همه ی پنیر وجودمو خرد می کنه. ملموس تر از این مثال چیزی به ذهنم نرسید. و البته خب منم همینطورم و باهاش مقابله به مثل می کنم که کم نیاورده باشم که البته همیشه در حال کم اوردنم. چند وقت پیش که با خانوم پسر خالم صحبت می کردم اون به یه حالتی به من گفت نانازی خوش به حالت. خرسی خیلی بهت توجه می کنه و با این که توی جمع فامیلای خودتی بازم خرسی همه ی توجهش به تو هست و اینکه چیزی کم و کسر نداشته باشی و همش قربون صدقت می ره و من ندیدم تو نوازشش کنی و کلن سرد برخورد می کنی، منتها پسر خالت (همسرش) با اینکه باید توی جمع فامیلای خودش هوای منو بیشتر داشته باشه اصلن اینطور نیست و همش من دارم قربون صدقش می رم و ... !! این در حالیه که من همیشه با خودم فکر می کردم چرا رفتار خرسی با من مثل رفتار پسر خالم با خانومش اونقدر با احترام و اینا نیست. با اینکه خرسی از نظر سنی بزرگتر هم هست. دیدم ای بابا  مرغ همسایه همیشه غازه. حالا اگه این مثال خوبی برای این قضیه نباشه عیبی هم نداره. نتیجه اخلاقیش اینه که ما هیچوقت داشته هامونو نمی بینیم.منو خانوم پسر خالم نیمه خالی لیوانو می بینیم.البته من که اصلن کل لیوانو خالی می بینم و نیمه پرش رو هم خالی می بینم. حالا اون چون مثل من حساس نیست کمتر آسیب می بینه و من بیشتر به این مسئله فکر می کنم. الان یه کمی خیالم راحته که ای بابا حداقل روابط منو خرسی هم توی مجامع عمومی قابل مثال زدن و سرکوفت زدن هست. فکر می کردم ما جز اقلیت نگاهشون نکنیم، گرد دعواشون به ما نپاشه هستیم. خدا رو شکر که نیستیم.

خب بخت مسافرت منو خرسی هم باز شد و به لطف اکیپمون قراره بریم مشهد. احتمالن یکشنبه یا دوشنبه حرکته. بازم اگه اگه اگه مشکلی پیش نیاد و روح خبیث زندگیمون بیدار نشه و منو خرسی نزنیم به تیپ و تاپ هم ما هم می ریم.

بچه ها من می خونمتون از همتون هم با خبرم ولی نمی تونم کامنت بزارم مشکل از کجاست نمی دونم. اصلن نمی تونم کامنتهای خودمو هم تائید کنم همش ارور می ده.

پ.ن: الان استخر می چسبه. حتی اگه دماغ گیرت اونقدر سفت باشه که نوک بینیت بی حس شه. حتی اگه اونقدر آب بره توی گوشت که فکر کنی وزن سرت سه برابر شده ، حتی اگه پوستت اونقدر حساس باشه که بعد از استخر دون دون قهوه ای رو گردن و پشتت ظاهر شه،باز هم می چسبه.

نوازش گوسفندی

دیروز با دخترخاله هام رفته بودیم دوره خونه ی یکی از دوستای جدیدم. توی ساختمون پر بود از گربه هایی که اهلیه ادما شده بودن. خیلی جالب بود. همینطور که راه پله ها میومدیم پایین یه گربه روی تراس پاگرد نشسته بود و منظره بیرونو نگاه می کرد. یه کمی نوازشش کردم و زیر گوششو ماساژ دادم. انگار خوشش اومده بود. راستش یه وقتایی که دلم خیلی از زندگی تنگ می شه سرمو می زارم روی پای بابام و می گم بابا دلم گرفته یه نوازش گوسفندی می خوام. (وقتایی که واسه قربونی گوسفند می خریدیم همیشه با بابا، پشت گردن به سمت گوشش و انتهای استخون فک گوسفنده  رو نوازش می کردیم و گوسفنده خیلی خوشش میو مد.) وقتی که به بابا می گم نوازش گوسفندی، به یه لحنی که انگار خیلی توش امیده می گه دلت برای چی گرفته بابا؟! زیر گوشمو و روی موهامو نوازش می کنه و دوباره تکرار می کنه چرا دلت گرفته بابا؟!! بعد همیشه می گه همه چیز درست می شه. همین الان دلم واسه پدرم تنگ شد.

چند شب پیش منو خرسی رفته بودیم خونه مامانم و یه ساعت موندیم. تا می خواستم مانتومو بپوشم که بریم خونه، بابا همش می گفت نه یه کم دیگه بمونید. همش اصرار می کرد که بمونیم. یه کمی بیشتر موندیم و بعد که می خواستیم برگردیم بابا به خرسی گفت: خرسی جان! نانازی خیلی میاد خونه ی ما به خاطر اینه که من خیلی اصرار می کنم. من روزی چند بار زنگ می زنم به ادارش و ازش می خوام که بیاد خونه. امیدوارم اینارو از چشم ما ببینی و ناراحت نشی.(یه جوری می خواست بگه نانازی مقصر نیست).

روز پدر هم که گذشت. کادوی من چی بود؟!! به پدرم یه ساعت جیبیی و به خرسی هم یه کفش خیلی خیلی شیک. 


تو رو خدا نخندید ولی می دونید دغدغه های فکری من نسبت به آینده کشور و مردممون مثل دغدغه یه بچه کوچولوی خانواده ایه که  پدر خانواده علی رغم داشتن دارایی غیر نقدی به خاطر بدهکاری توی زندونه، مادر خانواده  به هیچ قیمتی حاضر به فروش املاکی نیست که متعلق به کل خانوادست.نظر خواهر و برادر هم هر چند به سمت فروش املاک و ازادی پدر خانواده متمایله اما برای مادر خانواده هیچ اهمیتی نداره.از طرفی مادر خانواده از طرف اعضا و پدر خانواده  وکالت بلا عزل داره و متاسفانه دست کسی به جایی بند نیست. حتی درخواست دایی و عمو و خاله و عمه هم چه تلفنی ، دیداری، مکتوب و ... هم موجب این نشده مادر کوتاه بیاد و دست از خود خواهی و پادشاهیش برداره. در خوش بینانه ترین حالت از بعد اخلاقی در جایگاه اون بچه کوچیک بخوای به ماجرا نگاه کنی و نخوای که آشوب بسازی، فقط باید بغض کنی وچشمت به تصمیم خواهر و برادرت باشه. گفتم مادر خانواده پادشاهی می کنه و کمتر کسی به فکرش می رسه مادر می تونه مستبد و خودخواه و دیکتاتور هم باشه. همیشه مادر نماد از خود گذشتگی و  ایثار و عطوفته منتها گاهی اوقات هر چی جامعه بزرگتر می شه نمادها هم اونجوری که باید باشن ظاهر نمی شن.

پ.ن: منتظر خرسی هستم تا بیاد و بریم خونه. خیلی توی خونه  کار دارم چون فردا مهمون دارم و باید یه سری از کارهارو امروز انجام بدم. مهمون دعوت کردن من مثل یه امتحانه. خیلی خیلی بعدش که همه چیز به خوبی تموم می شه لذت بخشه.

کیفی که قبلن انگلیسی بود

دیروز با دخترعموم مر*جان قرار گذاشتیم بریم عیادت دخترخالم که به تازگی کمرشو عمل کرده. از طرفی خاله ی خرسی هم قرار بود بیاد خونمون و رابطه ی منو خرسی خیلی دوستانه هم نبود و نمی خواستم اونم بیاد و شاهد قهرمون باشه و به جای اینکه انرژی مثبت بگیره ازمون، پر از منفی بشه و برگرده.آخه طفلی از شانس خاله ی خرسی، هر وقت که می خواد بیاد خرسی فاز اخلاقش تند می شه و یه قهری پیش میاد بینمون. واسه همینم به خاله ی خرسی گفتم که با خرسی بحث کردیم و ممکنه اگه بیاد روحیش خراب شه و اونم گفت که پادرد داره و نمی تونه یه مسافت طولانی رو رانندگی کنه و گفت که نمیاد و کلی هم نصیحتم کرد و گفت زندگیتونو به خاطر هیچ و پوچ خراب نکنید و ... از همین حرفای روتین که مامانم و همه هم می گن. طبق برنامه ای که با مر*جان داشتم رفتم دنبالش و با هم رفتیم گل و شیرینی خریدیم و بعد هم رفتیم خونه دخترخالم.اون یکی دخترخالم و همسرش هم اونجا بودن. دیگه یه ساعت اونجا موندیم و بعد برگشتیم. همین که توی ماشین نشستیم خرسی زنگ زد و پرسید کجام و وقتی فهمید خونه دخترخالمم گفت منم می خواستم بیام و همونجا باشید تا من بیام. منتها منو مر*جان دیگه داشتیم برمی گشتیم و خدا حافظی هم کرده بودیم و نمی شد که دوباره بریم خونشون. این شد که به خرسی گفتم خودت تنها برو عیادت و منم می رم خونه. وسط راه، اونقدر گرم صحبت با مر*جان بودیم که اصلن انگار توی یه دنیای دیگه بودیم جفتمون. پشت چراغ قرمز بودیم و منتظر اینکه چراغ سبز شه. یهو یکی محکم کوبید به شیشه ماشینم. شیشه سمت مر*جان. ما دو تا همینطور میخکوب شدیم. راحت بگم سه ثانیه حرفمون قطع شد و دوتامون به جلو فقط نگاه می کردیم. بعدش برگشتم دیدم خرسی توی ماشینش نشسته و داره بهمون می خنده. خودش از عکس العمل منو مر*جان غش کرده بود از خنده. یکمی با هم حرف زدیم و قرار شد من مرجانو برسونم خونشون و خرسی هم بره خونه دخترخالم. برناممون شونصد بار تغییر کرد. اخرش بعد از اینکه با مر*جان خداحافظی کردم، رفتم خونه و لباسمو عوض کردم و رفتم خونه دخترخالم که خرسی هم اونجا بود. آخر شب هم برگشتیم خونه.

پست قبلی رو وقتی ارسال کردم، موقع برگشت به خونه رفتم به نزدیک ترین پارکی که توی مسیرم بود و تلفنی از خرسی خواهش کردم که بیاد و با هم صحبت کنیم. چون فکر می کنم توی خونه ی خودمون همه ی صحبت ها به جنجال تبدیل می شه و این احتمال هست که توی فضای بازی مثل پارک، چنین مسئله ای پیش نیاد. منتها خرسی اونقدر  ریلکس و بی خیال برخورد کرد که ناراحتیم چند برابر شد و محال بود حتی دیگه ببخشمش.اما دیروز که با خاله ی خرسی و بعدش هم با مر*جان صحبت کردم خیلی راحت شدم. انگار یه سنگ از روی دلم برداشته شد. واقعن نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. یه گوش شنوا می خواستم فقط. الان دیگه بهترم.

این بی خوابی هر چی که برام نداشت یه فوایدی هم داشت. مدتها بود دلم می خواست کیف انگلیسی رو یه بار دیگه ببینم. الان دیگه اخر شبها از بی خوابی کلافه نیستم. شبکه آی فیلم پخشش می کنه. کشف این شبهای بی خوابی من همین سریال کیف انگلیسی بود. شخصیت ادیبان و انحرافش از مسیری که می تونست در جهت موفقیتش باشه و شخصیت محکم و با اراده ی مستانه به اضافه ی اخر داستان یه حس یاس و ناامیدی بهم می ده. هر چی می گذره و به قسمتهای حساس سریال نزدیک می شیم می ترسم که اون حس ناامیدی که سالها قبل افکارمو پر کرده بود بازم بیاد سراغم. دوست داشتم یه دوستی ساده بین ادیبان و مستانه بر قرار می شد  بدون ابراز علاقه صریحانه ی هیچ کدوم از دو نفر. دوست داشتم این علاقه مثل تخم یه گل، توی خاک  بود که هیچوقت سبز  نمی شد. می دونید می خوام چی بگم؟ دوست داشتم هیچ وقت واسه دو نفر علنن بر ملا نمی شد. یه راز شخصی واسه دوتاشون می موند . اوه ه ه ه دوست داشتم ...

