سلام از ونکور

در امتداد باران، در امتداد من

ونکوور، شهری‌ست که باران را زندگی می‌کند.
اینجا، در آغوش خلیج انگلیش بی، اقیانوس آرام آرام آرام می‌تپد. کشتی‌های عظیم در شیپیارد نورث‌شور لنگر انداخته‌اند، بی‌صدا، خسته، اما باشکوه. مه ملایمی که هر صبح از دل کوه‌های گروز و سای‌پرس سرازیر می‌شود، روی پشت‌بام‌های چوبی خانه‌هایی می‌نشیند که پنجره‌هایشان همیشه رو به طراوت بازند.

درختان مگنولیا، گل‌های اطلسی، بابونه‌های بی‌ادعا و برگ‌های باران‌خورده، خیابان‌ها را مثل نامه‌ای عاشقانه آذین کرده‌اند. هر کوچه‌ای، ترکیبی‌ست از عطر خاک، صدای پرندگان، و لبخند مهاجرانی از هر گوشه‌ی جهان.

ونکوور، شهری‌ست که فرهنگ را در خیابان نفس می‌کشد؛ مهاجرپذیر، مهربان، که در سکوتش، جایی برای همه دارد.

اما با همه‌ی این تازگی‌ها، با این همه زیبایی که هر روز از نو متولد می‌شود، من تکه‌ای از جانم را در خاک ایران جا گذاشته‌ام. کنار مزار پدری که نبودنش، مرا از دیارم ترساند و مادری که هنوز، عاشقانه پای تخته می‌ایستد و نسل‌ها را درس می‌دهد؛ استوار و خاموش، مثل کوهی در مه.

حالا مهاجرت دارد یک‌ساله می‌شود؛ تصمیمی که شاید شجاعانه‌ترین، و در عین حال پُرهزینه‌ترین انتخاب زندگی‌ام بود. گاهی در کوچه‌های بارانی، یا میان بازارهای چندزبانه‌ی شهر، دلتنگ خودم می‌شوم؛ دلتنگ آن روزهایی که با واژه‌ها نفس می‌کشیدم. دلتنگ روزانه‌نویسی.

اما شاید همین دلتنگی، نشانه‌ی زنده‌ بودن باشد. شاید ونکوور، با باران‌های بی‌پایانش، خاک تازه‌ای‌ست برای ریشه‌های خسته. و من، در امتداد باران، دارم از نو جوانه می‌زنم—even if it aches

به یاد بابا، چایی شیرین زندگیم

شاید پارسال همین موقع ها بود. از بابا پرسیدم دوست داری کیو یکبار دیگه ببینی و اگه فرصت اینو داشتی که شخصی رو ببینی که دیدنش در حال حاضر بعیده، دوست داشتی اون شخص کی باشه؟ بابا گفت: مامانم. دوست دارم مامانمو ببینم و این تنها دل خوشی این روزهای منه که روح بابا علاوه بر اینکه از بند جسم بیمارش رها شده، به خواستش رسیده.شاید روز پنجم مهرماه هزار و چهارصد به تاریخ ما، توی آسمون هفتم یه مادر و پسر بعد از بیست و سه سال دوری همو در آغوش کشیدن. پنجم مهر سال هزار و چهارصد وقتی توی مرکز پخش اکسیژن در به در این بودم که کپسول بابا رو پر کنم بلکه بتونم نفس هاشو یه کمی بیشتر برای خودم نگه دارم، بابا پرواز کرد و رفت. میدونید روزی بدون فکر و خیالش نگذشت. روزی نبوده که اشکی از چشمم سرازیر نشه. روزی نبوده که دلم هوس آغوشش رو نکرده باشه. اون نوازش های گرمش با اون دست های زیبا. شاید فکر کنید هر کسی راجع به پدرش همین حسو داره ولی واقعن بابا آدم قابل وصفی نبود. نه برای من و نه برای هیچ کس دیگه.

پ.ن: ممنون بابا که نقشت رو به بهترین شکل توی زندگیم ایفا کردی.

پ.ن1: با رفتن بابا اونقدر با مفهوم مرگ گره خوردم که نه تنها نمی ترسم بلکه میدونم اونجا بابا زودتر از هر کسی منتظرمه و به استقبالم میاد و این شیرینش میکنه.

دنیای من زیباست

سلام

صبح دلم هوای اینجارو کرد. خونه ی کوچیک مجازیم.اومدم یه آب و جارو کردم و نشستم رو زمینش و تکیه دادم به پشتی هایی که پروانه رنگی رنگیشون کرده. چشممو بستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. می دونید؟ توی این سیزده ...چهارده سال همه چی عوض شده. من. شما.  دنیا و .... هممون به تعالی نزدیک تر شدیم.خلاصه اینکه من هستم و دنیا به کام ماست اگه دغدغه ی کرونا نباشه.اما یه چیزایی و یه کسایی غیر قابل تغییرن. بالاخره، خر همون خره و پالان همون پالان. شخصیت یه عده اصلن عوض شدنی نیست.حتی اگه نقش هزار کارکتر مثبت ،مثل سیندرلا رو با ظرافت بازی کنن. ولی بالاخره رخت بازیگری سنگینه مجبورن که درش بیارن. باز میشن همون پاریکال و سوسک فاضلاب و جوجه ی پیسی گرفته و ... که رفتن توی جلد آدم و ادای هومونیدها رو در میارن. اونا در طبقه ی مطابق معیار های اخلاقی هیچ احدی نیستن و مدام سرشون گرمه برای خارج شدن از اصول انسانی. حسادت زیاد اونارو از گونه ی انسان خردمند جدا کرده و در واقع میشه به یه نخ وارفته ی ناجور و از رج، جا مونده، از یه فرش نفیس، تعبیرشون کرد. دنیا همون فرش نفیسه و اونا با حسادت بی حد و حصرشون،از قیمتش کم کردن.ولی چه باید کرد وقتی اونا رو هم خدا آفریده. پس باشن و به وقتش بمیرن.

خب حالا از خودم بگم که گاهی چشممو می بندم و رها می شم توی طبیعت و مه می پیچه لای موهام و گوش میدم به صدای طبیعت مطلق، فارغ از تکنولوژی. گاهی میرم لب دریا و میشینم و چشممو می بندم و گوش میدم به صدای موجش. میرم به جنگل و کف زمینش دراز می کشم و چشممو باز می کنم و شاخه های درخت رو می بینم که بالای سرم چتر شدن و نور خورشید از لابه لاش مصرانه میخواد خودش رو به پوستم برسونه.میرم کف خونه  دراز می کشم و فقط به صدای بابا و مامان گوش می دم و هوای خونه رو نفس می کشم و میگم : خدایا شکرت!

پ.ن: راستی اینستاگرامم فعاله. nabat2020@

شادباش

های اوری وان & هپی نیویر

 

سال جدید شروع شد و خدا با همه مهربونیش مثل یه مادر عصبانی با نشونه گیری دقیق هر چی از سیل و برف و ملخ که دم دستش بود پرتاب کرد به سمتمون باشد که رستگار شویم. حالا اینکه میگم به سمتمون یعنی همون جمله ی معروف که همه ی ایران سرای من است و ... وگرنه من نه سیل دیدم و نه ملخ و نه برف.فقط یه لذت خودخواهانه ی تلخ از بارون بردم .همین.

راستش اسفندماه قبل از اون مصیبت ها یه روز که داشتم خبرهارو می خوندم در اوج ناامیدی  خودکار رو انداختم رو میز و رو صندلی چرخدارم لم دادم و گفتم: من فکر می کنم این مملکت باید کوبیده و دوباره ساخته شه.با یه تمدن جدید.ما الان بین سنت و مدرنیته - دین و دنیا - عرف و علم داریم دست و پا می زنیم. بعد در جواب همکارام که گفت :خب چجوری؟ گفتم: نمی دونم! سیلی، زلزله ای چیزی بیاد که همه نابود شیم و نسلمون منقرض شه. بعد بیان روی مساحت کشورمون یه تمدن جدید و انسانی و اخلاقی بسازن.شاید خاورمیانه هم به آرامش برسه اینجور از بلاتکلیفی در میایم.نهایت روح میشیم و بی زمان و مکان واسه خودمون پرواز می کنیم :دی

بعد از تعطیلات که اومدیم سر کار همکارم گفت چه دعایی کردی که برآورده شد و ... البته باید اقرار کنم خدا از دعای من ،برداشتش اشتباه بود. من گفتم به کل و یکهویی نابود شیم.نه اینجور که بخواد با چاقوی کند به تدریج ذبح کنه مارو.

حالا که نصفه نیمه دعاهام برآورده میشه براتون در سال جدید یه زندگی سرشار از عشق و آرامش آرزو می کنم.

پ.ن: خدایا منظورم زندگی سرشار از عشق و آرامش در همین دنیای مادی و فانیه. ملت رو نبری اون دنیا به عشق و آرامش برسونی.والا

پ.ن1: اینستا رو یادم نره:    nabat2020@

 

سالهای دور از خانه

های اوری وان

 

چقدر سوت و کور شده اینجا .دلم تنگ شده واقعن. انگار دهکده وبلاگی دیگه مثل قبل روح زندگی نداره. درست مثل وقتی که وارد یه شهر قدیمی شدی که سالها پیش بر اثر کم آبی یا طاعون یا هر چی اهالیش با خاطرات زیادی ترکش کردن.حالا اون گوشه کنار، توی کوچه و پس کوچه هاش چشمت می افته به یه عروسک کوچولوی خاکی و کهنه که احتمالن از دست دخترکی به زمین افتاده که مادرش با عجله دست دیگرش رو گرفته بود و اونو از فضای دهکده دور می کرد. کنار تخته سنگ بزرگ دهکده که زمانی محل شور و بحث بزرگان بود،یه لیوان پلاستیکی دیده می شه که شاید از کوله بار پیرمردی به زمین افتاد که حجم اندوهی تلخ، کمرش رو خم کرده بود. اون گوشه تر،نزدیک تنها پل دهکده ته سیگاری رو زمین افتاده که انگار جوانی سرخوش،با یک پُک عمیق ،رویاهاش رو به دود تبدیل کرد و به هوا سپرد. نگم از ردپاها، کفش های به جا مونده، دست نوشته های پر رمز و راز، طاقچه های خاک گرفته و شیشه های ترک خورده.

همه کوچ کردن و رفتن. صدای بال حشرات رو می شنوم و صدای تنفس جیرجیرک ها ...

پ.ن: همه چی خوبه.من هستم.خرسی هم هست و نیوان که پرتره ایه از کودکی های من  (البته ورژن پسرانه )و اینکه دو سال و چهار ماهه توی خونمون علاوه بر صدای مورچه ها،اول صدای نوازش دست های نو و تر و تازه ش و بعد تر سر و صدای ماشین های مختلف نیوان به گوش می رسه چه بسا دلنشین تر و روحنواز تر!!

پ.ن1: پدرم رو می شناسید.حالشون خیلی خوبه و همچنان روی کاناپه مقابل تی وی روزگار می گذرونن.

پ.ن2: ما خوبیم. همین

ادامه نوشته

کسی که خیلی زهرا بود

زهرا با نگاه هیجان زده منو تعقیب می کرد و همزمان ساعد دست راستش رو با اون یکی دستش ماساژ می داد. دستهای ظریف و کشیده ای که هر آن احتمال می دادم با فشار بیشتر خرد بشه.هر چند لحظه چشمش رو به سمت پنجره چوبی اتاق برمیگردوند و آسمون ابری روستا رو رصد می کرد و زمزمه وار به پیش بینی هوای فردا میپرداخت. صندلی چوبی قدیمی رو گذاشتم کنار پنجره و ترمه ای که روی رادیوی اتاقش انداخته بود رو گذاشتم روی طاقچه واشاره کردم که روی صندلی بشینه و به بیرون خیره بشه.بعد از تنظیم نور ، وقتی انعکاس صورت لاغر و استخونیشو روی شیشه دیدم، مثل ببری که به طعمه نزدیک شده باشه با عجله کاور مشکی رو به سرم انداختم و لحظه ها رو با ولع شکار کردم.مژه های بلندش اوج زیبایی داستانم بود.نمی دونم هوای ییلاق اینطوره یا توی زندگی شهری خودمونم چنین موردی هست و ما توجه نمی کنیم و اون اینکه لحظه ها به سرعت سپری میشن. نور روز الان هست و تا برای تنظیم دستگاه،سرت رو برمیگردونی نیست. هوا به سرعت جابجا می شه و تو شاید ساعتها اون نور و فضای مطلوبت رو نداری. وقتی هم که برای ثبت همه چیز مساعده، اونقدر این زمان کوتاهه که می خوای دنیا یه دگمه استپ داشته باشه تا بتونی  به مدلت تا میتونی فیگور بدی. زهرا یه چارقد سفید با گل های ریز به سر داشت و هیچ اصراری هم به پوشوندن موهای مشکی و پرکلاغی که با فرق وسط به دو سمت سرش تقسیم کرده بود، نداشت.یک زن تنهای  45 ساله ی ظریف و بلند قامت.با پیراهنی گلدار با بکگراند سبز و قرمز تند...

پشت پنجره چوبی اتاق ایستاده بودم. پنجره ها همونقدر منو به آرامش نزدیک می کنند که کنج دیوار ،به خلسه !مهم نیست این پنجره کجای دنیا باشه.فقط باشه. مه از ارتفاعات حجم گرفت و به پایین کشیده شد. اول نوک درخت های جنگل در ارتفاع کوهها رو پوشوند و بعد به فضای باغ هم رسید.صدای دارکوب ها دیگه به گوش نمی رسید. گاوهای زهرا هم کم کم پیداشون شد. سیر و سرحال برگشتن.زهرا رو می دیدم که ماده گاو رو به طویله هدایت می کنه و سخاوتمندانه اجازه می ده گوساله سهم شیرش رو از مادر بگیره.خودش سبدی رو که روی ایوان خونه ش بود برداشت و تن به باغ داد. پنجره رو باز کردم مه به صورتم پاشید و کنجکاوانه به اتاق وارد  شد.صدای قدم های زهرا رو روی چمن و علف های نم گرفته می شنیدم. لباسش به شاخه های اطراف و برگ های درشت کدوتنبل و خیار می خوردو  این صدا و صدای قدم هاش و زمزمه آوازش سمفونی بینظیری ترتیب داد.وقتی برگشت توی سبدش پر از لوبیاهای دراز و گوجه های ریز و خیار و کدو بود.سبد رو روی ایوان گذاشت و با عجله به آلونک جلوی خونه رفت و آتیش تنورش رو به پا کرد. با عجله سوییشرتمو پوشیدمو دوربین و تجهیزاتمو برداشتم و به سمت نانوایی هیزمی  کوچیک و شخصی زهرا رفتم. در حالی که دنبال یه فضای ناب می گشتم تا مستقر شم، با گلایه رو به زهرا گفتم که نور برای عکاسی کافی نیست و باید کمی زودتر تنورش رو روشن می کرد. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت نان پختن ساعت داره و ... نمی فهمیدم منظورش چیه و زمان رو از دست ندادم برای تنظیم . زهرا تکه های بزرگ چوب رو به تنور می ریخت و با انبر بزرگ جابجا می کرد. اتیش زبانه می کشید. گذشت و گذشت و گذشت. تشت خمیر های گرد شده که لایه لایه روی پارچه قرار داشت رو آورد و زد به تنور. دونه دونه. دستش رو به آب میزد و خمیرهارو می کشد و میزد به دیوار تنور. دوربین رو گذاشتم کنار و نشستم کنارش. لم دادم به دیوار چوبی و سیاه اطراف. صورتم گر گرفته و داغ شده بود.  زهرا با اندام ظریف و اون دستهای لاغرش تند تند خمیر به تنور می زد و با دستش آب می چکوند و صدای جلز ولز می ساخت. اونقدر ماهرانه و سریع کار می کرد که نگاهم هم بهش نمی رسید.اون لب چاله ی تنور نشسته بود و مشغول بود در حالی که امتدار فرق سرش به بیرون از چارقد گلدار سفیدش نفوذ کرده بود. چرا به ادامه موهاش توجه نکرده بودم. ادامه ی اون مشکی ترین حریر دنیا از فرق سر زهرا شروع و به گیس ختم می شد. زیباترین طناب سیاهی که به عمرم دیده بودم روی سر زهرا بافته شده بود و این بهترین کشفم در اون لحظه بود. زهرا کلکسیونی بینظیر از سوژه های بکر و ناب بود...

شب بود. زهرا فانوس نفتیشو روشن کرد و با هم به راه افتادیم. روستا رو اونقدر سربالایی رفتیم تا به خونه برادرش ابراهیم رسیدیم. پیچ جاده رو که رد کردیم صدای دوتار به گوش می رسید بدون هیچ آواز و صدای اضافه. وارد اتاق دیوارسوخته ی خونه ابراهیم که شدیم ، اون میون ده دوازده مرد و زن نشسته بود و با عشق می نواخت. بدون مضراب. یه کمی که گذشت دست از دوتار کشید و برای خوشامدگویی اومد سمتمون. در این فاصله دوستش به نواختن ادامه داد البته با نی!! نمی تونم توصیف کنم با چه سوزی می نواخت اونقدر که من به حرف های ابراهیم هیچ توجهی نمی کردم و توی ذهنم سناریوی عشق نافرجام دوستش رو ترسیم می کردم و اینکه این غم چقدر در وجودش عمیق و ناپیداست و چطور یک تکه نی می تونه اینجور اونو رسوا کنه و ...

زهرا بلند قامت بود. اونقدر که وقتی لباس هامو دادم تا بپوشه و بتونم از این زن روستایی بکر ، یک مانکن شهری بسازم، از اندازه ی مانتو خندم گرفت. یه روسری کوتاه به سرش انداختم با فرق کج و شلوار جین لبه پاره ی چسبون. زهرا باکفش پاشنه بلند قدمی نمی تونست برداره و مدام دستش  رو به اطراف گره می زد. از دور که نگاه می کردم قابل شناسایی نبود. بدون هیچ حرفی بهش خیره شده بودم. خسته شده بود. با اون کفش نمیتونست حتی روپا باشه. روی صندلی نشست و منتظر شد تا ببینه تکلیفش چیه. تصویر زهرا با این لباس ها و کیف و کفش هر چند بسیار شیک و امروزی اما ارزش هنری نداشت. حتی ذره ای! حتی دست به دوربین هم نشدم. حتی نخواستم برای یادگاری این تصویر ثبت شه. زهرا وقتی که با سلیقه و طبیعت خودش لباس پوشیده زهراست. دوست داشتنی و مهربون و خالص. دختر ییلاقات شمال...

روز آخر وقتی کار به پایان رسید، وسایلمو جمع کردم و توی ماشین چیدم. زهرا مثل یه خواهر دلسوز، یه مشت اسپند روی تشت زغال ریخت و کاسه ی آب رو برداشت و دنبالم راه افتاد.ساده ترین پارت خداحافظی اونجایی شکل گرفت که سرش رو از شیشه ماشینم آورد  توو و گفت: نامه بنویسیم. این جمله برای من یه سوژه برای فکر کردن بود. توی راه برگشت به این فکر می کردم چقدر نامه نوشتن لذت بخش بود و ما فراموش کردیم. پاکت نامه و اداره پست و تمبر چقدر فراموش شدن برای من. ایمیل قابل لمس نبوده و نیست. نامه یه ابزار ملموس برای ابراز دوستی عمیقه...

و اولین نامه ی من و زهرا رد و بدل شد. نامه ی اون  دو برگ و چهار صفحه  و نامه ی من یک صفحه با کلی تصویر چاپ شده از دختر تنهای ییلاقات شمال. میتونم تصور کنم چه قدر ذوق زده شده از دیدن عکس هاش...

 

یکی از خاطره انگیزترین تعطیلات زندگیمو توی یکی از ییلاق های شمال گذروندم. یه روستای کوچیک میون یه جنگل مرتفع.توی یه خونه گاهگل و چوبی. میخواستم ننویسم. تا بتونم این دیده ها رو توی کتابم بیارم و ... اما رسالتم در نهایت یک چیزه. نه به دنبال رضایت میدوم و نه شهرت.مینویسم هر جایی که بشه.

پ.ن: جشن ممرضاخان و خانم دانشمند "میم" بسیار عالی برگزار شد و خیلی هم بهمون خوش گذشت. خصوصن به بابا.

به افتخار علیرضا خان ، ممرضا خان و خانوم دانشمند میم

حال بلاگفا خوب شده و البته نمی شه چندان به ثباتش امیدوار بود. اما مهم نیست. هدف حال ِنوشتن و نوشتن و نوشتنه که خوبه!چند وقتی بود که توی خانواده صحبت از ازدواج بچه ها - پسرها- شده بود. از بابا و مامانها اصرار و از این پنج تا پسر انکار. خلاصه اینکه یکی از پسرعموها که کمتر خجالتی بود یه لیست از آپشن های مورد نظرش رو گذاشت کف دستمون تا اگه دختری با اون مشخصات یافتیم بهش خبر بدیم. خب همین کارو چهارتا پسر دیگه انجام ندادن پس همینکار پسرعموجون در جهت گسترش خانواده، یه پیشرفت محسوب می شد.  البته وقتی با بچه ها آپشن ها رو می خوندیم،  کمی بهش حق دادیم که تا به این سن دست خالی مونده باشه و البته توجیحش کردیم که خب از  این مدل اشرف مخلوقاتها خیلی نایابه و ما باید یه کمیته تجسس همسر براش ایجاد کنیم.مواردی که توی لیستش مطرح کرده بود اینها بود: ممرضا گفت: قیافه ی بانوی رویاهام  اصلن مهم نیست ( اما ما گفتیم : برای ما که مهم هست)! ممرضا گفت: مدرک تحصیلیش حداقل لیسانس باشه و دانشگاهش مهم نیست ( اما ما گفتیم: برای ما هم مدرک تحصیلی مهمه و هم دانشگاه که باید ترجیحن از دانشگاه های مطرح تهران باشه) ممرضا گفت: شغل پدر و مادرش مهم نیست فقط آبرومند باشن و کم حاشیه (اما ما گفتیم: واااه چی می گی تووو!!! اختلاف فرهنگی پیش میاد و ... )  ممرضا گفت: سنش بین دو تا 6 سال ازش کمتر باشه ( ما  گفتیم: حالا سن مهم نیست چیه؟!! اختلاف سن تا 15 سال هم جا داره - ما دخترعموها اختلاف سن 6 تا 15 سال رو ایده آل می دونیم...) ممرضا گفت: شغلش مهم نیست. ( ما گفتیم: وااا مهم نیست چیه! من گفتم کارمند عالی رتبه رو که باید باشه، مرجان گفت: حداقل پست معاونت و مروارید گفت: صبر کنید ببینم دوستای دکترم هم هستن و ...). ممرضا گفت: خوش اخلاق و مهربون باشه ( ما گفتیم: پس چی ؟!! ) ممرضا گفت: خانواده کم جمعیتی داشته باشه!! ( ما گفتیم: وی دونت ناوووو!!!) ممرضا گفت: طرز پوشش و سلیقه ش توی لباس پوشیدن مثل خودتون باشه (ما خرکیفونه قیافمونو جدی کردیم و گفتیم: دقیقن به نکته خوبی اشاره کردی) ممرضا گفت: پرتوقع نباشه یه وقتی! ( ما گفتیم: عجب! پسر دسته گلمونو بدیم تازه توقع هم بخواد داشته باشه؟!! اصلا و ابداااا)  ممرضا گفت: تو رو خدا دقت کنید مسلمون باشه حتمن (ما گفتیم: خجالت بکش! ما طرفدار آزادی ادیان الهی هستیم) ممرضا گفت: باید به خانواده احترام بزاره. آدم محترمی باشه.  ( ما گفتیم: اوهوووووم) ممرضا گفت: لازم نیست بانوی رویاهام خونه و ماشین داشته باشه.( ما گفتیم: حالا اگه داشت هم بد نیست) ممرضا گفت: آشپزی و خونه داری و ... اصلن برای من مهم نیست. ( ما گفتیم: ایول برای ما هم مهم نیست) و ...

خب لیست بلند و بالایی بود و ما هم یه کمی زیاد و کم کردیم و یه کپی ازش توی ذهنمون گرفتیم و رفتیم تیزبینانه جامعه رو زیر نظر قرار دادیم. می دونید سخت ترین کار ممکن همینه. چون اصلن نمی شه آدم ها روشناخت. ما دخترعموها گزینه های شناخته شده و دوست های چندین ساله ی خانوادگی رو در اولویت قرار دادیم و گفتیم اول درجه یک ها!! ولی نمی شد! به هر دری زدیم دیدیم نمی شه و این پکیج محترم فعلن در اطرافمون موجود نیست. یکی اکثر گزینه ها رو داشت و بچه پولدار و فارغ التحصیل دانشگاه آزاد که مد نظرمون نبود!! یکی دیگه همه ی گزینه ها رو داشت و سنش 1 سال بزرگتر بود و کلن منتفی شد و همینطور بقیه که یا بی حاشیه نبودن یا بی حاشیه بودن و مهربون نبودن یا بی حاشیه و مهربون بودن و دلنشین نبودن و ... می خوام بگم کار خیلی خیلی سختی بود و ما دیگه کم کم نا امید شده بودیم.

یه شب دوستم منو به شام دعوت کرد. دوستان دیگه ای هم بودن. صحبت از ازدواج و ... شد و اینکه سن دخترها رفته بالا و موقعیت ازدواج براشون کم شده و ... که خب من معمولن حالت تهوع بهم دست می ده از این مباحث که چرا بین خانم ها مطرح می شه اصلن. اگه پسرها اصراری برای ازدواج ندارن و مجردی حال خوشی دارن، چرا دخترها نداشته باشن؟!!  اصلن چرا یه دختر حق انتخاب نداره و نمی تونه اولین ابراز کننده ی احساس باشه که اگه باشه، ممکنه متهم بشه به بی حیا بودن و هزارتا کوفت دیگه!! خلاصه بحث نرسالاری به شدت بین جمع مادگان داغ شده بود و افکار ما به شدت در حال تنازع،  فضای جمع رو داغتر کرده بود که دوستم که یه خانم دکتر به شدت مردسالار و متعصبه گفت: خوده من یه خواهرزاده دارم چقدر نجیب و باشخصیت و با اصالت. بهترین دانشگاه کشور درس خونده و آدم موفقیه. الان هم - خب یکی از شب های تیر ماه بود- که ساعت 10 شبه همچنان توی آزمایشگاه دانشگاه مشغول ساخت فلان پلیمر و بهمان ماده شیمیاییه و اصلن وقت شیطنت هم نداره و ... . گفتنیه در این لحظه سنسورهای نویسنده  به کار افتاد و با دقت بیشتری به این دوست محترم و حرفهاش توجه کرد و گفت: خبببب؟!!!

بله دوستم گفت: اونقدر این دختر معصوم و مظلومه که حد نداره ولی چون همه ی وقت و فکرش پی پیشرفت مرتبه ی علمیش هست من امیدی به ازدواجش ندارم چون پسر های مناسب اون هم برای خودشون یه لیلی دارن و ... اینطور هم ادامه داد: زمان ما اینقدر روابط آسون نبود و ما به راحتی به گزینه ی مورد نظرمون رسیدیم و ... !! تایید نکردم ولی مجددن گفتم:  خبببب؟!! و اون شروع کرد به تعریف و تمجید از اون دختر.

من یه کمی فکر کردم و گفتم خب این دختر که خانواده ی آبرومند و اصالت و شغل و مرتبه ی علمی و دانشگاه مد نظر ما و قیافه ... رو داره. میمونه اخلاق که دوستم تایید کرده ( البته از اونجایی که بعد از کاجرای تعقیب و گریز من و خانم و آقای دکتر دیگه به  طرز تفکر دوستم اعتقاد و ایمان ندارم ولی بی اعتماد هم نیستم). این شد که فوری به دوستم گفتم یه مهمونی ترتیب بدیم تا ممرضا و خانوم "دانشمند میم " همدیگه رو ببینن و اون هم با کمال میل به توان دو،  پذیرفت. ممرضا و دانشمند میم همدیگه رو در حضور 9 جفت چشم ما دیدن و بعد از تاییدات ما بچه ها و خانواده و  آشنایی ها و رفت و آمد های خانوادگی  بسیار، به این نتیجه رسیدن که بسیار مناسب و "گردی و قطعه ی" هم هستن.

اینو بگم که خانواده بسیار حساس ولی منطقی داریم و خوشحالم برای ممرضای عزیز و خانوم دانشمند میم که شایسته ی هم هستن و دست تقدیر و سرنوشت و البته دوستی های ما ، اونها رو بهم رسوند. می دونید اونقدر به ممرضا ایمان دارم و اونقدر ازش مطمئنم که حتی لحظه ای به ریسک ماجرا فکر نکردم. چون به اخلاق و رفتار و منش و خانواده مرد معتقدترم که می تونه یه زندگی رو رو پا نگه داره یا به خاکستر تبدیل کنه و من مطمینم که محمدرضاخان ما یکی از اون مردهاییه که هر دختری حسرت داشتنش رو  میخوره.

پ.ن: شب خواستگاری همه ی خانواده خونه ی ما- عموبزرگه- جمع شدن و پروژه ازدواج ممرضا کلید خورد. ما خاله آیدا رو از دست دادیم اما خودمون برای حضور در جشن فردا شب پیشقدم شدیم تا کسی معذب نباشه.

پ.ن1: علیرضا خان آقای دکتری هستن که استاد مروارید در دوره عمومی بودن و دنیا اونقدر کوچیکه که ایشون منو از وبلاگم و  ماجراهایی که از مروارید زمانی که در تبریز بود تعریف می کردم، شناختن. در واقع ایشون منو به گذاشتن این پست تشویق کردن. مرسی از شما توی این هیرر و ویر  آماده سازی جشن نامزدی فردا پست هم گذاشتم.

یکی از همین آقا صفرها

آقاصفر ،مرد چاق و کوتاه قدی که به گفته قدیمی تر ها، پیش از انقلاب کارگر یه کارخونه بود و بعد از انقلاب در ظاهر همون کارگر کارخونه و البته سرایدار یکی از خونه باغ های منطقه، همه جارو زیر نظر داشت و برای اهالی کارت می زد (نگارنده نمیخاد از واژه جاسوس یا مخبر یا ... استفاده کنه).از قبل انقلاب  اون با عیال و 6 تا بچه قد و نیم قد  ،سرایدار خونه باغ بزرگی در منطقه ما بود و توی دو در اتاق سرایداری،  با کمترین امکانات روزگارشو می گذروند.اهالی محل هر وقت هوس خیرات به سرشون می زد اولین و آخرین کسی که اسمش برده می شد، آقا صفر و خانوادش بود. هر نذر و خیرات و فطریه و انفاقی صاحب بی برو برگردش توی منطقه ی کودکی های من، آقا صفر بود. حتی تا بعد از انقلاب که ورق برگشت. حتی تا همین الان.

توی خیابون کودکی های من، ما چیزی به اسم بچه های کوچه نداشتیم.یادم نمیاد هیچوقت خودمون یا بقیه بچه های اهالی اومده باشن توی کوچه برای بازی و ... . تنها بچه هایی که می شه گفت بچه های خیابون ما بودن و از سر صبح تا آخر شب توی کوچه و خیابون برای خودشون می گشتن و گل کوچیک بازی می کردن یا گاهی با یه تیکه چوب عصایی پتکو پتکو می کردن همین بچه های آقا صفر بودن. 5 پسر و یه دختر. جمعن شش تا بچه بودن اما توی تصورات کودکی های من 6 تا یعنی یه دسته آدم. یعنی خیلی زیاد. درست مثل یه مشت نخود که بریزی روی سینی.از آشفتگی پیروی می کردن و رهرو آشوب بودن در حالیکه هر کدوم یه فراکتال خام بودن. خامه خام!!

چهار پنج سالم بود که  آقا صفر از کارخونه اومد بیرون و لباس کارگری رو از تنش در آورد و یه چفیه انداخت دور گردنش و گفت متولی مسجد شده . دو روز بعد دو تا گاو از روستاشون آورد ول کرد توی خونه سرایداری و اون 2000 متر باغ و خودش رفت توی عمارت اصلی با اون همه اتاق که دور تا دور حیاط رو گرفته بود. از اون خونه قدیمی ها که خروجی یک اتاق، ورودی اتاق دیگه ای بود!! و هیچکس نفهمید چطور اون خونه تصاحب شد و چطور آب از آب تکون نخورد.بله اتاق سرایداری تبدیل به طویله شد و ... و ما فهمیدیم بوی گاو اصلن خوشایند نیست.اون همزمان پیراهن رنگ روشن چرک آلودش رو در آورد و یه پیراهن مشکی خیلی گشاد و خیلی بلند پوشید و یه تسبیح به دستش گرفت و توی خیابون در حالیکه فکر می کرد چهره نورانی داره پسپسپس میکرد و قدم می زد.از شنبه تا پنجشنبه کارش همین بود. جمعه ها اما صبح خیلی زود لباس خاکی رنگ رزمنده ها رو می پوشید و با یه پرچم و یه سربند میرفت توی درگیری های نماز جمعه اعضای احزاب دیگه رو کتک می زد و البته نماز هم می خوند. آقا صفر بیسواد بود اما چه فرقی داره. همه ی بیسواد ها دیندار و نمازخون هستن.از نظر خیلی از اونها خدا در قالب همون مهر سر سجاده قرار گرفته و اگه یهویی پات به مهر بخوره با نگاه عصبانی، تعقیبت می کنن و در همون حال از مهر عذرخواهی کرده و اونو تند تند می بوسن و به پیشونی می میالند. شنبه ها روز از نو و روزی از نو! آقا صفر با همون پیراهن مشکی و با همون فرمی که توضیح دادم توی خیابون تردد می کرد و  رفت و آمد ها رو رصد می کرد. آقا صفر تعصب خاصی به پیراهن مشکی داشت و عید و شادی و عزا نمی شناخت. از نظر اون" کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" !!!

دیگه توی چشم مردم جا افتاده بود که این آقا صفر، اون آقا صفر کارگری نیست که روزهای جمعه بیاد باغچه بیل بزنه و باغ رو آبیاری کنه. که هر وقت هر کسی کار و خریدی داشت، بده به آقا صفر تا یه پولی بره کف دستش و بتونه اون روز رو راحت تر به سر کنه. زور خانواده و همسایه ها  فقط اونقدری بود که از مرکز بهداشت بخوان بیان و گاو هاش رو از اون باغ خارج کنن و اونو توجیه کنن که درسته انقلاب شده و ورق برگشته ولی شهر همون شهره و روستا هم همون روستا و این نیمچه ارتقاء مشمول گاوش نمیشه.

سالها گذشت و بچه های آقا صفر بزرگ شدن و اون باغ رو پلاک بندی کردن و صاحب خونه و زندگی شدن. آقا صفر هم کمی پیر شد ولی چاق با یه شکم خیلی بزرگ. روزی که آقاجون فوت کرد یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. اولین عزیزی بود که از دست دادم.ساعت یک بعد از ظهر یه روز بارونی و بهاری بود. آقاجون توی اتاقش، روی تخت دراز کشیده بود و نفس نمی کشید.همه ی خانواده دورش ایستاده بودن و گریه می کردن.که اگه آقای شیرازی (همون باغبون) نبود و نمیرفت دنبال آقا صفر تا با هم کارای کفن و دفن رو مقدمه سازی کنن، قطعن پدر و مادر و عموها و ... ساعتها در همون پوزیشن مات ایستاده بودن.

میدونید با کارت زدن های آقا صفر، خیلی از آدم ها از کار بیکار شدن، خیلی از خانواده ها از هم پاشیدن، خیلی از دانش آموزا نتونستن به دانشگاه برن، خیلی از دخترها ازدواج نکردن و خیلی از پسرها به مراد دلشون نرسیدن. واسه همین آقا صفر ،فارغ از اینکه چقدر آدم خوب یا بدیه، همیشه توی ذهنم، جزء آدم های تیره ای بود که هیچوقت هم روشن نمیشه. حتی زمانی که با عجله میاد  تا در خونه باغمونو  برای ورود ماشین باز کنه، باز هم فکر می کنم در حال رصد کردنه نه لطف کردن!

پ.ن: بابا این روزها با واکر روی پاهاش می ایسته، تماس سعیشو می کنه تا دوباره راه بره. هنوز هم سر کنترل تی وی با هم تفاهم نداریم و هنوز هم اون مرد شماره یک دنیای منه.

پ.ن1: آدم های زندگی من سه رنگ هستن. سفید . سیاه. خاکستری. فکر می کنم خودم جز سفیدها هستم که حرف و عملم باهم می خونه. اعمالمو انکار نمی کنم و به کاری که می کنم معتقدم در زمان خودش درست ترین کاری بوده و هست که انجام شده. که من به عشق اعتقاد دارم و برای من عشق اول و دوم و ... فقط کلمات بی معنیه. عشق هیچوقت دو تا نمی شه. که به یه نفر ایمان داشته باشی و قبولش داشته باشی و سرش قسم بخوری. قدمت این اعتقاد اونقدر زیاد باشه که خیلی روراست باخودت، اونو به عنوان یه دکور بزاری یه گوشه از خاطراتی که خیلی برات مهم و ارزشمنده. که گاهی گردگیریش کنی و دوباره بزاری همونجایی که بود.

