بعضی ها مثل من عادت دارن وقتی خیلی احساس خستگی می کنن و حجم یکی دو تا قاره ی خیالی، روی دوششون سنگینی می کنه، برن توی اتاقشون، که تازگی ها شده کلبه فکر، و کف اتاقشون- دقیقن همون وسط روی زمین- به پشت دراز بکشن، یه جوری که اختلاف دمای کف اتاق از تاپ نازکی که تنشونه نفوذ کنه روی پوست تنشون و بفهمن سردتر از کف زمین هستن یا گرمتر. همون عده هم باز مثل من، عادت دارن پشت دست راستشونو بزارن روی پیشونیشون و مچ پای چپشونو بزارن روی زانوی پای راستشون که به سمت بالا خم شده و برن توی فکر!! اونقدر این پوزیشن برای فکر کردن مطلوبه که حد نداره.اگه حوصله داشتید امتحان کنید. حالا تصور کنید شما در این حالت غرق در دیگ بزرگ افکار روزانه ای هستید که مثل تار عنکبوت دور مغزتون تنیده شدن و اینکه خب حالا باید برای زندگیتون چیکار کنید و برنامه کاری فردا چیه و رنگ لاک ناخن پای شما چقدر خوشرنگه و آیا اندازه دور مچ پای شما استاندارد هست یا نه و ... ( آخه نزدیکترین جسم به چشم شما، همین پای چپ شماست که مظلومانه لم داده به زانوی راست شما و خودشو در معرض نقد قرار داده)
تصور کنید شما در چنین وضعیتی قرار دارید که آلارم گوشی روی میز کارتون، میگه که توی اون لحظه، یکی از طریق وایبر به فکر شماست !!! یهویی همین آلارم وایبر، بطور ناخودآگاه پوزیشنتونو مثل یه زلزله تخریب می کنه و سازه بالا بهم می ریزه. شما به سمت گوشی موبایلتون خیز بر می دارید. اونم یه خیز اساسی و گربه سانی!!
گوشی موبایلتونو برمیدارید و بی خیال سازه و کف اتاق و خستگی ناحیه فوقانی بدنتون، خودتو در کنج ترین ناحیه تختتون جا می دید و در حالی که توی همون گوشه کنج نشستید و لم دادید به متکای سبز دوست داشتنیتون، پای راستتونو به صورت خمیده می زارید روی پای چپتون(اونم باز بصورت خمیده)و استارت یه چت دوستانه رو با رفیق فابریکتون که کیلومترها دورتر از شما قرار داره می زنید.
در عین حال رفیقتونو هم تصور می کنید که توی خونه ی خودش نشسته و موهاش، مثل گل رونده دیوار حیاط، خیلی رویایی پشتشو پوشونده و یه دسته از همون موها، جلوی صورتش، دقیقن همونجایی که وقتی می خنده یه چاله خیلی جذاب نمودار میشه، رو پوشش داده و صورتشو ملیح تر کرده!!
مشغول صحبت هستید و اینکه مدام رفیقتون به شما گوشزد می کنه که نانازی شتابزده کاری انجام نده و به این فکر کن و به اون فکر کن و ... بعد یهو انگار که با هم از تونل زمان رد می شید، چند تا خاطره از دوره دانشگاه و خواستگارای اون وقتها و خاطراتش برای هم یاداوری می کنید و می خندید.(فقط محض عوض شدن حال و هوا).رفیقتون مدام در حال نصیحت و دادن راهکار برای درست شدن ویرونه های زندگیته. یه جوری که انگار با یه نیمه جون طرفه که باید بهش از طریق تنفس دهان به دهان کمک کنه (می دونم از این تعیبر چندشت شد رفیق) و این کارو داره با تمام وجودش انجام می ده. (سیمینو جووونم بقلم کن)
دیگه کم کم رفیقتون از پیدا کردن پای دوم مرغ وجود شما، نا امید می شه و به خودش اینو می قبولونه که دیگه مرغ شما قطعن یک پا داره و فاز جدید چت شما شروع می شه.
رفیق فابریک: نانازی چقدر همه چیز دلگیر شده! ولی مگه زندگی چیه؟!! آقای همکلاسی سابق، شب هم که میاد خونه با تانگو مشغول صحبت با پدر و مادرشه و ... منم همش توی خونه و .... احساس می کنم روحم پوسیده شده. اما چیکار کنم؟!! مگه زندگی چیه؟!!
من: خب غصه نخور. جوجه ها بزرگ می شن و تو آزادتر می شی و خیلی راحت می تونی ادامه تحصیل بدی. به مادرشوهرت نگاه کن که بعد از بازنشستگی با چه انگیزه ای دانشجوی دکتراست و ...