پ.ن: هیچیه هیچی

صفر مرزی

خیلی ناراحتم.از دست خرسی و اینکه حقوق من توی زندگی خیلی نادیده گرفته می شه. اینکه اصلن نمی دونم وجودم چه ضرورتی توی زندگی خرسی داره و همینطور وجود خرسی توی زندگی من. یعنی اونقدر ناراحتم که نمی تونستم به تلفن سرپرستم هم جواب بدم. تا حدی که می ترسیدم سین سلام رو نگفته بزنم زیر گریه و به هق هق بی افتم. بابا منم یه ظرفیتی دارم. از یه طرف خرسی از یه طرف این همه مشکل توی زندگیمون این همه دغدغه این همه خاطراتی که باید باشه و نیست. این همه خاطرات بد. این همه کارمند بی تعهد که ریختن توی محل کارم. خدایا یعنی این همه ادم بی خیال اطراف من جمع کردی که چی؟!!  یا من خیلی مسئولیت پذیرم و دارم واسه دیگران جون می دم یا اینکه اطرافیان خیلی بی خیال و برو به جهنم هستن.

یه چیزی عجیب داره آزارم می ده و اصلن قابل ترمیم نیست. دیروز سر یه مسئله خیلی عجیب و مسخره ( نوع سنجش ثروت دیگران از نظر من و خرسی) با هم بحثمون شد و طبیعتن معیار سنجشمون یکی نیست. من معمولن همه چیز در قیاس با خودم می سنجم. همه چیز. زیبایی، ثروت، چاقی و لاغری، قد و تحصیلات و شیک بودن و همه چیز. منتها خرسی همه چیز رو با ایده آل رویاهاش قیاس می کنه و به همین دلیل از نظر اون هیچکس زیبا و با سواد و خوش تیپ و پولدار نیست. مثلن وقتی من بگم فلانی خیلی خشگله اون با پوزخند می گه هه کجاش خشگله پس هنوز خشگل ندیدی!! یه جوری هم لج درآر می گه که آدم بهش حس حماقت دست می ده.

اونقدر این بحث بی فایدست که من اصلن ادامه نمی دم باهاش. مثلن خرسی یه ساعت پیش زنگ زده و می گه نانازی بلیط فلان کنسرتو برات بگیرم با مامانم بری؟!! تصور کن فکر کرده خواننده محبوب مادرش خواننده مورد علاقه منم باید باشه. در حالی که اون وقتی که من همش می گفتم بریم کنسرت فرزا*د فرز*ین اون همش می گفت آخه اینم صداست که اون داره. آقا این اصلن صدا نداشته باشه اصلن مورد تائید هیچ کس نباشه. ولی این آقا صدای مورد علاقه ی منو داره. من از تحمیل علایق خودشون به خودم خسته شدم.از اینکه معیار انتخابش حتی در کنسرت هم انتخاب مادرش باشه.علاوه بر اینکه اصلن حوصله ندارم کسی رو قانع کنم چون قضیه همون نرود میخ اهنین در سنگه.

راستش اصلن روز خوبی برای نوشتن نبود. هم اینکه از شنبه تا همین امروز خیلی سرم شلوغ بود و وقت سر خواروندن نداشتم و هم  اینکه امروز حال و احوالم اصلن مناسب نیست. یعنی خدا هر چی به من داده تحمل و صبر. دریغ از یه ذره جرات.

پ.ن: دارم کم کم کم میارم . باز دارم به همون نقطه صفر نزدیک می شم منتها این بار با شدت بیشتر و تحمل کمتر.

سکووووت

یادش بخیر اون وقتها (زمان مجردی و دانشجویی و خونه باغ و اون زمونا) یه ضبط صوت قرمز رنگ داشتم توی اتاقم که لحظه ای خاموش نمی شد.وقتی می رسیدم خونه و وارد اتاق می شدم اولین کاری که می کردم ضبط صوت محبوبمو روشن می کردم و در حالی که به موسیقی مورد علاقم گوش می کردم یه لباس راحت می پوشیدم و به بقیه کارهام مشغول می شدم. حتی وقتی می خواستم برای بیرون رفتن از خونه حاضر شم یا حتی وقتی که مشغول یه تحقیق یا سرچ مطلبی بودم موسیقی بکگراند همه ی اموراتم بود. توی اتاقم سکوت نداشتم. شنیدین با بالاتر رفتن سن ذائقه آدما تغییر می کنه؟ ذائقه منم تغییر کرده . در کنارش روحیاتم هم عوض شده. یه وقتایی توی خونه هستیم و تصمیم می گیریم بریم بیرون و منو خرسی می ریم توی اتاق هامون تا حاضر شیم. از طرفی من دوست دارم توی سکوت جلوی آینه خودمو ببینم و با تمرکز آرایش کنم و از طرفی خرسی دوست داره صدای موسیقی رو تا حدی که منجر به شکسته شدن شیشه هامون نشه، بالا ببره و همزمان با خواننده اونقدر تارهای صوتیشو کش و تاب بده تااا کلن هیچ عقده ای بابت خواننده نشدن، توی دلش نمونه. خیلی وقتها ازش می خوام که موسقی رو قطع کنه تا آرامش داشته باشیم یا اینکه حداقل تخفیف بده و خودش با خواننده محترم همراهی نکنه. تازگی ها (حدودن یکی دو سالی می شه) خیلی دوست دارم توی سکوت اوقاتم بگذره. انگار عادت کردم. البته گاهی اوقات به یه ترانه یا اهنگ اونقدر علاقه نشون می دم و اونقدر گوش می کنم که بیزار می شم ازش. ولی مدتهاست دنیای پر از سکوت رو ترجیح می دم. همینطور محیط های کم تشنج و حرف و سر و صدا.

واسه همینم ترانه های زیادی رو حفظ نیستم و وقتایی که یه موسیقی می زاریم و بچه ها همگی باهاش همخونی می کنن من ترجیح می دم فقط لبخند بزنم. البته این مورد از این ناشی می شه که من هر وقت صدامو ضبط می کنم و گوش می کنم می بینم اووووه چه صدای نازک و مورچه ای و جیغی دارم. نمی خوام باعث فالش خوندن گروه باشم.خیلی متواضعانه این نقص رو می پذیرم و با لبخند به گروه روحیه می دم.

حالا اینا رو گفتم واسه چی؟ اصلن موضوع یه چیز دیگه بود. گفتم که تازگی ها ترجیح می دم توی محیط های ساکت و بدون تشنج باشم و یه جایی که یه نفر یه حرفو شونصد بار تکرار کنه تا بره توی مخت برای من اصلن خوشایند نیست. واسه همینم ترجیح می دم خونه مامان خرسی نرم. یه وقتایی به دو هفته می کشه و ناچارن باید برم و البته همیشه مجبورم که سکوت کنم. یه وقتایی باهاشون مناظره می کنم ولی چون خرسی ناراحت می شه ادامه نمی دم و سرمو گرم می کنم.

حالا فردا شب عروسی برادر شوهر خواهر شوهرم دعوتیم. الان معلوم شد کیه؟ خب عروسی همون دعوتیم و الان یه دغدغه جدید واسه خونواده خرسی درست شده و تا فردا شب ادامه داره. اینکه بریم؟ نریم؟ چیکار کنیم. خصوصن اینکه دو تا خوانواده زیاد با هم رابطه دوستانه ای ندارن. ما هم موندیم وسط اینا.

پ.ن: مشکلم اینه که در مقابل حرف ناحق نمی تونم سکوت کنم. توی خودم بریزم هم اینجوری گیج می زنم و میام بیخود نویسی می کنم. منو ببخشید.

گل گاو زبون

قبلن گفته بودم که اوضاع خواب آشفته ای پیدا کردم. شبها به سختی به ضرب شمارش گوسفند و ریلکسیشن تازه ساعت 4 صبح می تونم بخوابم و این در حالیه که بعد از ظهر ها هم نمی خوابم و به خودم وعده خواب راحت شبونه می دم. اکثرن شبها توی تاریکی هال می شینم پای تی وی و فیلم های تکراری شونصد سال پیش آی فیلم یا سریال های تکراری جم رو تماشا می کنم و یه وقتایی هم با گوشیم pou بازی می کنم. به همین مناسبات در طول روز تمرکز ندارم و احساس خستگی می کنم و بی حوصله هستم. البته که به دنبال راهکار مناسبی برای حل این مشکلم بودم. به خاطر اینکه خسته بشم و از نظر انرژی تخلیه شم خونه زندگی مرتبی داریم این روزا. کف خونه هر شب تی کشیده می شه و ظرف نشسته ای هم توی سینک نمی مونه. شبها به هر بهانه ای این همه پله ی ساختمونو چند بار پائین و بالا می رم تا بیشتر خسته بشم.یه بار به بهانه بردن آشغال ها، یه بار به بهانه گرفتن یه وسیله بی خودی از ماشین یه بار به بهانه چک کردن صندوق پستی و ... بعدش هم دوش می گیرم و باز هم تااااااا ساعت چهار صبح مشغولم. البته که در طول روز هم پیش اومده که بخوابم و جدول خوابم بطور متوسط 5 ساعتش در روز پره.خرسی یه وقتایی تریپ مشاوره به خودش می گیره و میاد می شینه دستای منو می گیره و با یه لحن قابل تفکری می گه: عزیزم با من راحت باش. چی اذیتت می کنه. چی توی فکرت می گذره؟ اکثرن جوابم اینه: هیچی(با خنده )!! منتها شده یه وقتایی هم گوشام مخملی شه و به دستم نگاه کنم و بگم چی و چی از سیر تا پیاز  اذیتم می کنه (البته با کلی فکر و تمرکز. چون واقعن هم فکر خاصی توی سرم نیست که اذیتم کنه)و اون وقته که سرمو که بلند می کنم می بینم خرسی رنگش از عصبانیت کبود شده و می گه تو تقصیری نداری که!! تو لوس بار اومدی!! تو با این افکار آرمانگرات به هیچ جا نمی رسی و ... و خلاصه چنان از واکاوی و بیان افکارم پشیمون می شم که ترجیح می دم تا صبح بیدار بمونم به جای اینکه مشکلم توسط خرسی حل شه. البته خرسی هم بی خیال نیست و چون جوابی برام نداره بیشتر از موضع جنگ استفاده می کنه. می گم بی خیال نیست چون خودش یه راه حل برام پیدا کرد. پریروز که خرسی اومده بود خونه مامانم دنبالم ،توی ماشین یه بسته بهم داد و گفت فکر کنم با این مشکلت حل می شه. گل گاو زبون بود. اون شب آماده کردم و بعد از خوردنش ساعت 1 خوابیدم. پیشرفت خوبی بود. منتها از اون طرف صبح ساعت 9 با استرس بیدار شدم. بله خواب موندم. دیشب هم بعد از پیاده روی و دوش یه لیوان از دمنوش گل گاو زبون خوردم و بازم زود خوابیدم. فکر نمی کردم اینقدر موثر باشه. تصمیم گرفتم به جای اینکه صبح ها برم پیاده روی، عصرها اینکارو بکنم. خیلی بهتره.خرسی هم همراهی می کنه. این اسم گل گاو زبون یه جوریه نه؟ وجه تسمیش چیه اصلن؟ فکر کن گلی که شبیه زبون گاو باشه. حالا زبون گاو اینطوریه؟ اگه اینطوری باشه گاو ها زیباترین زبونو دارن.البته که شوخی کردم. گاوزبانیان یه تیره از گیاهان هستن اصلن.

دیروووووز خرسی نوبت دندون پزشکی  داشت و منم از سر کارم رفته بودم خونه مامانم. دیگه غروب دیدم هوا خوبه منتظر خرسی نموندم که بیاد دنبالم بریم . توی مسیر یاد مادربزرگم افتادم و یاد روزهایی که وقتی شیرینی و شکلات توی خونش نداشت،آنی پنکیک درست می کرد و چقدر عصرونه هاش می چسبید. وقتی رسیدم خونه منم واسه خرسی پنکیک درست کردم که وقتی از دندون پزشکی میاد سورپرایز شه. به همون شیوه مادربزرگم منتها رژیمی تر.آرد و تخم مرغ و دو سه تا قاشق ماست و شکر. همین. می گم رژیمی تر چون کره رو حذف کردم. تابه هم فقط در حد یه اسپری کوچولو چرب شده بود. اونم فقط واسه پنکیک اول.

پ.ن:دو روز پیش تولد مروارید بود و اون روز همش کوچیکی هامون جلوی چشمم بود. موهای بور و نرمش که همیشه مامانش بالای سرش خرگوشی می بست و اون دستای کوچولو و لاغر که همیشه پر از مهربونی بود.