پرینت رنگی از مخیلات

پنجشنبه روز تولدم بود. یه بار دیگه ناغافل متولد شدم.اونقدر سرگرم بودم که اصلن اون "سندروم افسردگی روز تولد" برام محسوس نبود. اما شب یه تولد کوچولو برگزار کردیم و دوستان و خانواده دور هم بودیم. شب خیلی خوبی بود. قشنگی روز تولدم این بود که توی پارتیشن اداره مشغول انجام کارهای عقب مونده و سر و سامون دادن به فایل هام بودم که یهویی شودی جلوی میزم ظاهر شد. یه مانتوی گشاد سفید پوشیده بود و شال نخی و دستبند واره پارچه ای که به مچش بسته بود و یه شلوار کشی آبی بدون کیف و موبایل  و ... .بی خیال ماه رمضون یه آب میوه و پاستیل که می دونه دوست دارم گذاشت روی میزم و با صدای بلند گفت سلام و عینک شیشه درشت  آبی نفتی شو به سمت فرق سرش کشید و اومد سمت صندلیم و بغلم کرد و بوسید. با دستاش محکم آرنجمو گرفت و با لبخندی که مدتها بود روی صورتش ندیده بودم،گفت: تولدت مبارک! بعد در حالی که بوی عطر خنک همیشگیش فضای پارتیشنمو پر کرده بود روی صندلی روبروم نشست و گفت: برات بهترین ها رو آرزو می کنم بعد گفت تا خنکه آب میوه تو بخور!! با چشمک بهش گفتم: شودی فکر کنم یادت رفته که ماه رمضونه!! جوری که همکارم از پارتیشن بغلی بشنوه. خیلی سرد سرشو تکون داد و بهم خیره شد.منم دستمو گذاشته بودم زیر چونه م و با لبخندی که به پهنای صورتم بود بهش زل زده بودم. نمی دونم یک دقیقه در سکوت و شایدم بیشتر. فکر کنم تنها حلقه اتصال شودی با خاندان پدری منم. مرجان زنگ زد به تلفن اداره و خواستم سورپرایزش کنم. گوشی رو دادم به شودی. شودی بعد از سلام خیلی تلخ سکوت کرد و بعد با بغض در حالی که چشماش پر از اشک بود  گوشی رو داد به من. گریه و بغض هر دو تاشون نشون می داد که در سکوت یه ارتباط شکل گرفته و این سکوت و دلتنگی خیلی نیاز به انعقاد کلمات نداشت. چند دقیقه بعد شودی یهو بلند شد و دوباره بغلم کرد و گفت عصر میره زنجان. تا خواستم بپرسم برای چه کاری؟! گفت: باید برم و خداحافظ. تا جلوی در همراهیش کردم تا شاید بفهمم که زنجان برای چه کاری؟!! ولی اونقدر صورتش جدی و مصمم بود که برای اولین بار ازش ترسیدم. فقط با نگرانی پرسیدم تنها نری!! گفت نه!! گفتم ... میاد باهات؟! گفت: ... میاد باهام. گفتم مسافرته پس! لبخند زد و عینکشو روی صورتش تنظیم کرد و رفت. رفتنشو تماشا می کردم در حالیکه آروم آروم ولی مصمم خیابونو تموم می کرد ...

امسال یکی از بهترین سالهای زندگیم بود. به دلایل مختلف. اتفاقات خیلی خوبی برام افتاد و البته اتفاقات بدش هم برام بانی اتفاقات خیر و خوبی شد. هنوز یاد نگرفتم با زمان مهربون باشم و اینکه این خدای فرضی هر پله ای که زیر پام خالی می کنه، یه فنری زیرش وجود داره که منو به چند پله بالاتر هدایت می کنه و متاسفم  اونقدر عجولم که آنی بعد از برداشته شدن پله و قبل از برخورد با فنر ، از خدای فرضی گله مند می شم که آخه چرا؟!!

کارتون مورد علاقه بابا با خانمان بود!! همون که اسم دختره پرین بود و ... اون زمانی که اولین بار از تی وی پخش شد بابا در هر شرایطی بود حتی به قیمت تعطیل کردن کلاسش میومد خونه و اون کارتون رو تماشا می کرد. حالا یه مدت قبل، تکرارش از جم جونیور شروع شده و بابا در دو شیفت پخش برنامه هم صبح و هم شب این کارتون رو تماشا می کنه. قسمتی که پدربزرگ پرین اونو می شناسه و توسط وکیلش از هویت پرین باخبر می شه با هم به اتفاق مامان و بابا این کارتونو تماشا می کردیم. دقایق آخر صدای کشیده شدن دستمال کاغذی به گوشم خورد و خواستم خودمو بی خیال نشون بدم و اصلن به روم نیاوردم که بابا داره گریه می کنه. کارتون همون موقع تموم شد و من و مامان با خنده و شوخی فضا رو برای بابا عوض کردیم. این عاطفه ی بابا ارثیه! عموها و عمه هم ابراز محبت کردنشون واقعی و قلبیه.ما بچه ها هم تقریبن اینطوریم. در مقابل احساس قلبیمون حرفی برای گفتن نداریم متاسفانه یا خوشبختانه.

می دونید دلم برای دو ساعت رانندگی تک و تنها توی جاده تنگ شده.برای روزهای دانشگاه. اینکه بی خیال آلارم صوتی ماشین اونقدر تند برونی و شهر ها رو بشماری تا به دانشگاهت برسی. دو ماه به پاییز مونده و ترم جدید قطعا کار بیشتری دارم.

پ.ن: دوستانی که راجع به دکتر آرش پرسیده بودن: ایشون خدا رو شکر در صحت و سلامت کامل به سر می برند.منتها به علت مشغله ی زیاد و ...  تایمی برای نوشتن ندارند. اما زندگی می کنند، کار می کنند، درس می خونن و ورزش می کنن و ... بیشتر از همیشه با همون شخصیت کاریزماتیک ذاتی،مهربون، باابهت و هدفمند.

پ.ن1: افکار پلیدی توی سرم هوهو می کنه. از جمله اینکه  کلاس امروز عصر رو بپیچونم و زیر کولر در حالی که پتو به خودم کشیدم، بخوابم.

ژُ پانس کُ ...

شودی مدتهاست از اون پیله ای که توش بود در اومده.همون پیله ی مرتاضکده گونه ای که اونو از جهان و تکنولوژی و همه خوشی های یک انسان معمولی جدا می ساخت. اما هیچ شباهتی به شودی سابق نداره. شودی جدید از اون اداره دولتی و شغلی که این روزها خیلی سخت بدست میاد، بدون مشورت با کسی  استعفا داد. با تکنولوژی روابط دوستانه ای نداره. این شودی گوشی به دست نمی گیره و اصلن گوشی موبایل نداره. اگه بخای باهاش صحبت کنی باید اونقدر منتظر بمونی تا با ساده ترین لباس ممکن بیاد ادارت و اصرارت مبنی بر اینکه "بریم خونه و یه کمی حرف بزنیم" رد کنه. وجه تشابه شودی جدید با نمونه قبلی فقط در تمیز و مرتب بودن و رنگ پوسته. و اون محبتی که از قبل، ته قلبش رسوب کرد و سفت شد و با هیچ ریاضت اسیدی پاک شدنی نیست. که همون محبت چسبک گونه ش، باعث می شه گاهی که مسیرش به اداره ی من میخوره و حوصلشو داره با یه پاکت خوراکی هایی که می دونه خیلی دوست دارم، میاد دیدنم. این شودی افسرده نیست. فقط عوض شده. جدا از اینکه من دیر به این نمونه ی جدید عادت می کنم ولی افکار جدیدش رو دوست دارم. رها و بی خیال شده و کلن هیچ کس رو نمی بینه. اینو وقتی بطور جدی باور کردم که فهمیدم یه صبح یه مانتوی نخی گلدار پوشید و یه شال گلدار تر انداخت به سرش و رفت درخواست استعفا شو به اداره تحویل داد و برگشت خونه و مانتوی نخی و شالش رو از تنش در آورد و نشست به سنتور زدن. به قول همسرش انگار رفته بود سوپری سر کوچه پفک بخره و بیاد. احتمالن فقط خودش رو می بینه و کائنات و نیروهای نامرئی اطرافش. فکر کنم تنها کسی که از این وضعیت راضی و راحته، خودشه و این عجیب ترین خودخواهیه یه ادمه.

چند روز پیش حس و حال قدیمترها بوجود اومد. دقیقن زمانی که غرق در خواب صبحگاهی یه روز تعطیل بودم ، اول صدای زنگ آیفون و بعد سر و صدای زنعموها و عمه و مامان فضای خونه رو پر کرد و بابا هم صدای تی وی رو بلند کرده بود و برای من چاره ای جز بیداری نبود.توی حیاط آش رشته نذری پختن.کم کم بچه ها هم اومدن. عصر با مر*جان آش های نذری رو پخش کردیم و بعد وقتی رسیدیم خونه واووووو دیدیم به یاد قدیم ها توی حیاط فرش و یه سفره افطار از این سر تا اون سرش پهن کردن و توی خنکای غروب منتظر اذان هستن.باز هم مثل قدیما از اون جمع 22 نفری جمعا 5 نفر روزه بودن. خب همیشه از بچگی یادم میاد مدل خانوادگیمون این بوده.توی ماه رمضون از اون جمع 20 نفری جز4 پنج نفر  که روزه می گرفتن بقیه فقط دم افطار تا زمان اذان چیزی نمی خوردن و فقط به غذاهای سفره نگاه می کردن.البته فکر کنم توی 10 سال گذشته تعداد روزه بگیر ها از این جمع بیشتر شده بود منتها گرمای امسال و طولانی بودن زمان روزه داری، همون ده روز اول ترمز خیلیامونو کشید.و البته گفتنیه ساعت های آخر روزه داری دیگه نمیشه به روزه دارای عزیز نزدیک شد بلکه تشنه و اخمالو و بی حال هستن. انگار روزه خورها باید می رفتن به جنگ خورشید تا زودتر غروب کنه و مخصوصن نرفتن. چه توقعی دارنا.راهکارم اینه که اونا باید اون ساعات پایانی در قرنطینه باشن.

الان یه قرار داد روی میزم هست که از دیروز دارم می خونم. البته مفهوم کلی رو فهمیدم اما موندم واقعن معادل فارسی برای بعضی لغات وجود نداره؟ مثلن این جمله ی پ.ن  یعنی چی؟!! هر بار به این قسمت قرار داد می رسم با خودم می گم چقدر خوبه که مجبور نیستم برای کسی شفاهن این متن قرارداد رو بخونم .چون خوندنش هم کار من نیست.

پ.ن: کافه خیارات خصوصا خیار غبن و فاحش از افحش...  خب برادر من خواهر من، این جمله یعنی معادل فارسی نداره؟ خب واسه همین زبانه بیگانست که مردم قراردادها رو نخونده امضا می کنن. حالا اینطور تصور می کنیم که یعنی خیارفروشی های مدرن، مخصوصن خیار چاق و غبغبو که از همه ی واضح ها واضحتره ...   این معنی به هیچ کجای قرارداد مورد نظر نمیاد ولی من می گم محض مزاح اینو گذاشتن ته قرارداد  که یه کمی رفع خستگی شه.

پ.ن1: بابا این روزها خیلی بهتره. تقریبا با کمک من و مامان، با واکر یکی دو قدم برمیداره و داره سعی میکنه زودتر خوب شه.

پ.ن2: یه فراری دهنده اولتراسونیک خریدم و تا حدودی راحت شدم از صدای جیرجیرک های حیاط و باغ اطراف که امیدوارم توهم نباشه و واقعن رفته باشن.اونقدر که به صداشون حساس شدم. دارم فکر می کنم اگه این حساسیت برای مروا*ریدمون، اون زمانی که برای دستیاری می خوند بوجود میومد،عموی طفلکی من باید دونه دونه جیرجیرک ها رو از روی درخت و گلهای باغ و حیاط خودش و همسایه ها جمع می کرد توی شیشه و زنده به گورشون می کرد.کما اینکه اون زمان مروارید به صدای سگ همسایه و خروس اون یکی همسایه و تمرین ساز یکی دیگه از همسایه هاو بلند گوی مسجد سر خیابون و پچ پچ دو نفر توی کوچه پشتی و ... حساس شده بود و عموها و  پسرعموها شوالیه گونه همه ی این اصوات مزاحم رو امحا کردن. و البته صوت هیچوقت از بین نمیره ولی عامل صوت با روش های نامحسوس چرا!!! 

پ.م3: ژُ پانس کُ ... یه عبارت فرانسوی به معنای " من فکر می کنم ..."  --- این چند روزی که از کلاس زبان فرانسه می گذره دارم فکر می کنم خیلی دوسش دارم.

حال تموز ما

جالبه...

برگشتنم مصادف شد با پدیده شاندیزاسیون بلاگفا! متاسفانه نمی تونستم بنویسم و اون هم به دلیل بنگ بنگ بازی در این سایت.فکر کنید یکهو کلهم نوشته های این هشت سالت پاک شه و هیچ بک آپی هم از اونا نداشته باشی.ناراحت کنندست اما شده دیگه. بگذیرم. به قول دوستم همیشه باید منتظر چنین اتفاقاتی توی وبلاگ نویسی بود. می دونید به نظر من نوشتن هیچوقت دمده نمیشه. اینکه وبلاگ نویسی کار چیپ و خز شده و الان هر کی از گرما عاصی شده یا بیکاره یا با مامانش قهر کرده میاد و یا تحت تاثیر بحران آب قرار گرفته، وبلاگ نویس میشه، برای من قابل قبول نیست. این حرف درستی نیست. گاهی آدم دوست داره خودشو بنویسه. من اینطورم. نوشتن بهترین گزینه برای یه وقت گذرونیه هدفداره.

بعد از اون اتفاق -پست قبلی- که تقاصش رو یه گوسفند بیچاره پس داد و قربونی بی دقتی من و یه پل لق توی یه جای پرت شد، تصمیم گرفتم در مورد اونچه که فکر می کردم از مرگ و اونچه که دیدم از مرگ بیشتر مطالعه کنم. متاسفانه رفرنس های موجود نمیشه بهشون اکتفا کرد.یه طرفه ی محض. مرجع های قدیمی و فیلتر نشده هم که خیلی از مسائل رو زیر سوال می بره. برای همین تصمیم گرفتم به خودم فکر کنم و اینکه یه تجربه ی کوچیک داشتم که منو یه قدم جلوتر از بقیه قرار میده. من اون حس سبک و دوست داشتنی رو درک کردم.

امتحانام تموم شد و یه نفس راحت می کشم.در کنار خانواده. پدر و مادر. همه چیز خوب پیش میره. دارم فکر می کنم تعطیلات عید فطر برم سرعین. از طرفی قطعا اون جاده در اون زمان  اونقدر شلوغ و پرترافیک هست که ممکنه پشیمون شم. با دوستام برنامه میریزیم و تعطیلات رو پر می کنیم.مثل همیشه.

پ.ن: پی نوشت بمونه برای پست بعدی که می خوام یه ماجرا رو تعریف کنم.

بارون درخت نشین

روی دور تند زندگی قرار دارم. گاهی با خودم فکر می کنم استارت اولیه این جور زندگی اگرچه با ریسک بالا زده شد و در ابتدا ناخوشایند به نظر میومد، ولی به واقع در نوع خودش بینظیر و دلچسبه. اونقدر پرمشغله ای که حتی قدر لحظه ای رو که یه لیوان چایی دستت گرفتی و لب پنجره ی رو به باغ خونه پشتی (جدیدن اینو دوست دارم)ایستادی رو عمیق می فهمی. امتحانات هم شروع شده و کلی کتاب خونده و نخونده دورمو گرفته.آخرین پروژه این ترم هم امروز تموم شد و بعد از ایمیلی که برای استادم فرستادم، یه نفس راحت کشیدم و پیروزمندانه، با چشمای بسته، به صندلی تکیه دادم.توی این مدت،رخداد ها کم نبود اما مجال تعریف هم نبود.

شب یلدا، خونواده پدری همشون مهمون خونه ی ما بودن.مادرم دو سه روز درگیر این بود که همه چیز عالی و به یادموندنی باشه و چون می دونست روی کمک من نمی تونه حساب زیادی باز کنه و طفلک طبق معمول دست تنهاست، همه چیز از بیرون سفارش داده شد.فقط با دخترعموها از غروب میز شب یلدا رو چیدیم و بعد از شام هم عمه ی پدرم برای هممون فال حافظ گرفت.شب خوبی بود.اگه از کشیک و نبودن مروار*ید فاکتور بگیرم هممون حضور داشتیم. شب یلدامون فوق العاده بود.

با مرجا*ن یه صبح جمعه رفتیم شوی لباس. بعدش هم رفتیم یه کمی دور زدیم و برگشتیم خونه ی ما. توی راه کلی باهام صحبت کرد و برعکس حرف بقیه، حرف دخترعموهام برای من،اون میخ طلاییه که همیشه با فشار انگشت کوچیکه ی اونا، میره توی مغز سنگی من!! وقتی دوستام یه چیزی بهم می گن فقط تائید می کنم ولی همون حرفو وقتی دخترعموهام می گن انگار آیه از طرف خداست.تائید و به جد عمل می کنم. شاید چون اونقدر برام اثبات شده هستند که نخوام زمان برای فکر کردن صرف کنم. من، اون هام و اون ها، من!! همین کافیه انگار!!

تایم آزاد من به ماشین حساب و چرتکه بازی می گذره. بعد از کلی چه کنم و چه نکنم، توی بخشی سرمایه گذاری کردم و حسابی دلم بهش خوشه.تقریبن یه سالی می شه که دارم تحقیق می کنم و بعد از آنالیز داده های این یک سال، به این نتیجه رسیدم که باید کلید پاور رو با چشم باز، فشار بدم و بیفتم روی ریل و با انرژی مثبت شروع کنم.یه بخش از حس خوبی که این روزها دارم به خاطر ثمربخش بودن تحقیقاتمه.

فکر های زیادی کردم و خواب های زیادی دیدم. البته که هر وقت روی موضوعی تمرکز می کنم و به نتایج واقعی می رسم و بلند بلند فکر می کنم، کلن موضوع با متعلقاتش در دنیای واقعی مترکن.یعنی تفکرات تمرکزی و اکتشافی ناخواسته ی من،همیشه مثل بمب عمل کرده. واسه همینم ترجیح می دم کرکره ی حس ششم و دریافت های ممنوعه رو فعلن بکشم پایین. اوووه. خواب های نازنینم که مثل آنتن، صادقانه عمل می کنن. خوشحالم که این تی وی پنجاه اینچی مثل گوی سحرآمیز همزمان با گذاشتن سرم روی بالشت سبز عزیزم،روشن می شه و ...

دیشب روبروی پدر و مادرم که سخت محو تماشای سریال محبوبشون بودن، توی دنیای مجازی مشغول تموم کردن آخرین پروژه این ترم بودم. ظاهرن دختر محبوبشون، فاطما گل خانوم، مشغول گریه و زاری توی سریال بودن و من به واقع ناراحتی رو توی چهره پدر و مادرم می دیدم. خصوصن چهره پدرم پر از افسوس و ناراحتی بود و جوری چشمها و عضلات صورتشو جمع کرده بود که آنی تصور کردم الان شاهد چکیدن اشک هاش خواهم بود. برای همین پرسیدم بابا براش ناراحتی؟!! گفت: دلم براش می سوزه و همزمان کف یک دستش رو روی مشت دست دیگش گذاشت. فوری توی نت سرچ کردم و پایان خوش سریال رو براشون تعریف کردم تا بیشتر از این نخوان غصه بخورن. نتیجه: فهمیدم که گذاشتن کف یک دست به روی مشت دست دیگه از طرف پدرم ،یعنی اینکه ایشون دچار نارحتی و استرس هستن. بارها این صحنه رو در مقابل اتفاقاتی که برام می افتاد ازش شاهد بودم ولی از حوزه حرکت شناسی پدرم، بی تفاوت رد می شدم.

پ.ن: مادرم چند وقتیه میل بافتنی به دستش گرفته و هر وقت که از کنارش رد می شم دامن کوتاهی که برام می بافه رو روی تنم اندازه می زنه و بعد با دستهای مهربونش بالاتنمو وجب می زنه برای بافتن بلوزی که با اون دامن ست بشه. حس قشنگیه. این وجب شدن حس بی نظیری بهم می ده. کاش همه ی وجب شدن ها با این مقیاس و این دستهای پر از مهربونی بود. یهو هوس بوسیدن دستهاش افتاده به سرم. من برم زودتر.

پ.ن1: عکاسی همچنان به راهه ... به زودی

 

یک پلان از پاییز

حال پدرم بهتر شده.این روزها شاید عمیق تر نگاهش می کنم. دستهاشو لمس می کنم و پشتشو ماساژ می دم. اونقدر محکم بغلش می کنم که بتونم ریتم قلبش رو توی ذهنم نگه دارم و دیوونه می شم وقتی که ذهنم می ره پی محاسبه ی اینکه مگه چقدر فرصت دارم؟!! دوست دارم همه ی لحظه هام در کنار اون و مادرم سپری بشه.دستهای این دو نفر عجیب به من آرامش می ده و یکی از خوشبختی های من اینه که شخص دیگه ای در این آرامش با من سهیم نیست.

ماهیگیری حسابی خوش گذشت. اگه باور می کنید 25 ماهی صید کردیم.اون میون نشستیم دور هم کباب بال زعفرونی خوردیم و بازی کردیم از خاطرات خنده دارمون تعریف کردیم و دور هم خوش بودیم.یه جمعه بی نظیر دور هم داشتیم. و اما پاییز دل انگیز ما...

من عاشق این هوا و این روزهای نارنجی هستم.چند غروب پیش که دوره دوستانه داشتیم، کمی زود رسیدم. تم دوستانه ی ما شال های نارنجی بود.جلوی یه کافی شاپ،توی ماشین نشسته بودم. با خودم گفتم چه سر وقت هم رسیدم. وقت برگ تکانی درخت ها.باد ملایمی می وزید و همون قدرت کم برای لخت شدن شاخه ها کافی بود.نگاه کردن به این صحنه  اونقدر لذت بخش بود که می تونم بگم با تصویر درختِ بی برگِ خرمالو با اون میوه های نارنجی و شیرینِ باغچه برابری می کرد. چیزی نگذشت که دوستام یکی یکی به قرار رسیدن. خانم های نارنجی پوش :دی. فکر می کنم اون عصر یکی از زیباترین تصویر هاییه که از پاییز توی ذهنم بایگانی کردم. طبقه دوم یه کافی شاپ به سبک قدیم با دیوار و پنجره ونیمکت های چوبی. ریزش آروم آروم برگ های نارنجی و زرد پشت پنجره و هوای ابری و خشمگین بیرون و میزی که دورش، خانم هایی نشسته بودند که شالهای نارنجی پوشیده بودن و حرف های جذاب می زدن.

برگ های نیمه جون درخت خرمالوی باغچه ، دارن تسلیم می شن. اما خرمالوها خیلی مصمم ایستادگی می کنن. شاید مدتها بهشون خیره بشم اما از دیدنشون سیر نمی شم.

این تصویر، محصول عکاسی ،عصر جمعه ست.

پ.ن:علاوه بر اینکه این هفته یه امتحان میان ترم خیلی سخت دارم، آخر هفته هم دوره ی دخترعموها و پسرعموهام نوبتمه و باید میزبان باشم. همه ی اینها در کنار اینه که پنجشنبه کلاس فشرده ی زبان هم دارم. برای هر سه مورد خوشحالم و حسابی مشغول. خدای فرضی مرسی ازت بابت این همه انرژی مثبت.

چه کسی ابر مرا در آسمان پهن کرده است؟!!

نشستم روبروی بابا و دارم صورتشو اصلاح می کنم. پدر حال درست و حسابی نداره. موهاشو مرتب می کنم و بعد از شیو صورتش، ادکلنشو میارم که اگه دوست داشت استفاده کنه. مر*جان نشسته کف زمین و یه میز گذاشته جلوش و تند تند داره مساله های منو حل می کنه و هر چند لحظه یه بار سرشو میاره بالا و به بابا نگاه می کنه و دوباره با ماشین حساب و خودکار و کاغذ مشغول می شه. پدر اصلن حالش خوب نیست.بی اشتها و لاغر شده و تهوع داره. مامان غذای بابا رو میاره و می گه از دست نانازی که دیگه غذا می خوری؟!! بابا به من و مر*جان نگاه می کنه و خیلی سست و بی حال سرشو به علامت منفی تکون می ده.از این همه بی حس و حالی نگران می شم. می گن: چرا؟!! می گه اشتها ندارم. مامان ناراحته.یه کمی بعد، گوشی رو برمیداره و شماره مطب دکترِ بابا رو می گیره و بعد از مکالمه رو به من و مر*جان میگه: وقت گرفتم. بابا ازم می خواد کمک کنیم تا دراز بکشه روی کاناپه. در عین حال اونقدر بی حاله که اصلن توجهی به تی وی و برنامه ی محبوبش نداره. من و مر*جان با هم گرم صحبتیم. یه کمی بعد من در حالیکه چشممو از بابا بر نمی داشتم به مامان و مرجا*ن گفتم: بابا رنگش زرد شده یا من چشمم زرد می بینه؟!! مامان گفت: نه اینجوری نگو. الان پدر نگران می شه. زرد نیست. مر*جان اما نگاه می کنه فقط. بابا اونقدر بی حس و حاله که اصلن توجهی به ما نداره. مر*جان با نگرانی به من و مامان می گه: ولی رنگ پوست عمو زرده!! مامان نگران می شه و به عمه خانوم زنگ می زنه. دو ساعت بعد همگی مطب دکتر بابا هستیم و از همونجا هم معرفی می شیم به بیمارستان مورد نظر آقای دکتر و بابا بستری می شه. کل این پروسه سه- چهار ساعت طول می کشه. با مر*جان و بقیه توی سالن انتظار نشستیم و پرستارا بابا رو برای انجام آزمایش و سونو و بقیه کارها تحویل می گیرن و ... . بابا برای مراقبت بیشتر به سی سی یو منتقل می شه و ما هم نگران و ناراحت خودمونو با فرضیات و خواهش از کائنات سرگرم می کنیم.

 

روزهای پر استرسی رو گذروندیم که خوشبختانه به پایان رسید. مشکل کیسه صفرا بود که با عمل جراحی برطرف شد و دیروز پدر از بیمارستان مرخص شد.دوری یه هفته ای از خونه حسابی دلتنگش کرده.

این سه روز اخیر بابا از سی سی یو به بخش منتقل شده بود و یه اتاق دو تخته داشت که می شد هم همراهش باشم و اسباب سرگرمی و فیلم رو براش فراهم کنم هم اینکه خودم به راحتی استراحت کنم. پنجشنبه شب به هوای تعطیلی جمعه تا صبح توی اتاق، با پدرم بیدار بودم و رمان "غرور و تعصب" رو خوندم.البته که پدرم فقط فیلم تماشا می کرد. صبح هم مامان با صبحانه اومد و پستمو تحویل گرفت.بعد از یه ساعت برگشتم خونه. خدا رو شکر که این روزهای بد هم تموم شد!

این روزهای گذشته که نیومدم و ننوشتم غیر از بیماری بابا که ناراحتم می کرد، اتفاقات خیلی خوبی برام افتاد.هم توی کارم یه تحول خوشایندی پیش اومد و هم توی دانشگاه که چشمم باز شد و دارم برمیگردم به اصل خودم. غیر از اینها جاهای زیادی رفتم و لحظه های خوبی داشتم. دو روز هم یوش رفیتم و توی طبیعت برای خودمون گشتیم و کلی خوراکی های طبیعی و محصولات ارگانیک خریدیم.روی دامنه برفی کوه راه رفتیم و نفس کشیدیم. به مرکز خرید دوست داشتنیم رفتیم و البته بیمارستان مر*وارید رو از قلم ننداختم. اونجا هم رفتم. پاویونش در قیاس با جای قبلی که رفته بودم خیلی قدیمی و ساده، ولی گرم بود. یه شب هم با پسر عموها و دخترعموهام به سور و سات و مهمونی گذشت.

برنامه ی این هفتمون هم ماهیگیری در آدینه ست. با بچه ها برنامه ی ماهیگیری در پیش داریم. پیش از این هم دو بار به ماهیگیری رفته بودم که تجربه نافرجامی بود. دریغ از یه ماهی حتی فینگرلاین که نصیبم شده باشه. دفعه قبل قلاب و تشکیلات داشتم و رفته بودیم پشت سد و خیلی ادای حرفه ای ها رو در آورده بودم. ولی اینبار فقط یه چکمه دارم که بپوشم و بزنم به آب و با آب کش پلاستیکی از رودخونه ماهی بگیرم.چشمم به قلاب بچه هاست. چون تجربه ثابت کرده هیچ ماهی به قلاب من گیر نمی کنه. چووووون صیاد خوبی نیستم.

صبح جمعه  که از بیمارستان میومدم خونه، بر عکس همیشه، به یاد جمعه های دور رادیوی ماشین رو روشن کردم و در طی مسیر، متوجه شدم که مرتضی پاشایی فوت کرد. منم مثل همه ناراحت شدم ولی چون از بیمارستان میومدم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اون از درد و رنج خلاص و راحت شد. به این فکر کردم که روح آدم همیشه دوست داره از هر دردی دور باشه. این درد می تونه اجتماع مریض باشه که راهکارش مهاجرته. می تونه کار  خسته کننده باشه که راهکارش تغییر شغله، می تونه آدم های پرحاشیه و آزاردهنده باشه که راهکارش قطع رابطست، می تونه خود روح مریض باشه که راهکارش پیش یه روانکاوه. اما جسم دردناکی که دکترا جوابش کردن و کاری نمی شه کرد، راهکار روح فقط عروجه . من دیدم آدمی که مبتلا به سرطان معدست،چه دردی می کشه. مطمئنم که راحت شد از دردی که جسمش مبتلا بود.

همون شب با  دوستامون برنامه گذاشتیم و رفتیم که به یادش توی همخونی شعراش شرکت داشته باشیم.تنها کاری که از ما ساخته بود این بود که برای آرامش و آمرزش روحش دعا کنیم.

پ.ن: خدای فرضی! درسته که روتو برگردوندی. اما نمی دونم حواست هست یا نه  که سایه ت افتاده روی سرم؟!! نمی خوام کسی ندونسته بهم خیر برسونه. خواستم در جریان باشی که هنوز هم خیر شما به من می رسه.حتی اگه اشتباه کرده باشم.البته که آدم اشتباه کوچیک رو انجام می ده شاید که از وقوع اشتباه بزرگتری پیشگیری کنه.

پ.ن.1:اینم دست مهربون بابا در بیمارستان

...

نیم خط

از همون زمانی که دیگه از کودکی هام دور شدم و فعالیت هام بطور جدی از طرف خودم و خانوادم دنبال می شد، زیاد یادم نیست که کاری رو به سر انجام رسونده باشم.همیشه با اشتیاق و دور تند شروع می کردم و اواسط یا دلزده می شدم و یا خسته.  در نهایت همیشه با خودم هیچ به هیچ بودم.

گاهی اوقات دست می زاشتم روی نوشتن داستان و تخیلاتم منو تا گرفتن جایزه نوبل ادبی در خودش غرق می کرد- فقط تخیل محض بود البته- ولی یک دفعه خیلی بی مقدمه بی خیال می شدم و قلمو می نداختم زمین سوت زنان از صحنه نویسندگی محو می شدم. اوایل که مادرم به من اجازه آشپزی داده بود روزی نبود که پیش بند نبندم و یه غذا یا دسر آماده نکنم. مدام مجله آشپزی می خریدم و گاهی هم دستور کیک و شیرینی جدید رو در دفتر آشپزیم ثبت می کردم و این فعالیت مدتها منو به خودش مشغول کرده بود اما یکدفعه پرونده آشپزی رو بستم و تا مدتها -چند سال- اصلن اطراف اجاق گاز و فر دیده نشدم . بعد از دانشگاه با مرجان انگشتمونو فرو کردیم توی چشم تئاتر و انیمیشن.- من تا همین یک سال پیش قبل از دیدن "سقراط"به تئاتر علاقه ای نداشتم اما به انیمیشن چرا!. اما در اون زمان-حدود 8 سال پیش- حضور مرجا*ن منو هدایت می کرد به سمت تئاتر.از شب تا صبح طرح و ایده می دادیم برای یه نمایش تلویزیونی. گاهی اوقات اونقدر دو تایی به داستان پر و بال می دادیم که نتیجه یه نمایش فوق دراماتیک از آب در میومد.در حدی که دو تایی می نشستیم و گریه می کردیم به حال ماجرا. با اینکه می دونستیم داستان مسخره ایه که خودمون ساختیم ولی از تصور اینکه واقعیت داشته باشه خودمون اشکمون در می اومد. اغلب هم در مورد کودکان بی سرپرست بود. البته که با یکی دو بار شکست، این فعالیت هم به بایگانی کارهای نصفه و نیمه ی ما پیوست. مرجان هم مثل من آدم به سر انجام رسوندن نیست. وگرنه اگر موتوری برای گرم نگه داشتنم وجود داشت، قطعن کار تموم می شد.

زمان دیگه ای هم باز با مرجان افتادیم روی دور نوازندگی و ساز گیتار رو انتخاب کردیم. مدام پیگیر گروه های جدید و نوازنده های قدیم و ملودی های روز بودیم. عاشق گیتار مشکیم بودم. با هم سازهامونو می نداختیم روی دوشمون و می رفتیم کلاس. کجا؟!! خارج از شهر! انگار آیه نازل شده بود که باید درکلاسِ درس فلان استاد موزیسین که صاحب نام و شهرت بود درس می گرفتیم و می نواختیم!! آخرش به پاپ ختم شد و بی خیالی.

بعد تر نقاشی . البته این مورد مدت زیادی منو به خودش مشغول کرد. انصافن هم این مورد به اختیار خودم کنار گذاشته نشد. جبر آقای با شخصیت به اراده ی من چربید. ولی انگار یک گوشه از ذهنم هر روز به یادم میاره که باید اونقدر به نقاشی می پرداختم که خودم یک روز قلمو رو می ذاشتم روی سه پایه و دستهامو می شستم و می گفتم تموم!! و همیشه به این فکر می کنم که یک بار دیگه نقاشی رو شروع کنم و خودم به اختیار خودم نیمه کاره ول کنم نه به اختیار دیگری. ولی حتمن به نمایشگاه آثارم فکر می کنم.

همیشه تلاشم رو برای بدست آوردن چیزهایی که می خوام انجام می دم و وقتی به نتیجه نزدیک می شم انگار دیگه اشتیاقی برای رسیدن ندارم و یکهو سرد می شم و با خودم می گم: این واقعن اون چیزیه که من می خوام؟!! خصوصن اگه در مسیری قرار گرفته باشم که برام مبهمه و نتیجه ای براش متصور نیستم. دارم سعی می کنم که اینطور نباشم.

پ.ن: پدرم صبح زنگ زده و گفته برق منطقه ی ما نوسان پیدا کرده و اون نمی تونه از تی وی استفاده کنه و گفت مادرم رفته مدرسه و اون حوصلش سر رفته. به پدرم گفتم چه کاری از من بر میآد؟!! گفت نانازی اگه ممکنه زنگ بزن ببین چرا برق منطقه اینقدر ضعیف شده. گفتم چشم، ولی بعد برای کاری رفتم بانک و از شانسم ماشینم منتقل شد به پارکینگ و تا ساعت دو بعد از ظهر مشغول ترخیص ماشین بودم. بعد که برگشتم به کارم، از طرفی سخت مشغول کارهای نیمه کاره ام بودم و از طرف دیگه  فکرم پیش پدرم بود.به پدرم زنگ زدم و حس کردم نشناخت منو. گفتم تی وی درست شد؟!! گفت بله درست شد و ادامه داد: از اینکه پیگیری کردید ممنونم دخترم. تشکر و بعد خداحافظی!! فهمیدم که خودش تماس گرفته بود با برق منطقه و ... منم چیزی نگفتم تا خودش زنگ زد به من و گفت: نانازی خیالت راحت باشه نوسان برق برطرف شد و الان هم یه خانمی زنگ زد پیگیری کرد. یعنی داشتم خفه می شدم از خنده!! چطور منو نشناخته!!

 

پاییز اغواگر

پاییز هم رسید. اما حیف. جای خالی وسیع ذهن من، که هیچوقت سبز نمی شه. فهمیدم که پاییز هیچ رحمی نداره. وقتی میاد، مثل یه دختر نوجوون و یاغی، دامن چیندارشو پهن می کنه روی زمین و زمان. یه دامن قرمز و نارنجی که با راه راه قهوه ای رنگ شده و بوی نَم پارچه ش  پیچیده توی فضا. آدم دلش می خواد با این دختر همراهی کنه و بی صدا، بزنه به سیم آخر.

 

مدتها بود دنبال یه نقطه می گشتم. یه نقطه که بشه از اونجا شروع کرد. یه نقطه عطف.یه نقطه کوچولو که بشه از توش یه خط کشید به سمت یه پله. یه پله که شیب نرمی داشته باشه و بدونی به سرانجام خوشی ختم می شه. می دونید درس اجباری تنها چیزیه که می تونه منو وقف خودش کنه تا بی خیال همه چیز سرگرمش باشم و چون رقابت درسی منو مثل یه تله، توی خودش گرفتار می کنه، می تونم امیدوار باشم که دلمشغولی جدید و شیرینی پیدا کردم.دانشگاهمو دوست دارم. خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر می کردم.

صبح نور خورشید از میون بامبو ها تابید به صورتم. حتی پلک چشم بسته ی من، مانع خوبی برای نفوذ نور به مردمکم نبود. بلند شدم که برم حاضر شم و همونطور که دنبال یه گیره برای موهام می گشتم، صدای ما مای یه گاو رو شنیدم. فکر کردم اشتباه کردم و مشغول کارم شدم.دیر شده بود و باید فوری حاضر می شدم که بیام سر کارم. تا پامو از در خونه گذاشتم بیرون دوباره همین صدا رو شنیدم. سرمو برگردوندم دیدم یه گوساله پشت وانت داره به چپ و راست نگاه می کنه. - توی کوچه ما یه اداره دامپزشکیه-  اصلن قابل توصیف نیست از صدای اون گوساله چه انرژی گرفتم. انگار تنها موجود زنده ای بود که همه وجودم همون ادارک کمش رو قبول داشت. انگار توی اون خیابون هیچکی دیگه جز اون زنده نبود.