رفیق فابریک: می دونی نردبون شدم برای پیشرفت همسر و بچه ها!!! (الهی من قربونش برم سیمینوووو بیا بقلم)
من: تو از اول هم همینطور دچار از خودگذشتگی مفرط بودی!! ایشالا خدا پاداش همه ی اینارو یه دفعه بهت بده. البته اگه خدایی وجود داشته باشه!! اینروزا همه چیز توی بخار بدبختی من محو شده.از جمله خدا.
رفیق فابریک: میخوام بگم زمونه اینجوری شده. دیگه هیچی لذت نمی ده. میوه ها و خوراکی ها. قبلن خوشمزه تر بودن. قبول داری؟!!
من: آره!! ولی فکر کنم چون خیلی خوردیمشون. سی ساله داریم می خوریمشون. برامون عادی شدن. شاید دنبال یه طعم جدید می گردیم.
رفیق فابریک: نه بابا . شیر و ماست که دیگه این حرفا رو نداره!! اصلن برکت از بین رفته. قبول داری؟!! اصلن کله پاچه رو دیدی چقدری شده؟!!
من : (در حالی که یه کمی نگران روحیه رفیق فابریکم شدم) چقدری شده؟ کله پاچه که اندازش تغییری نکرده!!
رفیق فابریک: زبونش قد زبون مرغ شده!!
من: شاید ما بزرگ شدیم!!قبلن زبون به چشممون بزرگتر میومد. من اصلن دقت نکردم.
رفیق فابریک: باور کن همه چی آب رفته. ساندویچ ها!!
من: ساندویچو قبول دارم!!
رفیق فابریک: بابا تو که اقتصادی بودی یه کم فکر کن!! خیلی چیزای دیگه مثل قبلن ها نیست!! مامان باباهامون دیگه مثل قبل ... نانازی ای وای از کی دارم با گریه می نویسم و خودم حواسم نیست.!!
من : (در حالی که بغضم با جمله اخرش ترکیده از روی تخت خیز بر می دارم سمت میز و دستمال کاغذی رو می کشم سمت بینیم و به چت ادامه می دم.) عزیزم می خوای بعدن حرف بزنیم؟!! سیمینوی خشگلم!! تو رو خدا ناراحت نباش. بخدا من فقط می خواستم به حقوق انسانی من احترام گذاشته بشه. می بینی که اون شخص مورد نظر، کلن عنایت زده به کل روزگارم.
رفیق فابریک: خسته ام. گاهی بزرگی به گذشته. به چشم پوشی و ... دوستت دارم و ...
من: مرسی که هستی. پس خدا هست که تو هستی!! دوستت دارم و ...
می دونید دوستم راست می گه. انگار هیچی دیگه مثل قبل نیست. حتی بخاری که از چایی بلند می شه قبلن جور دیگه ای بود. با رد بخار چایی می شد امتداد دنباله ی تور عروسی رو دید که توی افق محو شده! خود چایی!! قبلن رنگش طبیعی تر بود! حتی چشم های پدرم!! این روزا فکر می کنم چشم های پدرم شبیه چشم های آقاجون خدا بیامرز شده. همون طرح دور چشم، همون چند تا چین کنار چشم در راستای گوش و ... ! خیلی وقتها دوست ندارم به چشمش خیره بشم. انگار چشمش ته چاهه و من باید نگاهشو از ته چاه با طناب و دلو بیرون بکشم. این روزا فهمیدم من هیچوقت گریه های مادرمو ندیدم. نمی دونم برای گریه کردن چرا اینقدر به خودش سخت می گیره. انگار با همه ی دنیا تعارف داره.مثل من نیست که بشینه وسط هال و یهویی بزنه زیر گریه. یا بره توی اتاقشو سرشو بزاره توی بالشت سبزش و تا میتونه زار بزنه. نه !! مثل من نیست. آخه پریشب مادرم مدام می گفت: نانازی من برای معصومه (دوستش) که مشکوک به سرطانه خیلی گریه می کنم. ولی من اصلن متوجه گریه هاش نشدم. چطور می تونه خیلی گریه کرده باشه و من حتی یه بارم ندیده باشم؟!! آره همه چی تغییر کرده. هیچی مثل قبل نیست. ولی همه چیز به سمت بهتر شدن پیش می ره. من مطمئنم. همه چیز باید بیاد سر جای خودش. باید بیاد جایی که باید باشه.
پ.ن: یکی از دلخوشی هات می تونه این باشه که توی دنیا، آدمایی هم وجود دارن که قهر کردن بلد نباشن. که اونقدر فراموشکار باشن که یادشون نمونه که قهر بودن یا آشتی. که بگن "چون نمی تونم قهر کنم با کسی بیا بوست کنم آشتی بشیم"!! و اون وقت تو ندونی این دنیا، دنیای آدم بزرگ هاست یا بچه ها!! چقدر این آدما کمیابن!