گام اول: سحرخیزی

 به همون دلیل که می خوام به سلامتیم بها بدم تصمیم گرفتم صبحا برم پیاده روی. در همین راستا در جریان هستید که دیروز صبح زود بیدار شدم و استارت سحرخیزیم زده شد. منتها دیروز به امور زنیت بازی مشغول بودم و این مورد افتاد واسه امروز. امروز هم با اینکه دیشب خیلی دیر تونستم بخوابم و کلن بی خوابی اومده بود به سراغم، صبح زود بیدار شدم و رفتم پای پنجره آشپزخونه و یه کمی هوا خوردم و تا اومدم حاضر شم واسه پیاده روی، خودمو توی آینه دیدم و دیدم چاق که نیستم واسه چی دارم خودمو عذاب می دم. بعد دیدم با این اوضاع خواب آشفته ای که من دارم(شبها به سختی می تونم بخوابم واسه همینم اکثر وقتها توی اداره بی حال و خواب آلودم) بهتره اول یه کمی روی سحرخیزی کار کنم و بعد یه سنگ بزرگتر بردارم. اینجوری شد که دوباره خوابیدم. البته پیاده روی نرفتن امروز من دلایل دیگه ای هم داشت.

خرسی دیروز یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم ازش. هنوزم ازش دلخورم. توی خونه ی ما اگه من حرف بزنم که در و دیوار خونه ی ما صدای آدمیزاد می شنون والا خرسی همش یا سرش به لپ تاپشه و یا اینکه خوابیده. یه وقتایی هم که حرف می زنه اووووه اصلن نزنه بهتره!! همش فکر می کنم خیلی دوست داره منو به انزوا بکشونه.اون فکر می کنه بشینه توی خونه همه ی هلو های دنیا می پرن توی گوی مبارکش. راستای فکری ما دو تا دو تا خط عمود بر همه. در کنارش خداتا خوبی دیگه دارها. اینجوری هم نیست که بد باشه. خیلی خوبه و من دوسش دارم. ولی دلیل بی انگیزه بودنم هم خودشه. حالا نمی گم چی گفت که مجددن یادم نیاد هر چند که مثل یه تور ذهن منو انداخته توی دام ولی بی خیال اینم می ره توی بایگانی بقیه حرفا.

حالا یکی از خوبیهاش هم اینه که الان اومده دنبالم و پایین منتظرمه. من برم دیگه طولش ندم.


زنیت یعنی ...

امروز صبحه اونقدر خانوم شدم که خیلی خیلی زود  بیدار شدم واسه خرسی ماکارونی پختم. البته کار زیادی نداشت چون مایه ماکارونی توی فریزرم داشتم ولی به خودم که تا یه ربع قبل از حرکت به اداره روی تختم امیدوارم شدم. می دونید یه وقتایی باید ترمز دستی رو کشید. الان من یه هفته شده که آشپزی نکردم، حالا خرسی حرفی نمی زنه و تمایلی به آشپزی من نداره و فقط توی بحث و دعوا این مسئله رو به میون میاره ولی خودم که باید یه کمی از اون همه شعوری که دارمو نشون بدم و زنیت داشته باشم. دو روز قبل از روز مادر یه شب شام مامان و بابای خرسی اومدن خونمون( در جریان هستید که) که غذا پختم و قبلترش هم اون وقتی بود که دوره داشتیم و اووووه دو هفته پیشش. حالا نپرسید ما چی می خوریم و چطور زنده هستیم و ... ! معمولن ناهار می ریم خونه مامانم یا اونجا می خوریم و یا میاریم خونه ی خودمون که خونمون هم رنگ غذا رو ببینه و شام هم یا حاضری می خوریم یا اصلن نمی خوریم. منو خرسی یه گروه جدید از جاندارانو تشکیل می دیم که اسمشون میوه خوارانه. الانم که فصل فراوونیه میوه هستش و تنوع زیاده اصلن  هر روز میوه پارتی داریم. بعد اونقدر که به میوه ها سم و کود شیمیایی و نگهدارنده و اینا می زنن یه کمی هم عذاب وجدان می گیریم ولی خب به مرغ هم هورمون می زنن. نهایت کاری که می کنیم اینه که آخر شب به جای شیر، دوغ می خوریم تا مثلن مسموم نشیم. اینجوری دلمونو خوش می کنیم .حالا همین دوغ هم می دونیم که کاملن دوغ نیست. دیشب خرسی رفته بود خونه مامانش و ساعت 10 اومد خونه و خیلی خوشحال بود. و می گفت چه بوی خوبی میاد!! غذا پختی؟!! ماکارونی پختی؟!!(فکر کرد سورپرایزه)یه نگاه انداختم دیدم بععععله در آشپزخونه مخفیمون بازه و بوی غذای طبقه پائینی ها اومده خونه ی ما. آخه دریچه هواکشمون فکر کنم یکیه.یعنی از یه کاناله. واسه همینم خرسی فکر کرده بود من غذا پختم در حالی که من پای تی وی داشتم نحوه پرواز و هدایت هواپیمارو می دیدم. بعدش هر چی هم اصرار کردم براش ماکارونی بپزم قبول نکرد و رفت خوابید. منم اونقدر وجدانم مچاله شد که آلارم گوشیمو تنظیم کردم تا هر طور شده امروز صبح براش ماکارونی بپزم و پختم.

پریروز تولد نامزد پسر خالم بود و قرار بود شب سورپرایزش کنیم. عصر رفتم براش کادو خریدم و با خرسی رفتیم دنبال مامانم و با هم رفتیم خونه ی خاله جونم. خالم هم کلی زحمت کشیده بود و شام پخته بود. پسر خالم و نامزدش بیرون بودن و از قبل بهش گفته بودن که واسه شام مهمون از اصفهان میاد برامون و ... ( که شک نکنه این همه غذا واسه چی می تونه باشه) بعد که همه اومدیم به پسر خالم اطلاع دادیم که بیان و همه اومدن.  خیلی خوشحال شد. اصلن فکرشو نمی کرد. کیکش هم هلو کیتی بود.

پ.ن: نگفته بودم این قورباغه واسه دهنم خیلی بزرگه؟ اصلن این خواب صبح یه چیزیه که نمی شه باهاش شوخی کرد. هر چی هم با خودم می گم سلامتی مهمتره و ... ولی صبح یه وقتی به خودم میام که خواب موندم و اصلن یادم نمیاد کی آلارم گوشیمو خاموشش کردم.

پ.ن1: قبلن ها می گفتیم لاو ایز  اینکه صبح بیدار شی و برای عشقت غذایی رو که هوس کرده بپزی الان اما همون لاو ایز ولی زنیت ابزار  مهمیه در مقابل کودتای خونواده شوهر، عشق معنا نداره اصلن!

من می دونستم

سفره مامانم به خوبی برگزار شد. خسته شدیم ولی همه چیز خوب بود. یعنی از ظهر من مرخصی گرفتم و رفتم خونه حاضر شدم تا برم دنبال عمه خانوم و باهاش بریم شیرینی که سفارش داده بودیم رو برداریم بریم مراسم. کیک هم سفارش داده بودیم که خیلی بزرگ بود و توی یخچال خونه جا نمیشد و تصمیم بر این شد که عصر یه کمی زودتر من برم کیک رو بیارم. وقتی حاضر شدم و به عمه خانوم زنگ زدم که دیدم می گه من  هنوز حاضر نشدم و طول می کشه. منم دیدم اینطوریه به مامان زنگ زدم گفتم می رم دنبالش که بریم شیرینی ها بیاریم خونه. مامان همونطور که فکرشو می کردم  با خونسردی اعلام امادگی کرد . ساعت 2 رفتیم شیرینی ها رو بیاریم که دیدیم کیکمون هم حاضره. اونقدر مسافت طولانی بود که مامان گفت نانازی بیا کیک رو هم ببریم دوباره این همه راهو تو نیای! بی خیال گرما و آب شدن کیک اونو هم برداشتیم. اون روزی که با عمه خانوم رفتیم واسه سفارش کیک، عمه گفت روش بنویسن: میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) مبارکباد و این حرفا!! وقتی هم که کارگر قنادی اومد کیک رو گذاشت توی ماشین ما بهش توجه نکردیم و ظاهرشو دیدیم که خشگل بود و به نوشته هاش توجه نکردیم. وقتی رسیدیم خونه، مامان رفت کیک رو برداره دیدیم روش نوشته فاطمه زهرا جان تولدت مبارک. در مفهوم تفاوت زیادی نداره ولی خیلی خودمونی بود. کیک هم مامانم برد سوپری سر خیابون و ازش خواست تا عصر اونجا نگهش داره. همه چیز خوب بود غیر از اینکه بر خلاف میل مامانم، یه کمی سیاسی و انتخاباتی شده بود که زیاد این مسئله جالب نبود. دیگه وقتی هم که کیک رو برامون اوردن تندی روشو برش زدیم که نوشته هاش معلوم نباشه. تازه بعد از تموم شدن مراسم، با اینکه مامان خرسی و خالش هم اومده بودن و دیده بودیمشون، بازم رفتیم خونه خرسی اینا واسه تبریک روز مادر. همه ی این برو بیاها باعث نشد که دوره چهارشنبه هامونو کنسل کنیم. شب هم رفتیم خونه خالم و آخر شب برگشتیم خونه.

یه مدتیه منو خرسی تصمیم گرفتیم یه خونه بخریم. توی بنگاه ها که می ریم یه وقتایی به اصرار من، یه جاهای زمین هم بهمون معرفی می کنن. من نظرم به زمین بیشتره تا یه آپارتمان فسقلی. البته که مکانش هم برام مهمه. دیگه چند وقت پیش منو خرسی یه زمینی رو دیدیم و با اینکه پولشو هم نداشتیم پسندیدیم.و با"شعار خدا بزرگه" قرار مدارمونو با مالک گذاشتیم.  قرار بود پنجشنبه پدر و مادر خرسی هم بیان و با حضور مالک زمین حرفامونو بزنیم و ببینیم قیمت زمینو چند اعلام می کنن. ولی بعد من ترجیح دادم اصلن نرم چون مطمئن بودم خرسی توی خرید هدف مشخصی نداره و الان می گه زمین دو دقیقه بعد می گه آپارتمان. بعد مامان و باباش هم همینطوری هستن و  در کسری از ثانیه نظرشون عوض می شه. واسه اینکه حرصش واسه من نمونه اصلن نرفتم و موندم خونه مامانم اینا و خوابیدم. سرماخوردگیمو بهانه کردم و گفتم می خوام بخوابم. ظاهرن با مالک زمین صحبت می کنن و نتیجه رو می زارن بعد از تحقیق و بررسی. بعد هم خرسی و مامان و باباش می رن خونه ی ما. حالا من کجام؟ خونه مامانم. حالا خونه در چه وضعیتیه؟ افتضاح!! یعنی چند شب پیشش که مامانش اینا شام خونمون بودن و خواهرشوهر کوچیکه اونجوری مریض شد، هنوز ظرفارو نشسته بودم. اصلن شوکه شدم وقتی شنیدم مادرشوهرم اینا رفتن خونه ی ما. بعد دیدم نمی تونم منتظر خرسی بمونم واسه همینم رفتم خونه . دقیقن هم زمانی رسیدم که مامان و بابای خرسی داشتن میرفتن. اون شب واسه این دعوت ناگهانی و ریخت و پاش بودن خونه کلی با خرسی بحث کردیم و نتیجش خراب شدن شب تعطیلمون شد.البته اصل دعوا به خاطر ثبات نداشتن تصمیمشون بود. مامان خرسی الان یه حرفی می زنه و در حالی که سلول های خاکستری مغزت دارن تبعاتشو تجزیه و تحلیل می کنن فوری از یه جبهه دقیقن مخالف حرف اولش باز یه حرف دیگه می زنه. خب این رفتار روی تصمیم خرسی هم تاثیر می زاره. من که دیگه خودمو کشیدم کنار اصلن تا اینا تکلیفشونو با خودشون معلوم کنن. جمعه صبح هم به دخترخاله ها و پسر خاله هام ملحق شدیم و تا آخر شب بهمون خوش گذشت.

پ.ن: هر صبح تصمیم می گیرم برم پیاده روی و حتی آلارم گوشیمو تنظیم می کنم ولی انگار این قورباغه واسه دهنم خیلی بزرگه!!

یه لیوان آب قند لطفن!!!

مامانم یه اخلاق قشنگی که داره اینه که در شرایط خیلی خیلی بحرانی کاملن خونسرده . یه جوری که آدم دوست داره کف دستشو بزاره روی دهنش و با شدت بگه واااای!!!! مثل قضیه شنوایی آدم. فکر کن آدم می تونه  صدای بین 20 تا بیست هزار هرتز رو بشنوه و صدای بلند تر از این حد دیگه قابل شنیدن نیست.  استرس در مورد مامان منم همینطوره.یعنی استرس های معمولی و خفیف زندگی براش محسوسه و استرسی که از نظر من و خیلی های دیگه بیش از اندازست  برای ایشون خیلی بی تفاوته. تصور کنید مامانم نذر می کنه و نذرش هم قبول می شه و تصمیم می گیره روز تولد حضرت فاطمه یه سفره بندازه. این در حالیه که تا همین دیروز نمی دونست که چهارشنبه روز تولد حضرت فاطمست. همش فکر می کرد روز  مادر یه روز تعطیله. از طرفی به خاله هام گفته بود که اون روز سفره می ندازه و اونا هم به دوستاشون اطلاع داده بودن و هیچ جوری نمی شد تاریخشو عوض کنه. چون نذر اون روز خاص رو داشت. بعد کلن تجربه این کارو نداره و فقط یه بار سفره انداخته اونم وقتی بود که من دانشجو بودم.