پ.ن: روز آخر شهریور  با مامان تصمیم گرفتیم بریم کیف و کفش جدید بخریم. اما گرفتار ترافیک وحشتناکی شدیم، بی حساب. کیف و کفش مامان خریده شد منتها من در آرزوی خریدن یه مقنعه مشکی موندم.خسته شدم از این تیپ رسمیه سر تا پا سورمه ای.

پ.ن1: دوستان بز اخوش صحیحه و املای غلط اون بز اخفشه

و در آخر هم فوتوگرافی اول پاییز بای خودم. عکس یه کمی مفهومیه. درکتون ازش چیه؟!!

 

سکوت پلاس سکوت

یکی از کارایی که مربی  تاکید داره اینه که نیاز نیست همیشه وقتی موضوعی باب میلم نیست، نظرمو در موردش بیان کنم یا نظر و عقیده دیگران رو حتی وقتی خودشون تمایل داشتند، نقد کنم . خیلی وقتها نیازه که سکوت کنم و شاید هم به نشونه تائید سرمو تکون بدم. خب به معنای واقعی یک "بز اخوش". اقرار می کنم سخت ترین کار ممکن برای من همین ایستادن در مقام یک بُز اخوشه.اینکه بخای برای خوشایند اطرافیان،  اره و اوره و شمسی کوره رو راضی نگهداری در حالی که عقیده ی خودت که شاید برای خودت فقط تعریف شدست،مثل یه چسبک، گیر کرده روی حلقت و تو فقط می خوای این چسبک رو از گلوت جدا کنی و پرتش کنی جلوی دیگران. متاسفانه یا خوشبختانه فقط می تونی نقش یک بز اخوش رو بازی کنی.

پیشتر ها چندباری از روی بعضی از کلیپ هایی که دوستشون داشتم محض امتحان،کپی کردم و خودم اجرا و بعد برای دخترعموهام و یک گروه فامیلی  ارسال کردم.آخر کلیپ یه علامت هم به عنوان امضا داشتم که معلوم شه خودمم.یه علامت حرکتی با دست. پنجشنبه که با بچه ها سرمون خونه عموجونم جمع بود، یهو مر*وارید گفت: نانازی یعنی مرده ی این حرکت آخرت توی این کلیپ هام و بعد تصویری اجراش کرد!! ولی مر*جان یه کمی محزون گفت:  نمی دونم چرا هر وقت این کلیپ های نانازی رو می بینم یه جوری می شم. اشک توی چشمم جمع می شه و خودمو کنترل می کنم که گریه نکنم. پرسیدم چرا؟!! گفت: نمی دونم. دلم برات تنگ می شه.بعد با خنده گفت: یه بازی های مسخره ای داری که فقط خاص خودته.

فکر کنم این هم برمیگرده به اون مساله که هر وقت بچه ها میومدن خونه ی من و من توی توی آشپزخونه مشغول آماده کردن سور و سات مهمونی بودم، اعصاب بچه ها از کار کردن من خورد می شد و همیشه این برای من سوال بود که آخه چرا؟!! انگار همیشه عادت داشتند که منو در حالی ببینن که نشستم و دارم پذیرایی می شم. یا اینکه عادت کرده بودن یه نانازی رو ببینن که نشسته و داره با آب و تاب یه مساله ای رو تعریف می کنه و یهو اون وسط بلند بلند می خنده یا اینکه اشکش در میاد و مامانش هم توی آشپزخونه مشغول آماده کردن سور و سات یه مهمونی یهوییه. اینو من وقتی درک کردم که اولین بار رفته بودیم خونه مرجانمون و دلم فشرده شده بود از اینکه اون تند تند توی آشپزخونه کدبانوگری می کرد و من چشمم عادت به این صحنه ها نداشت. ... من فکر می کنم خیلی عاطفی بار اومدیم. کمی بیشتر از اون چیزی که باید می بودیم.

این روزا خیلی سرم شلوغه. خیلی خیلی خیلی. از طرفی دوباره با درس و کتاب و براده های مداد و  خودکار های فانتزی آشتی کردم و بعد از سالها دوری از تحصیل،  سال جدید تحصیلی برام  معنا پیدا کرد و میرم به دانشگاه.اینبار کمی هدفمندتر حتتتتتی!!

پ.ن: این روزها احساس تنهایی عجیبی دارم. خصوصن اینکه پدر و مادرم چند روزی نیستن و سنگر من حسابی خالی شده. هوای خونه با سکوتِ لجبازی آمیخته و دورمو بدجور احاطه کرده.

پ.ن1: انصافن این مداد و تراشه هاش، نوستالوژی بیشتر ما نیست؟!! فوتوگرافی بای خودم.

خاطرات پیکسلی

وقتی به این فکر می کنم که تابستون داره تموم میشه، حس خوبی بهم دست می ده. از این روزهای گرم که بارون آرزو می شه،خوشم نمیاد. ولی از فکر پاییز هم ،تنم یخ می شه و انگار دوست ندارم پشت سرش، اون نگوی  دل انگیز بیاد. با اینکه دوسش داشتم ... پاییز انگار یه آلبوم شده برای من که دوست ندارم یاد خاطراتش بی افتم. تلخ. شیرین. تلخ!! اگه عمر من یه قالیچه باشه... اگه روزها، تارو پود این قالیچه باشن، پاییز پارسال یه رَج برجسته و تک رنگه که فقط به چشمِ من میاد نه به چشم دیگری! و هر رجی که تکرار بشه، تکرار این رَج، غیر ممکنه! ... بگذریم... :دی

خب من خوبم. هیچیم نیست. همه نگرانی هام تقریبن بی مورد بود. تا همین دیشب هم برگه آزمایش به دست از مطب این فوق تخصص به مطب اون یکی زنگ می زدم و نوبت اورژانسی می گرفتم . یه نامه هم داشتم که بتونم  خارج از نوبت برم ویزیت شم.(آیکون یه نانازی شرمنده) دیگه وقتی از آخرین مطب اومدم بیرون تا به ماشینم برسم و بیام خونه، در حالیکه از شادی لبخند می زدم، به این فکر می کردم که چقدر خودمو دوست دارم. همین منی که همیشه می گم برای مردن آماده هستم، برای یه مشکل کوچیک، اینجور به جلز و ولز افتاده بودم و سه بار یه آزمایشو تکرار کردم و بعدش هم نتیجه رو به چند تا دکتر و متخصص و فوق تخصص نشون دادم و از رضایت اونا هم دلمو الکی خوش نکردم و بی خیال نشدم. از صبح و هر وقت که یادم میاد چه خطری از بیخ گوشم رد شد، فقط می گم خدارو شکر!!

اینجوریاست که پارو گذاشتم روی پام و منتظرم!! بی خیال لبخند می زنم.این روزها منو مروا*رید دلمون برای مسافرت پر پر می زنه و متاسفانه حریف مر*جانمون نمی شیم که پایه قدرتمندی نیست و درینده تکراره!!

پ.ن: اینم یکی از جذابیت های این روزهای منه. فوتوگرافی از  قطعاتی که منو ساختن.

شاهزاده و سیندرلا

مدتهاست عادت کردم به این که که دلم بی هوا و بطور ویژه، بگیره. یهو پکر شم و تغییر فاز بدم.سکوت کنم و بزارم کائنات کار خودشونو بکنن. گاهی با خودم فکر میکنم باید اون برگ گل خاص، اون سر دنیا، به زمین بی افته و یا اون پروانه معروفی که مربوط به منه، از بال زدن خسته بشه و روی یه گل، شاید باز هم در اون سوی دنیا بشینه و یه تغییری این طرف دنیا بوجود بیاد. به امید اینکه تغییر مطلوب و خوشایندی باشه.

همچنان از شودی بی خبریم.نه تلفنی،نه پیامکی،حالا ملاقات فیس تو فیس که بماند ، اصلن نداریم!! ادارش هم زنگ می زنم که می گن یک ماه مرخصی گرفته. نمی دونم چرا اینقدر لج درآر و بی فکر شده. همش تصمیم می گیرم بهش فکر نکنم و بی خود اعصابمو بهم نریزم ولی وقتی خوابم که دیگه دست خودم نیست. مدام میاد توی فکر و خوابم! می دونید پیشتر ها فکر می کردم خودم ازش مقاوم تر و سرسخت ترم و اون یه دختر مظلوم و معصومه. الان می بینم  پی من و اون، یکی نیست. من خیلی ترسو هستم و بدون تضمین و اطمینان از آینده نمی تونم قدم از قدم بردارم ولی اون ... یهو اون روی خودشو نمودار کرد که اصلن انعطاف نداره و انگار یه موجود دیگست. با عصبانیت برید از دنیا و رفت توی لاک خودش. دیووونه!! دلم براش تنگ شده.

هفته گذشته خیلی شلوغ و پرکار بودم.فکر کن صبح تا ظهر باشی سرکار و چند تا از همکارات هم مرخصی باشن و هی مجبور باشی  کار اونارو هم پوشش بدی و بعد از ظهر هم فقط وقت اینو داشته باشی که یه دوش بگیری و حاضر شی که شبش بری خونه خالت. چون در تدارک عروسی پسر خالت، شبها مهمونی دارن.از طرفی باید اون وسط، تایم خالی جور می کردی برای ملاقات دوستت که تصادف کرده و یه وقتی هم برای اینکه با دخترعموت بزنی به دل بازار و مرکز خرید محبوبت. ولی انصافن جدای از خستگی ناشی از شادی زیاد و کم خوابی، بسیار خوش هم گذشت. هر شب تا برسیم خونه و دوش بگیریم، ساعت سه صبح می شد و بعدش هم که باید صبح زود بیدار می شدیم. از شنبه تا چهارشنبه برنامه فامیل همین بود و بالاخره چهارشنبه عروسیشون برگزار شد. عروس و داماد هم مثل پادشاه و ملکه توی جشن می درخشیدن. عروسمون شبیه سیندرلا شده بود. اوووووووم!!! خب تصور من از سیندرلا توی مهمونی شاهزاده،همین شکلی بود همیشه!! همینطور باشکوه و زیبا. پسرخالم هم که اصلن خودش همیشه به خوش تیپی جرج کلونی هست و چه بسا از نظر منه ناسیونالیست حتی بهتر از اون، شب دامادیش، خب نیاز به تعریف نیست که چقدر دیاموندیک شده بود. مبارکشون باشه. هر دو تاشون خیلی ماهن. خیلییییی!!

از یه ماه پیش که تصمیم گرفته بودم برم چکاپ کامل و مروا*رید، آزمایشاتی که می تونست برام بنویسه رو نوشته بود و تا اونجاش هیچ مشکلی نبود تا اینکه دخترخاله بزرگم چند تا آزمایش دیگه هم برام نوشت و اونجا بود که متوجه شدم یه مشکلی توی آزمایشم هست. منتها چون خیلی سالمم (:دی) همش فکر می کنم یه مشکلی پیش اومده و به یه آزمایش نمی شه اکتفا کرد. اینه که امروز رو اختصاص دادم به آزمایش مجدد و ادامه چکاپ.آخه من اصلن علایمی ندارم که اثبات کنه چنین مشکلی دارم.فکر کنم آزمایشم اشتباه شده. حالا  تا خدا چه برنامه ای داشته باشه!! خیلی ناغافلی می زنه پس سَرَم والا!!

پدرم می دونه که چقدر به سلامتیم حساسم از صبح همش زنگ می زنه و می گه نانازی هیچ مشکلی نداری ولی اگه هم مشکل داشتی به خاطر خودخوریه. دختر اینقدر حساس؟!! نگران نباش.منو ببین!! بابات سه ساله توی خونه نشسته و ببین چقدر من روحیه دارم و شادم.بعد با لحن بسیار جدی می گه: اگه همه ی دنیا رو آب ببره تو رو باید خواب ببره!! همیشه بی خیال باش. ... البته که در حد حرف می شه ولی در عمل سخته.

.... تا اینجاش رو دیروز نوشته بودم ولی چون ساعت کاریم تموم شده بود و راننده پایین منتظر بود و باید می رفتم. ادامه پیرو نوشته های دیروزه که امروز می نویسم...

بله داشتم عرض می کردم.خلاصه اینکه من به بیماریم شک دارم و به همین دلیل نتیجه آزمایشمو با دوستان پزشکم به شور گذاشتم. دیروز غروب یکی از دوستام یه کمی خیالمو راحت کرد و گفت نانازی این آزمایشگاهی که رفتی علی رغم زرق و برقش، احتمال خطاش زیاده و گفته داشته مریض هایی که نتیجه همین آزمایشگاه دستشون بوده و بعدن فهمیدن اشتباه شده و تاکید کرد برای صبح امروز حتمن برم آزمایشگاه پدرش و گفت که از همونجا بهش زنگ بزنم. دیگه صبح کله سحر بیدار شدم و اوووووه کلی مسیرمو طولانی کردم و رفتم آزمایش دادم و بدو بدو برگشتم سر کارم. مرسی سارایی جووونم :*    .... تا اینجا به واقع دلم خوش بود.

الان که با مر*جان صحبت می کردم گفت: احتمال خطای آزمایش خیلی کمه و گفت که اون دوست دکترت احتمالن داشته بهت امید الکی می داده!! و گفت که حتمن پیگیری کن الکی نشین دل خودتو خوش نکن به اینکه ممکنه غلط باشه و ... و تاکید کرد که وقتی نتیجه تکرار آزمایشتو گرفتی بچه بازی در نیار و فوری برو درمون کن خودتو. (آیکون یه نانازی با لب و لوچه لرزووون و بغض آلوووو) خدایا نجاتم بده!!!

پ.ن: بابا مجددن زنگ زده و می پرسه از صبح تا حالا عصبانی که نشدی؟!! می پرسم چرا باید عصبانی بشم؟!! میگه با توجه به مشکلی که داری قاعدتن باید عصبانی می شدی.بعد لحنشو فکورانه تغییر می ده و میگه: نانازی من به خطای آزمایش خوش بینم و ... اوووه مای گاد!! یعنی رسمن خداجووون سیو می!!!!

آنتراکت برای شودی

دیشب خواب ندیدم.از معدود شب هایی بود که هیچ خوابی ندیدم و صبح با چشم درد بیدار شدم. این منو می ترسونه.همینکه خواب ندیدم. انگار عادت کردم که تصاویر تکراری ببینم و  روزهام پیش بینی شده باشه. برای امروز هیچ آرشیوی ندارم. جز اینکه می دونم امروز پنجشنبه ست و باید صورت بابا رو اصلاح کنم و با چایی  تازه دم مامان احتمالن غروب قشنگی خواهیم داشت.همین.

چند روزیه عمه خانوم نوه دار شده.مامانِ نوزاد، ده روز اول رو خونه مادرش سپری کرد و ما ترجیح دادیم منتظر بمونیم تا نوزاد و مادرش بیان خونه عمه خانوم ، بعد بریم دیدنشون. پریروز با مرجا*ن عزممونو جزم کردیم که حتمن همون روز بریم دیدنشون. با وسواسی که عمه خانوم در اینجور روابط داره، دیر هم شده بود. برای کادو هم تصمیم گرفتیم کارت هدیه بدیم که خودشون هر چی دوست دارن برای نی نی بخرن. منتها برای تزئین خودمون (:دی) یه کیک هم خریدیم. بعد از مدتها با مرجا*ن رفتیم پل بازی... این بار دو نفره!! هر چند که دیگه مثل سابق لذت بخش نیست.شاید چون تکراری شده. توی مسیر خونه مر*جان اینا یه پل تقریبا غیر استانداردی داره که میری روش و اوج می گیری و موقع پایین اومدن، توی دامنه،سرعتتو زیاد می کنی و میای به سطح. قبلن ها قلبمون می افتاد کف شکممون، اما الان دیگه نهایت، دوز ناچیزی آدرنالین، افزون بر اون چیزی که هست، ترشح می شه توی خونمون!!

دارم به عکس سلفی خودم و شودی نگاه می کنم.نمی دونم چرا این روزها شودی برای من مساویست با کسی که روی سوزن و آب راه می ره!! یا کسی که با نگاهش اجسام رو جابجا می کنه و ...!! مدتها بود که شودی جواب تلفن کسی رو نمی داد.به کسی زنگ نمی زد. رفته بود توو فاز جدیت خودش.با کسی قهر نبود-اصلن چنین ادمی نیست-. اما از دنیا بریده بود.این فازش رو دوست ندارم. بارها بهش پیام داده بودم که خواهش می کنم جواب بده، یه پیامک بده که از نگرانی در بیام. منتها همچنان بی جواب می موندم. عمه خانوم و مرجا*ن و مر*وارید و زنعموها و بچه ها هم بی جواب مونده بودن.فقط جواب تلفن مادرشو می داد و لاغیر!! همگی نگران بودیم... تا اینکه دیروز شودی زنگ زد. بعد از یکماه صداشو شنیدم. تازه معنی اینکه روی زمین ایستادی ولی داری پرواز می کنی رو فهمیدم. با بی تفاوتی گفت حلوا درست کرده و برای پدرم -خیلی حلوا دوست داره- کنار گذاشته. زمان رو از دست ندادم فوری حاضر شدم و راه افتادم. توی مسیر به این فکر می کردم که امیدوارم تا لحظه ای که برسم جلوی خونشون، از پیله در اومدن، پشیمون نشده باشه.توی ماشین نشستم و چند بار به موبایلش زنگ زدم. جواب نداد. به تلفن خونش زنگ زدم و باز هم جواب نداد.به همسرش زنگ زدم که اونم خونه مادرش بود و ... !! ده دقیقه توی ماشین نشستم و رفتم توی فکر. با خودم گفتم اصلن شودی بوده که زنگ زده؟!! خواب ندیدم؟!! به خودم شک کردم.گوشی رو چک کردم. خودش بود. دوباره زنگ زدم اما جواب نداد.نگران شدم. به صادق هدایت فکر می کردم و تشابهاتش با شودیِ خودمون.چون تصمیم نداشتم که پیاده بشم، لباس مناسبی هم تنم نبود.اونقدر از تماسش ذوق زده بودم که فقط یه مانتو و شال پوشیدم و پریدم توی ماشین. خیابون خلوت بود.سریع پیاده شدم و چند باز زنگ خونشو زدم و دوباره پریدم توی ماشین. چند دقیقه معطل شدم. هوا گرم بود و من نا امید شده بودم که ببینمش.توی دلم گفتم: این دختر بی خیال من و زمان و دنیا شده.چقدر بی تفاوت شده.آدم وقت شناس و دقیقی بود. با گوشیم مشغول شدم. زمان از دستم در رفت. یهو یکی "تیک تیک" زد به شیشه. رومو برگردوندم و دیدم شودیه.فوری پیاده شدم و بغلش کردم.دلم براش تنگ شده بود. بوی شامپو میداد. از زیر کلاه حوله ای موهای خیسش پیدا بود. توی نیمفاز جدیت بود. پرسیدم تو چت شده؟!!این همه مدت همه نگرانت بودیم.یعنی که چی این بازیا؟!! گفت: هیچی خوبم.خندید و ادامه داد نگران نباشید!! گفتم این همه تنهایی برای خودت ساختی که چیکار  کنی؟!! سکوت کرد و جدی گفت: خودت خوبی؟!! این خوبی معانی زیادی برام داشت!!-بسن کن، خفه شو، به تو ربطی نداره، به خودم مربوطه، ادامه نده، بحثو عوض کن و ...- !! اما من از رو نرفتم. انگار نماینده نوزده نفر دیگه بودم.( عموها و زنعموها و خانواده و بچه ها ). گفتم:همه نگرانن. مطمئنی به دکتر نیاز نداری؟ توی خونه چیکار می کنی؟!! چرا شوهرت نیست؟!! گفت: خلوت.فکر.عبادت. من اینجور راحتم!!  یه کمی با هم حرف زدیم. از هر دری. بعد گوشیمو از ماشین اوردم و با هم یه عکس سلفی دو نفره گرفتم و توی گروه وایبر خانوادگیمون فرستادم که یعنی این خانوم صحیح و سالمه. مدل جدید ابروش هم خیلی بهش میاد. منتها از نظر فکری نیاز به زمان داره. همگی قانع شدیم. احتمالن چون چاره ی دیگه ای نداشتیم.

پ.ن: یکی از علایق من اینه که عکس های غیر تکراری بگیرم. از دست، پا، چشم، لب، پنجره، لبه ی میز، دستگیره ی در و ...!!  یکبار از پیشونی مادرم عکس گرفتم و در پس زمینه ی کارت پستالی استفاده کردم که برای تولدش طراحی کرده بودم. مادرم اصلن متوجه نشد این بکگراند زیبا، پیشونی خشگل خودشه.اما غالب عکس هام با پدرمه. چون هم بسیار صبوره و هم خیلی حرف گوش کن. مثلن ممکنه ده دقیقه دستشو در یک حالت قرار بده و مطابق میل من جهتشو مدام عوض کنه اما دریغ از یک جمله مبنی بر اینکه خسته شده و یا حوصلش سر رفته. این عکس دیشب ماست. عکس دست من و دست مهربون پدرم.

دست نانازی و دست مهربون ِپدر    از همین مدل عکس ها

 

آناکوندا در لامپ 60 وات

* ممنونم از نظراتتون. فعلن به دلایل زیادی نمی تونم نظرات پست قبل رو تائید کنم. کامنتهاتون به طرز عجیبی در رای دادن به رفتار عجیب آقای باشخصیت، همگن بودن. با خوندن کامنتهاتون حس کردم ضخامت پوست من در قیاس با پوست کرگدن برابری می کنه و در پاره ای از مواضع حتی کلفت تر وبی عار تر شده.البته که اوایل عقدمون اینجور رفتارها چشم های منو هم به قاعده یه دگمه، درشت و گرد می کرد اما در طول این شش سال این رفتارها و برخوردها برای من اونقدر عادی شده که فکر می کردم طبیعت موجودی به اسم آقای باشخصیت همینه و دل من  به همون 10 بیست ساعت خوب و رام بودنش، در هفته، باید خوش باشه. "ده بیست ساعت در هفته" مثل آناکوندایی که یه انسان بالغ رو بلعیده و قدرت حرکت نداره و مظلوم و بی آزار یه گوشه چنبره زده و کار به کارت نداره. حتی وقتی عمدی و غیر عمدی پا روی دمش بزاری.اونقدر بی حال و مظلومه که دوست داری گردنتو با شانل خوشبو کنی و خودتو بپبچونی دورش و گرم بشی.حتی گاهی چشمتو ببندی و لبهاتو به صورتش نزدیک کنی و اصلن برات مهم نباشه در اعماق اون دو تا چشمی که به چشمهات زل زده چه دنیای وحشتناکی ترسیم شده و حتی با چشم های بسته هم فکر نکنی که زیر این پوست خوش خط و خال و گرمی که لمس می کنی، آیا قلبی هم می تپه؟!! تو و آناکوندا خیلی عاشقانه همدیگه رو در آغوش گرفتید و در حالیکه اونقدر رام شده که با نگاهتون هم می تونید اونو توی یه لامپ جا بدید، شمارش معکوس برای تموم شدن خوشبختی ده بیست ساعته شما در هفته آغاز می شه!!

* توی آلاچیق یه سفره خونه سنتی نشستیم و پسر خالم یهو می گه: نانازی امروز داشتیم عکس های فلان عروسی - سالهای دور- رو می دیدیم و چقدر از دیدن چهره تو خندیدیم. گفتم: خیلی خوب بودم که!! چرا خنده؟!! بعد خودمو تصور کردم. همین بودم. البته کمی نرسیده و کال!! خمیرم هنوز خوب شکل نگرفته بود و  در ویترین صورتم یک بینی دست نخورده بود که بعدها جاشو به یه بینی عملی داد و احتمالن یه ابروی یک دست و مشکی که این روزا کمی جمع و جورتر  شده و خنده هایی که واقعی تر و شیرین تر بود و چشم هایی که احتمالن سگ های بیشتری داشت. همه ی اینا رو که کنار هم می زارم، بهش حق می دم خصوصن وقتی  یاد چهره پسرخالم و بقیه در همون سالها می افتم و بی اختیار خندم می گیره.

* روی کاناپه کنار پدرم نشستم و دارم تی وی تماشا می کنم و شوهر خالم یه پیرمردیه که با کلاه شاپوی مشکی، کنار شومینه نشسته و داره یه بند با پدرم حرف می زنه. پدرم دستهای منو گذاشته روی پاهاش و نوازش می کنه و هر چند دقیقه یه بار می بوسه و من اونقدر غرق تماشای تی وی هستم که متوجه نمی شم . این حرکت نمی دونم چند بار تکرار می شه که یهو شوهر خالم میگه: چرا اینقدر دست نانازی رو می بوسی؟!! پدر که نباید دست بچشو ببوسه! و به من می گه : نانازی شما چرا میزاری پدرت اینکارو بکنه!! تا خواستم بگم که اصلن حواسم نبود و ... پدرم با خنده به آقای شوهر خاله می گه: حسود!! حسودی نکن!! تو چرا حسودی می کنی من دست بچمو می بوسم؟!! و بعد خودش از خنده غش می کنه. 

پ.ن: در داشتن دوستای خوب من اقرار می کنم که آدم خوش شانسی هستم. اینکه دوستت که خیلی بهش زحمت دادی، بی مقدمه بهت پیام بده و بگه نانازی دو تا بلیط جشنواره دارم، یکیش مال تو،اگه دوست داشتی بیا ازم بگیر و به دلخواه خودت یکی از سانس ها رو برو برای روحیت و عوض شدن فکر و حال و هوات خوبه و ...!!

یه گل و تا دلت بخواد پوچ!

یه کمی طولانی ولی مهمه!!

این اتفاقی که برام افتاد خیلی فکرمو درگیر کرده. دوست دارم براتون تعریف کنم تا بدونم در شرایط مشابه شماها چیکار می کنید و البته که مطمئن هستم چنین شرایطی برای شما پیش نیومده و نخواهد اومد.

با وجود مرخصی آخر وقت و گذشتن از دو تا چراق قرمز، یکی دو دقیقه دیرتر به دفتر مشاوره می رسم. آقای باشخصیت و آقای دکتر  در موقعیت دو تا زاویه ی یه مثلث متساوی الاضلاع نشستن و منتظرن. با خنده وارد می شم و یه کمی لحنمو کودکانه می کنم- برای اقرار به کوتاهی در تنظیم وقت- و می گم ببخشید! و در مکان زاویه سوم همون مثلث می شینم و به دکتر نگاه می کنم که با یه کت و شلوار طوسی نشسته و می گه: نانازی آماده ای؟!! سرمو به نشونه تائید،تکون می دم و دکتر ادامه می ده: خب تعریف کنید. درس هاتونو تمرین کردید؟!! این هفته چه اتفاقاتی افتاد؟ طبق معمول من شروع می کنم به گزارش وقایع و آنچه گذشت. به دکتر می گم: شما فرمودید ما یه کمی ارتباط داشته باشیم تا بتونیم تغییر رفتارهامونو بسنجیم و ببینیم آیا لازمه به این شیوه ادامه بدیم؟ و من فکر می کنم بعد از چهارجلسه ما باید به حداقل به یه ارتباط معمولی و نه خیلی خوب می رسیدیم، ولی متاسفانه اینطور نشد. و شروع کردم به تعریف اتفاقی که دو سه روز پیش برامون افتاد:

من برای انجام یه پروژه ای نیاز به یه گوشی معمولی داشتم که اونو به یکی از کارکنان بدم تا بتونم در جریان امور قرار بگیرم. زمان انجام پروژه هم دو هفته بود. از اونجایی که هنوز وسایلم خونه خودم قرار داره، ناچار شدم از آقای با شخصیت بخوام گوشی قبلیم که توی یکی از کیف هام بود رو بهم برسونه، آقای با شخصیت گفت اون گوشی خیلی هم معمولی نیست و خودش یه گوشی معمولی تر داره و اونو بهم می رسونه. دو روز گذشت و پروژه هم شروع شد و از آقای با شخصیت خبری نشد. ناچار دو شب بعد بهش زنگ زدم و گفتم:ممکنه گوشی  خودمو بهم برسونی و ایشون فرمودن که مشکل خودمه و خودم باید حلش کنم و به اون ربطی نداره... !! خلاصه بهش گفتم: باید زودتر اینو می گفتی و دو روز رو هدر نمی دادی و گفتم با پسرخالم میام خونه و گوشی قدیمیمو بر میدارم و گوشی شما رو هم نمی خوام. بعدش با ا*میر هماهنگ کردم که با هم بریم و من تنها نرم خونه. یه ربع بعد که من توی راه خونه بودم، پسرخالم زنگ زد و گفت: نانازی تو گوشیتو می خوای؟! گفتم آره!! گفت خب من یه گوشی معمولی دارم می دم بهت چه اصراریه بریم اونجا؟!! نمی خواد بریم و تو هم نمیتونی بری و نباید بری. فهمیدم که آقای با شخصیت باهاش تماس گرفته و گفته که نیاد. بهش گفتم موضوع اصلن گوشی نیست. اینجوری پیش بره فردا اختیار هیچی از وسایلمو توی خونه ندارم. به پسرخالم گفتم باشه نمی رم خونه و برمیگردم خونه مادرم.

از اون طرف پیامک خرسی رسید که نیا خونه چون من رفتم دوش بگیرم و ... دیدم بهترین فرصته. خب اون که میره دوش بگیره و منم تند میرم از توی کمدم گوشیمو برمیدارم و برمیگردم. خیلی سرخوش و خوش خیال،ماشینو پارک کردم و رفتم بالا. قفل پایین رو باز کردم دیدم ای بابا بالارو هم قفل کرده. یهو با خودم فکر کردم چه دلیلی داره وقتی میره دوش بگیره در خونه رو قفل کنه ولی چون همیشه کارای غیر عادی انجام میداد زیاد توجه نکردم ولی وقتی اومدم قفل بالارو باز کنم دیدم بازم قفل عوض شده. هوا خیلی سرد بود و همه ی ده دقیقه تلاش من برای بازکردن در بی نتیجه بود. روی راه پله نشستم و با خودم حساب کردم دیگه باید از حموم اومده باشه بیرون و ناچار زنگ در رو زدم ولی هیچ خبری نشد. احساس خیلی بدی داشتم و از اینکه در خونه ی خودم روی خودم قفل شده عذاب می کشیدم.که یهو دیدم آقای با شخصیت داره پله ها رو میاد بالا. تپش قلبم بیشتر شد و می دونستم که یه چالش گریزناپذیری در انتظارمه. همینجور که جلوی در ایستاده بودم آقای باشخصیت روی پاگرد آخر ایستاد و با یه لحن خیلی آروم و وحشتناک گفت: نانازی اومدی؟!! گفته بودم  که نیا! پرسیدم: چرا قفل عوض شده؟!! گوشیشو از توی جیبش در اورد و شروع کرد به فیلمبرداری و خیلی آروم و ترسناک گفت:  نانازی چرا قفل در رو عوض کردی؟!!  گفتم: ببین اصلن بازی خوبی نیست درو بازکن! دوباره در همون حالت فیلمبرداری گفت: خب قفل درو عوض کردی و منم کلیدشو ندارم. حالا چرا قفل رو عوض کردی؟!! گریه ام گرفته بود و سعی می کردم خودمو کنترل کنم همونطور دستمو نشون دادم و گفتم: تو توی دست من آچار و پیچ گوشتی می بینی؟!! من چطور می تونم قفل این درو عوض کنم. خیلی ملایم و آروم گفت: خب نانازی چرا پیاده اومدی؟!! این وقت شب خطرناکه! گفتم : ببین من خوشم نمیاد از این بازی، خواهش می کنم فیلم نگیر از بدبختی من! یهو به ذهنم رسید خب خرسی که بیرون بود و یه سوئیچ یدک هم داره پس می تونه ماشین منو جابجا کرده باشه و همه اینا قسمت هایی از یه نقشه ی مسخره باشه. با همون گریه فوری رفتم پایین و دیدم بله! ماشینم سر جاش نیست. خرسی همونطور مشغول فیلمبرداری از من بود. بهش گفتم: ببین من از این آرتیست بازی ها خوشم نمیاد. من از آدمای سیاس متنفرم. من نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم خواهش می کنم تمومش کن. خیلی راحت و آروم گفت: بازی چیه؟!! ماشینت کجاست؟!!  بعد آروم زیر گوشم گفت: اگه پشت گوشتو دیدی ماشینو هم دیدی!! گفتم: اینطوره دیگه؟!! باشه!! گوشیمو در آوردم که زنگ بزنم به 110 که با یه حرکت سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت: حالا برو!! نمی تونم حالمو توصیف کنم فقط گفتم: خیلی ازت بدم میاد. با این قانون جنگلی که بین من و تو وجود داره من باهات به نتیجه نمی رسم و راهمو گرفتم که برم خونه مادرم. فکر کنم ساعت ده و نیم شب بود. یهو دستمو از پشت گرفت و گفت کجا؟!! و کشید سمت در. و زنگ طبقه دوم رو زد و آقا و خانوم همسایه جلوی چشم های گرد شده ی من اومدن پایین. اصلن فکر نمی کردم با این کارهایی که انجام داد ،بخواد نمایش راه بندازه. وقتی اونا اومدن همونطور با گریه گفتم: آخه اینا کار یه آدم عادیه؟!! برام نقشه بکشه، توی کوچه کشیک بده، وقتی اومدم بالا و دارم خیلی بی نتیجه با قفل در ور می رم با سوئیچ یدک ماشینمو جابجا کنه و بیاد خیلی ریلکس منو زجر بده!! من اصلن این آرتیست بازی رو نمی فهمم. آقا همسایه می خندید و می گفت خب شاید خواسته شوخی کنه!! چرا نمی شینید حرف بزنید مشکلتون رو حل کنید؟! و ...

هر چند که اون شب من ماشینمو گرفتم و برگشتم خونه مادرم ولی واقعن برام عجیبه که بعد از این همه مدت نه تنها چیزی درست نشده ،کار به اینجور کارای بچگانه و آزاردهنده رسیده. آقای دکتر بعد از شنیدن صحبت های من رو به آقای با شخصیت کرد و گفت: نظرت راجع به این کارت چیه؟!! آقای با شخصیت دستشو گذاشت روی زانوش و خودشو جابجا کرد روی صندلی و لم داد به پشتی صندلی و در کمال ناباوری من و آقای دکتر گفت: درست ترین کاری که باید انجام میدادم رو انجام دادم و هیچوقت بیشتر از اون شب، توی این شش سال احساس خوبی نداشتم!! دکتر گفت: یعنی همه این نمایش واقعی بود و تو هم انکار نمی کنی و می گی لذت بردی از این کار؟!! آقای با شخصیت یه لبخند از روی رضایت کشید روی لبش و گفت: بله دقیقن!! و دکتر یه کمی ناراحت شد ،رو به من کرد و گفت: خب تو چرا امروز اومدی و اینجا نشستی؟!!  و دوباره صورتشو برگردوند سمت آقای با شخصیت و یه کمی تند گفت: اصلن کارتو نمی فهمم ، ظاهرن خیلی کار داری و این یه رابطه برد - برد نیست.اگه هر دختری بود امروز نمیومد جلسه مشاوره و میزاشت و میرفت. تعجب می کنم از نانازی!! فکر می کنم خیلی داره تلاش می کنه که زندگیشو حفظ کنه ولی چیزی که من می بینم ... حرفشو قطع کرد و برگه ها رو گذاشت روی میز و دستشو گرفت بالا!!

پ.ن: وکیلم اومده محل کارم و نشسته روبروم و میگه: از چی میترسی؟!! میگم: از چیزی که نتونم پیش بینی کنم اینکه چی می شه و من بعدش باید چیکار کنم؟!! بعد ازش می پرسم: توی دادگاه قاضی واقعن چکش داره و میزنه روی میز و جلسه رسمی می شه؟!! میخنده می گه: آره تازه قاضی موهای فرفری بلوند هم داره مثل کارتون الیور و ... !!

پ.ن1: طبق معمول هر شب ،توی هال کنار کاناپه بابا دارم دراز و نشست می رم و بابا میشماره: یک، دو، سه و... نوزده، نمره نانازی، بیست و یک ، بیست و دو و  ... !

پ.ن2: نظراتتون برام مهمه.

راهپیمایی اعداد و این زندگی جدولی

دیروز ظهر رفته بودم از واحد بالایی لوازم نقاشی و رنگ روغن و قلموهارو آوردم پایین و پخش کردم  کف اتاقم. داشتم فکر می کردم دوباره نقاشی رو شروع کنم. یه زمانی نقاشی به من آرامش می داد.مثل وقتی که چشمتو می بندی و پاهاتو می سپاری به آب استخر، رودخونه، دریا یا حتی تشت پر از آب. بعید نیست هنوزم همون خاصیت رو داشته باشه.

صبح دیروز با عمه خانوم و مامانم رفته بودیم خرید.جالب بود که برعکس سالهای گذشته رد زیادی از ولنتاین به چشم نمیومد .انگار همه ی شهر پشت من و تنهاییم در اومده بودن و پشت سما*نه و تنهاییش ، پشت الی و تنهاییش ، پشت پروانه و تنهاییش و ... ! وقتی رسیدیم خونه دیدم یه پیامک از دخترعموم - مروارید - دارم که گفته :به آنهایی که دوستشان داری بی بهانه بگویید: "دوستت دارم" بگویید در این دنیای شلوغ، سنجاقشان کرده اید به دلتان!ولنتاین مبارک! با خوندن پیامش ، ملس شدم. یعنی فکر کردم واقعن همه تنهایی ها به درک. وقتی شما جوری زندگی می کنی که راحتی و این راحتی ارزشمنده.