حالا روز چهارشنبه که فردا باشه کلی کار داریم، مامانم تا ساعت 12.5 مدرسه و تا ساعت 1.5 هم فوق العاده داره و نمی تونه مرخصی بگیره از طرفی عمه خانومم هم خونه دوستش دعوته و منم نهایتن ساعت 12 بتونم مرخصی بگیرم. کلن دیروز که منو عمه خانومم این خبر خجسته و مسرت بخش رو شنیدیم فقط داشتیم به هم دلداری می دادیم و مامانم گوشی تلفنشو گرفته بود و به همه زنگ می زد که بیاین دعوتین و بیشتر روی آتیش استرس ما آتشزنه می ریخت. وقتی هم بهش می گفتیم چه خونسردی!! هیچ کاری نکردی و خودت هم خبر نداشتی پس فردا سفره داری اونوقت چه با خیال راحت تند تند مهمون هم دعوت می کنی، در جواب منو عمه خانومم می گفت: خب کاریه که شده. الان می گید چیکار کنم و مجددن به تلفن هاش ادامه می داد. ته همه مکالمه هاش هم ماشا... یه خنده ای بود که منو عمه خانومم کلن نا امید شدیم. البته که کلی هم دستمو گرفتم جلوی صورتمو گفتم آخه این چه نذری بود که کردید همه به زحمت می افتن!! (خدایا منو سوسک نکن لطفن)

نتیجه اینکه دیروز یه لیست از کارها تهیه کردیم و امروز صبح مرخصی گرفتم و با عمه خانومم رفتیم میوه ها رو خریدیم و بعد شیرینی و کیک و کاچی سفارش دادیم. عمه خانومو رسوندم خونشون و خودم هم اومدم سر کارم. یعنی یکی از سخت ترین کارهای دنیا اینه که با عمه خانومم بری خرید. یعنی اونقدر مشکل پسنده که ادم دق می کنه. مرغش یه پا داره فقط.حالا مونده امشب آجیل رو بپیچونیم و فردا هم سفارش گل و ... !! مامانم هم امروز تلفنی باهامون در تماس بود. کلن نظارت می کنن ایشون.البته فکر می کنم از دستپاچه شدن زیاد خونسرد شده مامانم. وگرنه  یه مهمونی شام فامیلی می خواد داشته باشه کلی استرس داره. حالا این همه مهمون غریبه و ... ! چی بگم!

دیشب مادر و پدر خرسی و خواهرشوهر کوچیکه اومدن خونمون. من مشغول آماده کردن غذا بودم که خواهرشوهر کوچیکه حالش بد شد .از سر و صدای مادرشوهر فهمیدم خیلی حالش بده. سر درد و سر گیجه داشت و دیگه کارش به بیمارستان کشید. منم همچنان مشغول غذا بودم که اونا از بیمارستان برگشتن و شام خوردیم و یه کمی سریال دیدیم و اونا رفتن.

امروز یه سرمای خیلی بدی خوردم که حد نداره. قرص سرماخوردگی هم خوردم که دارم از خواب دیوونه می شم. کلن همه چیز در حد ایده ال واسه آزار رسوندن به من وجود داره.

پ.ن: برم خونه مامانم یه کمی بخوابم . هر لحظه حالم بدتر می شه.

پ.ن1: پیشاپیش روز مادر و روز زن رو به همه دوستای خوب وبلاگیم تبریک می گم.

فرضیه بازی های مفید

خرسی یه فرضیه داره و اون اینه که اگه یه نفر بتونه n واحد کاری در یک زمان مشخصی انجام بده، دو نفر می تونن 4N واحد کاری در همون زمان مشخص انجام بدن. حالا واسه اثباتش دیروز اومدیم یه سر و سامونی به خونمون که شبیه کلبه تازان شده بود دادیم و با هم ظرفارو شستیم و خونه رو گردگیری کردیم. فرضیه قشنگی بود و به بهترین شکل و با نتایج مثبت برای من اثبات شد.

راستش یهو دیروز به فکرم رسید شاید چون خونه نامرتبه انرژی منفی توش زیاده و روی خوابم تاثیر منفیش نمود پیدا کرده، هر چند زیاد هم تاثیری نداشت. دیشب هم از بی خوابی کلافه بودم. راستی مرسی از راهنمایی هاتون. می دونید در قیاس، وضعیت خواب منو خرسی، مثل تفاوت گلابی و کروات اوباماست. یعنی وضعیت دوتامون هیچ وجه تشابهی با هم نداره. نه خوابمون و نه وضعیت خوابیدنمون. مثلن خرسی در هر شرایطی می تونه بخوابه. با جوراب و لباس رسمی و موهای تافت خورده و گاهی حتی روی زمین و بدون بالشتک و هر چیزی.حتی در وضعیت نشسته. خوابش هم اونقدر عمیقه که من مطمئنم اگه کابوس هم ببینم خرسی هیچوقت بیدارم نمی کنه و باید اونقدر دست و پا بزنم توی خواب تا خودم خودمو بیدار کنم. اصن یه چیزی!! ولی برعکس اون، من باید حتمن لباس راحت بپوشم و قبلش ترجیحن دوش بگیرم (این مورد توی خونه خودمون که فشار آب کمه معضله) و آرایش و لاک دستمو پاک کنم و روی تختمو مرتب کنم و ساعت کوک کنم و برقارو خاموش کنم و توی سکوت تصمیم بگیرم که بخوابم و بعد تاااااازه بی خوابی شروع می شه. با این همه مراحل آماده سازی باز یه جای کار می لنگه. خیلی وقتها ریلکسیشن هم جواب نمی ده. بگذریم.تصمیم دارم به ترتیب همه گزینه هارو امتحان کنم. گل گاو زبون و ... ! همه چیز به غیر از قرص.

دیروز تولد خواهر شوهر کوچیکه بود. بعد از اینکه خونه رو گردگیری کردیم بهش زنگ زدیم و دوتاییمون بهش تبریک گفتیم. بعد تا تصمیم بگیریم حاضر شیم و بریم کادو بخریم براش، دیگه دیر شده بود . واسه همینم کادوی نقدی بهش دادیم. فکر کنم خوشحالش کردیم. چقدر ما خوبیم.

می رم خونه مامانم. دلم یه چایی تازه دم می خواد. چایی خوشمزه خونه ی مامان.

پ.ن: و گوجه سبز!

بی خوابی

من در هر شرایطی که باشم چه خیلی خوب و چه خیلی بد، اولین چیزی که بهم میریزه و می فهمم خیلی خوشحالم و یا خیلی ناراحت، خواب شبم هست. ولی یه مدته زیاد به خودم فشار نمیارم و سعی می کنم به چیزی فکر نکنم اما مشکل اینجاست همون فکرایی که توی روز سعی می کنم نیاد توی سرم توی شب و موقع خواب میاد و کلن خوابم تعطیل می شه. پریشب رسمن داشتم دیوونه می شدم. هم دلم می خواست بخوابم و هم نمی تونستم. دیگه ساعت 6.5 خوابم برد و نیم ساعت تونستم چشم روی هم بزارم.خیلی کلافه کنندست.

دیروز به خرسی گفتم فکر کنم یه مشکلی پیدا کردم. دیوونه نشم خوبه. خرسی خیلی ریلکس گفت نه مشکلی نداری و استدلالش هم این بود که کسی که بخواد دیوونه بشه هیچوقت خودش اقرار نمی کنه و اینطور که تو اقرار به دیوونه شدن می کنی یعنی اینکه از من هم سالمتری. امیدوارم که اینطور باشه.

حالا برعکسه من ، خرسیه. در هر شرایط روحی و جسمی که باشه خوابش منظمه منظمه. یه جوری که آدم لجش می گیره از این همه خونسردی موقع خواب.

پریشب که بی خواب شده بودم، در تراس اتاق خوابو باز کردم تا شاید باد سرد بهم بخوره و برم زیر پتو بخوابم، اما نه تنها مفید نبود، سرما هم خوردم. شما راهکاری برای بی خوابی های شبونه دارید؟ خیلی بده. همه جا سکوت و تاریکی جریان داره و شما اون وسط واسه خودتون بیدارید و ...





خوشمزه های من

تصمیم داشتم  بعد از تعطیلی برم خونه مامان اما وقتی زنگ زدم که با پدرم صحبت کنم دیدم بابا می گه مامانت بعد از ظهری مهمون داره و تو هم بیا. تاااازه یادم اومد که امروز مامانم دوره داره با زنعموهام و دوستاشون. یه دوره قدیمی از زمانی که خونه باغ بودیم. راستش منصرف می شم برم خونه مامانم. دوست داشتم برم یه جای خلوت و آروم. به بابا گفتم شما چیکار می کنی می ری روی تختت؟ گفت نه منم اینجا می شینم و نظارت می کنم. بعد خودش هم خندید.(آخه دوره ها معمولن خانوما هستن ولی ظاهرن مامان و عمه خانوم تصمیم گرفتن حالا که خونه ی ماست  بابا هم باشه تا دلش نگیره) ولی فکر کنم دلیل اصلی حمل و نقل بابا تا اتاق خودش و روی تختش هست. آخه وقتی با عمه خانوم که توی خونمون مشغول کمک دادن به مامانم بود، تلفنی صحبت می کردم بهم گفت: دارم میوه هارو  توی ظرف می چینم و وقتمون هم کمه. به این نتیجه رسیدم ویلچر بابا  توی حیاط بوده و خاکیه و مامان فرصت نکرده اونو تمیز کنه و بیاره توی خونه به همین دلیل هم نمی تونن بابا رو جابجا کنن. بعد یهویی تصمیم گرفتن خب این مهمونامون که راحتن و با وجود بابا مشکلی ندارن پس اصلن بابا باشه. طفلک بابا جون من!!

اون روزی که واسه بابا ویلچر خریدیم فکر می کردیم نهایتش یه ماه کاربرد داشته باشه و بابا بعدش راه می افته ... چه خیال باطلی!! بازم  واقعن خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد.

غریبه که نیستید راستش یکی از خوشمزه ترین کارای دنیا اینه که وقتی تعطیل می شم برم خونه ی مامانم و بعد از ناهار جلوی تی وی، خوابم ببره و بعد بین خواب و بیداری متوجه باشم که بابا صدای تی وی رو کم می کنه  که راحت بخوابم و مامان روم پتو می کشه تا آرامش داشته باشم. آخه من از اون دسته ادمایی هستم که باید همیشه یه پتو روم باشه وقتی می خوابم .

یکی دیگه از خوشمزه هام اینه که وقتی وارد خونه می شم بابا مدل هیتلری دستشو بالا میاره و ذوقشو نمی تونه پنهون کنه و با یه لحن خاصی می گه اِه ه ه سلاااااااام دختر خوب من!!

یکی دیگش اینه که موقع خدا حافظی از مامان و بابا، مامانم تا پاگرد راه پله باهام میاد و وقتی از در حیاط خارج می شم به هم بای بای می کنیم. انگار یه قانون نانوشته این وسط وجود داره که اون بایده باید تا پاگرد بیاد و بایده باید با هم بای بای کنیم تا از در حیاط خارج شم.

مرسی خودم که امروز فقط جنبه های خوب زندگی رو می بینم.

پ.ن: قبلن که کلاس نویسندگی می رفتم یه دفتر داشتم و توش شعرا و متنهای ادبی می نوشتم. یعنی کل خونه و زندگیمو زیر و رو کردم و اون دفترو پیدا نکردم. اتاق خودمو توی خونه مامانم هم گشتم و نبود. دلم می خواد یهویی پیدا شه. دلم تنگ شده برای اون طبع شعر ظریفی که داشتم و الان هیچی از اون ذوق نمونده.

پ.ن1: یه کمی نیاز به زمان دارم!

این من نیستم

در حال حاضر ترجیح می دم یه قورباغه ماتیک به لب آینه به دست باشم تا اینکه یه نانازی در شرایط خودم. حداقل اون قورباغه ماتیک به لب یه قورباغه خاص و منحصر به فرده. در نوع خودش نابغست. آخه کدوم قورباغه ماتیک می زنه و توی دستش آینه می گیره و از دیدن لب و لوچه گشاد و ماتیکیش لذت می بره؟ اما من از همه نظر دارم تحلیل می رم و همه جور توجیه براش دارم غیر از یه توجیه منطقی و عقلانی. پس زمینه همه ی زندگیم یه ترس از آینده وجود داره که نمی زاره یه تصمیم جدی برای خودم بگیرم. همش در حال فرار از خودمو و زندگیم هستم. همه ی ناراحتیهامو چون لاینحل هستن (حداقل بدون آبروریزی حل نمی شن) پشت هزار تا مهمونی و دوره و خاله بازی پنهون کردم تا جلوی چشمم نباشن که همش غصه بخورم. اول خیلی بیشتر غصه می خوردم و ناراحت می شدم الان عادی شده و بعدن ممکنه لزومی نبینم که تحمل کنم. حتی کوچیکترین حرف و توهین و هر جور آسیبی رو چه از طرف خرسی و چه خانوادش.

چند وقت پیش با یکی صحبت می کردم و اون طرف مدام از وضعیتی که داشت می نالید و نا امیده نا امید بود. من همش دلداریش می دادم که اینطورام که فکر می کنی نیست. همیشه ممکنه وضعیت بدتری هم وجود داشته باشه که خداروشکر برای شما نیست. همین حرفایی که همیشه با خودمم تکرار می کنم و به خودم دلداری می دم. اما بعد فکر کردم ممکنه هر کسی در هر جایگاهی که وجود داره زجری که می کشه متفاوت باشه. یعنی موضوعات متفاوته اما سطح درد و زجری که می کشن به یه اندازه باشه و اونم بر می گرده به تحمل و آستانه درد طرف. مثلن فکر کنید من از خودخواهی همسرم در یه زمینه ای همونقدر زجر می کشم که دوستم از خیانت همسرش!! نمی دونم تونستم منظورمو برسونم یا نه ولی عمیقن به این قضیه معتقدم.

خیلی وقتها فکر می کنم هر کسی اگه جای من بود ادامه نمی داد و من دارم الکی الکی عمرمو تلف می کنم به امید روزهایی که ممکنه بهتر باشه. انگار تلاش بی فایدست و هیچی درست شدنی نیست.  یه وقتایی به روزهایی که گذشت فکر می کنم و لحظه هایی که داشتم و از بالا به اون روزها و اون لحظه ها نگاه می کنم و از خودم می پرسم چنین طاقتی هم داشتم؟!!

اونقدر همه گفتن تو لوس و نازنازی و کم طاقتی که حالا هر وقت تحملم تموم می شه می گم نه!! شاید دارم بچه بازی در میارم و ... !! و اینطوریه که ادامه می دم و می گم من تلاشمو می کنم که همه چیز درست شه. ولی یه وقتایی  می بینم در شرایط یکسان خانوما مثل من تحمل نمی کنن پس چرا من لوس و نازنازی و کم تحملم. اگه هم دوران مجردیم چنین خصوصیاتی داشتم در حال حاضر پوستم به پوست کرگدن گفته شما ساکت!!

دیروز به خونه ی مامان و خرید و یه شام  دو نفره توی خونه گذشت که خوب بود.

پاراگراف بالا ربطی به روز گذشته و امروز نداره. کلن یه بخاراتی داره از مغزم متصاعد می شه که این نوشته ها ناشی از وجود اوناست. یه روز در هفته که ادم باید به خودش و احوالاتی که بهش می گذره اختصاص بده. امروز همون روزه!

پ.ن: من امروز فقط هوس کردم برم خونه و از پنجره آشپزخونه به منظره بیرون نگاه کنم و به این باور برسم که همه خوشبختن و زندگی فقط و فقط توی چهار دیواری مشترک من و خرسی جریان نداره. بیرون از این چهارچوب من یه دختر خوشبختم.

فکر پرس

راستش می ترسم بیام بگم که دیروز با مامانم رفته بودم دوره دوستای قدیمیش . اخه ترسیدم بگید این دختر چقدر مهمونیه و ... مامانم همش اصرار می کنه که تو هم بیا و  اونا هم دختراشون میان و ... !!خوبه ها چون منم دوستای جدید پیدا می کنم و خوش می گذره بهم. فکر کن دیروز مهمونی سورپرایز بود. میزبان چند تا از دوستای قدیمی که خیلی وقت بود اثری ازشون نبود ، با کلی پرس و جو و تحقیق پیدا کرده بود و با دعوتشون همه رو سورپرایز کرد. یعنی چند تا زنگ آخر - مهمونای سورپرایز بعد از بقیه مهمونا وارد شدن- همش با جیغ و خنده و روبوسی و گاهی اشک شوق همراه بود. واسه منم خیلی جذابیت داشت.  کار میزبان هم خیلی جالب بود.

اونقدر مهمونی خوش گذشت که اصلن یادمون رفت زمان چقدر تند داره می گذره. به خاطر داروهای بابا دیگه ساعت 9 از بقیه خداحافظی کردیم و فوری برگشتیم خونه بماند که کلی توی ترافیک موندیم. تند تند مامانو رسوندم خونه و خودم رفتم خونه ی خودم. خرسی شامشو خورده بود و پای لپ تاپش نشسته بود. چایی و میوه برام حاضر کرده بود که میام بخورم. تازه می دونست که احتمالن سر درد هم دارم ، برام یه لیوان آب و مسکن هم گذاشته بود. از همینجا مرسی عزیزم. 

داشتم فکر می کردم که دو تا بچه خرگوش بیارم و توی خونمون بزرگشون کنم ولی بعد فکر کردم می ترسم که بوی بدی داشته باشن و کلن ذهنیت قشنگی که راجع به خرگوشا دارم از بین بره. پشیمون شدم ولی خیلی مشتاقم که یه قناری یا مرغ عشق چیزی توی این مایه ها داشته باشم. اونقدر با بامبوهام حرف زدم که خدا می دونه. الان قد  بامبوهام دو برابر سابق شده. کلی ماشا... دخترام قد کشیدن و بلند شدن. خانومی شدن واسه خودشون. عاشقشونم. صبحا که بیدار می شم اول باهاش حال و احوال می کنم و کلی قربون صدقشون می رم. اگه زبون داشتن تا حالا به حرف اومده بودن. زبون ندارن که. اما مرغ عشق و قناری بالاخره دو تا تکون که می خورن ادم دلش خوشه. 

همکارم امروز می گفت هر وقت شما در حال فکر کردن به چیزی هستید همش دوست دارم بدونم چی داره توی فکر شما می گذره!! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اینجا رو می خونه!! آقا چیکار داری به فکر من آخه؟!! کار نداری شما؟!! (حالا مثلن). من فکر می کردم همیشه بلند بلند فکر می کنم ظاهرن اینطور نیست وگرنه دیگران کنجکاو نمی شدن توی مغز من در آنه واحد چی می گذره! هرچند فضای خالیه و چیز خاصی توش نیست.

پ.ن: دلم یه هوای آفتابی  خنک می خواد. دریا باشه، شن باشه،  خودم و یه سایه بون!!!


از این طرفا!!!

مهمونی شب شعرمونم برگزار شد خونمون. شام هم به خیر گذشت و همه چیز سر وقت انجام شد. چقدر خوبه که شب مهمون داری و ساعت 7.5 غروب، خونه هنوز روشنه و استرس اینو نداری که وای شب شد و هنوز آماده نیستی. چهارشنبه خوشبختانه همه چیز ساعت 6 تموم شد. شام حاضر بود و خونه هم مرتب و میوه ها شسته و شیرینی هم چیده. ساعت 6 لم دادم به کاناپه و در کمال آرامش تی وی تماشا می کردم و دو سه باری هم تلفنی با مامان صحبت می کردم. ساعت هفت دوش گرفتم و حاضر شدم. مهمونامون  یکی در میون غیبت داشتن ولی شب خوبی شد. بعد از شام توی تاریک روشن خونه شمع روشن کردیم تا محفل شاعرانه شه و بعد شب شعرمون شروع شد.

دیروز هم با دخترخاله ها و همسراشون رفتیم باغ خرسی اینا. بابا و مامان و داداشش هم بودن. روز خیلی خوبی بود. ناهار خوردیم و بعدش خاله خرسی هم اومد و نشستیم به صحبت و شعر خوندن و بعد هم یه کمی شوخی و خنده و برگشتیم. توی مسیر با خرسی رفتیم خونه ی مامانم و یه سر بهشون زدیم و بعد هم رفتیم خونه ی دخترخالم. تا ساعت 1 پیششون بودیم و بعد برگشتیم خونه.

قرار بود خرسی تا ساعت 2.5 ماشینو بهم برسونه تا الان که پیداش نشده. امروز یه مهمونی با مامانم دعوتم  که باید  برم خونه و حاضر شم.

مدتها پیش یه همکاری داشتیم که خیلی تریپ اطلاعاتی میومد و بارها یه جورایی جلومون از پدر و عموهاش و دایی هاش و سمت های مهمی که داشتن تعریف می کرد و یه جورایی خیلی مرموز می خواست خودشو هم خطرناک جلوه بده. چند نفر از همکارا مشغول صحبت بودن و می گفتن این بابا خیلی خفنه و خودش بارها اقرار کرده که چیه و کیه و ... !! منم با خیال راحت گوش می دادم و توی دلم می گفتم طرف اگه این کاره باشه هیچ وقت بروز نمی ده و برعکس انکار هم می کنه. - اینجوریش برام اثبات شده بود-  قابل ذکره همین همکارمون آقای خفن پور (چنین فامیلی وجود که نداره؟) ریش می زاشت این هوا -- تیپ می زد می شد برادر مخلص یه جوری خیلی خیلی ترسناک. هیچوقت هم من حوصلشو نداشتم چون خیلی پر چونه بود و وقتی ضبطش زوشن می شد دیگه استپ نداشت. خلاصه گذشت و گذشت و ما چشممون به جمال ایشون روشن نشد تاااااا همین چند وقت پیش که از لهجه خاصش شناختیمشون. کلن عوض شده بود. سر و وضع و ظاهرش که بماند ... رفتارش حتی و خنده های بلندش !! از اون ریش نامرتب و موهای فرق کج هم  خبری نبود. انگار این نبود که با چفیه میومد. تصور کنید اون پسره توی اخراجی ها که پسر اون حاجیه بود رفته و جرویس بابا لنگ دراز اومده! والا!

البته ریشه همه ی این تغییرات توی انگشتاش بود. اون همه انگشترهای جورواجور عقیق و ... جاشو به یه رینگ طلایی داده بود. نمی دونم چطور می شه مسبب این همه تحول شد. چطور بعضی از خانوما چنین توانایی دارن؟ سوالیه که الان توی سرم  قرمز شده و جوابی براش ندارم.

پ.ن: الان به خرسی زنگ زدم و پیچش صدای ایشون توی دستشویی برق از سرم پروند. فراموش کردن که باید ماشینو به من برسونن و احتمالن دیر برسم!!

رویاهای شور

امشب توی خونمون مهمونی داریم . دوره هفتگیمون طبق تماس دیروز پسر خالم قرار بود کتابخوانی باشه ولی یهویی موضوع عوض شد و شد شب شعر. منم شعر ندارم. دفعه قبل که خونمون شب شعر داشتیم شعر سارا سلام رو به صورت صوتی آماده کرده بودم ولی امروز اصلن چیزی آماده ندارم. واسه شام هم دیشب تقریبن کارهامو انجام دادم و امروز کار زیادی ندارم. مواد سالاد الویه و کشک بادمجون و ماکارونی رو حاضر کردم و امروز باید فقط قرو قاطیشون کنم. علاوه بر اون باید میوه و چایی و شیرینی آماده کنم و سالاد و ماست و ... ظرفامو بردارم و میزو تا حدودی اماده کنم. چند روزیه به شدت پادرد دارم. سر یه شوخی خیلی خیلی بی مزه توی خونه ی خودمون افتادم روی زمین. البته پای خرسی این وسط بی تقصیر نبوده. اصلن اون روز فکر می کردم پام شکسته ولی وقتی دیدم می تونم راه برم و مشکلی ندارم بی خیالش شدم. دو روز بعدش درد شروع شد. یعنی یه دردی در حد دندون درد. همین الانم درد توی زانوی راستم پیچیده. خرسی همش می گه چیزی نیست و عضلاتت ضرب دیده و ... ولی من فکر کنم یه چیزی فراتر از این حرفاست. من توی درد کشیدن تحملم خیلی کمه. کوچیکترین دردی برام خیلی بزرگه یعنی من سرماخوردیگمو ذات الریه می بینم و سر دردمو تومور مغزی. ولی این یکی واقعن اعصابمو بهم ریخته. آخه می تونست نباشه همش تقصیر خرسیه. حالا خرسی واسه اینکه خیالمو راحت کنه واسه شنبه نوبت دکتر  گرفته بریم ببینم چه بلایی سر زانوی پای راستم اومده. 