راستی یه سوالی برام پیش اومده. شیوه شما برای حفظ کردن شماره ها چیه؟!!  مثلن شماره تلفن یا شماره حساب یا رمز وبلاگ هایی که پست های رمزی میزارن و ...!! من شماره ها رو تک تک حفظ می کنم. مثلن هشت، هشت، چهار، هشت، هفت،سه و ... اینجوری. شماره های زیادی رو حفظم به همین شیوه. دیروز عصر مشغول خوندن وبلاگ دوستان بودم. بعدش هر چی چپ و راست رفتم دیدم شب نمی شه که بخوابم و صبح بیام سر کارم و غروب جمعه بدجور داره با من درگیر می شه. این شد که حاضر شدم که برم یه کمی دور بزنم،  بلکه هوای ولنتاین بقیه به ما هم بخوره.  یهو فکر کردم شاید چرم مشهد فروش ویژه داشته باشه. این شد که رفتم با هزار زحمت یه جای پارک پیدا کردم و به نیت خرید یه بوت زمستونی و کیفش وارد فروشگاه شدم. کلی گشتم و آخرش از یه کیف خیلی خوشم اومد و بعد از یه دو دو تا چهارتا با خودم، انتخابش کردم. موقع کارت کشیدن خیلی با اطمینان رمز رو گفتم: دو ، هشت،... !!! آقای فروشنده یه لبخند زد و گفت: خانوم رمزتون اشتباست. خیلی با اطمینان سرمو تکون دادم و  گفتم ممنون می شم اگه مجددن امتحان کنید!! دو، هشت و ...!! دوباره سرشو بلند کرد و گفت: اشتباست. یه کارت دیگه رو از کارت باکسم در آوردم و گفتم اینو امتحان کنید - معمولن حسابیه که بهش دست نمی زنم- ولی رمز همه کارت های بانکی من مشابه هم هستن.  دوباره رمز رو گفتم و همون جواب قبلی و در نهایت خیلی کلافه از فروشگاه اومدم بیرون و داشتم فکر می کردم یعنی کارتم هک شده؟!! چنین چیزی امکان داره؟!! یعنی همه پس اندازم رفت روی هوا؟!! به ماشین رسیدم و نشستم توش. دو تا دستم روی فرمون بود و مثل اونایی که ازشون سرقت شده،بدون اینکه ماشینو روشن کنم به جلو خیره شده بودم و فکر می کردم قضیه چیه؟!! و مدام رمز رو با خودم تکرار می کردم تا قضیه برام روشن شد. مثل یه اتاق تاریک که کلید برق رو میزنی و همه چیز مثل روز دیده می شه. من  رمز وبلاگ هلیا رو پشت هم تکرار می کردم. فکر کنید!! اصلن نمی دونم چطور اینقدر بی حواس بودم. رمز وبلاگ هلی توی ریتم اعداد خیلی شبیه رمز کارتهای بانکیمه. قبل از اینکه از خونه خارج بشم هم پست هلی رو می خوندم و رمز داشت پستش.فکر کنم باید روش حفظ کردن اعداد رو عوض کنم. ترجیح می دم رمز کارتم همین بمونه.

پ.ن: دارم ناخن هامو لاک می زنم و اصلن متوجه نیستم که پدرم همه ی توجهش به منه. بعد که تموم میشه  می گه نانازی بیا دستتو ببینم بابا . میرم جلوش و دستمو می گیرم  روبروی صورتش و می گم چطوره؟!! میگه بیییییست. بعد یهویی دستمو توی هوا می گیره و تند تند انگشتهامو میبوسه و میگه پرنسس!!

آنارشیسم عاطفی

22 بهمن قرار بود با پسرخالم اینا بریم سینما ولی من خواب موندم. یعنی حاضر و آماده در حالی که گوشی تلفنم سایلنت ،دستم بود بصورت جنینی خوابم برد و تقریبن بعد از گذشت یه ربع از شروع سانسی که قرار بود اونجا باشیم، بیدار شدم، اونا هم نگران شدن.به همین شیکی این خواب بی موقع، غروب روز تعطیلمو بهم زد.دیگه فقط به پیامک ها جواب دادم و بچه ها رو از نگرانی در آوردم و باز بصورت جنینی خوابیدم. می دونید من هر وقت که احساس خوبی ندارم و به آرامش زیادی نیاز دارم، خود به خود بدنم میل به جنینی شدن داره. خودمو جنینی بغل می کنم و می خوابم.انگار باید حجمم رو توی تخم مرغ -حالا در ابعاد وسیعتر- جا بدم.آرامش بخشه.  خصوصن اگه بالشت سبزم هم باشه. باز خصوصن اگه اون پتوی ببری هم در دسترس باشه. شما هم این مدل خوابیدن رو وقتی تنها هستید و هیج موجود دوست داشتنی دیگه ای برای بغل کردن ندارید، امتحان کنید. از نوشتن این جمله اخر پشیمون شدم. انگار خیلی ضعیف به نظر می رسم. ولی فکر می کنم ضعیف به نظر رسیدن خیلی بهتر و آبرومندانه تر از واقعیت گریزی هستش.پس پاکش نمی کنم.

...پشت میزم نشستم و دارم آمار کارهای سال گذشته و امسال رو مقایسه می کنم. صدای مکالمه همکارم و یه ارباب رجوع که سر درد و دلش باز شده حواسمو پرت می کنه.عینک مطالعه رو می زارم بالای سرم و در حالی که دستم زیر چونم ستون شده، سرمو یه کوچولو می چرخونم و از راه راه شیشه پارتیشن یه پیرمرد قد کوتاهی رو می بینم که با اشاره همکارم نشسته روی صندلی. بلند بلند، ادامه می ده به درد و دلش. اونقدر راحت  که انگار کف هال ، جلوی تی وی خونشون دراز کشیده. آرامشش منو خوشحال می کنه . بی اختیار حرفاشو می شنوم.مدل طاقباز حرف می زنه.اینقدر بی تکلف!! می گه: دخترم از شوهرش جدا شده. تفاوت نداشتن.یعنی تفاوت داشتن، ولی تفاوت اخلاقی نداشتن!! همکارم همونطور که مشغول ثبت بود، می گه: خب آخرش تفاوت داشتن یا نداشتن حاجی؟!!  پیرمرده یه کمی انگار معذب شده، می گه: تفاوت که داشتن ولی توی دادگاه گفتن عدم تفاوت!! همکارم می گه: خب عدم تفاوت که نداریم ... !! سعی می کنم  بی خیال باشم، ولی یه کمی که بیشتر زوم می کنم به پیرمرده، حس می کنم داره اذیت می شه از اینکه نمی تونه مطلب رو برسونه آرامشش بهم خورده.انگار در حالی که کف هال ،جلوی تی وی خونشون طاقباز دراز کشیده بوده، یکی با بی رحمی ،سازه های آرامش فکریش رو بهم زده و داره مجبورش می کنه که جنینی بخوابه. من اینو دوست ندارم!! توی دلم از آقای همکار عصبانی می شم که چرا فهمیدن، اینقدر براش سخته؟!. روی یه برگه کوچولو می نویسم: "عدم تفاهم!! تفاوت دارن ولی تفاهم ندارن"  و میرم توی پارتیشنش و برگه کوچولو رو می زارم جلوش و می گم: این شماره رو پیگیری کنید و به من اطلاع بدید. هنوز وارد پارتیشن خودم نشده بودم که شنیدم می گه: خب پدر جان گرفتم چی می گی و پیرمرده ادامه می ده ...

بازی دادن یه عده، انگار یه جور بازی و فان شده برای منه این روزهای تک نفره! انگار دوست دارم حالا که دیگران دارن اینجور خارج از دایره،فکر می کنن، خب بزارم فکر کنن، بزارم برای میتینگ هاشون یه موضوع فرضی داشته باشند و فکر می کنم خیلی بد هم نیست این بازی.تازه خودمم مشارکت دارم. جالبه که من در مرکز یه سیبل قرار دارم و همه نشونه ها سمت منه. ولی دوستان اونقدر مهارت و ابزار  ندارن که بزنن و به کل تخریبم کنن. خیلی مسخرست ولی هست!!

خلاصه ماهم رسیدیم به اونجایی که باور کنیم در زندگی لحظه هایی پیش میاد که انسان نه کسی رو دوست داره و نه دلش می خواد کسی اونو دوست داشته باشه...اونجاست که اجازه حکمرانی رو به عشق هم نمی ده.خودش حاکم خودشه.دموکراسی هم راهکار نیست.اگه نظر جمع با نظر خودش سازگار نباشه، پس خودش چی؟!! یه جایی این انسان، اونقدر از دنیا و مردم و همه ی کلمه هایی که جمله های نامربوط رو با وقاحت می سازند، فراریه که در اتاق فکرشو  با قدرت می بنده و می گه "خدا نگهدار آدمها" !!

پ.ن: من از این جلسه های مشاوره خسته شدم وقتی می بینم هنوز سر جای اولم ایستادم و تازه به اصرار مشاور، پرچم جنگ رو گذاشتم پایین و یه پرچم سفید رو گرفتم توی آسمون زندگی و هی تاب می دم بهش.

گاهی می شود زار زار خندید

پشت یه سیاه چادر- از همون چادرهایی که توی دشت های کردستان کوچ نشین ها برپا می کنن-  گاهی اوقات ایستادم و گاهی هم نشسته.یه شکافی روی سیاه چادر هست که خیلی مبهم، می تونم توی چادر رو ببینم. یه زن کُرد ،با لباس مشکی و یه روسری که دور سرش پیچیده در حالیکه ریشه های روسریش افتاده روی صورت و گردن سفیدش، داره برای بچه ای که توی گهواره خوابیده لالایی می خونه. من بچه رو توی گهواره نمی بینم. فقط نیم رخ اون زن رو می بینم که نگاهش به بیرون از چادره و با یه لحن خیلی محزون، لالایی می خونه!! اونقدر محزون که من به گریه می افتم و با صدای گریه خودم از خواب بیدار می شم. من کُرد نیستم.هیچ رگ و ریشه ای از کُرد ندارم. هیچوقت اونجا زندگی نکردم. هیچوقت به اهنگ ها و ترانه ها و لالایی های کُردی علاقه ای نداشتم. ولی توی خواب مطمئنم که دارم به یه لالایی کُردی گوش می دم. این خواب هر چند وقت یه بار تکرار می شه و من از گریه ی خودم کلافه و مضطرب، بیدار می شم ...

گاهی خودم رو به شکل اون زن در میارم. با همون شال دور سر و همون ریشه هایی که آویزونه از شال و حتی عکس می گیرم از خودم و خاطر اون زن کُرد رو ثبت می کنم توی واتزاپ و وایبر و فیس بوک و ... !! این زن خواستنی تره بدون اون صدای محزون لالایی!! ...

روز تعطیله و همگی خونه خاله بزرگه دعوت شدیم.از صبح دیگه اونقدر گفتیم و خندیدیم و برنامه ریزی های عیدمونو انجام دادیم و اتاق آرایش تشکیل دادیم و زدیم به دل طبیعت و برف بازی و ... تقریبن پر از انرژی مثبت، شب که شد، دونه دونه نشستیم توی اتاق خواب  خاله بزرگه که توش کرسی گذاشته. اولش دو سه نفر و بعد کم کم بیشترمون اومدیم توی اتاق.

با دختر خاله کوچیکه نشستیم گوشه تخت خاله و تکیه دادیم به دیوارش و چسبیدیم به هم که گرم تر شیم.دخترداییمون به اصرار جمع شروع می کنه به آواز خوندن.از خنده های ریز ریز دخترخاله کوچیکه، تخت شروع می کنه به لرزیدن.چشم جفتتمون می افته به "عروس کوچیکه ی خاله بزرگه " خنده های ریز ریز و سایلنت ما به شکل زلزله جفتمونو تخریب می کنه روی هم. کم کم همگی شروع می کنن به خوندن آواز های دسته جمعی. توی این فاصله، من برای کاری از اتاق خارج می شم و وقتی برمیگردم،  دخترخاله بزرگه در حال پوشیدن پالتو و شال و ... همونطور که اماده می شه می گه: نانازی می خوای بیای سر عمل؟!! من یه کمی گیج می شم و به بچه ها نگاه می کنم و اونا می گن ظاهرن از بیمارستان به دخترخالم زنگ زدن و گفتن یه عمل سزارین داره و باید خودشو برسونه بیمارستان. دخترخاله هام همگی می گن: نانازی برو برو!! تجربه خوبی می شه برات. پسر خاله هام اما می گن: نه بابا نرو!! می ترسی و روحیت خراب می شه و ...!! 

با دخترخالم وارد بیمارستان می شیم. یه دست لباس سورمه ای مخصوص اتاق عمل پوشیدم با کلاه و ماسک. دخترخالم دستشو ضد عفونی می کنه و وارد اتاق عمل می شه و در حالی که با چشم به یه مکانی اشاره می کنه می گه نانازی جان اینجا می تونی خوب تماشا کنی.من دقیقن همونجا ایستادم. خانوم باردار، روی تخت نشسته و متخصص بیهوشی هم داره باهاش صحبت می کنه.کم کم آماده می شه و دخترخالم کارشو شروع می کنه. یه لحظه به من نگاه می کنه و  با چشم اشاره می کنه بیا جلوتر . دقیقن روبروی بیمار ایستادم. دخترخالم تیغ جراحی رو می کشه زیر شکم بیمار و ... لایه لایه پوست بالایی و داخلی رو  برش می ده. جلوی چشم من دقیقن جلوی همین دو تا چشمم سر یه موجود کوچولو از توی شکم زن باردار معلوم می شه و بعد یه زندگی از شکم زن باردار آغاز می شه.دخترخالم بچه رو می گیره توی دستش و با یه لحنی که همیشه شوخی می کنه می گه: حالا گریه کن!! حالا نفس بکش!! گریه کن دیگه!! با اولین صدایی که بچه از خودش در میاره دخترخالم بچه رو به پرستار می ده و خودش مشغول مادر نوزاد می شه.دخترخالم از مادر نوزاد می پرسه اسم پسرت رو چی گذاشتی؟!! اون می گه "علی"! دخترخالم می گه: "علی اسم قشنگیه"!! یه نگاهم به بچه خیره مونده که پرستارا دارن خشکش می کنن و حواسم به مادرشه که با نگاهش رد بچه رو می زنه. نوزاد یه پسره.به این فکر می کنم که یه علی دیگه به  علی های جهان اضافه شده. دخترخالم با مهارت باقی کارها رو انجام می ده و وقتی داره رحمشو پاکسازی می کنه، حالم بد می شه. اونقدر که به دور و برم نگاه می کنم و فکر می کنم اگه بالا بیارم کجا باید برم؟!! ولی سعی می کنم خودمو قوی نشون بدم و کسی نفهمه که دارم از حال می رم. آقای دکتری که بالای سر زن باردار نشسته بود با اشاره می گه بیا روی این صندلی بشین.خودمو با گوشی مشغول می کنم و منتظرم تا دخترخالم آخرین بخیه ها رو بزنه. کارشو با مهارت انجام می ده و می گه نانازی جان بریم. بیرون از اتاق عمل، پدر نوزاد خیلی خوشحاله.کاملن می تونم درک کنم یه کله قند توی دلش آب شده، از دختر خالم تشکر میکنه و ...

توی راه برگشت، دخترخالم در حال رانندگی، حرفایی که وقتی رسیدیم به بیمارستان،  نصفه مونده بود  رو ادامه می ده و به نتیجه می رسه و کلیات صحبتشو در قالب چند تا جمله کلیدی دوباره تاکید می کنه و ...

همه ی لحظه های تولد اون نوزاد رو توی ذهنم مرور می کنم که هیچوقت از یادم نره. خودمو تصور می کنم با یه نوزاد توی بقلم ، در حالی که نمی تونم به خودم امتیازی بدم، چقدر آسیب پذیرتر به نظر میام وقتی که مادر باشم. یاد  پیامی می افتم که همون روز، از مقایسه مادرهای امروز و دیروز برام فرستاده بودن.کاملن قابل تکذیبه!

پ.ن:آقای همکار از سازمان زنگ می زنه و خیلی رسمی میگه خانوم نانازیان قرار بود فرم مربوطه رو ایمیل کنید، هنوز چیزی به دستم نرسیده. گفتم آقای فلانی یه کمی به من وقت بدید، گفت: اگه رئیس بخواد من چه جوابی بدم؟!! گفتم: خب بگید فرستادم و بعدش یه کمی وقت تلف کنید تا من فرم رو تکمیل و ارسال کنم براتون در موارد مشابه منم چنین تعاملی داشتم باهاتون. خیلی رسمی گفت: یعنی دروغ بگم؟!! معمولی گفتم: مصلحتی!! خیلی رسمی گفت: آخه اگه دروغ بگم سوسک می شم. می خندم. و اون خیلی رسمی ادامه می ده : نه جدی می گم اگه دروغ بگم اون دنیا، خدا منو سوسک می کنه!! و ...

شلم شوربا در ظرف درویش

صبح خیلی زود دخترعموم " شودی" زنگ زد و گفت نانازی از دکتر (یکی از اساتید فوق العاده، از اونایی که فقط استاد سر کلاس و درس نیستن )خبر داری؟!! پرسیدم کم و بیش. چطور؟ گفت: یه زنگ بزن حالشو بپرس! بعد گفت: البته بعید می دونم بتونه صحبت کنه چون منم زنگ زدم ولی جواب نداد، حالا تو یه زنگ بزن و ...!! پرسیدم: مگه چیزیش شده ؟!! عشق سرعت بود! تصادف که نکرده؟!! گفت: نه تصادف نکرده. تومور داره باید عمل کنه.بعد با یه لحن محزونی ادامه داد: رفتنیه!! من: وااااه....کجاش تومور داره؟!! شودی با مکث: ...سرش!! حالا تو زنگ بزن من ارباب رجوع دارم. من: الان کجاست؟!!  شودی: بیمارستان بستریه.بای!! من: بای!!

یاد اون زمانی افتادم که بابا بیمارستان بستری بود و زندگی من به مدت یک ماه توی بیمارستان متوقف شده بود. همین استادم اونقدر راهکار ارائه می داد که بتونیم از پس شرایط بر بیایم و چون خودش هم بابا رو دیده بود، دوسش داشت و مدام می گفت: نانازی همه ی استرس های شما به پدرت منتقل می شه، پس خوب خودتو کنترل کن ، هنوز دنیا سر جاشه و به آخر نرسیده و ...

یه غم غریبی توی دلم مثل یه مار سیاه و سنگین،چنبره زد. گوشی تلفنمو گرفتم و پیش خودم گفتم خب زنگ می زنم و احتمالن نمی تونه با شرایطی که شودی برام تعریف کرد، جواب تلفن بده. بعد هم یه پیامک براش می فرستم که بدونه نگرانم و خواستم جویای احوالش بشم. زنگ دوم نخورده جواب داد: سلام خوبی نانازی،  من: سلام وااای من نگرانتون بودم. فکر می کردم جواب نمی دید و ...الان سوپرایز شدم. گفت: چرا جواب ندم؟ گفتم: آخه شنیدم حالتون زیاد خوب نیست و بستری هستید و ... گفت: آره بستری هستم ولی حالم اونقدر بد نیست که نتونم با شما صحبت کنم. خب نانازی بگو چیکار کردی؟! از بچه ها سراغتو می گیرم و زیاد نمی خوام از خودت بپرسم چون می دونم توی وضعیتی هستی که دوست نداری به همه جواب بدی و کلافه ای و ... گفتم: من مثل همیشه دارم درجا می زنم استاد. فعلن که هیچی! ولی دارم سعی می کنم مسیرمو پیدا کنم.با خنده می گم الان توی تایم استراحت هستم و ... گفت: نانازی هیچ وقت زمان برای تو صبر نمی کنه تا استراحت کنی! بهش فکر کن. گفتم: وای استاد من مثلن زنگ زدم حال شما رو بپرسم ولی فکر کنم انگار یادآوری کردم که شما احوال منو بپرسید. خندید و گفت: من خوبم. خوبه خوب! پرسیدم: پس چرا بیمارستانید؟! گفت: هیچی نانازی یه تیکه اضافه توی روده داشتم که اومدم بندازمش دور!! ... توی ذهنم حرفای شودی رو مرور کردم و اینکه چرا پس شودی گفت : تومور مغزی؟!! و بعد گفتم: خب خدارو شکر که مشکل جدی نیست. ایشالا بعد از عمل با شودی و همسرش میایم ببینیمتون و الان دیگه مزاحمتون نمی شم و  ... گفت: نه بچه ها خیلی به من لطف دارن و من اینجا اصلن حوصلم سر نمی ره تازه دارم پروژه هاشونو ساپورت می کنم و اینجا هم سرم شلوغه و... در نهایت گفت : پس منتظرم اینبار باید یه خبر خوب از خودت به من بدی. گفتم: چشم سعی می کنم.

یه دقیقه بعد به شودی زنگ زدم و اون فوری  گفت: به دکتر پیام دادی؟!! گفتم: زنگ زدم. گفت: خب وقتی جواب نداد، پیام دادی دیگه؟!! گفتم: زنگ زدم و جواب داد. بعد شما روی چه حسابی گفتی استاد تومور مغزی داره؟!! گفت: خب تومور داره . پرسیدم: خب از کجا فهمیدی که تومور منحصرن مغزی داره؟!! یه جوری کشدار و ملایم گفت: آخه این اواخر هر وقت میومد اداره پرونده ها رو ببره سردرد داشت. همیشه می گفت: شودی!! سر درد !! سر درد! از سر درد کلافم!! گفتم: این یعنی الان هر کسی سردرد داره و تو هم می دونی که یه توده ای داره توی بدنش، صد درصد تومور مغزی داره؟!! گفت : خب من نمی دونم الان برام توضیح بده.  براش تعریف کردم و گفتم: ظاهرن شما سر و ته رو اشتباه گرفتی.روده اون پایینه. با شودی داشتیم حرف می زدیم از اینکه چقدر این بیماری ها زیاد شده. استاد همیشه عادت به جویدن کندر  و خوردن کشمش سبز و نون جو و پودر سبزیجات داشت. از تولیدات و محصولات ارگانیک استفاده می کرد. یه تغذیه اصولی و یه رژیم غذایی خاص  داشت. خدا به ما رحم کنه پس با این تغذیه یکی در میون شلم شوربا و فست فود  !!

این شبایی که توی سایت یا تی وی، اعلام می شه فردا مدارس تعطیله، توی خونمون، صدای یه جیغ عمیق از خوشحالی می پیچه. تعجب نکنید . ما بچه مدرسه ای نداریم ، ولی یک نفر مامان داریم که از خوشحالیه فردای تعطیلش جیغ می کشه و تند تند میره سراغ گوشیش تا این خبر مسرت بخش رو به همکاراش پیامک بده. چه عادت قشنگی به تقسیم شادی هاش داره.

پ.ن: به حرف دیروز مربی فکر می کنم. اینکه پرسید نانازی، آیا تو می تونی در عین حال که کتونی حداقل هشتصد نهصد  تومنی میپوشی و گاهی هم قیمتی تر،مادی گرا نباشی؟!! و خودش هم می گه: آره. می تونی همین کتونی هشتصد نهصد تومنی پات باشه و وقتی ببینی یکی هست که کفش نداره، این کتونی رو از پات در بیاری و بدی به اون بی بضاعته بی کفش و خودت پابرهنه بری خونتون.میتونی اینطور باشی؟!! من بهش زل زل نگاه می کنم و میگم توی این سرما؟!! بعید می دونم!! مهم نیست این کتونی یا اون کفش یا هر چیزی ولی پا برهنه توی خیابون رفتن زیاد جالب نیست. حداقل یه دمپایی بهم بدید بپوشم!! گفت: نه!! باید به اون درجه از کمال برسی که هیچ کسی رو نبینی جز اون بی بضاعت. گفتم: این یه جور زندگی درویشانست. من دوست ندارم. این مسیر من نیست و ... تموم.  واقعیت اینه که من نمی تونم نسبت به ظاهرم بی تفاوت باشم علی رغم اینکه ظاهر دیگران برای من ملاک ارزشیابی اونا نیست.

جمجمه ای پر از تیله های سربی

توی پالتوی مشکی مچاله شده بودم و روی صندلی چرخی، در حالیکه عینکمو از روی مقنعه گذاشته بودم بالای سرم، منتظر یه خبر یا رویداد خوب بودم. دلم گواهی اخبار خوب رو می داد. سرما مثل یه پتوی یخ زده مثل همین الان که دارم کلمه ها رو تند تند تایپ می کنم، پهن شده بود روی همه چیز. روی من، روی روحم، روی میز کارم، حتی روی کیبورد. سرما توی تقسیم خودش عدالت رو برقرار کرده مثل همیشه.

از شیشه های نواری پارتیشنم متوجه ورود یه زن با صدای خشدار می شم که وارد سالن می شه.به نزدیک ترین پارتیشن وارد شه و می گه گفتن با خانوم نانازیان صحبت کنم. آقای همکار می گه بفرمایید جلو و با دست پارتیشن منو نشون می ده. دارم با نگاهم زن رو تعقیب می کنم. دو تا پارتیشن جلو میاد و به خانوم همکار می گه: خانوم نانازیان شمایی؟! خانوم همکار یه نگاه می ندازه و می گه بفرمایید جلو و با دست پارتیشن منو نشون می ده. زن وارد می شه.یه پالتوی قهوه ای و یه شال کاموایی مشکی پوشیده. حرکات سرش و دستاش نشون می ده یه کمی خجالتیه.دعوتش می کنم بشینه و برام توضیح بده.یه پوشه و کلی نامه می زاره روی میزام و می شینه روبروم و در حالیکه کیفشو گرفته توی بغلش شروع به صحبت می کنه. با یه ادم خجالتیه محافظه کار طرفم. در خلال نگاه کردن به اون همه نامه و تائیدیه و پرونده ای که گذاشته روی میزم گوش میدم به حرفاش. دلم می خواست جوری بود که اگه یه لیوان آب می خورد صداش صاف می شد ولی حیف. می گفت: پسر بیست و چند سالم بیمارستان بستریه و دکترا لگنشو عمل کردن و عمل آخرش نیاز به هزینه زیادی داره و من ندارم. دخترم مبتلا به یه بیماری مادرزادیه و دو سه بار رفته اتاق عمل و الان دانشجوی معماریه و همسرم گذاشته رفته!! پرسیدم کجا؟! با غیض گفت: نمی دونم کجا رفته.رفته که برنگرده و ادامه داد من مستاجرم و ... گفتم منبع درآمدتون چیه؟!! گفت: توی خونه های مردم کار می کنم و گاهی کار آشپزی مجالس رو قبول می کنم و ...  حرفاش که تموم شد،عینکمو برداشتم ودستمو گذاشتم زیر چونم و  گفتم "متاسفم". این تنها کلمه کاربردی بود که به ذهنم می رسید.کاری که مربوط به من می شد رو چند دقیقه ای انجام دادم و بعد از تشکرش، برای خداحافظی بهش لبخند زدم و اون رفت.می دونم روند انجام کارش هم هزینه داره.

بیشتر سردم شد.سرمو گذاشتم روی میز و چشممو بستم و با انگشتم شقیقه هامو ماساژ دادم. در همون وضعیت بودم که یه آقای مسن گفت یاا.. !! سرمو بلند کردم و اون گفت: ببخشید دخترم. گفتم بفرمایید و اشاره کردم که بشینه.  یه کت نوک مدادی پوشیده بود و یه یقه هفت مشکی و زیرترش یقه یه پیراهن مشکی معلوم بود. تیپ یه عزادار واقعی. تصمیم گرفتم تند کارشو انجام بدم که زودتر بره. بدون اینکه بخوام چیزی در مورد زندگیش بگه! داشتم نامه رو می خوندم و نیاز به شرح ماوقع نبود. دستم رفته بود سمت کیبور که شروع کرد به صحبت و من مثل همیشه روم نشد که بخوام سکوت کنه. به زمین نگاه میکرد و باهمون نگاه و نفس های خیلی عمیق  گفت: فقط یه پسر داشتم. زندگی من و حاج خانوم همین یه پسر بود. شب خوابید و صبح بیدار نشد.- بغض کرد- دستمو از کیبور برداشتم و مجددن گذاشتم زیر چونم و چون احتمال داشت خودمم اشک بریزم، عینکمو برنداشتم. گفتم "متاسفم" . اون یه نگاه به من کرد و از جیبش یه دستمال نخی در آورد و گفت: دو سال نامزد داشت و با هم کنار نیومدن و جدا شدن.پیرمرد با همون نفس عمیق که مثل آه بود و همون نگاه خیره به زمین و همون چشم های خیس گفت: پسرم 33 سالش بود.خیلی جوون بود و ... !! منتظر موندم تا حرفای تلخش تموم بشه و ... !

ناراحت بودم نمی دونم از کی شاید از موردهایی که تلخ بودن و غمبار!! از جام بلند شدم که برم لب پنجره اتاق بغلی شاید یه کمی حالم بهتر شه که دو نفر وارد پارتیشنم شدن. اشاره کردم که بشینن. امیدوار بودم مورد اینا دیگه مثل دو مورد قبلی نباشه. مشغول خوندن نامه شدم که یکی از اون دو نفر، عکس یه آقای جوونی رو گذاشت روی میزم. عکس رو برداشتم و  بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: این عکس قاتله. خانووم این همون قاتله. گفتم: بله!! متوجه شدم. گفتم خب؟!! گفت فرار کرده!! گفتم طبق نامه هشت سال گذشته. هنوز تب دلتون خنک نشده؟!! گفتن: نه باید قصاص بشه. هشت ساله یک شب هم خواب آروم نداریم. برادرمونو وحشیانه کشته و وقتی حکم قصاصش اومد از زندان فرار کرد!! پرسیدم: مطمئن هستید که از کشور خارج نشده؟!! کسی که بتونه مامور زندان رو بخره تا حالا صد دفعه از این مرز مقطع رد شده!!! هر دو با اطمینان گفتن صد درصد داخل کشوره و...  . 

گاهی آدمی مثل من، دلش می خواد یه ملخ جنگلی،توی یه کشور استوایی باشه که مراحل دگردیسی رو با موفقیت طی می کنه نه یه نانازی که با این حجم تلخ مجبور باشه بره خونه و یه لبخند عمیق به پدر و مادرش تحویل بده که یعنی نگران نباشید ،من امروز خیلی شادم.

پ.ن: تا اطلاع ثانوی نباید به دلم اعتماد کنم. ظاهرن دلم هم در جبهه مقابل خودم قرار گرفته. از گواهی دادنش معلوم بود که دیگه با من نیست.

پ.ن1: شما وقتی یه ترانه به زبان اصلی به گوشتون می خوره به چی توجه می کنید؟!! ریتم آهنگش؟!! معناش؟!! صدای خواننده؟!! خب من اول به ریتمش توجه می کنم و اگه خوشم بیاد مجددن گوش می دم و کلیتش میاد دستم که خواننده در مورد چی می خونه. بار سوم و چهارم کم کم مفهومشو می گیرم و بعد بار پنجم خودمم با خواننده همصدا می شم. بد ماجرا اونجاست که گاهی ریتم آهنگ اونقدر قشنگه که دوست داری بارها این گوش دادن رو تکرار کنی و بعد حقیقت تلخیه که ... هیچی اصلن. من عادت به گذشتن دارم . با تنفر میگذرم و میزارم که به زودی همه چیزو دفن کنم.

پنبه..می بارد... از این کهنه لحاف!!!

دیروز عصر بیرون از خونه بودم. دونه های ریز برف مثل پودر لباسشویی ریز ریز می بارید و گاهی هم درشت تر. منتها نه اونقدری که بشه با قدرت گفت برف می باره. گاهی آدم دلش می خواد توی ماشینش گرم گرم بشینه و یه آهنگ ملایم که مکمل یه دلتنگی غریب باشه گوش بده و بزنه به جاده و اونقدر بره بالا که دستش به خدا برسه و بعد انگشت اشارشو بگیره سمت خدا و بگه ... هیچی اصن.

تصمیم گرفته بودم ماشینو یه گوشه پارک کنم و یه کمی قدم بزنم و شاید یه خرید کوچولو  که پدرم زنگ زد و گفت: کجایی نانازی نگران شدیم! گفتم  یه کمی کار دارم بعدش میام . پدرم گفت: خب سعی کن زودتر بیای بابا. گفتم کاری با من دارید؟!! یه کمی مکث کرد و گفت: نه.... کاری که نه..... ولی ....گفتم بیای برفو با هم باشیم. جمله جالبی بود. با اون لحن فی البداهه و تاثیر گذار. حداقل اونقدر تاثیر گذار بود که ساعت بعدش خونه باشم. مامانم چایی داغ و بیسکویت آورد که با هم بخوریم ولی این نانازی دلش یه تابوشکنی ساده می خواست. پیش تر ها توی هوای برفی، نوشیدنی داغ می چسبید و حس خوبی به ادم می داد ولی دارم فکر می کنم ممکنه ذائقه آدما با تغییر شرایط زندگیشون دستخوش تغییر بشه. ممکنه یه نانازی که سابق بر این توی هوای سرد رد بخار چایی داغ رو کنار پنجره آشپزخونه دنبال می کرد، این روزها دلش بخواد که لب همون پنجره، در حالی که چشم دوخته به دونه های ریز و پوری برف، هندوانه خنک بخوره.این اتفاق زمانی می افته که دوست داشته باشی جز اقلیت ها محسوب بشی.من دیروز اون اقلیتی بودم که به دونه های ریز برف نگاه می کردم و هندوانه می خوردم. این تضاد رو امتحان کنید. من که از تجربش لذت بردم.

یکی از محدودیت هایی که آقای باشخصیت از ابتدای وبلاگ نویسیم -سال 86-  به شدت بهش، اصرار داشت، این بود که: شما میتونی بنویسی و این حق شماست آما ... آما ... شما نمی تونی با خواننده هات یا دوستای جدیدی که از این طریق پیدا می کنی ارتباط داشته باشی یا توی دوره های وبلاگی شرکت کنی و ... ارتباط شما در حد همین نوشتن های شما و کامنتهای آفلاین دوستانتون می تونه باشه. آقای با شخصیت ،در اغلب موارد، مرد انعطاف پذیری بود و کار من همیشه با یه "بوس کوچولو" راه می افتاد.منتها، برای رفع این محدودیت هیچوقت مجوزی از طرف ایشون صادر نشد. حتی "بوس های کوچیک و بزرگ" هم ایشون رو قانع نکرد و منم کلن بی خیال شدم و تلاش بیشتری نکردم.راستش شاید چون خودمم کمی دوست داشتم پشت پرده باشم تا بی تعارف بتونم بنویسم و شاید هم یکی از دلایلی که باعث می شد به قول یه دوست عزیز، کل زندگیمو بیارم روی دایره - البته با سانسور های مصلحتی- همین مورد بود. سقف و نهایت ارتباط خارج از دنیای مجازی من با سه چهار تا از دوستای وبلاگیم بود که ارتباط پیامکی خیلی تعریف شده ای با هم داشتیم و البته اونها نه تنها دوستان من هستند که دوستان شما هم هستند. آمار بازدید روزانه اینطور نشون می ده که دوستانم، نویسندگان پر مخاطبی هستند. لطفن ادامه صحبتم  به کسی برنخوره چون "مخاطب خاص" داره باید بگم من از کودکی به طور مادرزادی مبتلا به نوعی سندرم رفیق شدن با  شاگردان ممتاز هر رشته و رده و رسته ای هستم و تمایلی به ارتباط خیلی صمیمی با سایرین رو نداشته و احتمالن نخواهم داشت. به هیچ عنوان هم یادم نمیاد از مسایل خصوصی زندگی خودم و آقای باشخصیت یا بقیه اطرافیان و نزدیکانم با یه وبلاگ نویس ناشناخته درد و دل کرده باشم.- این وبلاگ نویس ناشناخته به شدت منو یاد پیلا پیلا می ندازه. اصلن پیلا پیلا پرنده خوبی بود آیا؟ ماده بود یا نر؟!! اگه ماده بود که زدم به هدف :دی-  هر مطلب یا درد دلی بوده توی همین وبلاگ بوده. ظاهر و باطن. آدم مکار می تونه سر نخ رو بگیره و با ذهن خلاق خودش چنان تاب بده که ازش یه پارچه ببافه. البته با تار وقایعی که من تعریف کردم و پود حدسیات و تجربیات و اطلاعات پراکنده خودش. حالا مهم هم نیست.

پ.ن: اتفاقای زیادی توی زندگی من می افته و من اگه هم خدای نکرده بخوام هم نمی تونم اینجا توضیح بدم. بنابراین هیچ نگران نقاطی که باید همیشه خصوصی بمونه نباشید. من سانسورچی وظیفه شناسی هستم.