قبلن که منو مامانم تریپ روشنفکری برمیداشتیم و اصلن پای سریال های جم نمی نشستیم چقدر به دوستامون می خندیدیم که بحث روزانشون موضوع سریال های جم و فا*رسی و*ان بود.  مثلن اون چند روزی که معصو*مه اینا از کرمان اومده بودن خونمون کلافه شده بودیم اونقدر این خانوم پای سریال می نشست و بعد با آب و تاب واسه شوهرش تعریف می کرد یه جوری که منو مامانم فکر می کردیم داره راجع به خونوادش حرف می زنه و کلی هم بهش می خندیدیم که بابا اینقدر جدی نگیر اینارو ...!!  یه کمی بعد منو مامان از فرط بی حوصلگی و سرگرم کردن بابا، از لاک روشنفکری در اومدیم و نشستیم پای سریال های جم و چشمتون روز بد نبینه معتاد که خودش نمی فهمه معتاد شده یه جوری الان موضوع سریالو دنبال می کنیم و یه وقتایی عصبانی و خوشحال می شیم و تاسف می خوریم که انگار خودمون شخصیت اصلی هستیم. تازه یه وقتایی تلفنی منو مامانم داستانو واسه هم تعریف و بعد نقد و بررسی می کنیم.الان یه وقتایی اونقدر از دست همیت- شمیم عشق- و تو*پراک عمر گل لاله اعصابم بهم می ریزه که ترجیح می دم اصلن نبینم. با اینکه آخر داستانو تا حدودی می دونم ولی خیلی از موزمار بازی این یکی و مظلوم بازی اون یکی بدم میاد.

راستش دوست دارم چشممو ببندم و 5 مین بعد وقتی چشممو باز می کنم تویه یه جزیره دو افتاده اون ور کره زمین باشم. البته امکانات فول باشه. نبود هم مهم نیست ولی یه جزیره متعلق به یه کشور متمدن باشه. یه جایی که وقتی می گن ای*ران!! بگم جان؟ حالا چی هست این ای*ران؟!! خسته شدم از این همه بازی که دارن سر ملت در میارن. این همه حقه و جا نماز آب کشیدن، گرونی، خفقان، بی عدالتی. هیچوقت دیگه امیدی به آبادی نیست.

پ.ن: برم زودتر خونه به کارای مهمونی برسم. حداقل خودمون برای خودمون که می تونیم اوقات قشنگی خلق کنیم.

دیروز خوب من

من شنبه چند تا دوست جدید پیدا کردم از هم سن و سال خودم تاااااا مادربزرگ مرحومم. مدتها بود تصمیم داشتم یه کمی از لاک تنهاییم بیرون بیام. دوست داشتم توی یه جمعی غیر از فامیل و بیشتر دوستانه که مرتب و منظم هم برگزار بشه شرکت داشته باشم.البته که کلی با خرسی کلنجار رفتم تا موافقت کنه. این فرصت چند روز پیش بوجود اومد و من از طرف دخترخالم به یه دوره ای دعوت شدم. روز شنبه هم رفتم جلوی یه شهرک با دخترخالم قرار داشتم و با هم رفتیم خونه ی دوستش. یه جمعی بود فوق العاده پر انرژی و شاد. خیلی هم خوش گذشت.

مشکل کار اینجاست خرسی با هر جمع زنونه ای مشکل داره. مهمونی خانومارو دوست نداره و فکر می کنه همه ی وقت خانوما توی مهمونی به غیبت و بدآموزی می گذره. توجیهش اینه که تو ساده و زودباوری و خیلی سریع تحت تاثیر قرار می گیری.حتی مهمونی که توی خونه خودمون برگزار می کردم و دوستام میومدن خرسی اصرار داشت که خودش هم حضور داشته باشه.وقتی هم که می گفتم بابا شاید بخوایم یه جوکی چیزی تعریف کنیم و بخندیم و ... می گفت خب منم باشم چه عیبی داره. دیگه مجبور می شدم یه وقتایی مهمونی دوستانه بگیرم که مطمئن بودم خرسی ماموریته یا مسافرته و .... . اصلن قانع نمی شد که ادم گاهی نیاز داره توی یه جمع خانومانه و دوستانه که فامیلی هم نباشه شرکت داشته باشه و تنها باشه. خیلی وقتها اموزنده هم هست حتی. خلاصه اینکه خرسی موافقت کرد و رفتیم و خیلی هم خوشحالم از اینکه یه جمع جدید با کلی دوست پیدا کردم.

دیروز نشسته بودیم و دستمون زیر چونمونو قلقلک می داد که تصمیم گرفتیم بریم یه پیک نیک دو نفره. تند تند بساطو جمع کردیم و رفتیم به دل طبیعت. صبحانه و ناهارمونو خوردیم و توی راه برگشت تصمیم گرفتیم بریم باغ خرسی اینا. با مادر و پدر خرسی هماهنگ کردیم و به اتفاق برادرش رفتیم باغشون. تا شب اونجا بودیم و بعد می خواستیم برگردیم خونه که متوجه شدیم ماشین دخترخالم اینا توی راه برگشت از مسافرت خراب شده. همونجا یه تصمیم آنی گرفتیم و رفتیم پیششون که تنها نباشن.خوشبختانه ماشینشون همراهی کرد. از اون طرف شام هم اون یکی دخترخالم منتظر ما چهار نفر بود ولی ما ساعت 1 صبح رسیدیم خونشون. همون ساعت هم شام خوردیم و  تازه بعد هم نشستیم پای میوه و قلیون . یه کمی بعد که پلک چشممون سنگین شد، اومدیم خونه.

امروز واقعن دوست داشتم بمونم خونه و یه کمی استراحت کنم ولی باید مامانمو همراهی کنم. یه معامله ایه که امیدوارم خیر باشه براش.

پ.ن: دلم طبق معمول تنگه. یه چیزی انگار کمه. یه چیزی نیست.

مامان مهربونم :*

نمی دونم تعبیر خواب سیگار کشیدن چیه؟ سومین سیگار کشیدن توی خوابو، دیشب تجربه کردم. هر بار تنهایی نشستم یه جایی و به یه جاده ای خیره شدم و با لذت سیگار  کشیدم. سومیش دیشب بود. من توی واقعیت مدتهاست که  از سیگار خوشم نمیاد. حتی به شدت بدم هم میاد. اما توی خواب سیگار می کشیدم و حتی خیلی هم احساس خوشایندی داشتم. توی این دو هفته، سومین باریه که این خوابو دیدم. خلاصه که چشم و دل مامانم روشن.

دیشب با خرسی تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان خرسی. خواهر شوهر کوچیکه هم از شهر دور اومده بود و خاله خرسی هم اونجا بود. یکی دو ساعت اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه. فکر کنم ساعت 1 بود که رسیدیم خونه . اونقدر ناهاری که دیروز پختم خوشمزه بود که به محض رسیدنمون خرسی غذایی که از ناهار مونده بود گرم کرد و خوردیم و بعد از اینکه یه کمی فیلم دیدیم خوابیدیم. 

دیروز روز خوبی بود. چون از صبح که خرسی ماموریت بود، رفتم خونه مامانم و باهاشون صبحانه خوردم و بعد ساعت 11.5 برگشتم خونه و ناهار پختم و خونه رو مرتب کردم و بعد خرسی اومد و دوتایی ناهار خوردیم و یه کمی فیلم دیدیم و کارای روزمره همیشگی ... ! قسمت قشنگش خونه ی تمیزیه که من از دیدنش لذت می برم.

بابا زنگ زده و می گه نانازی جان ناهار بیا خونه مامانت برات لوبیا پلو پخته. همین دیروز بود که گفتم هوس لوبیا پلو کردم. طفلی مامانم کی رفته لوبیا سبز تازه خریده و ... ! مادر باید بود واقعن! خیلی مهربونه. حالا خیلی هم هوسم سنگین نبود.

پ.ن: فردا هم تعطیله و من خوشحالم که صبح زود بیدار نمی شم.


تولد بازی 92

دیروز نتونستم بگم برنامه دیشبمون چیه چون یه تولد سورپرایز مشترک داشتیم که واسه خرسی و همسر دخترخالم بود. بر حسب تصادف روز تولد خرسی و شوهر ما*ریا جفتشون 23 فروردینه واسه همینم با دخترخاله ها و پسرخاله هام تصمیم گرفتیم جفتشونو سورپرایز کنیم. همه ی سعیمونو کردیم ولی نمی دونم چرا هر دوتاشون شک کرده بودن. دو روز بود همش درگیر همین تولد و سفارش ها بودم. مار*یا هم طفلی مسئولیت شامو قبول کرده بود. تاااا دیروز غروب همینطور در تکاپوی جشن تولد بودیم. کیکی که سفارش داده بودم یه کیک گرد بود با ساحل دریا و شن و دمپایی هایی که روی ساحل مونده و یه چتر آفتابگیر.  گفته بودم روی ماسه ها اسمشنو بنویسن ولی دیوونه ها روی آبی دریا اسمشونو نوشت. زیادهم مهم نیست. چون کیک خشگلی شده بود. من که خیلی دوست داشتم. همه ساعت 9 شب خونه خاله جونم سرشون جمع شده بود منو دخترخالم تصمیم گرفتیم که با هم یه جا قرار بزاریم و بریم خونه خالم که خرسی و ا*میر هم با هم بیان مهمونی. مامانمو هم قبلش با خریدها و کادو ها و کیک و شیرینی رسوندم خونه خالم و خودمم تند تند حاضر شدم و با خرسی رفتیم سر قرار با دخترخالم و همسرش و همگی با هم رفتیم خونه خالم. همون جلوی در آهنگ تولدت مبارکو گذاشتن و ... تولد بازی شروع شد!

شامو هم دخترخاله هام زحمتشو کشیده بودن ماکارونی و سوپ قارچ و سالاد نخودفرنگی بود و بعد از شام هم خرسی و ا*میر شمعاشونو فوت کردن و کیکو بریدن و بعد کادوهاشونو  باز کردیم و ... نمی دونم تونستم خرسی رو سورپرایز کنم یا نه ولی هر چی که بود تلاشمو کردم. به خرسی هم خیلی خوش گذشت.

راستی توی فکر اینم که فردا که تولد واقعی خرسیه ناهار خوشمزه که خیلی دوست داره براش بپزم. کار دیگه ای که خوشحالش بکنه هم اگه یادم اومد انجام می دم. مثلن کلی براش سالاد  سبزیجات اماده کنم و ... کلی بخندم و ... !! یکی از چیزایی که خیلی خرسی رو خوشحال می کنه اینه که من بخندم... خندیدن من هم که خیلی سخته یعنی باید اسبابش فراهم باشه که تقریبن نیست !!

من دیگه برم.آخر هفته خوبی داشته باشید.

پ.ن: راستی تولد پسر دوست گل و نازنینم هم هست. امیر* حسین عزیزم که نمی بینمش ولی همیشه دوستش دارم. سیمینو جونم از طرف من ببوس پسر گلمو.

دقیقه های بوم بوم شده

دیشب با خرسی تصمیم گرفتیم ساعت دوازده شب بریم بیرون، بستنی بخوریم و برگردیم. خیلی خوب بود. من عاشق این تصمیم های یهویی هستم.

من یه چیزی بگم؟! اون روزی که رفته بودم روی پشت بوم خونه و روی قالیچه واسه خودم چایی می خوردم و یادداشت می نوشتم، خانوم همسایه همونطور که قران می خوند  به من گفت: هیچی بهتر از نماز اول وقت نیست. نمازتو می خونی!! هیچی نگفتم ولی واقعیت اینه که من یه مدته با خدا قهرم. اون وقتی که خیلی عبادتش می کنم و قرآن می خونم و خدا جوابمو نمی ده دلم می گیره. می دونید من یه کمی که به اطرافم نگاه می کنم می بینم که شرایط از اول راه هم برای من سخت تر از همه بود. همیشه بود و هست و انگار اگه خدا بخواد خواهد بود. خب چرا؟!! پس عدالت کجاست من نمی فهمم. تو رو خدا نیاید بگید که خدا محتاج عبادت تو نیست و تو یه لاییک هستی و حقته و ... ! هر چی فکر می کنم ببخشید ببخشید ببخشید (توهین به اعتقاد بقیه نشه) هیچی اصلن بی خیال! حالا من درکش نمی کنم بقیه که درک می کنن و... بدبختی اینه که هر چی مطالعه و کنکاش هم می کنم بیشتر حقیقت این فکر به خودم اثبات می شه.

با همه این وجود اونقدر درونم تنهاست که هروقت به خودم و راهی که رفتم و راهی که در پیش دارم فکر می کنم،  دستمو می زارم زیر چونمو و توی دلم آه می کشم و می گم خدا!!!

یه مورد دیگه ای که هست اینه که خرسی خیلی خیلی عجیب شده. همش می گه اگه تورو نداشته باشم چیکار کنم؟ اگه بمیری چیکار کنم؟ اگه تو چیزیت شه من چیکار باید بکنم؟ اگه تو خونه نباشی چیکار کنم؟ من تنهایی بدون تو چیکار کنم؟ حتی منو تصور می کنه در حالی که افتادم و مردم و هر چی صدام می کنه جواب نمی دم!! این عشق یا وابستگی یا هر چی که هست و در حد جنونه به خشونتش اضافه کرده. یعنی کوچیکترین کم توجهی  بهش تبعات بدی داره. اصن یه جورایی شده که من گاهی اوقات می ترسم حتی.

دیروز خیلی دلم گرفته بود. رفتم دنبال مامانم و با هم رفتیم خونه باغ قدیمی. یه سر هم رفتیم آپارتمان جدید مامانمو دیدیم. تصمیم نداشت اجاره بده و می خواست همینطور بمونه ولی الان منصرف شده . بعدش هم رفتیم خونه عمو جونم. زنعمو و مروارید و شقی نشسته بودن توی حیاط چایی و شیرینی و میوه می خوردن که ما هم رفتیم پیششون. اصلن از لحظه ای که رفتیم یاد قدیما افتادم که غروب  با زنعموها همگی می نشستیم توی حیاط و چایی می خوردیم و چقدر خوش می گذشت. مامانم هم همون لحظه اول گفت وای یادش بخیر اصلن فکرشو نمی کردیم دیگه یه روز حسرت اینو بخوریم. یه کمی که نشستیم زنعمو کوچیکه هم اومد پیشمون. برگشتن به خونه باغ قدیمی کاری نداره ولی دیگه هیچی مثل قبل نیست. بابا توی این وضعیته و منم ازشون دور می شم. به سیستم زندگی جدیدمون به همین سبک عادت کردیم. فقط گهگاهی یاد گذشته ها می افتیم.

همکارم ماششا... خیلی می خنده. بعد اون یکی همکارم می گه هر کسی رو دیدین که خیلی می خنده یعنی ته ته دلش خیلی غمگینه!! حالا با استناد به حرف این یکی همکارم، وقتی اون یکی همکارم بلند بلند می خنده دلم براش می سوزه و ناخودآگاه احساس می کنم باید خودمو توی غمش شریک بدونم. توی موجودیت خودم سخت فرو رفتم اصلن در هم نمیام.

پ.ن: برم زودتر خونمون خیلی کار دارم امروز!!

منهای یک

چه صفحه با کلاسی شده بلاگفا. آدم تا حدودی لذت می بره.

دیروز بعد از ظهر فکر کردم که نیاز دارم یه کمی ریلکس باشم.دوست داشتم یه کمی به خودم فکر کنم و اتفاق هایی که دوست دارم برام اتفاق بیافته. اول دوش گرفتم و بافت موهامو باز کردم. یه چایی اماده کردم و یه تیکه قالیچه و دفترچه یادداشت و خودکارمو برداشتم و با چایی و میوه رفتم رو پشت بوم خونمون. خیلی لذت بخش بود. خصوصن اینکه کاملن می تونستم فصل بهارو حس کنم و اینکه غروب بود و همه چیز برای حس خوب داشتن کافی بود. یه گوشه که منظره زیباتری داشت قالیچه رو پهن کردم و نشستم. اهداف سال 92 رو تعیین کردم و برای خودم یادداشتشون کردم. نوشتن همیشه حالمو بهتر می کنه.

یه کمی که گذشت خانوم همسایه پائینی اومد و رفت یه گوشه که سمت غروب خورشید بود نشست و گفت که اومده قرآن بخونه. بعدش با هم یه کمی صحبت کردیم و شب که شد اومدم خونه. خانوم همسایه هم رفت خونشون. یه وقتایی آدم دوست داره واسه خودش زندگی کنه و تنها باشه. خوشبختانه دیشب این فرصت پیش اومد. رفتم یه کمی سیب زمینی  و سوسیس سرخ کردم و کشیدم روی دستمال و بعد با گوجه فرنگی تزئین کردم و نشستم پای تلویزیون. خیلی خوبه که ادم با خودش محترمانه رفتار کنه.همیشه که نباید وقتی تنهایی با غصه دلتو پر کنی. گاهی اوقات به این نتیجه می رسی که خودت توی دنیا از همه بیشتر ارزش لایک و احترام رو داری. خودت از همه بیشتر نیازمند دیدن زیبایی هستی و هیچ غذایی لیاقت تزئین نداره الا همون غذایی که خودت تنهایی می خوای بخوری.یه چیزی هم توی این تفکر جالب انگیز نقش داشت.قبلش یه کمی با مامان و بابا تلفنی صحبت کرده بودم و کاملن شارژ بودم. پر از محبت.

امروز دلم یه بازار گردی و کافی شاپ و یه خرید کوچولو می خواد. دوست دارم یه کمی قدم بزنم و شاد باشم. این هوا خیلی دلچسبه. همیشه گیر نمیاد. دو روز دیگه اونقدر گرم می شه که دوست نداری از خونه جدا شی.

پ.ن: عسل بدیعی هم راحت شد از این زندگی. چیه واقعن بدو بدو واسه هیچ. به معنای واقعی هیچ.

پ.ن1: با خاله خرسی صحبت می کردم خیلی خیلی حرفاش امیدوار کنندست. آدمو مطمئن می کنه که درست همون چیزیه که فکر می کنی.

و اینگونه سال نو آغاز شد ...

فکر کنم رکورد ننوشتن توی وبلاگمو زدم. هفده روز از سال جدید گذشته و من هنوز هیچی ننوشتم. این پست شاید یه کمی خسته کننده باشه ولی باید بنویسم تا برای خودم ثبت شه روزهای عید 92 چطور گذشت. اینه که اگه حوصله ندارید نخونید.

تعطیلات خوبی بود. همه چیز مرتب و منظم و طبق برنامه پیش رفت جز رفتن به رامسر و اجاره ویلا و ... !! یعنی خیلی دیر اقدام کردیم. اکثر ویلاها رزرو شده بود و اونایی هم که باقیمونده بود هفته ای اجاره می دادن که به درد ما نمی خورد.دیگه به تنکابن و چالوس و نوشهر هم راضی شده بودیم ولی ویلا گیر نمیومد. ما هم همش از روی سایت و شماره تلفن هایی که از قبل داشتیم اقدام می کردیم که کاری پیش نمی بردیم. این شد که با دوستامون تصمیم گرفتیم یه تغییری به برنامه بدیم. این طور که دو روز اول با خانواده هامون به دید و بازدید بگذرونیم و بعد با خیال راحت از روز سوم با دوستامون باشیم و بدون برنامه خوش بگذرونیم و پنجم هم همگی ویلای دریا کنار دوستمون باشیم.

از دو روز قبل از عید خرید های منو خرسی شروع شد. خیلی هم خوب پیش رفت. امسال خرید خاصی نداشتم فقط روزی که با مرجان رفته بودم خرید دو تا تونیک خریدم و یه جوراب شلواری و این جور چیزای کوچیک.بیست و نهم اسفند هم نوبت آرایشگاه داشتم و سمت چپ سرم یه اکستنشن بافت مکزیکی برام گذاشت و یه تغییر تحولات مثبتی انجام شد.  روز عید هم با خرسی رفتیم ماهی قرمز خریدیم و اومدیم خونه تخم مرغ ها رو رنگ آمیزی کردم و هفت سین مامان مامانمو آماده کردم و براش بردم و سبزی پلو و ماهی سال نو رو که پخته بود آوردم خونه و سرگرم کارای خودم شدم. موقع تحویل سال هم با خرسی پای هفت سینمون بودیم . بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامانم و یه ساعت اونجا بودیم توی همون زمان هم عمه خانوم و خانوادشو عروسش و پسرش هم اومدن و رفتن. بعدش منو خرسی رفتیم خونه خرسی اینا و شام هم خونه مادرشوهرم بودیم. روز اول فروردین به دید و بازدید از فامیل های خرسی گذشت که دو تا دایی و خواهرش و عموش بودن و عموهای خودم که هم مسیر بودن و روز دوم با مامانم خونه خاله ها و داییهام و دخترعموهام رفتیم و پرونده دید و بازدیدمون بسته شد.شب هم خونواده خرسی رو دعوت کردیم و یه بار دیگه از دوشم برداشته شد. تا جایی که به من مربوط بود سعی کردم بهشون خوش بگذره منتها طبق معمول خیلی به من بد گذشت. روز سوم با دوستامون برنامه ریزی کردیم که بریم پیک نیک و شب هم هممون خونه ی ما دور هم جمع شیم. شب هم همگی اومدیم خونه ی ما و تا صبح بیدار بودیم. روز و شب خیلی خوبی بود. قرار هم شد صبح زود بعد از صبحانه همگی بریم نمک ابرود.  تصور کنید وقتی تا صبح بیدار بودیم جرثقیل هم نمی تونست صبح زود بلندمون کنه. این شد که نزدیک های ظهر بعد از یه صبحونه مفصل راه افتادیم به سمت نمک آبرود و با ترافیک و همه حرفا ساعت 6 غروب نمک آبرود بودیم. اونجا هم توی محوطه وقتی می خواستیم به ایستگاه تلکابین نزدیک بشیم، خواهران محترم به مانتوی کوتاه یکی از دوستامون گیر دادن و تلاش ما هم برای بی خیال شدن اونا بی فایده بود و اینجوری شد که یه روز که می تونست به بهترین نحو بگذره یه جورایی اضطراب و  تنش قاطیش شد. بدترش این بود که توی اکیپمون مهمون خارجی هم داشتیم. البته خانومش ایرانی بود و خودش ا*سترالیایی. هر دو تاشون رنگشون مثل گچ سفید شده بود. بعد وقتی به دوستمون گیر دادن، خانوم دوست استرالیاییمون براش توضیح می داد که اینا همونایی هستن که توی ایران به خانوما و دخترا گیر می دن و ... !! این مهمونمون طفلی خیلی ترسیده بود و هیجان زده شده بود. به قول خرسی مثل اینه که ما بریم پاکستان یا افغانستان و یه اکیپ از گروه القاعده به ما گیر بدن و با اون تصوراتی که ازشون داریم خیلی می ترسیم و این طبیعیه. خلاصه اینکه بعدش دیگه فقط دور زدیم و رفتیم سمت بابلسر که البته ترافیکی بود که نگو. خیلی وحشتناک بود. روز چهارم تاااا ظهر خوابیدیم و بعدش رفتیم تا برای پارتی شب یه کادو بخریم. دیگه اونقدر فکر کردیم که بعد تصمیم گرفتیم یه تخته نر*د به عنوان کادو ببریم. یه تخته نر*د نفیس از طرف دوستان.

مهمونی شب خیلی خیلی خوش گذشت. همه چیز عالی بود. فرداش تاااا ظهر خوابیدیم و بعد هم اماده شدیم برای رفتن به عروسی یکی دیگه از دوستامون اونم خوش گذشت و دیگه از جمع دوستامون خداحافظی کردیم. فقط دو سه شب بعد مهمونی شام یکی دیگه از دوستامون بود که اونو هم رفتیم و تموم. تمام طول عید غیر از دو سه روز اول، من تاااا ظهر می خوابیدم و هیچ نیرویی نمی تونست بیدارم کنه. تصور کنید بعد از هفده روز امروز چطور و با چه زحمتی بیدار شدم. این روزای عید از مامان و بابا هم غافل نبودم تقریبن هر روز به خونمون سر می زدم. یه روز هم که هوا خیلی خوب بود رفتم مامان و بابا رو بردم خونه عموهام و از همون جلوی در بابا عید دیدنی هاشو انجام داد و بعد هم به جای برگشتن به خونه، رفتیم از رستوران ناهار خریدیم و زدیم به دل طبیعت. خرسی که سر کار بود و خیالم راحت بود که تنها نیست. به منو مامان و بابا خیلی خوش گذشت. سیزده بدر هم نصفشو با مامان و بابا و عموها بودیم و نصف دیگشو با دخترخاله ها و پسر خاله ها. شب هم شام خونه ی دخترخالم دعوت شدیم و اینجوری شد که تعطیلات نوروزمون تموم شد.