پ.ن1:امروز یاد بچگیهامون افتادم و دخترعموم پر*یسا که می نشست روی صندلی و پاشو می زاشت روی پاش و چشمهاشو می بست و می خوند: مردان خدا پرده ی پندار دریدند....یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند.....هردست که دادند ازآن دست گرفتند.....هرنکته که گفتند همان نکته شنیدند.....یک طایفه را بهر مکافات سرشتند.......یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند......یک فرقه به عشرت در ِ کاشانه گشادند....یک زمره به حسرت سر ِ انگشت گزیدند ....جمعی به در ِ پیر خرابات خرابند ..... قومی به بر شیخ مناجات مُریدند.....یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد...یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند.....فریاد که در رهگذر آدم و خاکی..... بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند.....همت طلب از باطن پیران سحرخیز ..... زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

ر و ز - س ق ر ا ط

صبح طبق معمول  همه روزهای کاری، با یه سلام بلند به همکار پارتیشن کناری  و احوالپرسی کوتاه ، وارد پارتیشن خودم شدم و کیفمو گذاشتم سر جای همیشگی و همونطور ایستاده، لینک چند تا از مهمترین اخبار رو برای خوندن انتخاب کردم و توی فاصله زمانی که صفحه هاشون لود، شه رفتم سراغ فایلم که پوشه ها و  مهر و بقیه لوازممو بیارم روی میز کارم. از طرفی گوشیم داشت توی کیفم بال بال می زد و من اصلن توجهی بهش نداشتم.  پشت هم پیامک و زنگ و ... نمی دونم چرا اینقدر نسبت به ویلسون بی تفاوت شدم. یعنی گوشی جلوی چشمم خودشو خفه می کنه از زنگ و از اون طرف، پدر، مادر، عمه خانوم، زنعموم، دوستان، بچه ها و یا هر کسی اسمش میاد روی صفحه  ولی من دستمو میزارم زیر چونم و اونقدر نگاه می کنم که تماسش قطع شه.نه که ناراحت باشم ، نه!! انگار اینم یه جور سرگرمی شده.

چیزی که این روزها به شدت ازش فراری هستم حرف زدن اجباریه. تماس تلفنی یه همچین حکمی داره.اما چت کردن توی وایبر و واتزاپ و فیس بوک و... یه کمی ملایم تره. دوست داشتنی تره.خب سوالی که این روزا پی در پی از طرف اطرافیان پرسش می شه اینه: نانازی برنامت چیه؟!! خب تا به کی؟!! نمی شه که!! تکلیفت با خودتم معلوم نیست!! یعنی که چی؟!! چرا نشستی همینطور؟!! در قالب های خیلی صمیمی تر (از طرف خصوصن مرجا*ن) : مگه مسخره بازیه؟ شورشو در آوردی!! زودتر تکلیفتو معلوم کن! روزتو شب می کنی شبتو روز ،که چی؟!!خب جواب دادن به این سوالات توی چت مزیتش اینه که نیاز نیست نگران لحنت باشی. لحن صحبتت پشت چادر تایپ پنهون می شه. می تونی با چاشنی طنز  جوابشونو بدی و انگار نه انگار که چقدر از این سوالات بیزار و فراری هستی و انگار نه انگار غرش امواج دلت گوش های خودتو هم کر، کرده!

شاید روز خوب، روزی باشه که بی خیال کار و زندگیت  یه کوله بندازی روی دوشت و با دوست صمیمی دوره دبیرستانت،قرار بزاری و بعد از مدتها ببینیش و توی خیابون همدیگه رو بقل کنید و از خوشحالی جیغ بکشید و از ته دل بخندید و بعد طبق قرار قبلی راهی تالار وحدت بشید و بشینید پای تماشای تئاتر سقراط و توی ذهنت شخصیت « تئودوته »، روسپی آتن رو تحلیل کنی و فکر کنی وفاداریش به سقراط و اندیشه هاش چقدر ستودنیه. و بعد با شنیدن دیالوگ پایانی و به یادموندنی زانتیپه همسر سقراط، جدول ذهنی که از این نمایش برای خودت ساختی تکمیل بشه و سر جات میخکوب فقط دستتو بزاری روی قلبت و بگی دارم استپشو حس می کنم. اونجایی که فریاد زد:" اگر استبداد دهان تو را بست ، دموکراسی تو را کشت." آره روز خوب می تونه بعد از نمایش ادامه داشته باشه. وقتی که نشستید توی کافه و با دوستتون نمایشنامه رو تحلیل می کنی یهویی بگی: رفیق می دونی چیه؟!! از خود این روزهام خیلی راضی هستم و اون قاه قاه بخنده و بگه اگر استبداد دهان تو را بست دموکراسی هم دهان تو را بست و ... یه کمی بعدتر  رفیقت از گوشی موبایلش نامه ای رو از طرف یک پدر به دخترش، برات بخونه و تو اشکت رو توی همون چشمت بی رحمانه دفن کنی و فقط بزاری اون لحظه بگذره و بره پی کارش.آره روز خوبی بود.

نامه این بود:

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ....چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن...دخترکم به سوی کسی که ناز میکنددست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی....دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن...خودت را فراموش نکن... .شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند....دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....اشتباه که کردی برخیز....اشکالی ندارد....بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند.....خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در می یابد.... زمستان است.... زیاد میشنوی هوا دو نفره است!!!!به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد..دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش....برای پدرت تو ملکه هستی....گریه کرده ای؟؟؟؟ رنج کشیده ای؟؟؟؟ سرت کلاه رفت؟؟؟اذیتت کرده اند؟؟؟ عیبی ندارد.... نگذار تکرار شود....گاهی تکرار یک درد، دردناک تر است!!!احساس تو با ارزش است خرج هر کسی نکن...از تمام مردهایی که میبینی و متلک نثارت میکننداز تمام مردان این شهر ممنون باش...ممنون باش که هر روز لطافت تو را،ظرافت تو را، زیبایت را یادآور میشوند... .تو قدرتمندی که با تمام ضعیف بودنت در برابرت ناتوانند...آری .... ناتوانند دخترکم تو با ارزشترین موجود زمین هستی هیچ گاه فراموش نکن...

پ.ن: این جمله ها برای من غریبه نیستن. خیلی هاشونو هر روز می شنوم.

پ.ن1:با اینکه زمستونه و هوا دو نفرست، اما تنها قدم زدن دنیای دیگه ای داره. واقعن راست گفته!!

روزهای مربایی در راهه

خانوما و آقایون!!   لیدیز اند جنتلمنز!!

شفا دهنده اوست و من خوب شدم. هفته گذشته روح و روانم آب و روغن قاطی کرده بود و اوضاع خوبی نداشتم، ولی امروز خیلی بهترم.یعنی اصلن خوبم. مثل کسی که دوپینگ کرده باشه،سبکم و قلبم از حالت وکیوم خارج شده.احساس می کنم خورشید دوباره به من می تابه و  روشو برنمی گردونه. مروارید با حرفاش حتی رد همه دوده های ذهنمو پاک کرد.انرژی مثبت بهم داد.واقعن داشتم با خیالاتم نابود می شدم. مگه آدم چیه؟!!نابودی چجوری؟!!

الان اما فکر می کنم همین که می تونی امید داشته باشی یه روزی از قهقرا در میای، همینکه زندگی همین یک صفحه نیست گاهی باید ورق بزنی تا به روزای خوش برسی، همین که برای همه مردم دنیا، فاصله غم تا شادی از یه تار موی بز هم نازکتره! همینکه آدم می تونه متعالی باشه، بدون اینکه مورد تایید دیگران قرار بگیره و واقعن چه اهمیتی داره اگه آدم ، توی جلسات نقد ،برنده جایزه تمشک طلایی هم بشه. خب بشه. مگه زندگی چیه؟!!!

میدونی توی ذهنم، کودک درون رو نشوندم روبروم و بازجوییش کردم.یه کمی اذیت شد ولی لازم بود براش.توی مغز کوچولوش فرو کردم که آدمهاي آرمانگرا، وقتی به نادرست بودن آرزويي پي مي برن برای ادامه اون پافشاري نمي کنن .( با تقلب از گوته البته) سعی کردم منطق رو لقمه کنم و بزارم توی مغزش. کمی احساسشو تخریب کردم. اما عیبی نداره. فعلن که این بچه شاده و دیگه کنج دلم، زانوهاشو بغل نزده و زل زل نگاهم نمی کنه.

چند روز پیش توی کمد اتاقم یه آلبوم قدیمی پیدا کردم. نشستم همه ی عکسهاشو دیدم و رفتم به اون دوران. قدیم ها که من و دخترعموهام مجرد بودیم، برای عصر تابستونمون حتمن برنامه ریزی داشتیم. تابستون فرصتی بود که همه با هم باشیم. نه دانشگاهی بود و نه درس و امتحانی. منتظر بودیم که فیلم جدید اکران شه و بریم یه عصر خوب بسازیم. البته این برنامه، در طول سال که به بهانه تعطیلات ،بچه ها از شهرای دانشجویی برمی گشتن هم به راه بود. یه عکسی بود که ما پنج تا دور یه میز، توی کافی شاپی که پاتوق عصرای تابستونمون بود ،نشسته بودیم. وای اون عکس اونقدر خاطره انگیز بود که فوری با گوشیم ازش عکس گرفتم و فرستادم به واتزاپ مرجانمون. خب واکنشش قابل پیش بینی بود. تا دیشب داشتیم راجع به اون وقتها چت می کردیم که یادش بخیر و ... !! می گفت: نانازی من وقتی این عکس رو دیدم شوکه شدم. اون میز خاص، اون کافی شاپ خاص، حرفای قشنگی که می زدیم،عصرهای کشدار تابستون، بی دغدغگی ها، پاساژ گردی ها، خرید ها و ... واقعن دیگه تکرار شدنی نیست.

آره راست می گه دیگه تکرار نمی شه. اون حال و هوا قابل برگشت نیست. دقیقن مثل یه خیابون یه طرفه. اینا توی همون صفحات کتاب زندگی ثبت شده که ما اون صفحات رو ورق زدیم و رسیدیم به اینجا. 

پ.ن: دیگه تنهایی مثل قبل آزاردهنده نیست. یاد گرفتم چطور می شه کودک سرکش درون رو آروم کرد. کوله به دوش، دستمو توی سرمای غروب می زارم توی جیبم و سرمو می زارم پایین و سنگفرش فضای سبز رو تا عمارت طی می کنم. اونجا دنیای  تنهایی آدماست یا بهتر بگم دنیای آدمای تنها. همه تنها تنها کتاب می خونن و من اون تنهایی رو عاشقانه دوست دارم. دقیقن عاشقانه. اینا رو می گم که خدای نکرده در تجربه مشابه من، یه آدم ،چهار ماه توی اتاقش بال بال نزنه که اینجا دیگه اخرین اتاق دنیاست و ...

یه نفس عمیق...بدون آه البته

تا حالا شده یه جمله شمارو دگرگون کنه؟!! تا حالا امید در قالب یه جمله توی رگ و مغز و دلت تزریق شده؟!! تا حالا کسی بوده که با حرفاش همه تیرگی های ذهنتو پاک کنه و بهت لبخند بزنه و بگه تو خیلی توانمندی و خودت نمی دونی؟!!  فاصله بین خوشبختی و بدبختی به تار مویی بسته.

به همه اطرافیان قول دادم تا آخر هفته خوب شم. حالا فردا آخر هفتست یا امروز؟!! در هر حال من باید خوب و سرحال شم. دیشب کف اتاقم دراز کشیده بودم و طبق روال این دوران کذایی به سقف خیره خیره نگاه می کردم و توی فکر خودم بودم و این چهار ماه گذشته که چه اتفاقاتی افتاد و ... دختر خالم پیام داد نمیای نانازی؟!! - بچه ها دور هم می خواستن کارتون ببینن-!!  گفتم نه همین پوزیشنمو دوست دارم. راستش اصلن نمی تونستم تصورشو کنم که بلند شم و حاضر شم و لباس بپوشم و رانندگی کنم و برم ... بعد سلام و احوالپرسی و حرف و حرف و ح..ر ف ... اصلن دیشب آدم این کارا نبودم. درازکشیده بودم و به عکس های گوشیم نگاه می کردم هر جایی هم یه لبخندی روی لبم بود زوم می کردم ببینم این چه جور لبخندیه! 

می دونید لبخندای من متفاوته! مدل های مختلف لبخند دارم که خودم فقط می فهمم در چه وضعیتی بودم. یه جور بادی لنگوییج برای خودمه .دقیقن می فهمیدم که خیلی از لبخندها، ناشی از خجسته بودن دلم بوده. انگار نمی دونستم می رسه یه روزی که یادم بره لبخند از جمع کردن عضلات گونه ساخته می شه یا فرم دادن به لب.

خلاصه اینکه امروز تمام تلاشم بر اینه، بشم همون نانازی سابق.- نظر پسرخاله ی روان درمانم بسیار متین- ، ولی بدون هیچ عنصر شادی ساز کاذب و مصنوعی.خب از امروز زره آهنی رو پوشیدم و سپر یگان ویژه رو گرفتم دستم که با همه مشکلات و سختی ها مقابله کنم. این اولین قدم برای پیروزیه. من پیروز می شم. شک نکنید.

مر*وارید- دخترعموم- امروز حرفای خوبی می زد اینکه: نانازی تو توی شرایطی هستی که کم تحمل تر شدی و آستانه ات اومده پایین ولی باید بجنگی. باید مشکلاتتو قبول کنی و از ریشه خودتو تغییر بدی. دیدتو به زندگی عوض کن. توی بدترین شرایط می تونی با دید خوب،زندگی رو برای خودت و اطرافیانت زیباتر و لذت بخش تر کنی. می تونی دنیا رو بهشت کنی. این دنیا ،خواهری، خیلی پوچه از بودنت توی دنیا استفاده کن.همه مشکل دارن هر کی به نوعی. یکی لباس آهنین میپوشه و با مشکلاتش میجنگه و به خودش افتخار میکنه که با بزرگترین مشکلات به زندگیش ادامه می ده و یکی سر تسلیم فرود میاره.بجنگ و از زندگیت لذت ببر.به گذشته و آینده فکر نکن. رابطتو با آقای با شخصیت به یه جایی برسون. ساکن نشین همینطور. به نظرم همه چیزو بسپار به همین مشاور. تو ظاهرن در شرایط گرفتن تصمیم درست ،نیستی.

 گفتم: وای اصلن نمی دونی من توی چه قهقرایی به سر می برم. دیگه اون نانازی سابق نیستم .احساسم میگه آدم ارزشمندی نیستم و دیگران هم که در نظرم، آدمای ارزشمندی بودن، دیگه فاقد ارزش هستن.

گفت: ما خیلی وقتها به قهقرا می ریم، ولی اون بالایی خودش یه روزی مارو بیرون می کشونه!

اولین لبخندم بعد از چند روز، از خوندن این جمله روی صورتم نمودار شد و خودم دقیقن کشیده شدن عضلات گونه و لبم رو مزه کردم، حس کردم که دارم لبخند می زنم."ما خیلی وقتها به قهقرا می ریم، ولی اون بالایی خودش یه روزی مارو بیرون می کشونه!"

جمله امیدوار کننده ای بود برای من. شاید چون گوینده، آدمی بود که منو می شناخت و هیچوقت در مقابلش مجبور به اثبات کردن خودم، نشدم. شاید چون مطمئنم درد و رنج من، درد و رنج اون هم هست. شاید چون در مقابل هم" من " نیستیم،"ما" هستیم.

از امروز سعی می کنم خودمو به انسجام برسونم. هر تصمیمی هر چقدر هم که زمان ببره، بازخور ، باید عاقلانه و منطقی باشه. من واقعن چیزی برای از دست دادن ندارم. با همین لباس تنم و فقط همین، نشستم وسط کویر . باید جهت یابی کنم. باید گاهی چشممو ببندم و اجازه بدم باد از کنارم رد شه ، آروم و بدون جنگ. باید سکوت کنم و فقط به زندگیم جهت بدم.

خوشحالم که فرصت شد، آدمها رو هم بشناسم و دیگه حسرت بیشتر داشتنشون رو نخورم.با یه نگاه می شه فهمید، داشته های من(منحصرن اونایی که دارمشون) در مقابل نداشته هام(عمومی تر هستن و من منحصرن ندارمشون ) پادشاهی می کنن و من با داشته هام راضی ترم.

پ.ن: خب الان که رفتم خونه چطور به پدر و مادرم اثبات کنم که خوب شدم؟ بلند بخندم؟! با اشتها غذا بخورم؟!! با خودم آواز بخونم؟!!آدمای خوشحال بستنی می خورن؟ ناخن؟!! آره. اینم گزینه خوبیه. پیشتر ها ،آخر هفته ناخنمو لاک می زدم. الانم آخر هفتست تقریبن!

قهوه بدون شکر لطفن!!

قبلن گفته بودم که یکی از آرزوهای دست یافتنیم اینه که یه جای ثابت،دنج ، کور و خیلی خیلی خلوت، بشینم و کتاب بخونم و گاهی چایی یا یه نوشیدنی گرم دیگه بخورم و باز کتاب بخونم و به کتابم فکر کنم.نه من کسی رو بشناسم و نه کسی منو. این جای امن همیشه وجود داشته باشه و هر وقت که هوای دلم طوفانی بود، از همه جا گریزون، به اون جا پناه ببرم. جایی که حتی ندونن منو باید به چه اسمی صدا کنن. قبلن گفته بودم که اینجا می تونه زاویه یه کافه قدیمی باشه و یا کافی شاپ ، یا هر مکان زاویه دار و خلوت دیگه !! از اونجایی که دیر یا زود تخیلاتم به واقعیت تبدیل می شه، خیلی اتفاقی حس کردم من این جای با ارزش رو پیدا کردم. همین سالن کتابخونه ای که عصر تا شبم رو اونجا می گذرونم، دقیقن توی اولین زاویه سمت چپ ورودی سالن جای ثابت من شده. به محض ورود کیف کوله رو می زارم روی میز و شال و مانتومو در میارم و میشینم روی صندلی و غرق می شم توی کتاب و فکر و گاهی هم تخیل.دیروز در همین پوزیشن به این فکر می کردم اینم، یکی از تخیلاتی بود که به واقعیت رسید منتها با تغییرات. اما واقعی شد. مثل خیلی از تخیلات دیگه که درست یا غلط، یه کمی رنگ واقعیت به خودش گرفت و ... !! اونجا جای ثابتم شده. اون میز و اون صندلی چوبی ، اون پنجره کنار میز، اون گرمای مطبوعی که مثل یه آغوش حس امنیت میده و اون سکوت.همه ی اینها همون محیطیه که من می خواستم. منتها توی ذهنم فضا، یه کمی تاریکتر بود.مثل فضای رستوران شمالیه آتیه و توکا (رویا نونهالی و گلشیفته فراهانی) توی فیلم "ماهی ها عاشق می شوند". اما کتابخونه خیلی فضاش روشنه. یه جور نور لج در آر و خیره کننده می پاشه توی لحظاتت که حتی لک و پیس های ذهنت رو می تونی با چشم غیر مسلح خودت هم ببینی حتی گاهی اونقدر روشنه که نگرانی ،دیگران هم متوجه پیسی ذهنی که بهش مبتلا هستی بشن.

یهو یاد فیلم "ماهی ها عاشق می شوند" افتادم و عاشقانه های فیلم.اولین باری که این فیلم رو دیدم خودم حس خوبی داشتم. چقدر پر بودم از انرژی و عشق. سابق بر این دنیا شادتر نبود؟!! انگار همه چیز میل به بدتر و سردتر شدن داره. حتی رابطه ها. می دونید احساس می کنم خیلی بی تعلق شدم. این بی تعلقی شدیدن آزارم می ده. در عین حال دوست ندارم دختر خانواده باشم یا همسر اون مرد یا برادرزاده این فامیل و خواهرزاده اون فامیل. دوست ندارم همکار این آدمای بی مسئولیت باشم. دوست ندارم جز مردم این شهر که نه این دنیا، یا دوست و رفیق کسی باشم. دوست ندارم هیچ عنوان پوچی رو به دوش بکشم در حالیکه حجم تنهایی کل دنیا روی تنم سنگینی می کنه.

به نقطه ای رسیدم که هیچ منطقی در کار نیست. خودم هستم و حجم بی اندازه ای از خواستن های غیر منطقی و بی اساس. هر چی هم که فکر می کنم، نمی تونم برای راه هایی که جلوی پام قرار داره هیچ آینده معناداری رو ترسیم کنم. انگار یکی با بی رحمی، یه دسته نور خیره کننده رو انداخت روی نگاتیو ذهن من و همه ی تخیلات مثبتمو نابودکرد. هیچ تصویری، روشن نیست.توی فکرم همه چیز تاریک و سیاهه و قرار هم نیست توی تاریک خونه ی دنیا هم به یه تصویر واقعی و شفاف برسه.

راستش هر چی هم به تقویم و تاریخ نگاه می کنم جور در نمیاد. این اون سندرم زنونه نیست. اما چرا اینقدر من تلخم؟!! اینقدر مستعد سکوت نبودم. کارتون باب اسفنجی و شخصیت پاتریک شادم می کرد حتی!

هفته قبل حالم خیلی بهتر بود. اینو از اونجایی می گم که توی کلاس سه شنبه اون هفته، وقتی قرار شد  برک با من باشه، کلی ایده داشتم و می خواستم یه ساندیچ سرد و ... آماده کنم. کلی سرچ می کردم و ذوقشو داشتم. اما امروز که باید برک رو ببرم نه تنها چیزی حاضر نکردم و ایده ای از ذهنم نمی چکه، واقعن حس و حالشو ندارم که حتی برای این بی انگیزگی غصه بخورم و استرس داشته باشم.

پ.ن: دیشب پیش خودم فکر می کردم چه خوبه که بارون بباره. بارون از نظر من بکگراند فوق العاده ایه برای غصه خوردن زیاد و شاد بودن زیاد. امروز صبح که بیدار شدم حس کردم صدای شر شر بارون به گوشم می خوره. باعث شد یه غلت شدید بزنم و دقیق شم به صدای بارون. در حالیکه خوشحال بودم از تکمیل پازل غمگین بودنم. یهو صدا خیلی آنی قطع شد و ... صدای شره کردن آب روی سینک آشپزخونه بود. و اینجوریه که خدا هم منو گول می زنه. خیلی ازت خوشم میاد خدا جون. هیچکی مثل خودت منو از احساسی که دارم نمی خندونه!!

گاو خندان و الاغ غمگین

بدونید و آگاه باشید که ما انسان های مفرد،به شدت از تعطیلات دوری می گزینیم.(فعل دوری گزیدن درسته آیا؟). همین نانازی که تا چهار پنج ماه پیش در حال بالا و پایین کردن تقویم روی میز کارش بود و با هر علامت قرمزی، به نشانه روز تعطیل رسمی_به هر مناسبتی- لبخند عریضی روی صورتش پخش می شد،این روزها مجددن در حال پایین و بالا کردن همون تقویم مذکور هست منتها این لبخند کشدار و عریض و طویل دیگه روی صورتش دیده نمی شه و بر عکس ابروهاش به طور ناخود آگاه به هم نزدیک می شه و یه رد عمیقی هم بین دو تا ابروش پدیدار می شه که توی کلینیک های زیبایی و تبلیغات دیدیم که بهش می گن، خط اخم. بله این روزا نانازی به شدت از روزهای تعطیل بدش میاد. هر چند این دو سال گذشته هم تصورات نانازی از روزهای تعطیل یه چیزی بین "های های خندیدن"  و "قاه قاه گریه" کردن بود.(نه حواسم جمعه. دقیقن های های خندیدن و قاه قاه گریه کردن. خنده و گریه قروقاطی)اما انگار اوضاع جور دیگه ای بود. تنوع ناراحتی ها بیشتر بود و همیشه یکی دیگه هم وجود داشت که فاعل ماجرا باشه و تو همیشه در ساختن یک روز تعطیل مسخره و بی مزه،این نقش رو به تنهایی به دوش نمی کشیدی !! هر چی بود ته دل نانازی مملو از حس دوست داشته شدن بود.- حالا نانازی اینطور تصور می کرد. شما که با تصورات و تخیلاتش، مشکلی ندارید؟!!-  اینجور سیر سیر گشنه نبود!!!

با وجود همه ی این روزهای تعطیل، که همشون به غروب روز جمعه شباهت دارند، من خوشحالم که بعد از شش سال، یه زندگی طبیعی دارم و هر چند که تنهایی گاهی آزاردهنده و ملال آوره ولی به لطف همون کنج کتابخونه، این روزها میگذره. کمی نوشابه وار،شیرین و گاز دار. یه جوری که گلوت به زق زق بزنه. در راستای پیروی از این جمله معروف که " من می توانم" ،در ساختن یه تعطیلات هیجان انگیز برای خودم، روز شنبه رو هم وصل کردم به یکشنبه و اینجوری سه روز تعطیل ردیف شد.هر چند تقریبن بی هدف. خب یه جور عملیات انتحاری برای روح و روانم محسوب می شه ولی دارم از الان فکر می کنم براش که چجوری می شه گذروند؟ بله ما آدمای مفرد هم گاهی اوقات می زنیم به تیپ من خوشم تو چطوری؟!

سرما خوردگیه ملعون، از من شروع و به پدر منتقل و به مادرم ختم شد. خب تا وقتی که من و پدرم مریض بودیم، مادرم مثل پروانه دورمون می گشت. تند تند سوپ می پخت و برامون آب میوه می گرفت و خلاصه رسیدگی در حد مادر ترزا!! ولی وقتی مادرم مریض شد، من اونقدر استرس امتحان مهارت رو داشتم که اصلن وقت نکردم بهش رسیدگی کنم. مامانم طفلی هم مریض بود و هم باید به پدرم رسیدگی می کرد و منم همش بعد از تعطیل شدنم می رفتم کتابخونه و تا آخر شب که برمیگشتم. پریشب که ساعت یازده رسیدم خونه، همونطور که وارد خونه می شدم گفتم وای مامان الان برات یه سوپ می پزم ولی فردا آماده می شه که بخوری. مامانم در حال خوندن کتاب بود. سرشو بلند کرد و تشکر کرد و گفت لازم نیست و دیگه چیزی نگفت. منم لباسمو عوض کردم و رفتم آشپزخونه که چایی بریزم برای خودم که دیدم روی گاز سوپ سفیده. گفتم واه مامان سوپ پختی که!! دیدم بابا می گه خاله جون تماس گرفتن و از اونجایی که متوجه شدن مامان مریضه، غذا و سوپ و شلغم پختن و با آژانس فرستادن. یه جوری شدم. خیلی دختر بی فکری هستم. دیروز واسه همینم  بعد از تعطیلی رفتم لیمو شیرین و لیمو ترش و عسل و آب میوه خریدم که اگه برای مادرم سوپ درست نکردم، حداقل یه کاری کرده باشم که وقتی رفتم خونه دیدم روی میز هال توی ظرف میوه پر از لیمو شیرینه. که اونم دوست صمیمی مامانم براش آورده بود. منم بیکار که ننشستم. واسه ادمی که گلوش درد می کنه حلوای نشاسته خوبه. منتها من  وقت سرچ کردن و اینا نداشتم. تند تند دو تا پیمونه نشاسته ریختم توی ظرف و با شکر و شیر و اینا هی هم زدم هی گوله شد، هی من هم زدم و هی اون گوله شد!! دیگه داشت اشکم در میومد که کلن گاز و دیگ نشاسته و گلاب و اینا رو به خدا سپردم و رفتم کتابخونه!! من دختر خوبی برای مامانم نیستم. نتونستم ازش پرستاری کنم و الان حال مامانم خوب شده. دارم فکر می کنم چه فکری می کنه پیش خودش؟!! حتمن توی دلش بارها گفته این بچه برای ما بچه بشو نیست. غم و غصه ها و مریضیش مال ماست و شادی هاش مال خودش! حتمن که گفته. یه بار که گفته. ای بابا با من بحث نکنید!! ولی دیشب هم وقتی مامانم با اون عینک مطالعه مشغول خوندن کتاب بود و من چایی رو لخت لخت، هورت می کشیدم حس کردم توی ذهن مامانم،من یه نانازی پر از بار منفی هستم. ولی وقتی گفتم مامان و اونم روشو کرد سمت من و من فقط بهش لبخند زدم و اون گفت: دیوووونه، فهمیدم نه!! هنوز همون نانازی هستم که مامانم دوست داره مثل مادرترزا ازش مراقبت کنه.

پ.ن:حالا من گفتم که نیاز به دوست داشته شدن و این حرفا. ولی انصافن کاش کامنت ها جوری بود که بتونم تائید کنم حداقل. ممنونم از ابراز احساساتتون ولی نانازی دوستت داریم جیگرتو آخه؟؟!!!

پ.ن1: پیش به سوی سه روز تعطیل مملو از فکر و خیال های خودآگاه و شادی و خنده و احتمالن چند قطره اشک ناخودآگاه

ضرب نامنظم و این کابووس را تکرار نکنید

این روزا به لطف پیشنهاد پسر عمه و امتحان مهارتی که در پیش دارم، یه جای خلوتی رو پیدا کردم که به قول اطرافیان،نتونم دراز بکشم و به سقف اتاق خیره بشم. دیگه بشینم روی صندلی و به روبرو خیره بشم و البته گاهی هم کتاب بخونم. من توی خونه علاوه بر اینکه رفرنس جدید و خاصی ندارم، مجبورم به خواسته پدرم باهاش تخته نرد بازی کنم و یا با مادر چایی بخورم و توی سرچ کردن مطالب برای طرح سوالات مفهومی همکاری کنم و بدتر از همه اینکه اتاقم با اون تخت و بالشت سبزش بدجور منو وسوسه می کنه که برم روش و نشسته، دراز کش، لم داده و یا به هر پوزیشن دیگه ای، در اون لوکیشن خاص، یه ترک روی سقف پیدا کنم و بهش خیره بشم و غرق شم توی افکار خودم و البته که همه ی اینا با خوردن مقادیر متنابهی غصه همراهه!! واسه همین رفتن به کتابخونه برام ضروری بود.اینه که این روزها از ساعت چهار پنج عصر به کتابخونه می رم، طبق یه برنامه ریزی سطحی، تا روز امتحان مهارت، بتونم حداقل به پنجاه درصد اطلاعات مربوطه دسترسی پیدا کنم.البته اگه ذهن پریشون من گنجایش داشته باشه و هی آلارم لو اسپیس نده!! 

دیروز یه اتفاقی برام پیش اومد.حالا می گم براتون.  صبح دیروز نوبت مشاوره داشتیم و توی مطب دکتر، آقای باشخصیت -همون خرسی سابق - رو ملاقات کردم و یه ساعت مجادله ما در طرح موضوع و شرح وقایع، فقط باعث سرسام گرفتن آقای دکتر شد!! از صبح بعد از مشاوره یه دود سیاه توی آسمون ذهنم تشکیل شده بود که داشت کلافم می کرد و همه ی اینا بر میگشت به بی تدبیری خودم در این شش سال و حسرت و آه. یعنی همش انکار انکار انکار. این پیش زمینه رو داشته باشید تا از قهرمان بازی که طی یک عملیات انتحاری بهش دست زدم براتون بگم و البته بگم حرفا و اتفاقات صبح دیروز ،محرک این رفتار عصر من بود. - چون خیلی از خاطرات بد برام تداعی شد و من ظرفیتم  برای اتفاق جدید تقریبن تکمیل بود-

فکر کنید برای رسیدن به عمارت کتابخونه شما باید از یه فضای سبز خیلی دل انگیزی در روز و بسیار وحشتناکی در شب، عبور کنید. هنوز هوا تاریک نشده بود. تقریبن تاریک روشن عصر بود و من جای پارک خوبی پیدا کردم و کوله پشتی سنگین و بالشت سبزمو برداشتم و تند تند به سمت عمارت می رفتم.دقیقن نرسیده به عمارت،  پشت درختچه های کنار سنگفرش، از دور صدای بحث دو نفر به گوشم رسید و بعد سکوت و بعد صدای گریه یه دختر. همه ی اینا فقط به شکل صوت به گوشم می رسید و من چیزی نمی دیدم.یه لحظه رومو برگردوندم و دیدم دو نفر، یه دختر جوون و یه پسر جوون، روی نیمکت پشت درختچه، نشستن و دختره صورتشو گرفته توی دو تا دستش و با یه صدای نامفهوووم و خیلی نازکی با گریه می گه تو شعور نداری؟!! تو معرفت نداری و ... یعنی متوجه نشدم که دقیقن چی گفت که یهو پسره با پشت دستش زد توی صورت دختره و بلند شد که بره(فهمیدم اووووه، صحنه اول اکشن رو از دست دادم)!! وای یعنی این صحنه دوم رو به چشم خودم دیدم. داشتم ازشون دور می شدم. قلبم تند تند میزد . ناراحت شده بودم.عصبانی شده بودم. گلوم تلخ شده بود و یه لحظه یاد خودم افتادم و نمی دونم چرا با همون کوله پشتی و بالشت سبزم برگشتم که برم سمتشون. از سنگفرش خارج شدم و رفتم روی چمن که سریعتر بهشون برسم. یه خشم عجیبی بنزین موتور بدنم شده بود. موتوری که اون لحظه اصلن در کنترل من نبود. وقتی بهشون رسیده بودم پسره داشت به سرعت و با عصبانیت می رفت و دختره با چند تا پاکت خرید و باکس دنبالش میدوید. منم سرعتمو بیشتر کردم و گفتم : آقا ... خانوووم!! پسره که همینطور راهشو گرفته بود و می رفت دختره هم یه لحظه برگشت و به من نگاه کرد و مجددن پشت سر پسره با سرعت می رفت و صداش می کرد!! ایمان! ایمان تو رو خدا!! غلط کردم!!  و ... فکر کنم همه ی گلبول های قرمز خونم جلوی چشممو گرفته بود. به دختره رسیدم و دستش رو گرفتم و با داد گفتم: صبر کن یه لحظه!! اون می زنه و تو داری غلط می کنی؟!!پسره برگشت و اومد سمت منو دختره.از دور فکر می کردم باید بیست و هفت بیست و هشت سالش باشه ولی وقتی بهم نزدیک شد دیدم سنش خیلی باشه بیست و سه،بیست و چهار!! هر سه تا مون ایستاده بودیم روی چمن. می دونید خیلی عصبانی بودم. انگار دلم می خواست همه فریادهایی که داشتم و نکشیدم رو سر اون پسر خالی کنم. انگار همه ی حمایت هایی که دوست داشتم یکی در چنین شرایطی ازم داشته باشه و اون فرد مسئول توی خیابون یا پارک هیچوقت وجود نداشت، در وجودم قلمبه شده بود و می خواستم به اون دختر بدم. رو کردم به پسره و  با داد گفتم ببین من دقیقن قصد دخالت دارم ، تو این دختر رو زدی و این کارو توی حریمی انجام دادی که متعلق به عمومه و منم تماشاچی بودم. چرا؟!! اصلن نذاشتم اون پسر به من جواب بده.سریع به دختره نگاه کردم و گفتم ببین: تو این آقا رو دوست داری؟!! این آقایی که توی پارک، توی فضای به این بازی که ممکنه کلی آدم ببیننت، میزنه توی صورتت، فردا زیر یه سقف باهاش امنیت نداری. وقتی الان حقوقت اینطور پایمال می شه فردا عزت نفس و غرور و عشقت لگد مال می شه.از الان دارم می بینم که بعدن نه تو تمایلی داری که دنبالش بدویی و نه اون دیگه می تونه این نفرتی رو که در تو ایجاد کرده از بین ببره. نمی دونم دوست هستید، نامزدید یا دوران عقدتونه. ولی مطمئنن زیر یه سقف اگه بودید، این آقا فرصت داشت اینکارو توی خونه مفصل تر انجام بده و توی پارک آبروی خودشو نبره ، پس ولش کن این مرد رو. داری دنبالش می دویی که چیو بدست بیاری؟!! یه بیل مکانیکی که بزنه همه ی غرور و عزت نفستو تخریب کنه؟!!  غرور وقتی خراب می شه دیگه آباد نمی شه.(یعنی این لحظه فکر کردم دیگه خیلی زیاده روی کردم واقعنی تند تند حرف می زدم و مجال حرف زدن بهشون نمی دادم) یه لحظه چشمم افتاد به پسره و دیدم با پوزخند می گه شما چی دیدی؟!! گفتم هر چی دیدم اونقدر برام آزار دهنده بود که وادارم کرد با این همه وسیله ای که می بینی، برگردم و بگم تو و مردایی مثل تو خیلی براشون زوده که بخوان دست یه دخترو بگیرن و با خودشون همراه کنن. اصلن اومدم به این خانوم بگم من این راهو رفتم ته نداشت، تو نرو دیگه!! - فکر کنم دیگه کم کم داشتم اون پسر رو کلافه و عصبی می کردم واسه همینم تصمیم گرفتم بحث رو بپیچم- منو تصور کنید با بالشت سبز زیر بغلم و کوله پشتی که توی دستم داشتم و اون پانچویی که تنم بود و شلوار  گشادی که اونقدر خونگی و راحته که فقط برای مسافت از محل پارک ماشین تا خود عمارت مناسبه ، در حال داد زدن بودم اونم در حالیکه این مساله ممکن بود خیلی خصوصی باشه و قاعدتن به من ربطی نداشت و شاید به عنوان یه شهروند نباید دخالت می کردم حتی نمی دونم عرف اینجور مواقع چی می گه. اما اون لحظه این من نبودم که اونجور خشممو فریاد می زدم. دلم می خواست همه فریاد هایی که دوست داشتم یکی غیر از خودم، سر آقای با شخصیت زندگی من بزنه و نزد، من الان سر این پسر بزنم. دلم می خواست به این دختر التماس کنم و بگم تو واقعن کوری. چشم تو الان باید دیگران باشن و تو رو خدا دقت کن و ... ولی دیگه اینارو نگفتم. فقط یه کمی صدامو آروم کردم و با همون اخم، گفتم الانم سردم شده می خوام برم. و بدون خداحافظی راهمو گرفتم و رفتم سمت عمارت کتابخونه.حتی برنگشتم ببینم اونا دارن چیکار می کنن. دیگه عصبانی نبودم. تلخ نبود گلوم. احساس خوبی نداشتم ولی حسم بد هم نبود. یه کمی راحت تر شده بودم و قلبم آروم شده بود. من قبلن هم چنین تجربه ای داشتم ولی اون زمان در حد دو سه جمله ملایم، برای آروم کردن دو طرف بود، ولی اینبار نه.ممکن بود اون آقا میون حرفام یه جمله زشت به من بگه و منو وادار به سکوت کنه و دست دختره رو بگیره و بره یا ممکن بود اصلن هر عملی انجام بده ولی انگار برام مهم نبود. راستش الان که فکر می کنم می گم پسر خوبی بود!! خیلی سکوتش با داد و بیدادهای من  همراهی کرد . این آقا ایمان باید روی خودش کار کنه. نمی دونم مساله چی بود ولی من با هر برخورد فیزیکی با جنس زن مخالفم. لطافت جنس ما با چیزی قابل قیاس نیست. روحمون شیشه ایه. درک کنید خواهشن. این مساله راستش همینجا تموم نشد. یه بهانه شده بود که وقتی حجممو روی صندلی کتابخونه در حد یه جعبه کوچیک ، مچاله می کنم و به فکر می رم، موضوع داشته باشم.خب در کنارش هم یه کمی سازمان ها رو مطالعه کردم و باز فکر کردم.

قوانین کتابخونه ایجاب می کنه که شما که یه خانوم هستید از ساعت هشت صبح تا نه شب می تونید از فضای کتابخونه استفاده کنید و بعد از ساعت نه شب، اگه تصمیم به استفاده از شیفت شب دارید، علاوه بر اینکه مردی که بر شما حکومت می کنه- میتونه همسر باشه یا پدر و یا برادر- بیاد و رضایت بده که شما مجاز به استفاده از شیفت شب کتابخونه هستید و از طرفی اگه بعد از ساعت 9 شب تصمیم دارید کتابخونه رو به قصد خونتون یا هر جای دیگه ترک کنید، حتمن باید یکی از همون آقایونی که بر شما حکومت می کنند، تشریف بیارند و شما رو در حین رفتن به خونه مشایعت کنن!! خب به دلیل عدم وجود چنین امکانی برای من، مجبور به استفاده از روابط و دور زدن ضوابط شدم. البته حق می دم به قوانین. چون شب خیلی خطرناکه. البته آقای باشخصیت اومد و فرم استفاده از شیفت شب رو از مسئول کتابخونه گرفت و برای من مجوز  حضور صادر شد ولی خب امکانش نیست که کسی بیاد دنبالم و درسته که نگهبانی بر اساس همون روابط و آشنا بازی، با من کاری نداره و می تونم ساعت یازده یا دوازده شب کتابخونه رو ترک کنم، ولی همینم خیلی خطرناکه. اولین شبی که ساعت یازده شب عمارت کتابخونه رو ترک کردم، دیدم تک و تنها توی فضای سبز تاریک باید خودمو به ماشینم می رسوندم. کوله رو گرفتم توی  یه دستم و بالشت سبزمو زدم زیر بقلم و بدو بدو سمت ماشین!! کل مسافت رو دویده بودم و وقتی نشستم توی ماشین، صدای قلبمو می شنیدم. دیشب منتها شیفت یه نگهبان دیگه بود و من این شانس رو داشتم که نگهبان شیفت دیشب،اونقدر احساس مسئولیت در وجودش داشت که منو تا ماشینم همراهی کنه.

پ.ن: عجیبه!! اینکه بیست و چهار ساعت از ارسال پست قبل نگذشته بود که دوستت دارم های پدرم آغاز شد!! یعنی علنن می گه نانازی تو یه وقت فکر نکنی کسی دوستت نداره. ما خیلی دوستت داریم. بله!! ما دوستت داریم!! و این بله رو خیلی کشدار می گه.بعد می گه هیچ دوست داشتنی که دوست داشتن پدر و مادر نمی شه. من سکوت می کنم و توی دلم می گم کاش توجه می کردید حداقل!!!! گفتم از این مدل دوستت دارم های عاشقانه!! از اینایی که مال پدر و مادر و فامیل و آشنا نیست. دوستت دارم هایی که مال یه فرد خاص باشه. با چه زبونی بگم؟!!!! حالا شما باز تا منو دیدی بگو نانازی بیا تخته نرد و وقتی با جواب منفی روبرو می شی بگو خب در هر صورت" ما دوستت داریم". و شما بگو دیلا شروع نشده؟ من بگم نمیدونم و  باز شما بگو خب" ما که دوستت داریم!!! " و در هر مورد دیگه ای اینها منو دوست دارن!!!! مای گاد!! لطفن متن رو کامل و صحیح بخونید مامان جان !!!

"دوست داشتن" و "دوست داشته شدن"

از گوشم که خبر دارم، دارم به گوشیم نگام می کنم که بدونم از آخرین بار  که پیامی با این عنوان "دوستت دارم" دریافت کردم چند وقت،گذشته؟!!

یه روز بهاری بود. با دوستامون روی نیمکت محوطه نشسته بودیم و حرف می زدیم. یکی از دوستام در مورد کسی صحبت می کرد که اون روزها عشقش بود.- و عشق هم بودن- و این روزها  اون آقای عشق، علاوه بر اینکه ان شاا... تا ابد بر همین سمت خودشون باقی خواهند موند،به مقام همسر دوست عزیزمون بودن هم، ارتقا پیدا کردن. دوستم میون حرفاش رو به من کرد و خیلی آروم تر از لحنی که همیشه داشت،گفت : نانازی  "دوست داشته شدن خیلی قشنگه" !!

اون زمان،بیست و یک سال و حدود ده ماه از زندگیم می گذشت، تا اون وقت چنین جمله ای نشنیده بودم. همیشه به دوست داشتن فکر می کردم. اینکه من، دیگران، زندگی، طبیعت و دنیا و ... را دوست دارم و دیگران هم منو دوست دارن. هیچ وقت دقیق به "دوست داشته شدن " و فقط "دوست داشته شدن"، فکر نمی کردم.انگار این ترکیب کلمات، برای گوشهام غریبه بود، چون هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. زمانی این ترکیب رو شنیدم که خودم چپ و راست بهم ابراز عشق می شد و من خیلی بی تفاوت رد می شدم و انگار که چون همیشه برآورده می شد و بهش مطمئن بودم، اصلن مورد توجهم نبود یا شاید هم بطور خاص تجربشو نداشتم یعنی اونقدر بهم ابراز عشق می شد که فکر می کردم هر وقت که دلم بخواد می تونم این حس دوست داشته شدن رو بطور خاص تجربه کنم پس بسپارم به سرنوشت!! مثل تنفس که اصلن به فرایندش فکر نمی کنیم. همه ی جهانه دوست داشتن های ذهنی من، خلاصه می شد در دوست داشتن خانواده ، فامیل ، دوستان و مردمی که باهاشون سر و کار داشتم!! ولی چه کسی منو بطور خاص،دوست داشت؟!! چرا تا اون روز به احساس زیبای دوست داشته شدن، توجهی نداشتم؟!! استارت این کنجکاوی همون روز زده شد. که چطور می تونه باشه؟!!

می دونید بعد از اون روز ،این جمله مثل یه تابلو فرش نفیس که روی دیوار خونتون، هر روز می بینید، شاید در بهترین نما، روی دیوار ذهنی من کوبیده شده و بهش فکر کردم و فکر هم می کنم. این روزها بیشتر بهش فکر می کنم و ذهنم درگیرشه و میترسم از روزی که دیگه تجربش نکنم!!دوست داشته شدن از طرف پدرو مادر و فامیل و دوستان و مردم،  اون دوست داشته شدنی نیست که ازش حرف می زنم و دوستم  بهش اشاره کرده بود!! منظور من از دوست داشته شدن، یه جور  دوست داشته شدن تاپه که حتمن خودتون می دونید از چی حرف می زنم! دوست ندارم مبهم بگم! مثل دوست داشته شدن از طرف یه فرد خاص مثل دوست دختر برای پسرها و دوست پسر برای دخترها،عشق، همسر، همراه و حالا هر کسی که براتون خاصه - مهم دریافت این حسه، روح آدم که مشروعیت حالیش نیست- اینجا کره زمینه و ما انسانیم...!!! 

وقتی این جمله رو شنیدم و روش تمرکز کردم، دیدم آره! دوست داشته شدن خیلی میتونه زیبا باشه و بطور خودخواهانه باید بگم حتی خیلی زیباتر از دوست داشتن. خیلی جذابه و وقتی تجربش کنی و بتونی اونی رو پیدا کنی که واقعن دوستت داره و شما اون عشقی که بهتون می ده رو درک کرده باشی، دیگه نیازمندی.یه نیازمند واقعی. شما دیگه از یه انسان بی تفاوت ولی دوستدار اطرافیان، تبدیل شدید به یک انسان که شدیدن محتاج دوست داشته شدنه.به دوست داشتن هم فکر می کنه ولی به دوست داشته شدن معتاد و نیازمنده.درواقع این خواسته،جز نیازهای ثانویه انسانه، ولی خلا این نیاز ،همه ی نیاز های اولیه شمارو تحت تاثیر قرار می ده. پس خیلی مهمه.

چند روزه دارم به این فکر می کنم، از آخرین باری که صد در صد مطمئن بودم که لبریز از حس دوست داشته شدن  بودم، خیلی گذشته. منظورم یه دوست داشته شدن واقعی و نابه. نه از این دوست داشته شدن های مصنوعی و گاهی غیر مجاز که مورد پذیرش نفس دو طرف هست!! که حتی اگه "دوست داشتن" واقعی و اصیل باشه "دوست داشته شدن" ممکنه اینطور نباشه.

فکر کنم چهار ماه از آخرین تجربه اون حس گذشته و می خوام بگم اونقدر این حس قشنگه و من اونقدر بهش محتاج یا معتاد شده بودم که به خاطر داشتنش، هر توهین و تحقیر و سرزنش و کاستی( نه از نظر مالی) رو تحمل می کردم. گاهی اوقات برای اطمینان از داشتن این حس، حتی گرد و خاک به پا می کردم که ببینم هنوز هم دوست داشته شده ام؟!! بعضی از ما موجودات عجیبی هستیم.

رشته تحصیلی من مدیریت نبوده، اما یه مبحثی رو حتمن بعضی هاتون شنیدید. سلسله مراتب نیازهای مازلو. اینکه وقتی یک نیاز برطرف می شه، انسان به نیاز بعدیش فکر می کنه و در صدد برطرف کردن اونه. این مطلب در مورد بحث انگیزش بود ولی یه الگوی جالبیه. فکر کنید شما تشنه هستید و آب می خورید و وقتی سیراب شدید دیگه به آب توجهی ندارید  و اگه مجبور بشید بیشتر از نیازتون آب بنوشید حتی آبگریز هم ممکنه بشید. دوست دارید به یه سمتی منتصب بشید و بعد از ارتقا به اون سمت، بعد از یه مدتی عادی می شه براتون و بهش توجه ندارید و به نیاز های بالاتری فکر می کنید.  میخوام اینو بگم که توی زندگی من نیاز به دوست داشته شدن کاملن برطرف شده بود و من به بقیه نیازهای خودم فکر می کردم. انگار این حس دوست داشته شدن برای من مثل وقتی شده بود که  سیراب بودم. بقیه نیاز ها که در مراتب بعدی قرار داشتن، مثل حس احترام متقابل، امنیت، عزت نفس و ... برام مهم شده بودن و به دنبال رسیدن و ارضای اونا بودم. می دونید وقتی خلا نیازی که براتون ارزشمندتره رو حس می کنید حتی اگه به بالای هرم نیاز ها، رسیده باشید باز مجبور به عقب گرد هستید.

این نانازی آمیخته ای از جسم و احساسه و متاسفانه تهی از منطق! خب من بیکار ننشستم و برای دیدن این دو تا کلمه جذاب روی گوشی موبایلم یه پیامک به دخترعموم -مرجان- ارسال کردم و فقط تایپ کردم:دوستت دارم. و اون اینطور جواب داد: "من فدات بشم. منم دوستت دارم عجیجم، آفجی خوشگلم (این کلمه محبت آمیز بین ما دخترعمو پسر عموهاست که برای ما پنج تا دختر البته کاربرد داره) و یه آیکون بوس !!! "  و یکی هم برای اون یکی دخترعموم - مروارید- که دیدم می گه: "منم دوستت دارم عزیز دلم. آفجی (توضیح بالا) فدات بشه!!"  و یکی هم برای شودی ارسال کردم که نوشت: "منم دوستت دارم عزیزم". راستش فقط تونستم شدت ابراز احساسات دخترعموهامو به ترتیب از احساساتی تا خشک طبقه بندی کنم. مرجان، مرواری و شودی!! میدونی آدم دوست داره همیشه آدم هایی رو کنارش، داشته باشه که روحش در کنارشون لخت لخت بگرده و خجالت هم نکشه. من اون ادما رو دارم.

یه چیزی هم بگم. چند روزیه که کودک درونم هم دیگه باور کرده که باید توی تنهایی با خودم همراهی کنه. حس و حال گذشته رو نداره و دیگه حتی بهانه هم نمی گیره. نه پا می کوبه روی زمین و نه شاده و نه ناراحت. حتی دیگه به آسمون دلم هم نگاه نمی کنه. از خودم بی انگیزه تر شده. یه گوشه نشسته و فقط به خودم زل زده.انگار که پای یه میز محاکمه رفته و نه تنها نتونسته خودشو اثبات کنه، بلکه هزار جور تجزیه و تحلیل برای خودش کرده و متاسفانه به نتایج جالبی نرسیده .افسرده شده و میخواد که فقط بخوابه. دلش یه پتو می خواد که فقط بخزه زیرش و از کل دنیا و آدمایی که تردید دارن ولی با قدرت حرف می زنن و قسم و دلیل های شما قانعشون نمی کنه، فرار کنه.چون باور نشده. دلش می خواد زیر تاریکی پتو چشماشو باز کنه و به چشماش اجازه بده که  گریه هاش تموم بشه. خب بچست.یه مدت دیگه خوب میشه.

پ.ن: با پسر عمه که چیزی نمونده تا کنکور دکتراش، خیلی مجهز، در حال رفتن به یکی از  کتابخونه های عمومی هستیم. من دارم رانندگی می کنم و اون هم مشغول تقسیم خوراکی هاست. میگه: نانازی با اینکه می دونم متولد چه سالی هستی، ولی سالهاست که هر کی می پرسه نانازی،چند سالشه، می گم بیست و هفت سال. و ادامه می ده : اون وقتی که بیست و پنج سالت هم بود، می گفتم بیست و هفت و الانم که سی سالته بازم می گم بیست و هفت و می گه نمی دونم چرا سالهاست توی فکر من، پات توی بیست و هفت سالگی گیر کرده.  گفتم: خب دوستت که پریروز توی کتابخونه منو دید و ازت پرسید،حدسش چی بود؟  گفت: همین بیست چهار بیست و پنج!!  گفتم دیوووونه: این چیزارو زودتر به آدم بگو. خب برای یه خانوم سی ساله که بیست و چهار ساله تصور شده باشه، ممکنه دو سه ساعتی الکی شادش کنه.

شیب سقف ذهنی ما!! و سقوط!!!

بله!! اگه سرفه های خشک و سطحی گاه و بیگاه شما رو خارج از پرانتز قرار بدیم، سرماخوردگی که مثل شال گردن دور محوطه بالای تنتون پیچیده بود از بین رفته و شما تقریبن خوب و بدنتون در شرایط استیبل گارانتی شده.

من خواب زیاد می بینم و چون به قول یه آقای با شخصیت، دختر رویایی هستم، برای خودمم عجیب نیست که چرا از وقتی سرمو می زارم روی بالشت، ذهنم شروع به قصه سرایی می کنه تاااااا زمانی که آلارم گوشیم بیدارم کنه و  شهرزاد ذهن من، مجبور به سکوت بشه. گاهی از این خواب ها داستان های قشنگی در اومده و گاهی هم به عینه توی دنیای واقعی شاهدش بودم. بنابراین برام اونقدری آزار دهنده نیست که به فکر درمانش باشم؟ اصلن درمانی داره؟!! خب وقتی اذیتم نمی کنه، چرا بی خیالش نشم.

اپیزود اول: یه پیراهن شب پوشیدید و به همراه مرجان پله های جدید خونه ی عموی شماره دو ، رو بالا می رید. یه بساط سور و ساتی توی حیاط خلوت برپاست. یهو توی ذهنتون یه جرقه نه چندان جالب می خوره و اون اینه که : هندوانه شب یلدا، توی ماشین شماست و شما دارید فکر می کنید که این کار یکی از پسرهاست که بره و هندوانه سبز آسیایی رو از ماشین بیاره بالا. همه انگار خودشونو برای مهمونی بعد از آیین یلدا آماده می کنن.توی مهمونی یلدا هستیم ولی همه ذوق مهمونی بعدی رو دارن. انگار بعدش یه مجلس نامزدیه. زنعمو کوچیکه- همسر عموی شماره 3-   تند تند با همون شور و نشاط همیشگیش،میاد بالا و پشت سرش پسر ها دیگ های غذا رو میارن تا زودتر مهمونی شروع بشه. با شودی و بچه ها سر دیگ رو برمیداریم. خورشت بادمجون و پلو مجلسی و ماکارونی و سالاد اندونزی و ... حیاط خلوت خونه ی دوبلکس عموی شماره دو، یه تراس خیلی بزرگ  و سرسبز روی طبقه اوله. همه دور هم نشستیم و عموی شماره 3 از تشخیص دکتر جدیدش صحبت می کنه و تاکید می کنه که اگه سر عمل جراحی که قراره در پیش داشته باشه، متخصص اورولوژی حضور نداشته باشه این دکتر، دکتر حاذقی نیست که گفته نیاز به حضور اورولوژ، حین عمل جراحی نیست!! آدمو یاد بچه هایی می ندازه که میگن دلدرد داریم و  دنبال بهانه هستن که نرن به مدرسه. کلن این رفتارهاش طبیعی شده برامون. هنوز کسی یاد هندوانه شب یلدا نیست.

اپیزود دوم: دو تا کارگر توی خونه عموی شماره دو مشغول جابجا کردن دکوری ها هستن.  زیر راه پله یه میز گرد چوبی و سه تا صندلی روکش فرشی قرار داره و کنارش یه کتابخونه. کنار در ورودی یه ویترین از عتیقه جات چسب دیوار شده که تو هیچ وقت بهشون دقیق نشدی. انگار هر چی که خاکیه برات سرفه اوره. حتی دیدنشون هم جذابیتی نداره برات. دقیقن رو به روش دو تا صندلی گل آویز ، روبروی هم قرار داره و دو تا میز عسلی منبت کاری شده. می تونه جای خوبی باشه برای یه گپ دوستانه و نوشیدن یه فنجون چایی پررنگ و بیسکویت دارچینی یا مادر یا ساقه طلایی!! با سر و وضع مرتب و لباس شب، توی خونه عموی شماره دو دور می زنی و مشغول شیطونی های خاص خودت هستی.زنعموی شماره دو با یه لباس گیپور سفید که تقریبن مدلشو توی یکی از کنسرت های گوگوش دیده بودی با خوشحالی راهرو رو رد می کنه و در حالی که یه دسته موی عسلی روی سرش تاب می خوره وارد یکی از اتاق ها می شه. همه هم هیجان یه مهمونی با شکوه رو دارن و منتظرن. تا اینکه اون وارد می شه. با یه لباس دکلته که رنگشو نمی دونی. راستش چشمت بین نباتی و جرقه های یاسی دچار تردید شده. گل بزرگی که با سه ردیف پلیسه، سمت چپ سینه قرار گرفته ابهت لباسشو بیشتر کرده.در حالی که مروارید از اون راهروی باشکوه، میون اون همه مجسمه های اشرافی که از طرح خود دیوار راهرو هستن، آروم و شمرده در حال رد شدنه، این پایین شماها براش دست می زنید و اون لبخند. اونقدر محو این صحنه باشکوه هستی که برات مهم نیست کسی که یه رز قرمز میون موهات کاشت کی بود. در اون لحظه فکر می کنی خب حتمن کنارت ایستاده و فرصت داری که ببینیش. میون شلوغی جمع خانوادگیتون دستت میره روی سرت و اون غنچه گل رز رو لمس می کنی. انگار همین الان از گلخونه چیدنش. همونقدر سرد و تازه و فرش. همه لبخند روی لبشونه و تو نمی تونی که تشخیص بدی کدوم دست این گل زیبا رو میون موهات کاشت. انگار این گل یه تاج شده روی سرت.به دستور مامان و عمه خانوم برای برداشتن یه تاج گل با مرجان مامور میشید که برید حیات خلوت و تاج گل رو بیارید کنج هال. هیچ کدوم از پسرا در دسترس نیستن. وارد حیاط خلوت که می شید تقریبن همه چیز نا مرتبه. بساط شب یلدایی که شبهای پیش داشتید انگار نیمه کاره به امون خدا ول شده بود و چشمهاتون دور حیاط خلوت دنبال یه تاج گل بزرگه، منتها چیزی نمی بینید. روتونو برمیگردونید که از مرجان بپرسید پس کجاست؟!! می بینید مرجان یه مقنعه مشکی از اون مدل دهه شصتی ها روی سرشه که تا روی شکمشو پوشش داده و یه پیراهن مدل بارداری سفید با گل های ریز زرد پوشیده و  آرایش صورتش پاک شده و با اون قیافه بهت زل زده و هیچی نمی گه. تو با داد و فریاد ازش توضیح می خوای ولی اون هیچی نمی گه.انگار موش توی گلوش گیر کرده. دور حیاط خلوت می گردی. دیگ های غذای زنعمو ،همون خورشت بادمجون و ماکارونی و سالاد و ... همونجور دست نزده یه گوشه بود و انگار همون شب یه طوفان اومد و یه گرد سفید آهکی به همه جا پاشید و رفت. انگار آخر اپیزود اول تو به یه خواب عمیق فرو رفته بودی و هیچی یادت نیست.یه نیرویی همه بساط رو پخش و پلا کرد و تو هیچی به خاطر نمیاری. بی خیال مرجان که مثل مجسمه سر جاش ایستاده می شی و  از حیاط خلوت میای بیرون و تنها به این فکر می کنی که به این کابووس پایان بدی . وارد مجلس می شی ولی هیچ کسی برات آشنا نیست. همه غریبه شدن. دنبال یه طرحی از یه لباس می گردی که با رنگ نباتی و جرقه های یاسی چشمهاتو توی تردید بزاره، ولی چیزی پیدا نمی کنی. دستتو میزاری روی سرت و سرمای گل رز رو حس می کنی. گل رو برمیداری و از اون خونه خارج می شی.برات مهم نیست با همون لباس دکلته ای که تنته توی خیابون دنبال ماشینت می گردی و پیداش می کنی و از پشت شیشه چشمت به هنوانه استوایی می افته که روی صندلی پشت، بزرگ و سبز، جا خوش کرده -انگار شب یلدای شما اصلن به خوردن هندوانه نرسیده بود هیچوقت- و یه شاخه گل رز که دستته و همه افکاری که توی ذهنت مثل نوار کاست قدیمی  بدجور پیچیده شده و تو قادر نیستی حتی خودتو از اون بعد مکان و زمان به ابعاد واقعی زندگی پرتاب کنی.

اپیزود سوم: من خودمم. اینجا نشستم. بعد زمان و مکان برام تعریف شده.هفتاد درصد خوشحالم. کمی از سی درصد باقیمونده احساسم هم در قالب جوش های ناراحتی، روی صورتم سبز شده.  خودمو تصور می کنم توی یه دشت سرسبز و قشنگ یه جایی که گلهای ریز آبی لابه لای چمنش شکوفه زده، در حال چنگ زدن به یه قبر قدیمی هستم. بدون اینکه دستم کثیف و اذیت شه. یه قبر رو نبش کردم. یه قبر که جسدی توش نیست. می گن نبش قبر گناهه! اما چه اهمیتی داره. گاهی این تو نیستی که نبش قبر می کنی. روحته که از دل یه قبر، یه احساسو می کشه بیرون و  گاهی نگهش می داره و گاهی هم دوباره دفنش می کنه. این بازی روح خیلی هم دلچسب نیست.

پ.ن: همه ی تهی های من از نو در حال پر شدنه. خدایا بس کن!!

زیر لایه سوم

بعضی ها مثل من عادت دارن وقتی خیلی احساس خستگی می کنن و حجم یکی دو تا قاره ی خیالی، روی دوششون سنگینی می کنه، برن توی اتاقشون، که تازگی ها شده کلبه فکر،  و کف اتاقشون-  دقیقن همون وسط روی زمین- به پشت دراز بکشن، یه جوری که اختلاف دمای کف اتاق از تاپ نازکی که تنشونه نفوذ کنه روی پوست تنشون و بفهمن سردتر از کف زمین هستن یا گرمتر. همون عده هم باز مثل من، عادت دارن پشت دست راستشونو بزارن روی پیشونیشون و مچ پای چپشونو  بزارن روی زانوی پای راستشون که به سمت بالا خم شده و برن توی فکر!! اونقدر این پوزیشن برای فکر کردن مطلوبه که حد نداره.اگه حوصله داشتید امتحان کنید. حالا تصور کنید شما در این حالت غرق در دیگ بزرگ افکار روزانه ای هستید که مثل تار عنکبوت دور مغزتون تنیده شدن و اینکه خب حالا باید برای زندگیتون چیکار کنید و برنامه کاری فردا چیه و رنگ لاک ناخن پای شما چقدر خوشرنگه و آیا اندازه دور مچ پای شما استاندارد هست یا نه و ... ( آخه نزدیکترین جسم به چشم شما، همین پای چپ شماست که مظلومانه  لم داده به زانوی راست شما و خودشو در معرض نقد قرار داده)

تصور کنید شما در چنین وضعیتی قرار دارید که آلارم گوشی روی میز کارتون، میگه که توی اون لحظه، یکی از طریق وایبر به فکر شماست !!! یهویی همین آلارم وایبر، بطور ناخودآگاه پوزیشنتونو مثل یه زلزله تخریب می کنه و سازه بالا بهم می ریزه. شما به سمت گوشی موبایلتون خیز بر می دارید. اونم یه خیز اساسی و گربه سانی!!

گوشی موبایلتونو برمیدارید و بی خیال سازه و کف اتاق و خستگی ناحیه فوقانی بدنتون، خودتو در کنج ترین ناحیه تختتون جا می دید و در حالی که توی همون گوشه کنج نشستید و لم دادید به متکای سبز دوست داشتنیتون، پای راستتونو به صورت خمیده می زارید روی پای چپتون(اونم باز بصورت خمیده)و استارت یه چت دوستانه رو با رفیق فابریکتون که کیلومترها دورتر از شما قرار داره می زنید.

در عین حال رفیقتونو هم تصور می کنید که توی خونه ی خودش نشسته و موهاش، مثل گل رونده دیوار حیاط، خیلی رویایی پشتشو پوشونده و یه دسته از همون موها، جلوی صورتش، دقیقن  همونجایی که وقتی می خنده یه چاله خیلی جذاب نمودار میشه، رو پوشش داده و صورتشو ملیح تر کرده!!

مشغول صحبت هستید و اینکه مدام رفیقتون به شما گوشزد می کنه که نانازی شتابزده کاری انجام نده و به این فکر  کن و به اون فکر کن و ... بعد یهو انگار که با هم از تونل زمان رد می شید، چند تا خاطره از دوره دانشگاه و خواستگارای اون وقتها و خاطراتش برای هم یاداوری می کنید و می خندید.(فقط محض عوض شدن حال و هوا).رفیقتون  مدام در حال نصیحت و دادن راهکار برای درست شدن ویرونه های زندگیته. یه جوری که انگار با یه نیمه جون طرفه که باید بهش از طریق تنفس دهان به دهان کمک کنه (می دونم از این تعیبر چندشت شد رفیق) و این کارو داره با تمام وجودش انجام می ده. (سیمینو جووونم بقلم کن)

دیگه کم کم رفیقتون از پیدا کردن پای دوم مرغ وجود شما، نا امید می شه و به خودش اینو می قبولونه که دیگه مرغ شما قطعن یک پا داره و فاز جدید چت شما شروع می شه.

رفیق فابریک: نانازی چقدر همه چیز دلگیر شده! ولی مگه زندگی چیه؟!! آقای همکلاسی سابق، شب هم که میاد خونه با تانگو مشغول صحبت با پدر و مادرشه و ... منم همش توی خونه و .... احساس می کنم روحم  پوسیده شده. اما چیکار کنم؟!! مگه زندگی چیه؟!!

من: خب غصه نخور. جوجه ها بزرگ می شن و تو آزادتر می شی و خیلی راحت می تونی ادامه تحصیل بدی. به مادرشوهرت نگاه کن که بعد از بازنشستگی با چه انگیزه ای دانشجوی دکتراست و ...

رفیق فابریک: می دونی نردبون شدم برای پیشرفت همسر و بچه ها!!! (الهی من قربونش برم سیمینوووو بیا بقلم)

من: تو از اول هم همینطور دچار از خودگذشتگی مفرط بودی!! ایشالا خدا پاداش همه ی اینارو یه دفعه بهت بده. البته اگه خدایی وجود داشته باشه!! اینروزا همه چیز توی بخار بدبختی من محو شده.از جمله خدا.

رفیق فابریک: میخوام بگم زمونه اینجوری شده. دیگه هیچی لذت نمی ده. میوه ها و خوراکی ها. قبلن خوشمزه تر بودن. قبول داری؟!!

من: آره!! ولی فکر کنم چون خیلی خوردیمشون. سی ساله داریم می خوریمشون. برامون عادی شدن. شاید دنبال یه طعم جدید می گردیم.

رفیق فابریک: نه بابا . شیر و ماست که دیگه این حرفا رو نداره!! اصلن برکت از بین رفته. قبول داری؟!! اصلن کله پاچه رو دیدی چقدری شده؟!!

من : (در حالی که یه کمی نگران روحیه رفیق فابریکم شدم) چقدری شده؟  کله پاچه که اندازش تغییری نکرده!!

رفیق فابریک: زبونش قد زبون مرغ شده!!

من: شاید ما بزرگ شدیم!!قبلن زبون به چشممون بزرگتر میومد. من اصلن دقت نکردم.

رفیق فابریک: باور کن همه چی آب رفته. ساندویچ ها!!

من: ساندویچو قبول دارم!!

رفیق فابریک: بابا تو که اقتصادی بودی یه کم فکر کن!! خیلی چیزای دیگه مثل قبلن ها نیست!! مامان باباهامون دیگه مثل قبل ... نانازی ای وای از کی دارم با گریه می نویسم و خودم حواسم نیست.!!

من : (در حالی که بغضم با جمله اخرش ترکیده از روی تخت خیز بر می دارم سمت میز و دستمال کاغذی رو می کشم سمت بینیم و به چت ادامه می دم.) عزیزم می خوای بعدن حرف بزنیم؟!! سیمینوی خشگلم!! تو رو خدا ناراحت نباش. بخدا من فقط می خواستم  به حقوق انسانی من احترام گذاشته بشه. می بینی که اون شخص مورد نظر، کلن عنایت زده به کل روزگارم.

رفیق فابریک: خسته ام. گاهی بزرگی به گذشته. به چشم پوشی و ...  دوستت دارم و ...

من: مرسی که هستی. پس خدا هست که تو هستی!!  دوستت دارم و ...

می دونید دوستم راست می گه. انگار هیچی دیگه مثل قبل نیست. حتی بخاری که از چایی بلند می شه قبلن جور دیگه ای بود. با رد بخار چایی می شد امتداد دنباله ی تور عروسی رو دید که توی افق محو شده! خود چایی!! قبلن رنگش طبیعی تر بود! حتی چشم های پدرم!! این روزا فکر می کنم چشم های پدرم شبیه چشم های آقاجون  خدا بیامرز شده. همون طرح دور چشم، همون چند تا چین کنار چشم در راستای گوش و ... ! خیلی وقتها دوست ندارم به چشمش خیره بشم. انگار چشمش ته چاهه و من باید نگاهشو از ته چاه با طناب و دلو بیرون بکشم. این روزا فهمیدم من هیچوقت گریه های مادرمو ندیدم. نمی دونم برای گریه کردن چرا اینقدر به خودش سخت می گیره. انگار با همه ی دنیا تعارف داره.مثل من نیست که بشینه وسط هال و یهویی بزنه زیر گریه. یا بره توی اتاقشو سرشو بزاره توی بالشت سبزش و تا میتونه زار بزنه. نه !! مثل من نیست. آخه پریشب مادرم مدام می گفت: نانازی من برای معصومه (دوستش) که مشکوک به سرطانه خیلی گریه می کنم. ولی من اصلن متوجه گریه هاش نشدم. چطور می تونه خیلی گریه کرده باشه و من حتی یه بارم ندیده باشم؟!! آره همه چی تغییر کرده. هیچی مثل قبل نیست. ولی همه چیز به سمت بهتر شدن پیش می ره. من مطمئنم. همه چیز باید بیاد سر جای خودش. باید بیاد جایی که باید باشه. 

پ.ن: یکی از دلخوشی هات می تونه این باشه که توی دنیا، آدمایی هم وجود دارن که قهر کردن بلد نباشن. که اونقدر فراموشکار باشن که یادشون نمونه که قهر بودن یا آشتی. که بگن "چون نمی تونم قهر کنم با کسی بیا بوست کنم آشتی بشیم"!! و اون وقت تو ندونی این دنیا، دنیای آدم بزرگ هاست یا بچه ها!! چقدر این آدما کمیابن!

از این گسل های درمونده!!

در جواب بهش می گم "دارم فکر می کنم" و ادامه می دم که "شما رشته افکارمو خیلی تخصصی گوله کردی".معمولن وسط اینجور فکر کردن ها، دو تا دستم قفل میشه به هم و زیر چونم جوری قرار میگیره که اگه بی هوا دستمو بردارم ، چونم می خوره به کفه میز. توی دلم می گم بزار عمیق فکر کنم و بزار تمرکز کنم.با همین پوزیشن بزار مال خودم باشم. همه ی اینارو توی دلم به مادرم می گم که جلوی در اتاقم مات نگاهم می کنه و میگه نانازی از فکر بیا بیرون! وقتی اینجوری می ری توی فکر، ما نگرانت می شیم؟!! 

داشتم فکر می کردم به اینکه یه گسل عجیبی افتاده روی نقشه زندگی من که آدما نقشی توش ندارن. انگار اونقدر باید از خودش نیرو پس بده که خیال خودش و من و این زندگی رو راحت کنه. تا بفهمم کدوم تیکه به کدوم خانواده چسبیده و من کجای این نقشه هستم اصلن.می دونید این گسل، تا اعماق وجودم، تا جنوبی ترین قطب آناتومی روحم ، حتی جایی که بخارات احساس طی میعان به اشک تبدیل می شن و از جسم تراوش می کنن هم نفوذ کرده و یه طرح قشنگی انداخته روش که فقط خودم می تونم ببینمش. تا حالا کاغذهای ابر و باد رو دیدید؟!! یه همچون شکلی شده روحم!

طی این تحولاتی که برام رخ داد، حالا دیگه حتی آدمای اطرافمو جور دیگه ای می بینم. انگار قبلن مشغول تماشای تئاتر از پشت یه پرده ضخیم بودم و فقط صداهاشونو واضح می شنیدم. اما الان اون پرده رفته کنار و من خوبه خوب هم آدمای روی سن رو می بینم و هم صداهاشونو خوب می شنوم.

یه چیزی رو می خوام براتون بگم که شخصن تجربه کردم.یه حقیقت محضه. وقتی جونتو همراه چند تا تیکه لباس و یه شارژر گوشی و کیف لوازم آرایش و باکس لاک های ناخنت، برمی داری و از خونه ی بختت، برمی گردی به خونه ی پدری، اگه تصمیمت جدیه، خودتو بسپار به زمان و فقط صبور باش.روزه ی عادت بگیر و ریاضت بکش.هر چند واقعن گذر از این بحران برای من بدون حضور آدمایی که دوسشون داشتم ،شاید ممکن نبود. چون من آدم احساسم . کنده شدن از احساس برای من کار راحتی نبود. واسه همین به آدمای احساسی پیشنهاد می کنم اول، همه جوانب رو بسنجن.اگه تنها هستن و مثل من، خواهر برادری دورشون نیست، بدونن که روزهای سخت تری رو پیش رو دارن.منتها خوشبختانه برای من اینطور نبود. هر وقت که دوست داشتم، تنهاییم با پسرخالم، دخترخالم، دخترعمو و پسرعموم پر می شد. براتون می گم/ معمولن اینطور می گذره:

روزای اول که نه، هفته های اول، احساس شکست می کنی و مثل آدمای معتاد که خودخواسته، می خوان مواد رو بزارن کنار وسوسه ی عجیبی برای برگشت توی وجودت موج می زنه که من اونو می زارم به حساب عادت و فرار از تنهایی به بهای برگشتن به همون وضعیت قرمزی که روزهات بهش مبتلا بود و اونقدر جونتو به لبت رسوند که ازش فرار کردی. این دقیقن زمانیه که طرف مقابلت که یه آقای با شخصیته، احساس می کنه خب خانم خونه که رفته و الان وقت تفریح و گشت و گذار مجردیه. اینجوریه که این شخص که خودشو یه زندانی آزاد شده می بینه، فارغ از گذشت زمان طلایی و هیچ فکر اساسی، پایه ثابت مهمونی ها و پارتی ها و مسافرت و ویلا  با دوستانه. متاسفانه  این دقیقن زمانیه که پدر و مادر شما برای اینکه از غصه خوردن زیاد، نفستون بند نیاد، اکسیژن قلقلی می کنن و میزارن توی دهنتون که حداقل، وقتی لب به آب و غذا نمی زنید، نفس کشیدن رو به خودتون حروم نکنید. باور کنید در این مرحله هر جور محبت و تمایلی برای برگشت شما، از طرف مقابل که یه آقای باشخصیته،  به شدت خاصیت مخملی کردن گوش های شما رو داره که مجددن برگردید به میدون همون زندگی و ادامه روند سابق ... محبت آقایون در این مرحله نقش همون افیون اعتیاد آور  رو  برای خانوم بازی می کنه که سعی در ترک کردنش داره.