پنجشنبه و دیروز هم با دخترخالم اینا گذشت که اونم عالی بود. رفتیم یه منطقه روستایی که دختر خالم اینا  اونجا خونه ویلایی دارن. اولین بارم بود که می رفتم اونجا. خیلی عالی بود. تعجب کردم که یه همچین جایی دارن و نمیرن.

امیدوارم امسال یه سال متفاوت و خوب برای هممون باشه. 

پ.ن: ادم دلش می خواد آسمونو ببلعه. بی اغراق

به امید روزهای روشن

چقدر دغدغه های دلچسبی داریم این روزها.همه ی این دویدن ها و به کار و زندگی نرسیدن ها رو دوست دارم. یه تصمیمی گرفتم برای خودم و زندگیم. یه تغییر و تحولاتی هست که مثبته. امیدوارم بتونم از پسش بر بیام. برنامه های تعطیلاتمون اینجوریه که سوم و چهارم احتمالن با دوستامون بریم رامسر یا نمک آبرود و پنجم هم بریم ویلای یمی از بچه ها دریا کنار که شبش تولد بازی دارن و خوش می گذره باهاشون. دور وز اول هم به دید و بازدید عید می گذره. دیگه تا پنجم برناممون مشخص شده تقریبن. امیدوارم همه چیز جور بشه و بی برنامه نباشیم.

سبزه های نازنینم هم تقریبن یه رشد کوچولو داشتن از دیشب تا امروز و یه کمی امیدوارم کردن. دیروز با دخترعموم مرجان رفته بودیم خرید. خیلی گشتیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت. بعد که اومدم خونه خیلی خوش و خرم تا ساعت 9 شب داشتم واسه خرسی آنچه گذشت  اجرا می کردم که یهویی تصمیم گرفتیم قرعه کشی کنیم و ببینیم بریم تولد پسر عموی خرسی یا نه. حالا عروسی کی بود؟ همون دیشب. در عین خوش خیالی بار اول اومد که بریم. ولی گفتیم نه حالا یه بار دیگه قرعه می ندازیم. دوباره اومد که بریم. بار سوم هم همینطور. طی یک قرارداد نانوشته وقتی قرعه می ندازیم باید بهش عمل کنیم. تصور کنید من چطور تا ساعت 10 خودمو حاضر کردم. راستش زیاد برام اهمیت نداشت. خونواده پدری خرسی خیلی خیلی ساده و معمولی هستن. منم به خودم سخت نگرفتم. فکر کنید به طور تقریبی مکان عروسی با خونه ی ما 60 کیلومتر فاصله داشت که با چه سرعتی رفتیم و رسیدیم. دیر رسیدیم ولی خوب بود کلن. دم عیدی خرسی فامیلاشو دید. برنامه امروزم اینه که الان که تعطیل شدم برم خونه مامانم و غذامونو بگیرم و واسه کارگری که آوردیم راه پله ها و انباری و حیاط رو رو به راه کنه غذا ببرم و بعد برم خونه و حاضر شم و شب با مامان بریم ارایشگاه و ... فردا و فرداهای دیگه هم که تااااا 13 فروردین نمیام سر کارم و مرخصی هستم.

من عاشق این چند روز مونده به سال تحویلم. یعنی به معنای واقعی عاشقشم. اوه یادم رفت هنوز واسه هفت سینم ایده ندارم. کلی کارای دیگه هم دارم که باید انجام بدم.

پ.ن: پیشاپیش شروع سال جدید رو به همه تبریک می گم و امیدوارم روزهای قشنگی پیش رو داشته باشید.

پ.ن1: خرسی جونم عید شما هم مبارک. امیدوارم یه سال پر از شادی و موفقیت در کنار هم داشته باشیم.

روزهای مه آلود آخر سال

چی کار می کنید با ماراتن  زمان. من که اصلن وقت سر خواروندن (خاروندن؟) هم ندارم. هفته پیش یکشنبه تولد سورپراز دخترخاله ی کوچیکم بود و سه شنبه هم یه تولد دیگه با خاله خرسی رفتیم. هر دو تاش خیلی خوش گذشت. تولد اول که کاملن سورپرایز بود و دخترخالم کاملن غافلگیر شده بود. مامانم هم اومده بود و شب خوبی داشتیم. تولد دوم یه تولد خیلی مجلل بود. در حد یه عروسی باشکوه. تولد یه دختر 17 ساله بود. اونقدر لباس این دختر زیبا شده بود که حد نداشت.با خرسی و برادرش و خالش رفته بودیم و خیلی خوش گذشت بهمون.چند تا از خواننده های معروف هم حضور داشتن.پدر دختره یه خواننده و آهنگساز معروفه. واسه همینم دوستاشون اومده بودن و یک به یک مجلسو گرم می کردن.البته ناپدری چون پدر واقعیش نبود. یه کمی نسبت ها پیچ در پیچه واسه همینم دقیق توضیح نمی دم. تا ساعت دو شب تولد بودیم و فردا صبحش چند ساعت مرخصی گرفتم که بتونم بخوابم. ولی هفته گذشته یه هفته خیلی شلوغ و پر کار بود برام. پنجشنبه هم سالگرد خاله کوچیکه خرسی بود. بعد از مراسم با خرسی رفتیم پیش مروارید و یه کمی هم دور زدیم و برگشتم خونه خرسی اینا و تا آخر شب بودیم اونجا و بعد برگشتیم خونه.

 آآآآما  روز طلایی جمعه کارگر خاله خرسی که یه آقاییه، اومد و کل خونه رو گردگیری کرد. خاله خرسی هم باهاش اومد و اون آقا مشغول گردگیری شد و منو خاله با هم رفتیم خرید و بالاخره من موفق شدم دو تا رومیزی خیلی خشگل بخرم. خونمون خیلی تمیز شده دیگه کارای گردگیری تا ساعت 8 شب تموم شد. خرسی یه مجلس ختم دعوت بود واسه همینم طبق معمول توی کمک کردن کمرنگ بود. قدرت آقایون توی گردگیری خیلی به کار میاد. فکر کن از صبح سه تا اتاق و یه هال و پذیرایی بزرگ و آشپزخونه و آشپزخونه مخفی و حمام و دستشویی و بالکن و ... اگه من می خواستم این کارارو انجام بدم بی شک یه هفته زمان می خواستم. ولی خونمون برق می زنه از تمیزی. جمعه یه نفس راحت کشیدم. دیشب هم خونه مامانم بودیم و بعد با خرسی رفتیم آجیل شب عید خودمون و مامانم اینارو خریدیم.

می دونید من با نخریدن آجیل واسه سیاست بازی و این حرفا اصلن موافق نیستم. این در حالیه که ما هممون متحد باشیم. والا توی خشکبار فروشیا جای سوزن انداختن نیست. هفتاد و دو ملت ما هستیم.هر کسی به کیش خودش کار می کنه. بعضی ها هم بدشون نمیاد اصلن عید نوروز به کل از فرهنگ ما حذف شه. برای کمرنگ شدن یه مناسبت اول سنت هاشو محو می کنن. خب لبنیات هم صد درصد گرون شد و همینطور پروتئین ها. نمی فهمم اصلن. قیمت آجیل هم چون صادر می شه با توجه به قیمت دلار نوسان داره. مثل بقیه چیزای وارداتی و صادراتی. چیز عجیبی هم نیست. اما برای اونایی که توان خرید ندارن احترام زیادی قائلم. همیشه مملکت ما همینطور بوده. هیچوقت همه مردم توی رفاه نبودن.. متاسفانه وضعیت معیشت مردم ما قابل قیاس با بقیه کشورهای نفت خیز نیست. اونم بر می گرده به اینکه ما خیلی مسلمون تریم. همه چیزای دینمون توی این کشور اجباری تره. باید و باید  ابراز رضایت کنیم از وضعیتی که داریم.اجباریه اصلن. حالا دو تا دونه پسته خار شده رفته توی چشم. خب اگه راست می گن و به فکر مردم هستن صادرات آجیل رو کنسل کنن از اون طرف یه کمی آزادی بدن به گردشگرا تا صنعت گردشگریمون رونق بگیره. یا اگه اس لام به خطر می افته با پول نفت و بقیه کالاهایی که صادر می شه کشور رو اداره کنن.

خیلی وقتها  کابوس می دیدم و وقتی بیدار می شدم خدارو شکر می کردم که همش خواب بوده.ولی برعکسش هم پیش میاد.من یه دخترخاله دارم که چند سال ازم بزرگتره. چند سال پیش به خاطر عملی که روی سرش داشت بینایی چشمهاشو از دست داد. دیشب خواب دیدم دوباره بیناییشو به دست اورده. اونقدر خوشحال بودم توی خوابم که صبح وقتی بیدار شدم اعصابم بهم ریخته بود. انگار خدا گولم زده بود.

پ.ن: مثل پارسال هر وقت خونه هستم نشستم پای سبزه هام و بهشون التماس می کنم که یه کمی رشد کنن. امسال زود اقدام کردم . امیدوارم تا زمان تحویل سال فینگرلاین شن حداقل.

پ.ن1: واسه تعطیلات هم تقریبن با دوستای خرسی هماهنگ شدیم یه جاهایی بریم. حالا فردا میام و تعریف می کنم.

روزای آخر سال و استرس و این حرفا

دیروز قرار بود سر ساعت پنج جلوی خونه مامانم حاضر و آماده باشم تا با مامان و عمه خانومم بریم خرید. سر ساعت پنج و 15 دقیقه اونجا حاضر بودم ولی مامانم هنوز حاضر نشده بود. عمه خانومم اومد توی ماشین نشست تا مامان خانوم رسید و رفتیم خرید. نه تنها جای پارک نداشتم نه تنها جای سوزن انداختن نبود، گوشی موبایلم هم شارژ نداشت. دیگه مامان و عمه خانومو پیاده کردم و رفتم توی خیابونای اطراف یه ساختمون نیمه کاره بود دیدم همه ماشیناشونو اطراف پارک می کنن منم رفتم جلوی اون ساختمون نیمه کاره پارک کردم که نگهبانش اومد و با کلی عذرخواهی گفت مهندس(؟) میاد و شاکی می شه و ... !! گفتم زیاد طول نمی کشه بعد گفت منم اینجا نگهبانم اگه اومد چی بگم؟ گفتم اگه اومد بگو من پارک کردم- خودمم خندم گرفته  بود- گفتم ببین الان دیگه هوا تاریکه مهندست بخواد هم توی این ترافیک نمی تونه بیاد اینجا بازدید. طفلی نگهبان کلی زحمت کشید و راهو باز کرد و تونستم یه جوری پارک کنم که راحت در بیام. نگهبان خیلی خوبی بود. هر چی هم پول تعارف کردم نمی گرفت و دیگه بهش گفتم فکر کن من برای شما یه چایی خریدم و ... .  هنوز هم ادمای خوب پیدا می شن. این درحالیه که قبلش با خرسی ناهار رفته بودیم بیرون و کلی سر پارک ماشین ماجرا داشتیم. تعداد ماشینا از ادما بیشتره انگار. ادم دلش می خواد توی فیلم به رنگ خدا زندگی کنه.

خدا رو شکر خرید های مامانم تموم شد. من که چیزی نخریم منتظرم با خرسی بریم خرید. اگه بشه امشب بریم خیلی خوب میشه. این چند روز اونقدر سرم شلوغ بود که حد نداشت این همکارم بالاخره متاهل شد و اون هفته و دیروز مرخصی بود و رفت اهواز. مراسم عقدشون برگزار شد و خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت. پدر دختره هم از سند ملک و ... صرف نظر کرد. چی بود واقعن. ولی یکی از ساده ترین ازدواج های دورو برم بود. یعنی فکر کن همکارم با خواهر و برادرهاش و مادرش رفتن اهواز یه هفته ای اونجا همه چیزو اکی کردن و یه مراسم اونجا گرفتن و فامیلای دختره رو دعوت کردن و بعد دست دختره رو گرفتن و اومدن بدون اینکه  اون دختر دغدغه جهیزیه و انتخاب و خرید و این حرفا رو داشته باشه. خونواده دختره هم گفتن مراسم عروسی مهمان ندارن و فقط خودشون میان و زمانش هم مهم نیست. اصلن مراسم بگیرن یا نگیرن براشون مهم نیست. رسم جهیزیه هم ندارن و در حدی که بهشون فشار نیاد یه سری از لوازم اولیه یه زندگی مشترکو براشون تهیه می کنن.

خیلی ازدواج راحتی بود. همکارمون از بلاتکلیفی در اومد و از اون افسردگی دیگه خبری نیست. 

پ.ن: من برم خرسی خیلی منتظر مونده.