کم کم هفته های سخت تنهایی که روح لطیف شما رو خوب گداخته ، تموم می شه و شما صاحب روح جدیدی می شید که انگار محیط اطرافشو دیگه مثل قبل نمی بینه. این روح جدید کمی بی تفاوته. منتها با گذشت زمان با جسمتون همگن می شه و معمولن سعی می کنه جسم رو به کوچه های علی چپ هدایت کنه. البته که این کار رو به بهترین نحو انجام می ده.دقیقن زمانی که روح جدید با جسمتون آمیخته می شه و از شما موجود جدیدی با ظاهر سابق البته با کمی تغییرات و روحیات کاملن متفاوت از قبل، می سازه، طرف مقابل شما که یه آقای با شخصیته، تقریبن تنها شده. پارتی ها و مسافرت ها و گشت و گذار با دوستان تموم شده و ایشون کم کم جای خالی قناری ماده رو توی خونه و قلبشون احساس می کنن.

در مرحله سوم شمای جدید، کاملن تثبیت شدید و خود جدیدتونو تقریبن دوست دارید و به خود قدیمتون از یک تا بیست، نمره زیر ده می دید و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستید که به شرایط سابقتون برگردید. دقیقن در همین زمان طرف مقابل که از قضا یه آقای کاملن با شخصیته تااااازه به مرحله اول شما می رسه و تازه دغدغه هاش شروع می شه که ای بابا! دارم قناریه رو از دست می دم و باز هم ای بابا! چقدر دوسش داشتم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم و ... ! منتها این زمان خیلی دیره. دقیقن همینجا می شه گفت یه رابطه تموم شده.

آقایونی که مخاطب نوشته های من هستید از من بشنوید. هیچ وقت نزارید همسرتون به مرحله سوم این رابطه برسه. اگه قصد ادامه ی زندگیتونو دارید، یه عذرخواهی با یه شاخه گل هیچی از غرورتون کم نمی کنه.-البته اگه خانوم مورد نظر رو با رفتاراتون، طی شش هفت سال به انزجار مطلق نکشوندید، چون در اون صورت دیگه از دست کسی کاری برنمیاد و جنس گوش های خانوم محترم فلزی شده و البته که فلز، به هیچ عنوان مخملی نمی شه- همیشه به مرحله سوم فکر کنید که دیگه خیلی دیره و این سرطان عاطفی، بدجور پیشرفت کرده و جای سالمی توی رابطتون باقی نذاشته.

نمی دونم چرا فکر کردم باید اینو بگم. تجربه تلخیه ولی مستنده.

امسال دو تا شب یلدا داشتم به فاصله دو شب. یکیش در کنار خانواده و فامیل مادری(خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله هام) و یکی هم با خانواده پدری (اهالی خونه باغ). شب یلدای اصلی رو با خونواده پدری گذروندیم.

پائیز امسال در یه روز نیمه ابری، وقتی شروع شد که هوای زندگیم به شدت طوفانی بود و خودم در یه غربت عجیبی  به سر می بردم و زمانی تموم شد که نشسته بودم روی مبل خونه عمو اینا و با مرواریدمون که پایین مبل یه پتو انداخته بود روی پاهاش، برای خونواده پدری توی یه جمع گرم و صمیمی، دور بساط شب یلدا  ، فال حافظ می گرفتیم و با چاشنی طنز تعبیر و تفسیر می کردیم. 

پ.ن: یه روز قبل از شب یلدا با مرجانمون در مورد شب یلدایی که خواهیم داشت، چت می کردیم که  گفتم الان دیگه هر چی می خواست پیش بیاد، اومد!! چقدر دلگیره گریز به گذشته و حتی آینده و ... انگار همه چیز غروب جمعه شده. بعد نمی دونم چی شد که رفتم توی هال و بعد از چند دقیقه برگشتم که با کامنت های مرجان روبرو شدم با این عناوین: - غروب جمعه چی شده نانازی؟!!  -جواب بده نگرانم!! - غروب جمعه اتفاقی افتاده؟!!   - چرا چیزی نمی گی؟!  - مگه غروب جمعه چه اتفاقی افتاده؟!!  - دیوووونه بگو خب !!  کاملن می تونستم چهرشو تصور کنم که الان چطور ابروهاش با چشماش از هم فاصله گرفتن و ...! گفتم : ای بابا منظورم این بود که همه چیز مثل غروب جمعه دلگیره ! بقیشو نمی گم که مرجان چیا گفت از عصبانیت. هر چند یه کوچولو عصبانی می شه و بعد زود زود قربون صدقم می ره! فکر می کنه این روزا بیشتر به محبت نیاز دارم.

ا ل ی ن ه

این چند روز اخیر به نتایج جالبی در مورد خودم، به عنوان یه زن، رسیدم که با تفکرات فیمینیستی که سالهاست بهش مبتلا هستم، در تناقضه. راستش در حال حاضر برای گفتن این حرفا، توی این فضای مجازی که اکثر مخاطباش خانوم هستن، دچار استرس شدم ولی قورباغه لزج این لحظات رو با تلاش زیادی بلعیدم که بیام و در راستای شفاف سازی خودم، کشفیاتمو باهاتون به اشتراک بزارم. حرفایی که می زنم در مورد خودمه و من منکر همت مردونه -منظور همون عزم جزم و همت والا و ...-  خیلی از خانومایی که به تنهایی بار زندگی خودشون و احیانن خانواده رو به دوش می کشن نمی شم. بله دوستان! آدمی با روحیات من نمی تونه ادعا کنه می تونه به تنهایی جلوی مشکلاتی که یکی یکی جلوش قد علم می کنن ، مقاومت کنه. خم به ابرو نیاره و سرشو بگیره بالا و سینشو صاف کنه و در حالی که دستاشو به موازات بدنش قدرتمندانه تاب می ده راه بره و پلک چشمشو برای آقایونی که از کنارش رد می شن نازک کنه و با قدرت بگه من یه زنم، با همه ی توانایی های تو که یه مردی!!! خب نمی شه.

چون واقعن اینطور نیست. بزارید حداقل توی جمع خودمون نقاب نزنم و روراست باشم. البته با وجود اینکه به حقوق برابر زن و مرد ،بسیار باور دارم و برای تثبیت این خواسته ی بحق خانوما به متکای اعتصاب هم تکیه می زنم ولی نمی تونم به قدرت آقایون در انجام کارها و اعتماد به نفسی که حضورشون به خانوما می ده، بی اعتنا  باشم.

روز چهارشنبه با دخترعموهام رفته بودم خرید و یه گردش عصرونه. مشغول تماشای ویترین مورد علاقمون بودیم که تلفنم زنگ خورد و مشترک مورد نظر در مقام یک دوست ،حرف هایی بهم زد که تاثیرش برابر با ریخته شدن یه سطل آب یخ ،روی سرم بود. نیتش خیر بود ولی من انگار تازه عدم حضور یه نفر رو که مرد باشه ،توی زندگیم عمیقن فهمیده بودم.در عین حال احساس کسی رو داشتم که دست دست کرده و نارو خورده.این تماس تلفنی اولین ضربه ای بود که اون روز بهم خورد و منو شکوند. موقع برگشتن به خونه دیدم آب توی رادیاتور ماشین نیست و بخاریش کار نمی کنه و فنش هم روشن می مونه هر چی هم آب میریزم زود تخلیه می شه. فوری زنگ زدم به شوهر دخترخالم که گفت مشکل باید از  آب و روغن باشه و اونارو چک کنم و خودش توی راه مشهد بود . به پسر عمه زنگ زدم و اومد و  قرار شد صبح پنجشنبه بیاد و ماشینو ببره تعمیرگاه. دیگه این ضربه دوم هم به ضربه اول اضافه و یه دغدغه جدید برام ساخته شد. وقتی هم رسیدم خونه ویلسون (گوشی موبایلم) همش پیام می داد که بیا منو فرمت کن... بیا منو فرمت کن ... و اونقدر عصبانی بودم که اکی کردم و کل عکس ها و فیلم ها و صداهای دوست داشتنیم و همه اهنگ ها و برنامه های مورد علاقم پاک شدن و به خاطرات پیوستن... پازل استیصالم وقتی کاملتر شد که پسر عمه ساعت دوازده شب زنگ زد و گفت نانازی جون صبح نمی تونم بیام.به ماشینت دست نزن تا شنبه که اومدم ببرم تعمیرگاه.گفت حرکت کردیم داریم می ریم ارومیه. بعد توضیح داد که ممدرضا-پسرعموم- که ارومیه مشغول خدمته پاش صدمه دیده و باید جراحی شه و بچه ها شبونه دارن حرکت می کنن برن ارومیه که بچه اونجا تنها نباشه.

یه وقتی به خود اومدم که دیدم توی تاریکی اتاق، روی تختم نشستم و در حالی که بالشت سبزمو توی بغلم گرفتم، گریه می کنم و اشکی که از اعماق وجودم توی چشمام جمع می شه و میچکه، در کنترلم نیست.همه اینا در حالیه که زمانی که پشت آدم به یه نیرو به اسم مرد گرمه،این چیزا اصلن به شکل مشکل، خودشو نشون نمیده.چه بسا مشکلات بدتر و سخت تری هم بود و اصلن به چشم نمی اومد.

انگار هر چقدر هم قدرت داشته باشی و استقامت به خرج بدی و بخوای از حیثیت توانایی خانوما دفاع کنی باز هم نمی تونی نیازت رو به یه محبت مردونه، یه قدرت مردونه، یه حمایت مردونه، یه قول مردونه، یه آغوش مردونه انکار کنی. میگم مرد ولی نه هر مردی. مردی که عاشقش باشی و دوسش داشته باشی.مردی از اون جنس. وگرنه افکار و قلب شما که از نوع "هر جایی ها" نیست.حتی پرمدعاترین زنها هم یه جایی، یه زمانی، یه روزی یه گوشه دنج نشستن و زانوهاشونو به آغوش کشیدن و های های گریه کردن. ما یه مجموعه از مادیات و معنویاتیم. قابل انکار نیست هیچ زنی بدون مرد کامل نیست و هیچ مردی هم بدون زن!! 

شرایطی که در اون قرار گرفتم منو به سمت نوعی از الینه شدن پیش می بره.انگار یه تیکه آتیش که زیر هزار مشت خاکستر پنهونش کرده بودم با یه فوت جون گرفته و همه جا پر نور تر شده. منتها چیزی که داره عوض می شه خودمم. اینو من حس می کنم که انگار همه زشتی ها و زیبایی ها ، دوست و دشمن، غریبه و آشنا ، حتی رنگ ها، طعم ها همه چیز برای من در حال تغییره. انگار یکی دیگه داره در وجودم زائیده می شه که اون یه نفر با من تاحدود زیادی متفاوته.در خلال این انقلاب درونی، حسی رو تجربه می کنم که بی نهایت سرمستم می کنه.یه جور عشق که برای من، اصالت داره.

حالا که اقرار کردم به نقص هایی که هست، بزارید بگم چقدر دلتنگ پنجره آشپزخونه ی خونه ی سابق هستم. اوووه چه واژه ی مجهولی. چقدر از این سابق ها که بوی مرموزیت ازشون متصادعد می شه ،بدم میاد!!!  بله داشتم می گفتم. پنجره سحر آمیز آشپزخونه که من عاشقش بودم و یا پنجره اتاق شماره یک.در تجربه داشتن این هوا، این سوز سرما و این آسمون دلگیر، فقط همون دو تا پنجره رو کم دارم که پاش ایستاده در حالی که لیوان چایی داغ رو به صورتم نزدیک می کنم رو به آسمون بگم: خدایا با منی؟!!

گاهی با خودم فکر می کنم، پیرمردی که غروبها روی تراس خونه ی پشتی(دو تا کوچه دورتر از ما) می نشست و به خیابون روبروش نگاه می کرد، دلش برای دختری تنگ نشده که از طبقه سوم یه خونه، توی بلوک کناری، در حالیکه یه لیوان چایی داغ توی دستش بود، براش از دور دست تکون می داد؟!! هر روز و هر روز!

مجددن که کار به اقرار کشید ، بزارید بگم که نگران گربه های خیابونمون هستم که پارسال توی سرمای هوا نمی زاشتم گرسنه بمونن و براشون شب ها بال مرغ آب پز می کردم و بهشون می رسوندم. خب یه وقتایی هم حوصله نداشتم یا می ترسیدم که بیام توی تاریکی کوچه و از همون پنجره محبوبم غذاشونو پرت می کردم به جای همیشگی که برن غذاشونو بردارن. الان کی توی خونه ی من، صبح ها قبل از اینکه از خونه خارج شه، خرده نون می ریزه کف سرامیک آشپزخونه تا مورچه ها بیان و سهم نونشونو بردارن؟ احتمالن تا الان دیگه مورچه هامونم مردن. مورچه ها موجودات قانع و بی آزار خونه ی من بودن. صبح ها براشون خرده نون می ریختم کف سرامیک و تا عصر که برمیگشتم هیچی از خرده نون باقی نمیموند. اگه هم یه روز فراموش می کردم نه سری و نه صدایی. خیلی مهربونن. فقط کافیه بهشون محبت کنی. گازت نمی گیرن که هیچ، بهت انرژی مثبت هم می دن.  دارن توی فضایی تنفس می کنن که تو هم توش قرار داری!! امتحان کن.

پ.ن:  روزهای قشنگی در راهن. حالا ببینید!!

کلاف ابری آسمون خدا

 توی کلاس دور یه میز نشستیم. بحث به حاشیه کشیده می شه. به این فکر می کنم که من دیگه متعلق به اون بحث نیستم. مثل اینکه با بیانشون ، غشای نرم مغزمو با ناخن می خراشن.زندگی، عشق، همسر ... .مثل مسافری که تازه رخت اعتیاد رو در آورده، باید از وسوسه دوری کنم.خودآگاه حواسمو پرت می کنم به درخت خرمالویی که پشت پنجره توی حیاط خونه روبرویی خودنمایی می کنه. خرمالوهای نارنجی که روی درخت بی برگ، کنتراست عجیب و قشنگی با آسمون و دیوار آجری کنارش ایجاد کرده. اوه اینم منو توی یه خاطره از روزهای مگو ،غرق می کنه. از همهمه بچه ها می فهمم بحث تموم شده. موضوع جدید، تولد روز جمعه ی متولدین پاییزه. این بحث انگار شیرین تره.چی بهتر از اینکه جمعه های این دوران، که با مربای تنهایی نوچ و مثل آدامس خرسی، کشدار و دیوانه کنندست، یه جور متفاوت بگذره.کلاس تموم می شه و باز هم همون خنده های مصنوعی که منو یاد تعارفات الکی می ندازه، میاد به صورتم. دستمو می زارم توی جیبم و آروم آروم به سمت ماشین قدم می زنم. از فرصتی که دارم استفاده می کنم و هوای سرد و پر سوز آذرماه رو به حجم ریه هام هدایت می کنم. نوک انگشتای دستمو توی جیبم جابجا می کنم تا یه گوشه گرمتر پیدا کنن. دلم می خواد به ماشین نرسم. ترجیح می دم از کنار ماشین بگذرم و تا ته خیابون قدم بزنم و به آسمون فکر کنم، به زمین، به سرمایی که خونمو توی رگم منجمد کرده، به نقاشی طبیعت، به پدر و مادر، به نگاه عمه خانوم، به صدای خنده ی مرجان ، به قرار خرید عصر روز چهارشنبه با شودی -امروز- ، به گلایه های آقا رضا از تغییر، به هستی کوچولویی که دوست دارم توی بغلم بگیرمش و آروم آروم نگاهشو قورت بدم، ترجیح می دم به اینا فکر کنم تا ذهنم نره سمت چیزهایی که توی روزگار فعلی من، موجود نیست.تا فکر نکنم به یه خونه ی گرم دونفره، به یه جفت دست مردونه ای که دستای سرد و زنونتو می گیره و گرم می کنه، به یه آغوش که ابهتش تا ثریاست، یه صدایی که اوج هیچ تنوره ای توش نیست و یه زمزمه ی آروم که به پرواز در میارتت و یه نگاه که آرامش دنیا رو می ریزه توی دلت و یه بوسه که ...

واقعن چی می گم؟!! ما ترجیح می دیم کارای دیگه هم بکنیم ولی مگه ممکنه؟ به شخصه ترجیح می دم صبح ها تا لنگ ظهر بخوابم، ترجیح می دم به جای خوندن این همه کتاب مدیریت، داستان های شل سیلور استاین رو بخونم و برای خودم تحلیل کنم. ترجیح می دم  به جای مرتب کردم دقیقه به دقیقه شال روی سرم، اونو از سرم بردارمو دور گردنم بپیچم.ترجیح می دم روی صندلی چرخی محل کارم بچرخم و به اون فکر کنم و هر کسی که میاد رو دست به سر کنم و مجددن روی صندلی بچرخم و بچرخم و باز به اون فکر کنم. ولی ممکن نیست! من بدون هیچ آموزشی، یاد گرفتم که اکثر ترجیحات، همیشه یه سمبله. برای مواقعی که بگی ترجیح می دادم وضعیت اینطور بود، ولی فعلن که اینه!!

 فکر من این روزها مثل یه قرقره نخه که سرنخ توی دستته، ولی خود قرقره افتاده روی سراشیبی. همینجور می ره برای خودش.چی داشتم می گفتم؟!! بله دستمامو توی جیبم جابجا کردم و یه نفس عمیق کشیدم. از دیدن غروب آسمون لذت بردم و سعی کردم به هیچ جای خالی توی زندگیم فکر نکنم.خوشبختانه آدم های اطرافم  اونقدر متواضع هستند که سخاوتمندانه وجودشونو به نفع جای خالی که برام ایجاد شده، گسترش دادن.همین یعنی من خوشبختم.

نمی خوام یهو بزنم اینجارو بترکونم.بزاریم ترکش های بیگ بنگ زندگی من،یه کمی دیرتر به اینجا اصابت کنه.باید یه جایی باشه که بتونم توش نگفته هامو فریاد بزنم. نوشتن، نوشداروی منه.ویروس قشنگی که به من هجوم آورد و داره بازسازیم میکنه، آروم آروم به گوشه کنار این خونه ی مجازی هم سرایت می کنه.

ما هنوز رسمن از هم جدا نشدیم.فعلن روی دو تا خط موازی سیر می کنیم تا به اولین میدون برسیم.قطعن اونجا آخرین میدون زندگی ماست. ممنونم ازت قاصدک جون.

پ.ن: ما خانوما چرا همیشه دوست داریم یکیو سین جیم کنیم که برای ما توضیح بده در چه وضعیتیه؟!! ترجیحن اون یه نفر هم یه آقا باشه. ترجیحن برامون مهم باشه.ترجیحن دوسش داشته باشیم. گفتم که ترجیحن!!

پ.ن1: پروانه مرسی از بودنت. شب های تنهاییمون میگذره و تموم می شه. مگه نه؟!!

بعدن نوشت: نیسم جان فکر کنم تا حدودی شفاف سازی شد. چرا به خودت گرفتی عزیزم؟!!

فیش آخر!

دوست ندارم تعریف کنم.قصد اینکارو هم ندارم.دوست ندارم هشتاد روز قبل رو به خاطر بیارم و روزهای قبلترش رو و همه ی اون شش سالی که گذشت.همه ی اون روزهایی که با ترس و نگرانی و حسرت توام بود. یاداوریش حس مبهمی رو به من می ده  که فقط آدمی تجربش کرده که مدت طولانی، توی یه سونای بخار خیلی داغ قرار گرفته. اونقدر طولانی که نفسش بند اومده و ناخودآگاه خودشو به سمت یه محیط باز و پر از هوا، پرتاب کرده. آره هفتاد و چند روزه که جای یه نفر توی زندگیم خالی شده. خالیه خالی. اونقدر خالی که انگار اصلن وجود نداشته. بارها خواستم در مقام قیاس برای اثبات به خودم، یه طرحی از چهرش با انگشتم روی صفحه گوشیم بکشم، اما نشد. محرکی نبود که انگشتمو هدایت کنه تا روی صفحه بلغزه و آنی یه ته مایه از چهرش بهم بده. که یادم بیاد آیا ما هیچوقت عاشق هم بودیم؟ واقعن عاشق هم بودیم؟!! هیچی از اون صورت توی ذهنم نمونده بود. می دونید گاهی اوقات زمان در نقش یه ابزار سلطه، خوب بلده بازیگری کنه. بدون اینکه توجهی به کارگردان و تهیه کننده زندگی داشته باشه.وقتی به خودت میای که پرده ها رو کشیدن و برق سالن رو روشن کردن و گفتن تمام!!! آره من همه ی زوایای چهرشو فراموش کردم. انگار نه انگار شش سال به تعبیر بزرگترا سرمونو روی یه بالشت می زاشتیم و خیره به هم می خوابیدیم. اوووه چی می گم؟ کدوم بالشت؟!! حداقل این تعبیر بزرگترا برای ما کاربرد نداشت. نمی دونم شاید واسه همین هیچوقت عواطفمون به هم، یه گره اساسی نخورد. مخلوط تفکرات یه آدم احساساتی و عاطفی که دید تجربی به زندگی داره با یه ادم فنی و ماشینی که یه پوشش آهنی به اسم غرور دور احساسش کشیده، معجون جالبی نمی سازه. این معجون با هیچ میکسری، یه دست نمی شه.

بله هفتاد و چند روزه که دیگه سرمو توی دستم نمی گیرم و به این فکر نمی کنم چرا اون یه نفر منو درک نمی کنه. چرا همیشه راحت ترین راه حل - همون پاک کردن صورت مساله ی لعنتی - رو برای فرار از مشکل انتخاب می کنه. دیگه به این فکر نمی کنم که چرا برای خودخواهی و تبعیض حد و مرزی قائل نیست. چرا صداش برای من اینقدر بلنده. چرا توی این دنیا منو تنهای تنها می بینه. چرا من دیوار کوتاه زندگی اون محسوب می شم.چرا عزت نفسم اینقدر متلاشی شده؟ هفتاد و چند روزه که این کابوس تموم شده و هر روز دارم فکر می کنم خدایا چرا اینقدر دیر؟!!!

هجده شهریور توی همین وبلاگ یه عبارتی رو نوشته بودم و اون اینکه "بگذریم که آسیب پذیر شدم و خودمم اینو می دونم! روزهای منم می گذره. بین ورقه های ترس و نا امنی و بی هدفی نسبی! منتظر یه اتفاقم. یه چیزی که مثل بیگ بنگ بزنه همه چیزو بترکونه و بعد خورشید بتابه و همه چیز دوباره جوونه بزنه. "

می دونید این روزها از خدا می خوام هر چیزی سر جای خودش جوونه بزنه. جایی که باید باشه.باید می بود و نبود. جایی که اون مصلحت می دونه باشه.عشقی که مستت کنه و امیدی که خیر توش باشه و موفقیتی که متعالیت کنه و تو هیچ مقاومتی در برابر خواست خدا نداشته باشی.نه نذر و نه دعا و نه هیچ اما و اگری... که بعدن جای گلایه برای تو که بندشی، باقی بمونه. که اگه به پوچی رسیدی بتونی توی خیالاتت با خدا قهر کنی و مثل بچه ها سرتو بگیری توی آرنجت و تکیه بدی به زانوهات و با گریه بگی تو مقصری، تو خواستی، حالا هم خودت درستش کن!! 

پ.ن: چیزی که از خودمون به زبون میاریم با چیزی که حقیقت وجودمونه ممکنه خیلی متفاوت باشه.مهم اینه که طرف مقابل، کسی که توی زندگی،روبروت نشسته، بدون هیچ چشم مسلحی - عینک خوش بینی یا بدبینی- ببینه که حرف و عملت یکیه. که اگه به حرف باشه، من شاگرد اول این درس می تونم باشم.

پ.ن1: این روزا اگر چه با فکر آینده ی مبهمی که نمی تونم تصورش کنم، دهنم تلخ می شه و قلبم تند تند می زنه، اما چیزی رو دارم که با کل دنیا عوض نمی کنم. نمی دونم خدا واقعن با من مهربون شده و داره به من مهر می ورزه یا اینکه این یه آرامش قبل از طوفانه! هر چی که هست من آرومم. منتظرم ببینم سکانس بعدی چیه!

لحظه ای تنفس!

بله. همه چیز زندگی که بد نیست. یه کمی که فکر می کنم، جای خالی خیلی چیزا با خیلی چیزای دیگه پر شده. جای شکرش باقیه که اون چیزا جاش برای همیشه خالی نمونده. من یه ناسیونالیست نژادپرستم. قابل کتمان نیست. شاید عوامل زیادی دست به دست هم دادن تا من اینجور شکل بگیرم.ولی خمیرم دیگه همینجوری شکل گرفته و سفت شده. از قضا فرایند شیمیایی رخ داده و برگشت پذیر هم نیست. دیگه یا کلن باید ساختار رو تخریب کرد و از نو ساخت که ممکنه دیگه نانازی وجود نداشته باشه یا اینکه همین ناسیونالیست نژاد پرست رو با همین افکارش پذیرفت و باهاش کنار اومد. در همین راستا...

از موهبت های روزگار من، داشتن دخترخاله و پسرخاله ها و دخترعمو و  پسرعموهای خوب و باحاله.

اینکه هر وقت دلت بخواد می تونی بدون دعوت، شال و کلاه کنی و بری خونه دخترعموت و اونم با ذوق، جوری محکم بقلت کنه و ببوستت و گرمای لبش، مهمون صورت سردت بشه که همه  بیست و چند سال خاطره مشترک، در کسری از ثانیه ،جلوی چشمت رژه بره. دوتایی با هم و درد و دل های خواهرونه می کنید و بعد وسط صحبت هاتون، اون در حالی که داره برات چایی لیوانی پر رنگ می ریزه (چون می دونه عاشق چایی پر رنگ لیوانی هستی) با یه نگاه عصبانی و تند همه ی اون یه سال بزرگتریشو به رخت می کشه و میون حرفهاش طاقت نمیاره و دعوات می کنه که نانازی تو چرا اینقدر  عجولی؟ مگه روی زمین داغ نشستی ؟!! تکلیفت با خودت معلوم نیست . داری چیکار می کنی؟ ... سینی چایی رو با ظرف خرما و نبات میاره میزاره روی میز و مهربونیش اجازه نمی ده میمیک صورتشو با  قدرتی که توی صداشه، حفظ کنه. میاد کنارت می شینه و دستتو می گیره توی دستشو و نگاه می کنه و می بوسه و  بقلت می کنه و اشک توی چشمش جمع می شه و میگه نگرانتم. اصلن نمی دونم داری چیکار می کنی؟ تو رو خدا به همه چیز فکر کن.  دونه دونه اشکش میاد پایین و قلبت با دیدنش مچاله می شه. بقلش می کنی و بهش اطمینان می دی که حواست به همه چیز هست.

اینکه ساعت یازده شب، وقتی دلت از همه جای دنیا گرفته، وقتی حس می کنی قلبت هر لحظه احتمال داره از جاش کنده بشه و بیافته کف شکمت. در حالیکه نشستی کنج تخت اتاقت و زانوهاتو توی بقلت جمع کردی و چونتو گذاشتی روش و زل زدی به دیوار روبروت، همون لحظه دستت بره سمت ویلسون (اسم گوشیمو گذاشتم ویلسون. حداقل به یاد ویلسون اسم گذاری کردم :دی) و  به دخترخالت پیامک بدی و بگی بیدارید؟ چند دقیقه بعد تو باشی و ماشینت و شیشه هایی که کشیدی پایین و خیابونی که توی یکی از فرعیهاش خونه دخترخالته. همینکه باد به صورتت می خوره حس می کنی زندگی هنوز توی بدنت جریان داره و بعدش تو هستی و دخترخالت و همسر مهربونش و جمع سه نفرتون که توش هم همدردی هست و هم راهنمایی های خواهرونه و هم شوخی و خنده. می تونی احساس کنی اونی که داره نبات توی چاییت می گردونه، خواهر بزرگته و تو چقدر کنارش آرامش داری با این حس. چقدر بغض هایی که توی گلوت مونده روون می شه و چقدر خنده هاش رو دوست داری.

یا اینکه وقتی چهارتا دخترعمو، توی خونه مر*جان سرتون جمعه و دلت هوس شنیدن یه ترانه رو کرده باشه که مدتهاست توی گوشت سوت می خوره، از مر*وارید بخوای که برات بخونه و اون بدون معطلی ژست بگیره و با ناز ، عمیق بخونه ... دل تو پیش دل خسته و رنجور نمی آد، سنگ و شیشه که با هم جور نمیآد/ به شب تیره و افسرده آزرده دلا، غم و تاریکی میاد، نور نمیاد ... و تو با گوشیت ازش فیلم بگیری و فیلمشو روزی چند بار ببینی و بازم از صداش، سیر نشی. مخصوصن اون قسمتی که می خواد ترانه دیوار سنگی رو بخونه و وسطش یهو می گه " من اینجا نمی تونم اوج بگیرم نانازی" !! چقدر دوست داشته شدن قشنگه.مگه نه؟!! اینو وقتی می فهمی که از یه دلدرد ساده پیش دخترعموت شکایت می کنی و اون تند تند راهکار طبی برات ارائه می ده و هر چند ساعت یه بار ازت شرح حال میگیره و تا نگی که خوبه خوب شدی، دست از تماس برنمیداره.

اینکه بدون برنامه از پیش تعیین شده با دخترخاله ها و پسر خاله هات بری یه سفره خونه سنتی و مهمون پسرخالت باشی و اون هر نشونه ای رو وصل کنه به یه بیماری روانی و اصطلاحاتش . در عین حال شاهد شوخی ها و تیکه انداختن های جمع باشی و از ته دلت بخندی و همون لحظه فکر کنی چقدر آدمهای اطرافت خوب و متمایزن و چقدر خوشبختی که داریشون و چقدر باهاشون راحتی و خودتم نفهمی راز این همه احساس آرامش و امنیتی که باهاشون داری چیه واقعن؟!! می دونی که بعدش تا مدتها شارژی با اینکه بوی پرتقال نعناعی که پیچیده توی مجاری تنفسیت با هیچ نون و ماستی از بین نمیره و تا فردا عصر هم با هر نفسی که می کشی بوی پرتقال نعناع رو حس می کنی و قبل از اینکه کلافه شی، مجبوری که از سرم شستشو استفاده کنی که طعم مورد علاقت خدای نکرده، نزنه توی ذوقت.

اینکه هر وقت ماشینت به یه صداهایی افتاد که نمی دونی علتش چیه و وقت کافی هم نداری که ببریش مکانیکی، به پسرعمت زنگ بزنی و به ساعت نکشیده اون جلوی در اداره منتظر باشه که هماهنگ کنی بیاد بالا تا سوئیچ رو برداره و ماشینو ببره مکانیکی و اونقدر به مکانیک اصرار کنه تا کار ماشینتو بدون نوبت انجام بده و سر ساعت تعطیلی اداره، با ماشین خودت، بیاد دنبالت و تو نتونی جلوی خوشحالیتو بگیری از دیدن ماشینی که دیگه صدایی ازش نمی شنوی.

پ.ن: این روزا داره می گذره. یه دوره ایه که باید بگذره.خوب ، بد، شاد، غمناک. کم کم دارم به زندگی عادی خودم برمیگردم. دوره بحرانی تموم شده. کسی تنهام نزاشت. خیلی خوشحالم از داشتنشون.

پ.ن1: امروز روز تولد مادرمه. کسی که به قول گوته "شاهکار خلقته". کسی که این روزها بدون اینکه بخوام با یه ظرف انار دون شده میاد به اتاقم. کسی که قبل از رسیدن من به خونه تخت و میز کارمو مرتب می کنه و برام چایی تند میزاره. کسی که برای محبتهاش منتظر تشکر نیست. کسی که مثل کوه بین من و پوچی که به سمتش گرایش دارم ، ایستاده و مقاومت می کنه. من در مقابلش همیشه یه بازنده هستم. تولدت مبارک مامان :*

همه ی مجازی های من

از دیروز فیلم Cast away توی مغزم در حال پخشه.متاسفانه کلید ریپیت سیستم مغزی من هم از کنترلم خارج شده و این فیلم تا همین الان با رشته های اعصابم، داره قلاب بافی می کنه. نمی دونم بین من و تام هنکس چه وجه تشابهی هست که خودمو جای اون شخصیت می بینم.

وقتی راه های فرار بسته و پرچمت به چشم اونی که باید بیاد، نمیاد. یهویی عرض بیست و چهار ساعت به این  نتیجه می رسی که برای همه ی دنیا تموم شدی و حالا حتی برای ویلسون. گوشی موبایلت نقش "ویلسون" رو بازی می کنه و کامنتهای روزهای اخیر هم که دیگه همشونو از بر شدی. بسکه مکرر خوندیشون.ویلسون حرف نمی زنه. فقط تویی که حرف می زنی. خیلی همت کنه یه جواب بهت برسونه. همینم غنیمته!! نیست؟

دیشب نصفه های شب، یهو از خواب بیدار شدم.فکر می کردم باید نزدیک های صبح باشه ولی ساعت دو نیمه شب بود. هنوز خیلی مونده بود تا صبح بشه و این یعنی یه کابوس بدتر از اون کابوسی که توی خواب دیدم. حتی وقتی بیدار شدم هم سیستم مغزی مشغول پخش فیلم Cast away بود. منتها اینبار من خودمو توی جزیره نمی دیدم. به اون قسمتی رسیدم که چاک (همون تام هنکس) برای فرار از جزیره سوار کلکی می شه که خودش ساخته بود و وسط آب و بین امواج ویلسون رو از دست می ده و تلاشش برای نجان ویلسون( همون توپ والیبال) (شما تصور کن گوشی موبایل یا هر چیزی) بی نتیجه می مونه و چاک پریشون و درمونده دست از تلاش برمیداره و خودشو به تقدیر می سپاره.پاروها رو به آب می ندازه و دیگه تلاشی نمی کنه. من توی این قسمت فیلم موندم. دیگه تلاشی نمی کنم.

سوال های زیادی توی سرمه . نمی دونم چرا توی سی سالگی، رفتار یه دختر سیزده ساله رو از خودم نشون می دم. چرا بزرگ نشدم. چرا مغزم کال مونده. چرا اخلاقم نرسیده؟!! چرا اینطور به ویلسون وابسته شدم؟!! پیوستگی من و اون یعنی چی؟!! واقعیت اینه کودک درون من یه بچه ناخلفه. یه سیگار گرفته دستش و داره با پوزخند بهم نگاه می کنه و هر چند لحظه یه بار یه پک عمیق هم به سیگار می زنه و همزمان با نگاهش منو به جنون می کشونه. این نگاه، این دود سیگار، این خنده های موذیانه منو ناراحتم می کنه. کودک درونم خیلی سرکش و گستاخ شده. باید دوره تنبیهشو شروع کنم.

چند وقتیه که بهونه گیر شدم. طعم همه چی عوض شده. سقف ایده آل هام که به بی نهایت میل می کرد رو با دست کشیدم پایین. بین طبیعت خودمون، ولی نتیجه ای جز صفر نداشت.صفر یا همون هیچ واقعی عامیانه!! نسبت قشنگیه اما برای پذیرشش  فقط باید سکوت کرد و گفت: اینکه می گن خدا جباره حقیقت محضه.چیکار به تحلیلش دارم؟ عین کلمه رو می گم!! توی نظام دیکتاتوری خدا، فقط باید سکوت کرد و تعظیم و گفت: حتمن حکمت ملوکانه ای در کاره!! چقدر این حکمت ملوکانه توی حلق من مثل تیغ ماهی گیر کرده.

پ.ن: دارم می خندم. باور کنید که می خندم. فکاهی بازار زندگی من ارمغانی جز خنده برای من نیاورده.یادتونه آخر یکی از پست های اخیر  منتظر یه بیگ بنگ بودم.حالا بیگ بنگه در حال رخ دادنه.منتها اخبار تکمیلی متعاقبن اعلام می شه. فقط اینکه متعجبم از گوش های تیز کائنات که چقدر نکته سنج هستن و چقدر توجه قابل ملاحظه ای به غرنوشت های من دارن. 

پ.ن1: هیچی. واقعن هیچی!

برای همیشه، هشت سالمه

قصه ی این روزهای من مشابه یک دخترک لی لی پوتی هست که قلبشو توی کف دستش گرفته بود و صاف صاف نشسته بود مقابل گالیور و توی چشمهاش نگاه می کرد. چشم های گالیور مثل یه اقیانوس توی برهوت صورتش، پر تلاطم و شفاف بود. گالیور یه استکان چایی اصیل ایرونی دستش بود و هر چند لحظه یه بار اون استکانو که ازش یه بخار ظریف بلند می شد ، به لبش نزدیک می کرد و هورت می کشید. دخترک اونقدر محو تماشای اون اقیانوس شده بود که حتی صدای هورت کشیدن گالیور رو میزاشت به حساب ال نینو بازی های گاه و بیگاه طبیعت اقیانوس. ال نینو بدون صدا که نیست.(اگه نمی دونید بدونید. یه ترکیبی هست از  موج و آب و ارتفاع و دما!! "یه جایی رو آباد می کنه و جای دیگه رو خراب.طبیعتش همینه. نباید بهش خرده گرفت".)

داشتم می گفتم دخترک با لبخند در حالی که قلبش کف دستش بود به گالیور قصه نگاه می کرد و هر از چند گاهی هم خسته می شد و می نشست.اما چشم از گالیور بر نمی داشت.(می شه اسم این احساس رو عشق گذاشت. اینطور فرض کنیم بهتره). گالیور هم خیره به چشمهای دخترک چایی اصیل ایرونی به لب می کشید. چایی داشت تموم می شد و دخترک خوشحال بود! منتظر بود ببینه بعد از تموم شدن چایی گالیور چه حرکتی انجام می ده. هیجان درونش اونو به وجد آورده بود.(توی سرزمین لی لی پوت ها آدمها قابل پیش بینی هستن. دخترک حالا عاشق یه مرد غیر قابل پیش بینی شده بود) گالیور خیره به چشمهای دخترک هورت آخر رو با قدرت کشید و استکان شیشه ای رو روی میز روبروش، دقیقن همون جایی که دخترک لی لی پوتی ایستاده بود برگردوند و از صندلی بلند شد و به سمت کنترل تی وی اتاقش رفت. انگار در تمام مدتی که چاییشو بی ادبانه هورت می کشید متوجه حضور دخترک نشده بود. اصلن نگاه ش به دخترک بود ولی عمق نگاهش چیزهای دیگه ای رو دنبال می کرد. باز جای شکرش باقیه که کارهای گالیور برعکسه.اگه استکان رو وارونه نمی کرد و صاف می زاشت جایی که دخترک ایستاده بود، معلوم نبود چی به سر دخترک میومد.( باز هم اگه نمی دونید بدونید. دخترک های لی لی پوتی شکننده و ظریف هستن. نات اونلی احساسشون، بات السو خودشونم یه استخون به قاعده چوب کبریت توی بدنشونه که با فوت انسان هایی در ابعاد گالیور خرد و خمیر می شن.)

دخترک لبهاش غنچه شد و چونش از بغضض لرزید. در حالیکه به سرعت قلبشو گرفت توی دست چپش ،با دست راست، به دیواره استکان می کوبید. اما توی اون فضای بسته، صدا که به بیرون نمی رسید. دخترک دور تا دور محیط دایره ای که توش قرار داشت رو با یه قلب کوچولوی توی دستش می دوید و به دیواره استکان شیشه ای می کوبید ولی گالیور اصلن متوجه دخترک لی لی پوتی نبود. اون وسط اتاق، روی کاناپه لم داده بود و داشت قسمت هزار و یکم سریال حر*یم سلطان رو تماشا می کرد. دخترک لی لی پوتی هم خسته شد و نشست و تکیه داد به دیوار شیشه ای. حالا کارش اینه که هر چند وقت یه بار صورتشو بچسبونه به دیوار شیشه ای دورش و گالیور رو نگاه کنه که وسط سریال دیدن خوابش برده. باید منتظر بمونه تا گالیور هوس یه چایی دوباره کنه. معلوم نیست فردا، پس فردا، پس اون فردا!! بالاخره گالیور هم آدمه. نمی تونه از چایی اصیل ایرونی صرف نظر کنه. اونوقت دخترک می تونه قلبشو قورت بده تا قلبه برگرده همونجایی آویزون بشه که باید بشه. (باز هم اگه نمی دونید بدونید. توی سرزمین لی لی پوت ها آدمکها هر وقت دلشون بخواد با یه اوق قلبشونو میارن بالا و با یه قورت اونو بر می گردونن سر جاش. بازی قشنگیه). امتحان نکنید برای انسان ها کاربرد نداره!! گالیور هم یه انسانه!...

می دونید باید می نوشتم. یه چیزایی گفتنی نیست.شنیدنی هم نیست.نوشتنش با خودته، خوندنش با اووووووه کلی آدم که نمی شناسیشون یا شاید هم می شناسیشون. لطفن منو قضاوت نکنید. چون این روزها دارم می بینم که شناختن آدمها کار خیلی سختیه.نقد کردن دیگران فقط اتلاف وقته. هر بعد یه آدم خودش یه نفره. انسان ابعاد زیادی داره. تصور کن یه ادم در ان واحد چند نفره!!! اینو باور کن. زندگی توی دنیای ادم بزرگ ها خیلی سخته. می خوام توی هشت سالگی باقی بمونم. برای همیشه. تا ابد. بزرگ شدن یا نشدن یه نفر، هیچ تغییری توی نظم عمومی کره زمین ایجاد نمی کنه. هشت سالگی من در آغوش پدر و مادرم سپری شد. هیچی دروغ نبود. همه چی در صداقت خلاصه می شد. من واقعن آدم دنیای واقعی و آدم بزرگها نیستم! من یه نانازی هستم که برای همیشه هشت سالشه.

پ.ن: همگی خوبیم. من ، پدر و مادرم و احتمالن خرسی!


هستم. زنده اما خاموش

نه!!

میون روزمرگی ها گم نشدم، دست راست و چپم با همه متعلقاتش سالمه و مشکلی برای تایپ پست جدید ندارم،پدر و مادرم  هم خدارو شکر که هستن کنارم و وجودشون مسکنیه برای من.مشکلات که همیشه بود و هست. چیز جدیدی نیست که بخوام روش مانور بدم. زیر پتوی دوگانگی روزگار می گذرونم و تلخی دهنم با شیرینی ذهنم مخلوط عجیبی می سازه که هیچوقت تجربه نکرده بودم.فعلن خودروی زندگی من توی تونلی متوقف شده که هیچ چراغ برقی هم توش سوسو نمی زنه. دارم با سرعت حلزون از تونل عبور می کنم به امید اینکه تهش به یه باغ سرسبز و سحرآمیز برسه.

هیچی اصلن. چرا دارم اینجوری حرف می زنم واقعن؟ فقط اومدم بگم که خوبم. خوبه خوب! 

این روزای سرد که سپری بشه، نیست و تموم بشه، برمیگردم. فعلن تلاشم رو وقف رسیدن به انتهای تونل کردم. جایی رو نمی بینم. یه کمی سرده ولی می شه دووم آورد و امیدوار بود.

پله های شطرنجی

سلام. حالیز یاخجیده؟ نه خبرلر؟

با خرسی چند روزی رفتیم تبریز گردی.خب از اونجایی که بخوام برم عروسی تبخال می زنم و بخوام برم استخر هورمون قاطی می کنم و بخوام برم مهمونی ، مهمون برام میاد و بخوام برم دوش بگیرم آب قطع می شه، وقتی هم خواستیم بریم مسافرت، سرما خوردم. یعنی از مطب دکتر با اون حال زار، راه افتادیم به سمت تبریز. همه قشنگی های سفر با زق زق گلو و سر درد قاطی شده بود ولی غیر قابل تحمل هم نبود. یه جاده پت و پهن جلومون بود که صاف می رسید به تبریز و یه عالمه سرزمین های مریخی که دورو و برمون بود. سر ساعتی که باید اتاقمونو تحویل می گرفتیم به مقصد رسیدیم. شب اول هتل صخره ای کندوان اقامت داشتیم و شبهای بعد  هم هتل تبریز. در کل سفر خوبی بود.  روز اولی که تصمیم گرفتیم پیاده بریم بازار ، منو خرسی همو گم کردیم. هتلمون وسط شهر بود و فکر کردیم ما که اینجا رو بلد نیستیم بیخود توی این شلوغی و ترافیک از ماشین خودمون استفاده نکنیم.از چند نفر پرسیدیم که چطور می تونیم بریم بازار و راهنماییمون کردن. یه مسیری بود که دوستان راهنمایی کردن و گفتن این اتوبوس ها شما رو دقیقن اول بازار پیاده می کنن. نتیجه این شد که توی اون شلوغی خرسی سوار یه اتوبوس شد و منم سوار یه اتوبوس دیگه. هیچی اخرش هم یه ایستگاه رو انتخاب کردیم و جفتمون اونجا همو دیدیم ولی تصمیم گرفتیم دیگه دور اتوبوس رو خط بکشیم. خب من یه اعتماد به نفس کاذبی دارم که هیچ وقت کم نمیارم.البته استثنا هم داره. ولی وقتی فهمیدم خرسی رو گم کردم و هیچ جایی رو هم بلد نیستم و اصلن نمی دونم مقصد اتوبوسی که سوار شدم با مقصد اتوبوس خرسی یکی هست یا نه، بی خیال نشستم روی صندلیم و خیابون های شلوغ تبریز رو تماشا می کردم.تا خرسی زنگ زد و گفت نانازی گم کردیم همو. نه؟!! خندیدم و گفتم آره! گفت الان کجایی؟ گفتم تبریزم!! یه کمی لحنش تلخ شد و گفت شوخی نکن کجایی می گم؟!! گفتم اخه از کجا بدونم. همین الان اتوبوس از کنار یه تابلو رد شد که روش نوشته به سمت موزه آذربایجان. بعدش نشستم  مشغول چت با دخترخالم شدم تا رسیدم با ایستگاهی که باید پیاده می شدم و خرسی اونجا منتظرم بود. از همونجا هم یه عکس از دوتامون برداشتم و به واتزاپ دخترخالم فرستادم که یعنی خیالش راحت باشه. پیدا شدیم.

امروز روز اولی ها می رن مدرسه. فکر می کنم گریه حق همه ی بچه هاست.گریه یه جور ابزاره، واسه بیان دلتنگی. من روز اول مدرسه، با اینکه فاصله کلاسم با کلاس مادرم، صد قدم هم نبود، ولی بازم گریه کردم. همین الانم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و بازم دلم گریه می خواد. خصوصن وقتی یاد دیشب و چهره پدرم می افتم . من یه ادم خیلی دلسوزی هستم. خیلی چیزا روی خیلی از آدما بی تاثیره ولی اشک منو در میاره.

دیروز نمی دونم خرسی از کارش یا از همکارش یا از رانندگی یه بنده خدایی اعصابش بهم ریخته بود و متاسفانه وقتی در چنین شرایطی قرار می گیره با سرعت میگ میگ خودشو به من می رسونه تا بتونه خودشو تخلیه کنه. موقع تعطیلی من رسید و توی راه دستشو گذاشت توی آرشیو مغزش و یه موضوع فراموش شده از بایگانی در آورد و هی اونو کش و تاب داد. که تو اینجور بودی اینجور هستی اینجور نیستی و ... تا لحظه ای که منو برسونه خونه مادرم یه ریز حرف زد و حرف زد و حرف زد. غروب بعد از تعطیلیش طبق معمول اومد خونه مادرم دنبال من که با هم بریم خونه. منتها تا من حاضضر شم اون اومد بالا. ظاهرن فکر کرده بود که از سفر اومدیم و من رفتم دیدن پدر و مادرش و اون هنوز نیومده به پدر و مادرم سر بزنه و ...

یه جوری اومد خونمون که من یاد ماهی پافر افتادم. طفلک پدرم هر چی باهاش حرف می زد و می خندید اون یه جوری خودشو به کتاب مزخرف روی میز و گل قالی گره می زد که انگار پدرم با دمپاییش حرف می زنه. پدرم وسط های صحبتش دیگه ادامه نداد و فقط به جلو نگاه می کرد. منم دیدم اوضاع اینطوریه و خرسی داره مشکل منو و خودشو با اون قیافه عبوس جلوی پدر و مادرم جار می زنه، لباسمو پوشیدم که بریم و رفتیم. می دونید آدمای با شرایط پدرم خیلی زودرنج و حساس هستن. ما نمی زاریم کمترین بی توجهی به پدرم بشه. خیلی هواشو داریم که حس نکنه حالا که یه جا نشسته و همه ی جهانش توی چهار دیواری هال با تزئینات تی وی و کاناپه و کلی بالشت خلاصه شده، یعنی موجود اکسپایر شده هستش. چون اینطور نیست. از خرسی به عنوان یه مرد 31 سی و دو ساله انتظار می ره با پنجاه درصد آف و تخفیف، حداقل فهم و شعور یه پونزده ساله رو داشته باشه. اوووه!! تصمیم داشتم هیچوقت و هیچوقت دیگه  اینجا به خرسی و اطرافیانش توهینی نشه منتها رفتار دیشب خرسی توی خونه پدرم اونقدر منو منقلب کرد که اصلن برام مهم نیست سر تعهدات اخلاقی خودم به خودم هم باشم.

امروز که پدرم زنگ زده بود هنوز هم توی صداش یه رگه هایی از آثار  بی معرفتی که دیشب بهش شده بود وجود داشت. دلم طاقت نیاورد و نتونستم به روی خودم نیارم. پرسیدم بابا از خرسی ناراحتی؟! که گفت: عیبی نداره. خسته بوده و ... بعد خودش گفت اونایی که باید منو بشناسن می شناسن و...

امشب دو جا دعوت شدیم. هم دعوت بهنازیم به مناسبت فارغ التحصیلیش و هم عروسی پسر پسر عموی خرسیه که البته من به دلیل رفت و آمد و مراوده های نا محسوس تا بحال نه داماد رو دیدم و نه پدر داماد و نه ... تصمیم داشتم چون دعوت شدیم حتمن برم، رفتار دیشب خرسی با پدرم نظرمو کاملن عوض کرد. نمی رم. حتی اگه به دعوت بهناز هم نرم.

پ.ن: نمی دونم شاید من خیلی عاطفی هستم و شاید دیگران خیلی سنگدلن. عیبی یوخدی! می گذره.

خواب ظهر جمعه

جمعه خونه پدری خرسی:

پلکم سنگین شده. هر چند دقیقه یه بار توی چشمم سوزن سوزن خواب رو  احساس می کنم. نشستم روی مبل هال. میون جمع خونواده خرسی- خواهرا و پدر و مادر و برادر و داماد- به اضافه خاله و خدمتکارش که یه آقای چهل، چهل و پنج سالست. از چایی بعد از ناهار هم خبری نیست. بودن توی جمع و سر و صداهای خانومانه و هر چند لحظه یه بار دو جمله گویی پدر خرسی هم باعث نمی شه بتونم خودمو مجاب کنم که بیدار بمونم. یه بالش برمیدارم و میرم توی فضای پذیرایی. به لطف درخت فیلتوس توی حیاط خونه خرسی اینا که دقیقن پشت پنجره قرار گرفته یه تاریکی ضعیف و دلچسبی ایجاد شده که دقیقن باب اعصاب از نور گریزان منه. یه جایی میون کاناپه و میز  خودمو جا می کنم. بالش زیر سرمه  و  اون فضای باریک بهم امنیت میده. به هر طرف که غلت بزنم یه مانعی وجود داره، فارغ از فکر اینکه جانداره یا بیجان. به پشت دراز می کشم و به سقف چوبکاری شده خونه  پدری خرسی خیره می شم. سوزن سوزن چشمم بیشتر شده و صدای صحبت های جمع توی گوشم می پیچه. همه چیو می شنوم ولی تشخیص نمی دم. انگار توی گوشم یکی صداهاشونو با کارد تیکه تیکه می کنه و می خواد ازشون سالاد شیرازی درست کنه. صدای خاله خرسی از میونش بلند تر و جیغی تره. آدم یاد گوجه فرنگی می افته توی همون سالاد شیرازی که رنگ قرمزش  غالبه. مطمئنن ربطی به تاپ قرمزی که پوشیده نداره. میون همون فضا و صداها و افکاری که مثل کلاف کاموا  توی سرم بهم گره خوردن،خوابم می بره. شاید خواب دیدم. ولی فکر می کنم زمان به عقب برگشت. به اوووووه  دهه هفتاد. عروسی دخترخالم. من یه دختر بچه بودم با یه دامن پلیسه مغز پسته ای.هنوز مهمونا نیومده بودن. از بیکاری و شاید هم تنهایی برای خودم میون صندلیا قدم می زدم. چه سن مسخره ای بود.نمی دونستم که آیا بزرگ شدم و باید مثل یه خانوم رفتار کنم یا اینکه هنوز بچه ام و می تونم  برای خودم  و توی عالم خودم باشم. بین خودم، احساسم و سنم یه تناقضاتی وجود داشت که درکش نمی کردم  ولی اقرار می کنم همیشه به سمت کودکی هام گرایش بیشتری داشتم. توی خوابم یکی همه جا بود. هر جایی که می رفتم و هر جایی که می دیدم. انگار طراح خوابم از اون شخص چند تا کپی برداشته و جاهای مختلف خوابم پیست کرده بود. پس چرا اون وقتها نمی دیدمش!!

نمی دونم این خواب یا برگشت به گذشته چقدر طول کشید ولی شیرین بود. حضور یه نفر رو بالای سرم حس می کنم.سعی می کنم که چشممو باز کنم. یه لحظه گیجم حتی نمی دونم کجام! از اینکه بیدار شدم ناراحتم. اون فضای خوابمو بیشتر دوست داشتم.پرده های خواب چشمم باز می شن و میون اون همه تاری خرسی رو می بینم که بالای سرم ایستاده و نگاهم می کنه. یه جوری نگاهم می کنه که انگار اونم مشغول تماشای خوابی بود که دیدم. ازش می پرسم حرف زدم؟ فکر می کنم توی خوابم حرف زدم!!  یه لبخند مرموزی روی لبشه و می گه نه!!

صبح شنبه محل کارم:

نشستم پشت میزم و با دست راستم در حالی که خودکار رو بین انگشتام نگه داشتم برگه ها رو روق می زنم و اصلن نگران خودکاری شدن سهوی برگه ها نیستم. دست چپم زیر چونمه. با انگشت کوچیکه دست چپ هر چند لحظه یه بار فریم عینک مطالعه رو از روی بینیم بلند می کنم تا جاش روی بینیم نیفته و بعد دوباره جابجاش میکنم. دیلینگ دیلینگ گوشیم بلند می شه و متوجه می شم یه پیام توی واتزاپ دارم. خواهر شوهر کوچیکه عکس فرستاده، بدون پیام. چه خوب یه عکس سوپرایز دارم!! منتظرم که دانلود شه.اووووووه عکس خودمه در حالی که به پشت خوابیدم روی زمین و  یه گوشه از تاپم بالا رفته و یه دستم زیر سرمه . وقتی بین کاناپه و میز خوابیده بودم. معلوم نیست مشغول تماشای کدوم قسمت از خوابم بودم که اون لبخند شیرین روی صورتمه. فکر کنم وقتی بود که وسط حیاط بزرگ خونه خاله نشسته بودم و  اون شخص کپی شده رو توی راهروی حیاط جلویی روی صندلی می دیدم که نشسته و داره نگام می کنه و در عین حال پشت پنجره و در عین حال جلوی در ورودی و در عین حال پشت سرم و در عین حال توی راهروی بقلی حیاط اونجا. از تکرار حضور اون شخص در زمان واحد می خندیدم. اون عکس می تونه متعلق به همون صحنه باشه. یعنی حرفی هم زدم؟!!!

یه لحظه خودمو تصور می کنم که خوابیدم میون مبل و میز خرسی اینا و دارم بلند بلند خواب می بینم و خونواده خرسی بالای سرم ایستادن و به داستان خوابم گوش می دن. از تصورش لبم توی صورتم کش میاد. اونقدر که گونه هام بیاد بالا و یه صورت خندون برام درست شه.

بگذریم که آسیب پذیر شدم و خودمم اینو می دونم! روزهای منم می گذره. بین ورقه های ترس و نا امنی و بی هدفی نسبی! منتظر یه اتفاقم. یه چیزی که مثل بیگ بنگ بزنه همه چیزو بترکونه و بعد خورشید بتابه و همه چیز دوباره جوونه بزنه. 

پ.ن: دیروز با مامانم رفتیم براش مانتو و شلوار اداری واسه مدرسه خریدیم. سال جدیدش داره شروع می شه و بازم توی تب و تابه. یه دونه هم برای من انتخاب کرد و گفت پرو کن! و  گفت :کادوی من و بابا! وقتی پرسیدم حالا مناسبتش چیه؟ یه کمی به جلو نگاه کرد و با مکث  گفت : آها روز دختر. حالا من یه تیپ اداری جدید دارم که فعلن گذاشتمش خونه.

پ.ن1: خوشحالم که تابستون داره تموم میشه. پاییز فصل قشنگتریه!

پ.ن2: بیداد گاهی اوقات به یادتم. فکر نکن نیستم.

از رو

جمعه بود؟ آره جمعه بود.رفته بودم پیک نیک. البته بدون خرسیو خرسی هم با دوستش برنامه یه پیک نیک دو نفره و ساخت هواپیمای کنترلی از روی کیت رو ریخته بود و منم نامردی نکردم علی رغم تصور ایشون مبنی بر اینکه نهایتش نانازی می ره خونه باباش و با باباش تخته بازی می کنه، رفتم پیک نیک. تا خود صبح هم بهش یادآوری کردم ببین من دارم می رما!!! اما چیزی که براشون مهم نبود، خود بنده بودم. رفتن و نرفتن که هیچی اصلن. صبح روز پیک نیک دخترخالم اومد دنبالم و در حالی که خرسی توی خواب ناز بود ازش خداحافظس کردم و رفتم. هنوز سی کیلومتر از خونه دور نشده بودیم که به خرسی پیامک دادم و عکس یه شخصی رو خواستم که از طریق واتزاپ برام بفرسته که ایشون فرمودند منزل نیستن. یعنی سرعت عمل ایشون برای خارج شدن از خونه بعد از رفتن من، یه چیزی توی مایه های واکنش مگس به عطسه آدم بود. حالا عیبی نداشت.من رفتم و بهم خوش هم گذشت غروب هم برگشتم خونه. تاااا ساعت دوازده شب هم منتظر خرسی موندم که برنگشت. جوابمو هم سربالا می داد که اینم انگار مثل قبل ها برام مهم نبود. مهم اون دلپیچه ای بود که همشو ربط می دادم به اعصابی که ضعیف شده و اون تهوعی که علتشو پیدا نمی کردم و اون استرس هایی که بازم طنابش به خرسی وصل می شد و ... ! ساعت پنج صبح حس کردم دریای دلم طوفانیه و معدم مثل یه کشتی اون وسط داره واژگون می شه و محتویاتش داره از لوله مری با فشار خارج می شه. توی مسیر دستشویی خرسی رو دیدم که دراز به دراز خوابیده و حتی به خودش زحمت نداده یه بالش زیر سرش بزاره. همینطور توی تاریکی اتاق به چهرش خیره شده بودم که توی عالم خواب و بیداری مثل یه رعد و برق یاد دیروز و کاراش افتادم و دریای طوفانی از شدت خشم معدمو زیر رو  کرد و گلاب به روتون ... !!!

بنده تا صبح در خدمت روشویی عزیز بودم و صبح دیگه از شدت ضعف دیدم نمی تونم قدم از قدم بردارم. واسه همینم به خرسی گفتم زنگ بزنه برام مرخصی رد کنه و خرسی هم همینکارو کرد و با آب جوش و عسل یه نوشیدنی درست کرد برام و رفت به محل کارش. منم تا ساعت یازده هر چی توی دلم بود ریختم بیرون. نمی دونم دریاچه ارومیه اگه بود خشک می شد ولی انگار دلم به لوله کشی خونمون وصل بود.  ساعت یازده دیدم یه جلسه مهم دارم و باید محل کارم باشم. دیگه ماشین هم داشتم و خونه نموندم. هر چند اینجا هم یه آب معدنی خوردم و دو تا تحویل روشویی دادم ولی دیگه جلسه تموم شده نشده اومدم خونه مامانم. دو تا از پسر خاله هام توی مسیر اومدن دیدنم و پسر خالم بعد از معاینه گفت بیماریت ویروسیه و برام دارو نوشت و یه سفارش هایی هم کرد. منم بعدش رفتم خونه مامانم تا یه کمی آرامش بگیرم. به قول مرواریدمون هیچ کسی توی دنیا لیاقت عشق ادمو نداره به غیر از پدر و مادر ادم. راست هم می گه. من حالم بد بود و توی اون شرایط بد بودم و مامانم جامو یه جایی گذاشت که از پدرم دور باشم و هم اینکه توی اتاق خودم نباشم که دلم بگیره. فکر کنید یه گوشه خونه بابا روی کاناپه خودش بود و منو نگاه می کرد و اشک می ریخت و اون طرف خونه من روی کاناپه پذیرایی دراز کشیده بودم و کنارم کلی نوشابه و مجله و تخم مرغ آب پز بود (که البته لب نزدم) و مامانم که مرتب میومد تبمو اندازه می گرفت و به زور می خواست چیز سفت به خوردم بده. انگار من نبودم که درد می کشیدم. اونا بودن که زجر می کشیدن. هووووف آدمی مثل من دلش می خواد بمیره تا این که عشقشو برای غیر از پدر و مادرش صرف کنه.

حالا نیاید نصیحت کنید. بعد از سی سال عمر می فهمم که جایگاه ادما متفاوته و اون عشق واقعی ...

گفتم عشق واقعی. عشقی که سالها بوده و هست. نمیدونم از کی شد ولی شد.همون که چنبره زده توی یه گوشه از قلبم و هر از چند گاهی فقط با یه چرخش خودشو جابجا می کنه و یه وقتایی محو می شه و یه وقتایی مثل آینه شفاف می شه.دروغ نیست. با چشمای خودم پوست اندازی سالیانشو می بینم. که هر سال انگار زیباتر و شکیل تر می شه. چرا نمی تونم فراموشش کنم؟! وقتی هم که حالم خرابه بیشتر حسش می کنم. چقدر این افعی ضربان قلبش تنده.نمی تونم توی چشمش نگاه کنم حتی.حتی یواشکی. حتی دزدکی.

پ.ن: پاراگراف آخر یه گوشه از داستانمه!!

و اینچنین شد که ...

بهانه های من برای ننوشتن یه کمی قدیمی و لوس شده. دروغ چرا، علاوه بر اینکه کارهای آخر شش ماهه اول نزدیکه و دفتر دستکمون از صبح تا پایان وقت اداری روی میزمون در حال آفتاب گرفتن و ماساژ هستن، خودمم یه سرگرمی جدید برای خودم روبه راه کردم و کلی بازی و برنامه توی گوشیم نصب کردم و در نهایت زدم به سیم اخر و ... !

این چند روزه به یه نتایج جالبی دست پیدا کردم و اون اینکه من مهارت زندگیم در حد بیست و پنج صدم هم نیست. نداشتن مهارت های زندگی رو بزارید در کنار بی سیاستی. یعنی چنان آشی برای زندگیتون پخته می شه که سه چهار وجب هم روش روغن داره.دقیقن مثل مال من. از نظر من سیاست یعنی دروغ و بی سیاستی یعنی صداقت بیش از حد. اینجوری هم که باشی بهانه برای طرف مقابلت هست تا دلت بخواد. اینارو گفتم که بگم دختر دم بخت و تازه عروس از اینجا رد می شه بخونه بدونه چی به چیه.

پنجشنبه با بچه ها یه مهمونی تولد از طرف داییم دعوت بودیم که رفتیم و خیلی خوش گذشت . تولد زنداییم بود و خدارو شکر از این تولد سوپرایز های ما نبود و هیچیش به ما ربطی نداشت جز مهمونی و تفریح.بعدش هم تصمیم گرفتیم جمعه دور هم باشیم. جمعه هم تا حاضر شیم و بریم خونه ی دخترخالم ساعت 12.5 ظهر بود. اونجا هم با بچه ها دور هم بودیم و بعد از ظهر هم استراحت کردیم و شب با دخترخاله هام رفتیم بیرون یه کمی دور زدیم و جوجه بریون خریدیم و مجددن اومدیم خونه دخترخالم. آخر شب هم برگشتیم خونمون. شنبه هم دوره دوستامون بود خونه ی همین دختر خالم که بعد از تعطیلیم تند تند رفتم دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم پیشش. مهمونا هنوز نیومده بودن که من رسیدم. رفتم یه کمی خودمو مرتب کردم و نشستیم با دخترخالم یه کمی درد و دل کردیم و دلمون باز شد. بعدش هم که دوستامون اومدن و من قرعه کشی رو بردم. فکر کنید من توی آشپزخونه پیش دختر خالم بودم که دیدم دارن همش می گن نانازی و خرسی، نانازی و خرسی!! بعد هم برامون دست زدن. خیلی غیر منتظره بود. بعد از دوره می خواستم برم خونه مامانم که پسر خالم یه فلش اورد که برای پایان نامش ببره پیش استادش و همش اصرار می کرد که تو هم بیاد. با ماشین من رفتیم و من پشت فرمون توی یه خیابون شلوغ شالم از سرم افتاد . یهو یه پراید سفید از کنارم مدام بوق می زد و من توجه نمی کردم تا اینکه ماشینشو چسبوند به ماشین من و وقتی رومو برگردوندم دیدم سه تا آقای خیلی خفن توی پراید نشستن و یکیشون با عصبانیت اشاره کرد که شالتو درست کن. منم در حالی که شالمو درست می کردم گفتم مرسی چشم.  همینطور که شالمو درست می کردم به پسر خالم گفتم واه  مردم چقدر خوبن چقدر غیرت دارن و اینا چقدر متعصب بودن. دیدی؟ اونقدر بوق زد که بفهمونه شالم افتاده. با اینکه آرایش و لاک قرمز داشتم و آستین مانتوم هم کوتاه بود ولی براشون مهم بود شالم سرم باشه. همینجور نزدیک بود از شدت احساسات اشک توی چشمم حلقه بزنه و  فک و چونم به لرزه در بیاد که دیدم همون ماشینه به آرومی از کنارمون رد شد و رفت جلو و من به زیبایی پلاک یه ماشین گشت لباس شخصی رو دیدم و همینطور که با دستم فکمو نگه می داشتم که نیفته به پسر خالم گفتم ببین من حرفمو پس گرفتم. اینا حین انجام وظیفه بودن. هوووووو  وقتی مرده با اون حالت عصبانی اشاره زد که شالتو بزار فقط کافی بود که که می گفتم برو رد کارت!! همون لحظه نه تنها به شال، به آرایش و مانتویی که داشتم و لاک قرمز و ... به همه چیز گیر می دادن و معلوم نبود چی می شد. همون لحظه پسر خالم گفت وای من دیدم که شالت افتاد ولی روم نشد که بهت بگم. یعنی همون لحظه می خواستم پیادش کنم و سر به بیابون بزارم از دستش. بهش گفتم عجب کاری می کنی باید بهم تدکر بدی. هر چند که ازت حرف شنوی ندارم ولی تو بگی بهتره تا اینکه این اماکنی ها بگن!! حالا یک در هزار شاید به حرفت گوش کردم.

حالا از همون شب پسر خالم شروع کرده به تذکر، که نانازی اینو نگو، اینو بگو، اینکارو نکن، این کارو بکن، اینو چرا پوشیدی اونو چرا می پوشی و ... !!

دیروز کار خرسی خیلی زیاد بود و آلرژیش عود کرده بود و اعصابش بهم ریخته بود و توی اون فازی بود که به رنگ چشم من هم گیر می داد. رفتم خونه مامانم و یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم درکش کنم. این شد که وقتی اومد دنبالم خیلی هواشو داشتم. میگم مهارت بلد نیستم همینه دیگه. مجبور شدم از دخترخاله ی کوچیک و مجردم کمک بگیرم. بگیر برو تا ته قصه رو. اون مجرده و چهار سال ازم کوچیکتره و ... مهارت های زندگیش خیلی بیشتر از منه. فعلن که امیدوار شدم.یه استعدادهایی دارم.

پ.ن: خرسی رفته بود پسرخالم اینارو توی مطب دکتر همراهی کنه وسوسه می شه خودش هم معاینه شه. نتیجه آرتروز زانو و لگن بود. حالا همه ی دردهاش به کنار اینو کجای دلم بزارم واقعن. فکر کنم فقط موهاش سالمه که اونم در ناحیه سر دچار ریزشه. طفلی خرسیه من.

من شیرینی!! شیرینی چرا؟!!

چشم انتظار یه اتفاق شیرین بودم که بیام تر و تازه تعریف کنم، منتها انتظار ما به جایی نرسید. پریروز رفتم دنبال دخترخالم و با هم رفتیم برای دخترداییم که یه نی نی دنیا اورده  کادو بخریم. کادوهامونو خریدیم و دخترخالمو رسوندم خونشون و برگشتم خونه ی خودمون. وقتی می رفتم خرید، خرسی روی کاناپه دراز کشیده بود و انتظار داشتم بازم اونو در حالی که گردنش با تنش زاویه نود درجه ساخته ببینم، منتها دیدم که نیست. خونه هم نیمه تاریک و اصلن وحشتناک بود. به موبایلش زنگ زدم که اونم از فرصت استفاده کرد و یه کمی منو ترسوند و با صدای آروم و ترسناک همش می گفت پشت سرتم منو نمی بینی؟!! دارم می بینمت. خیلی ترسیدم. که دیگه دید دارم به جنون می رسم بی خیال شد وگفت با شوهر دخترخالم رفتن بیرون. منم  نشستم به جدول حل کردن که حس کردم یه چیز سیاه خیلی سریع از بالای سرم رد شد. هر چی به اطراف نگاه کردم چیزی ندیدم. بی خیال شدم و نشستم به ادامه حل جدول. نیم ساعت بعد خرسی اومد و کم کم حاضر شدیم که بریم خونه دختر داییم. توی اتاق خواب مشغول آرایش بودم که حس کردم توی راهرو یه چیز سیاه فوری رد شد ولی چون با مداد سیاه چشم مشغول بودم فکر کردم چه توهم سیاهی زده چشمم!! همینطور که داشتم مرتب می شدم، دیدم اون چیزی رو که نباید می دیدم. بله یه خفاش بزرگ توی آسمون خونمون داشت برای خودش پرواز می کرد. تنها کاری که کردم جیغ کشیدن بود و متعاقب این کار من، شنیدن صدای جیغ های پی در پی خرسی که اصلن نمی دونست ماجرا چیه!! حالا بعد که جو آروم شد ازش پرسیدم تو چرا جیغ می کشیدی؟!! گفت خب اول از جیغ های تو جیغ کشیدم و بعدش هم خودم خفاشه رو رویت کردم. یعنی واقعن توی شرایطی که چند روز پیش تا دیروز داشتم همین کم بود که خداوند تبارک و تعالی نزاشت هیچ کمبودی توی پازل درد و غصه ما وجود داشته باشه. یه مامور به اسم خفاش فرستاد که بگه نانازی خانوم خدا برات کم نمیزاره اینم از شاه غصه. دیگه چی می خوای!

خانوم و آقایی که شما باشی باهاتون تعارف نداریم  منو خرسی کلن به این فکر کردیم حوصله نداریم ببینیم کجاهای زندگیمون اخ و تف خفاش داره.واسه همینم چون با یه نگاه کلی نتونستیم ببینیم توی کدوم لونه موشی قایم شده، وسایلمونو جمع کردیم و با کادو رفتیم سر قرار با بچه ها. بعد از نی نی دیدن که یه موجود کوچولوی ظریف مریف و زیبا بود قرار گذاشتیم با بچه ها شام بریم بیرون.  بعد از شام هم بیرون از رستوران تصمیم گرفتیم همگی بریم به جنگ خفاش.  وقتی رسیدیم خونمون من زودتر رفتم بالا تا خونه رو یه کمی مرتب کنم که دیدم همون خفاش مستهجن توی آسمون خونه ی من داره پرواز می کنه. دیگه جیغ زنان رفتم در اتاق خوابها رو بستم تا نره خودشو اونجا پنهون نکنه. بچه ها هم اومدن بالا و پسر خالم با یه ضربه خفاشو از پا در اورد و دخترخالم هم اونو انداخت توی نایلون و گذاشتیم کنار باقی زباله ها. منم همچنان وسایل رو از روی مبل ها برمی داشتم تا خونه مرتب بشه. از طرفی پسر خالم هم سوییچ ماشینشو گم کرده بود و یه کار جدید برامون ساخت. کل خونه رو زیر و رو کردیم. مبل ها رو اونوقت شب جابجا کردیم و حتی دو سه بار بچه ها رفتن پایین و نایلون زباله ها و خفاش رو هم دیدن ولی این سوییچ پیدا نشد که نشد. پسر خالم هم نشست روی صندلی تنها کاری که می کرد این بود : ادا کردن جمله ی "یعنی کجا می تونه باشه؟!!" حتی بعدش با دخترخالم اتاق خوابهارو هم گشتیم ولی پیدا نکردیم. یه ساعت فقط مشغول پیدا کردن سوییچ بودیم. همینطور یهویی وقتی رفتم اتاق خواب و وسایلی که از روی مبلها برداشته بودم واسه مرتب کردن خونه رو وارسی می کردم که ببینم سوییچ اونجاس یا نه. کیفی که غروب همراهم بود برای خرید کادو هم روی تخت افتاده بود. همینجوری اونو برداشتم و دیدم واه اونجاست. یعنی چشمم گرد شده بود. جیغ کشیدم و گفتم اینجاست. بچه ها پرسیدن کجا؟!! گفتم توی کیف من!! یعنی تصور کنید از همون لحظه شروع کردن به متلک انداختن به من. یعنی سوژه شدم شدید. که نانازی درست نیست. دزدی؟!! دزدی؟!! بعد رو کردن به خرسی و گفتن آقا ما شرمنده ایم.   آخه کیفم روی مبل هال بود و پسر خالم دو تا گوشی و سوییچشو پرت کرد روی مبل و کیفم هم همیشه بازه و وقتی رفت وسایلشو برداره موبال ها رو برداشت منتها سوییچو نه!! سوییچ هم توی جابجا کردن وسایل از هال به اتاق خواب رفت ته کیفم. آخر شب یه کمی بازی کردیم و بعد بچه ها رفتن. هر چی بود از شر خفاشه راحت شدم.  البته فعلن

پ.ن: والا دخترداییم یه دختر ترکه ای و لاغر بود مثل مروا*ریدمون.منتها در ورژن بلند قامتش. پریشب که دیدمش اصلن یکی دیگه بود انگار. خیلی تپل شده بود. تا میره جرقه نی نی توی ذهنمون زده شه همین چیزا رو می بینیم که پیشمون می شیم.

پ.ن1: مثلن امشب برناممون کتابخونیه ولی من هیچی ندارم. همون بهتر که داستانک ندارم بخونم. اگه یه کمی این تارهای صوتی من چاق و چله تر بودن چی می شد اخه؟!! ولی بازم مرسی خدا. صدام گرفته و خش دار نیست. نهایتش بلند صحبت کنم گوش بقیه سوت می کشه. :دی